به چهره دو دسته از آدم ها نمي توان چشم دوخت : آدم هاي خيلي بزرگ و آدم هاي خيلي كوچك !
You cant look straitly at the face of humble people and great one !
اين منو ياد فيلم " آلبالوی قرمز " می اندازه..در عين زيبايي دردآوره ...
It remids me " Red Cherry " movie !
زيبايي زير سياهی ...
اين عکس رو سال پيش همين موقع ها در پارک لاله گرفتم..اين تصوير رو می شه همه جای ايران ديد....
Beauty under Black
You can see this image in all of
امروز فيلمی را که ابوالفضل جليلی در ژاپن ساخته بود ، ديدم. جليلی به شکل عجيبی ژاپنی ها و سبک زندگی آنها را دوست دارد. او عاشق خبرنگاران ژاپنی است و معتقد است آنها بهترين روزنامه نگاران دنيا هستند و در مقابل فرانسوی ها و ايرانی ها بدترين ها ! او می گويد : برای يکی از فيلم های من يک خبرنگار و منتقد سينمايي ژاپنی 1 بار فيلم را روی پرده ديده بود و 14 بار از طريق ويدئو . زمانی که مصاحبه را شروع کرد ، ديدم که بايد بازی را واگذار کنم ..چون او از من به فيلم مسلط تر بود !
ژاپنی ها در اکثر کارها همينطور هستند. هميشه کارشان را آنقدر جدی می گيرند که تصور می شود ، هيچ کار ديگری در دنيا برايشان به آن اندازه اهميت ندارد. حرف های جليلی درست است. فيلمش هم که تحت تاثير شخصيت اين مردمان چشم بادامی ساخته شده به دل می نشيند ( هر چند که می تواند قوی تر باشد ) . همه تصاويری را که در فيلم نشان می دهد ، تجربه کرده ام . برای همين حتی سنگ قبرها ، صحبت با موبايل ، چرت زدن ها در مترو ، چهار راه های چند وجهی و چترهايي که هم برای باران استفاده می شود و هم آفتاب ، برايم تجديد خاطره بود.
هنوز يکسال از سفر به ژاپن نگذشته و همه جزئيات را در مورد اخلاق و رفتار آنها حس می کنم. انگليسی نمی دانند. حتی يک کلمه و..حتی نمی دانند واتر يعنی چه و تلفظ کيوتو را غير از لهجه خودشان متوجه نمی شوند. اما تا دلتان بخواهد انسان هستند و دقيق و مهربان. خانمی که يک بار سردرگمی من را در مترو ديد و خشمم را از اينکه هيچ کدام از ماموران ايستگاه ها غير از تعظيم کار ديگری برايم نمی کردند ، دستم را گرفت و با موبايلش شماره ای را گرفت .
موشی موشی (الو ) را گفت و بعد به خواهرش توضيح داد که من گم شده ام و به انگليسی برایم بگويد چه کنم . دخترک از آن سوی خط با هيجان و لرزش صدا گفت که تا کيوتو بايد دو قطار ديگر عوض کنم و برای برگشت مسير را با چهار تای ديگر بروم وگرنه گم می شوم. صاحب موبايل خوشحال از اينکه نجاتم داده ، دستم را فشرد و رفت .
اين نوع حال دادن ها برای توريست های ژاپن طبيعی شده . ديگر همه مردم ژاپن را با چنين خصلت های پر از مهر می شناسند. جليلی بعد از يک سفر کوتاه به سرزمين آفتاب برای نمايش فيلمش ، شيفته آنها شده و برای همين ارادت فيلمی از زندگی روزمره ژاپنی ها ساخته. فيلمی با صدای محيط و موسيقی دلخواه جوانان آنها .
... من با ديدن اين فيلم به سال پيش برگشتم..اينبار اگر به ژاپن برگردم ، خيلی کارها بايد انجام دهم..بايد آساهی شيمبون و دفتر مرکزی تايم در توکيو را از نزديک ببينم . بايد با چند روزنامه نگار ژاپنی دوست شوم و روش های آنها را در مصاحبه و گزارش گيری ، درک کنم. بايد زندگی واقعی ژاپنی را به دور از هتل 5 ستاره و ترس از گم شدن در شهر پيدا کنم.
همين حالا تعداد زيادی دوست ژاپنی دارم که می توانند در رسيدن به اين اهداف کمکم کنند. به خصوص دوست عکاس گوگولی که مثل بلبل انگليسی حرف می زند و خودش يک کمربند نجات است.
...
Mr. Abolfazl Jalili one of our international filmmaker has made a movie about Japanies people which remind me all my memories about my journey to Japan.
Japanies are pretty nice people and they want to help tourist but they dont know even one English word!
Jalili said that Japanies journalists are the best and they are so curious about all they want to get interviews . I wish to go to Japan twice and have a look at their newspapers & their way of the work.
باز هم زلزله شد. ضعيف ترين اطلاع رسانی رسانه ای باز هم نشان داد که الحق ايران نمی تواند جايي بين 50 رسانه اول دنيا داشته باشد، حتی اگر يک قرن ديگر هم تجربه اندوزی کند. در حاليکه زمين زير پای همه اهالی تهران لرزيد مردم از طريق تلفن زودتر از کنه ماجرا با خبر شدند تا از طريق تلويزيون يا خبرگزاری های دولتی و خصوصی !
بی خود نيست که همه چيز ما بر اساس شايعات می گذرد چون واقعيات آنقدر انعکاس ضعيف و نا به جايي دارند که مردم دلشان را به حرف های خاله زنکی بيشتر می بندند و بيشتر اعتماد می کنند.
بعد از يک ساعت از زلزله هنوز شبکه خبر اعلام می کرد که منتظر گزارش های بعدی باشيد ؛ جريان گزارش قبلی اش هم در حد حرف های خاله زنکی همسايه ها بود : بر اثر زلزله تعداد زيادی از شيشه های منازل مردم در غرب تهران شکست !
اين جمله در کدام نوع دسته بندی خبرهای مدرن يا سنتی جا دارد را فقط تلويزيون بايد بداند.
بعد نوبت خبرنگار در سطح شهر رسيد : کسی که منزلش اطراف ميدان خراسان بود و جوری با موبايل صحبت می کرد که انگار دقيقا به خاطر زلزله ظرف يک ساعت خود را بين مردم زلزله زده جنوب شهر رسانده ...و از طرف خودش در مورد شدت زلزله و ترس مردم نتيجه گيری کارشناسانه می کرد.
و باز هم بعد از ساعتی بالاخره توانستند با کارشناسی تماس بگيرند که اول مردم را ترساند تا شناسنامه هايشان را بردارند و وسط خيابان اطراق کنند و بعد مردم را به آرامش دعوت کرد !!
اين وسط خبرگزاری ها هم گل کاشتند : بعد از 45 دقيقه يک خبر کوتاه دو خطی مخابره شد که می گفت زلزله ای تهران و شهرهای اطرافش را لرزاند ولی از شدت و موقعيت و خسارات آن هنوز خبری در دست نيست !!
درست 7 دقيقه بعد از زلزله موسسه ژئوفيزيک امريکا همه ابعاد زلزله را با مختصات دقيق و نمايش مرکز آن و نوع گسل ها مشخص کرد و خسارات احتمالی را هم پيش بينی کرد . زلزله بر خلاف ايران که 5.5 ريشتر اعلام شده در امريکا و رسانه های خارجی 6.2 ريشتر اعلام شد. پيش بينی پس لرزه ها هم از طرف آنها شد ولی با حفظ جوانب احتياط..چون اين پس لرزه ها به اندازه اصلی خطر ساز نيستند .
ديگر زلزله هم جزئی از مسائل روزمره مردم می شود . مردم اعتمادی به رسانه ها ندارند . خودشان برای خبرگيری دست به کار می شوند.
......................................................................
Again earthquake
so It happend again . actually our media show off their weakness in their duty again. TV and Radio was the wrost sorces to know about the news.again USA and british links and broadcasts were in the first not ours!
تا به حال دقت کرديد که زيباترين طرح ها ، عکس ها ، نقش ها و تنديس ها در تاريخ هنر مربوط به زن است ؟ نگاهی به اين طرح ها بندازيد ...شاهکارند... اکثرا زن الهام بخش همه اين طرح ها بوده...مثل هميشه ...
...
women are the unique source & inspiration for all artists in the world history. why ?
روزهای خوبی را در روزنامه آسيا گذراندم. در کنار ايمان بيک ( سردبير فعلی هفته نامه عصرارتباط) و آرمن نرسسيان ( روزنامه نگار فعلی وقايع اتفاقيه و ايران ) فصل های گرم و سرد پر از تنوعی را گذرانديم. چيزی که بيش ازيادگرفتن کارو پيشرفت حرفه ای در " آسيا " به کارم آمد ، شناخت آدم ها بود. آدم هايي که به محض خروج از چارچوب اتاق سرويس کامپيوتر ، رنگ و شکل ديگری داشتند. آنجا بود که فهميدم زيادی مثبت بودن و سفيد ديدن هم درست نيست.درک کردم که برای شناخت آدم ها بايد چشم هايم را بازتر کنم و به چيزی که هيچ وقت توجه نمی کردم ، دقيق تر شود : کلام آدم ها ! انسان ها را می توان از کلامشان شناخت ، حتی اگر بخواهند بازی کنند. کلمات هميشه آدم ها را لو می دهند ( اين را بيشتر از منصور ياد گرفتم ) .
با همه اين تفاصيل کار کردن در کنار اين آدم هايي که گفتم ، به شکل ناخودآگاهی زندگی حرفه ای و روزنامه نگاری ام را جهت داد. ايمان با سخت گيری در تنظيم خبرها و گزارش هايم ياد داد تا در مقابل آدم های ديگر منعطف تر باشم و اجازه دهم روش های مدرن خبرنويسی را هم امتحان کنند !! آرمن هم با سهل گيری در انتخاب تيترهای صفحه يک ، نشان داد که آنقدر ها هم مهم نيست که سرصفحه اول روزنامه خودم را ازپا بيندازم و آخرش هم نتيجه ای را ببينم که با همه تک بودنش بين بقيه صفحات گم می شود !
سرويس کامپيوتر روزنامه " آسيا" تک بود. کاری بود که ايمان ، آرمن و علی از ابرار شروعش کرده بودند و نوع حرفه ای ترش در آسيا جان گرفته بود. من که به اين گروه ( با کمی تغيير) پيوستم ، با توجه به علائق خودم ( ذاتا خارجی و نخبه پسندم ! ) بخش مصاحبه و گزارش از مراسم های خاص و گفت و گو با آدم های عجيب و خاص تر حوزه ارتباطات و اطلاعات را به عهده گرفتم.
بعد از مدتی ، آسيا به دليل داشتن يک سرويس ديگر هم معروف شد : سرويس کتاب ... اولين محلی که نويسندگان و بزرگان ادبيات خارجی را مطرح می کرد. تا مدت ها از انواع ناشران ، روزنامه ها و کتابدوستان ايميل و تلفن هايي داشتيم که اين حرکت را ستايش می کردند .تا آن روز فقط در " کتاب هفته " گه گاه اشارات کوچکی به نويسندگان خارجی می شد ولی روزنامه ای نبود که يک يا دو صفحه کامل را به آنها اختصاص دهد . روزنامه شرق بعد ها اين روش را با وقت و صفحات بيشتری در هفته به عهده گرفت.
همه اينها در نوع خود بی نظير بود ولی فقط يک عيب داشت. احمدرضا دالوند بارها به ما گفته بود : فرياد شما به گوش خيلی از" اين کاره ها " نمی رسد! ... و حقيقت داشت .... روزی که " آسيا " تعطيل شد ، خيلی ها افسوس آن صفحات را می خوردند. خيلی از متخصصان و مخترعان و اساتيد حوزه آی تی ، از آسيا و ابرار به ايرانی ها معرفی شدند. بسياری از نويسندگان فرانسوی ، آمريکايي و ايتاليايي در صفحه کتاب آسيا بيوگرافی و مصاحبه داشتند و ... تازه وقتی تعطيل شد ، خيلی ها پی به موج و نگرش اين سرويس ها بردند. خيلی ها باور کردند که در يک روزنامه اقتصادی می توان بدون چشم داشت به آگهی و ... کارفرهنگی کرد..صرفا فرهنگی و از روی عشق...می توان کار درست کرد حتی بدون سروصدا !
پی نوشت : ياد همه چيز آسيايي گرامی و آبدوخيار ها و آبميوه ها و نون و پنيرش هم گرامی تر! می بينيد ما در چه فقری اونجا کار می کرديم !؟ ريا نشه !
...
when I have been working in Asia newspaper I got a part of reality of LIFE ! I realized that not to be so posetive for every actions.
I work with 2 nice coworkers who teach me how to do my job alone ! we had the best section of ICT and BOOK in that paper .
" در همه شاخه های عکاسی مثل عکاسی زير آب ، حيات وحش ، شب ، عکاسی تبليغی و هنری نياز به ابزار و لوازم اختصاصی است. ابزار اختصاصی عکاسی خبری هم داشتن روحيه و اخلاق اجتماعی و انسانی است. سوژه ها نبايد احساس کنند که به اجبار در کادر آمده اند . پيدا کردن راه دوستی و صلح خيلی راحت تر از کلک بازی است." ادامه مقاله در سايت کارگاه ...
پيشنهاد می کنم اين روزها هيچ روزنامه ای نخوانيد. دنبال خبرهای روز هم نباشيد و اينترنت را زيرورو نکنيد. به حرف های توی تاکسی ها هم گوش ندهيد. اصلا برويد قدم بزنيد..دکترژيواگو و بانوی زيبای من و امواج شکسته و حتی سلطان قلب ها را ببينيد و از رسانه های خبری ببريد. آنقدر تاترهای خوب آمده که اگر آتش نگرفته باشند ، ارزش ديدن را دارند . عکس های زيبا و پراز رنگ هم که همه جای اينترنت پر است.... هر کاری بکنيد ولی روزنامه ها را رها کنيد ! می دانيد چرا؟
همه جا پر شده از خبرهای منفی ..از جنگ و کشتارو سو ء قصد و خودکشی ..از شکنجه و خونريزی..از شايعه و زلزله..از نکبت و تيرگی و سردی ...ببينيد..... اين را هم ببينيد...و نمونه های ديگرش را خودتان بهتر میدانيد ... گويا رسالت روزنامه ها و رسانه های خبری اين روزها فقط بر اساس نااميد کردن و اشباع مردم است. همه جای دنيا پراز نامنی و جنگ ويابرنامه های معين برای شروع جنگ است.
گاهی بی خبری از هر چيزی بهتر است....
....
Dont believe press and media . they are just full of negative news and bullshit about war , death, exploration till end of the world.I recommend you instead of them go for a walk or think about whatever you like , But please Dont read any newspaper ! l
گفتوگو با جودي كاب عكاس نشنال جئوگرافي |
آمريكايي ناآرام |
جودي كاب يكي از معروفترين عكاسان مجلهنشنال جئوگرافي است. اين زن عكاس تا به حال بيش از 50 كشور به خصوص كشورهاي خاورميانه و آسيايي را پشتسر گذاشته و عكسهاي به يادماندني از هر كدام به جا گذاشته است.
كابمدرك استادي در هنر و عكاسي و همچنين مدرك روزنامهنگاري خود را از دانشگاه ميسوري آمريكا كسب كرده است. او از زمان كودكي سفر را تجربه ميكند و به اكثر كشورهاي جهان همراه با خانوادهاش سفر ميكند. نكته جالب در مورد اين عكاس آمريكايي اين است كه بخش زيادي از دوره جوانياش را در ايران گذرانده است. جودي كاب در حالحاضر در واشنگتن ديسي زندگي ميكند. ...ادامه مصاحبه در روزنامه وقايع اتفاقيه ...
اين مصاحبه متاسفانه بدون عکس کار شده. مصاحبه با عکاسی که عکس هايش تنها سند برای حرف هايش است بدون عکس ، لطفی ندارد. می توانيد بعضی از عکس های جودی را در اينجا ببينيد!
...
interview with Jody Cobb :
she is one of the best photographers in the world who has more than 28 adresse in all of the world. she is always in journey and mission. she has been for 5 years in Iran and now lives in Washington D.C .
As a staff photographer for National Geographic, Jodi Cobb has spent more than 20 years telling stories from across the globe. Always a trailblazer, she was the first woman to win the White House News Photographer of the Year award in 1985. Her assignments have taken her to uprisings in the West Bank, into China right after it was reopened to the west, and to Saudi Arabia where she was hauled off to jail for photographing on the street. Most famously, in 1995 she became the first photographer to document the lives and rituals of Japan's geisha. The work was subsequently published by Knopf as Geisha: The Life, the
you can see some of her pics here !
.Go to press! It's a damn sight better to give 'em a hell of a lot of something than a hell of a lot of nothing
William Rockhill Nelson
اين بشر پر از امکانات تصويری و خبری است. همه جوره می تونه خوراک دوربين ها و روزنامه ها باشه. می تونه با يه جيرجيرک عکس يادگاری بگيره يا از توی دوربين شکاری برعکس رو ی چشم هاش دستور حمله بده و يآ کتاب رو برعکس بخونه و ... هزار جور توانايي ديگه هم داره ..خلاصه اونقدر باحاله که مطبوعات و رسانه های آمريکايي و اروپايي رو هيچ وقت بی نصيب نمی گذاره. اين رئيس جمهور شيک پوش می تونه برای خوش آمدن عکاسان حتی چتر رو برعکس بگيره و بی خيال طوفان سرزده هم بشه...
! It dosent work Mr. President
US President George W. Bush is caught in a sudden rain storm with a faulty umbrella. The president will seek to reassure Muslim nations that he wants them to embrace pro-democracy reform 'in their image,' not US-imposed Western values(AFP/Tim Sloan)
مي گويند وقايع اتفاقيه هم به جرگه تعطيل شده هاي كشورمان پيوست. مي گويند اعضاي تحريريه خودشان خواستند كه كار نكنند. مي گويند به آنها بي احترامي شده . مي گويند اينبار جريان اصلا قضايي و سياسي نيست بلكه مالي است !
هر چه كه هست ، باز هم در فضاي پراز نااميدي مطبوعات ايران يك روزنامه ديگر بسته مي شود ..حالا به هر دليلي ..به هر شكلي .. به قول شهرام شريف اين استعفا بخشي ديگر از مظلوميت و ناامني در فضاي روزنامه نگاري امروز است. براي همه ما که اين سالها با تعطيلي و بستن مطبوعات روبه رو بوده ايم مشخص است که روزنامه نگاري هميشه قرباني مي شود تا ديگري از پله ها بالا رود و آن ديگري پايين بيايد.
بچه هاي پندار اين مساله را بررسي كرده اند و گزارشي از آن آورده اند ..خيلي ها اعتراض كرده اند و مي كنند و خيلي ها اين وسط سرخورده مي شوند. خيلي از همين خيلي ها شايد بعد از مدتي صبوري و بي كاري با كار در يك روزنامه نسبتا آبرومند ، زندگي شان براي مدت يك ماه تغيير كرده بود و حالا باز ...
روزنامه های انتخاب و آفتاب هم امروز به دليل مشکلات مالی تعطيل شدند. اين روند با تشکيل مجلس هفتم ادامه خواهد داشت چون خيلی از اين روزنامه ها ديگر نمی توانند مثل قبل تغذيه شوند . در اين شرايط تعداد زيادی از روزنامه نگاران اين نشريات يک بار ديگر کارشان را از دست می دهند. هر چند که روزنامه های مثل هموطن يا اسامی مشابه از شنبه و يکشنبه و هفته های ديگر سروکله شان پيدا می شود ولی مسلما نمی تواند جوابگوی اين جمعيت باشند .
فكر مي كنم يك صلح نوبل براي يك شيرين عبادي در اين كشور كم باشد. يك جايزه به يك روزنامه نگارشجاع هم كم است. دنيا بايد به همه روزنامه نگاران و كاركنان مطبوعاتي ايران جايزه بدهد و تقدير كند ...بايد اين صبوري و عادت و تحمل را قدر شناس بود ..مگر نه؟
...
Another paper of Journalist socity in Iran is closed today ( last
night ) .Vaghaye
Etefagheye is(or was) one of our good papers . this time all the
journalists had complained about the way of management in their ways. so they
resigned.unfourtunetely it comes to be normal here in our country for
journalists.they use to be out of work in their vocation.
بولتن اولين جشنواره وبلاگ ها، و نشريات اينترنتی به ما سپرده شد. بايد بگم متاسفانه..چون معمولا اين جور کارهايي که اسم جشنواره روش هست به روش کاملا جشنواره ای انجام می شه. يعنی درست دقيقه نود ! اين نشريه 12 صفحه ای روز قبل به ما پيشنهاد شده. آقای پارسای عزيز هميشه به من لطف دارن . کار رو در بدترين زمان ممکن پيشنهادمی دن و در کم ترين زمان هم می خوان. قبلا اين بلا رو توی سمينار آی اس پی ها و ديش هم سر من آوردن و دست تنها يه نشريه ويژه رو در 48 ساعت تحويل گرفتن !
الان هم آقای پارسا دبير جشنواره محبت کرده و همراه با نشريه ، ليست مصاحبه با وزير و معاونان و ... پيشنهاد دادن ! درست زمانی که يه ويژه نامه دستمه با يه " عصردانش " عقب افتاده و دو تا نشريه ديگه و ... خدا پدر آرش خوش خو رو بيامرزه. آرامشش و آدم هايي که در بدترين زمان ها برای کمک می ياره ، کافی است تا آدم اعتماد به نفس پيدا کنه. ليلی نيکونظر( خانم چت چلچراغ) به کمکمون اومد و در کنارش بچه هايي مثل نيما رسول زاده و سامان سيف اللهی که سايت جشنواره دستشونه در کنارمون خواهند بود و همين خودش جای شکر داره.
فردا و پس فردا (جمعه ) بايد به خاطر اين نشريه همه وقت خودمون رو بذاريم.شنبه بايد کار تموم شده باشه . جشنواره وبلاگ هاي فارسي و نشريات اينترنتي، طي سه روز از تاريخ 19تا21 خردادبرگزار مي شه. همه وقت امروز ما صرف گرفتن تاريخچه و مصاحبه های کوچک با نشريات الکترونيکی که می خوان توی جشنواره حضور داشته باشن ، شد و بعد هم صرف سرکار موندن از طرف مسولان سازمان برای 4 دقيقه گفت و گو و يک پاراگراف حرف ! چيزی که ما رو خسته می کنه کار نيست ... خستگی ما از دويدن دنبال مسولانيه که مدام با جلسات مختلف يا وقت نداشتنشون خبرنگار رو پشت در و خط تلفن می گذارن.بابا ..اين کار و اين نشريه مال خودتونه..پس جوابگو باشين تو رو خدا ... ما برای خود شما داريم کار می کنيم..نمی تونيم بنويسيم که آقای فلان به دليل مشغله کاری نتونست به سوالات ما جواب بده ... آخه مگه مسولان اون طرف آب ها هم کار نمی کنن؟ چرا با يه ايميل از اين طرف دنيا در عرض 15 ديقيقه به سخت ترين سوالات يه خبرنگار جواب می دن و حتی می نويسن اگر مشکلی در جواب ها بود شماره تماستون رو بديد تا باهاتون تماس بگيريم ..!!؟؟ يا اونا مسول نيستن و يا ما زيادی می دونيم چطور بايد با خبرنگارها برخورد کرد!
...
The Bultain of the first festival for Persian weblogs and internet magazines is recomended to us and our office. so we have to do it in 2 days ( I mean all works inside a publishing of a magazine must finished in 2 days !) so we willbe so busy these days with getting interview with the managers. Its not easy to talk to them cause they are so busy with their always meetings.
we are fed up with this : " waiting to get response from X or Y Manager or minister" . in all of the world the easiest way to talk to a president or minister is being a journalist but here , this wold is horrible .Its just a way to give up a journlist not a boss !
The first weblog festival is held for 3 days since june 9th till 11th in Tehran.This festival, backed by the PersianBlog team, as the greatest Farsi weblog provider, and the National Youth Organization of Iran, is the first practical attempt for sponsoring the bloggers and internet magazines.
US pop diva Cher performs during her concert in the Laszlo Papp Arena in Budapest, Hungary as part of The Farewell Tour, on Wednesday, June 2, 2004. (AP Photo/MTI, Tamas Kovacs) |
سارا اسميت پاتريک را به خاطر فيلمش شناختم. توی يک سالن نشسته بوديم و با هم فيلم را ديديم. جشنواره فيلم کوتاه پارسال بود. از موضوع فيلم خوشم آمد. رقص محلی بچه های فلسطينی با عنوان " ابداع " رو به شکل يک مستند ساخته بود. به لطف کيارنگ و همسرش پيداش کردم و وقت يک مصاحبه را با او گذاشتم. همان موقع که در کافی شاپ سينما فلسطين اشک هايش را ديدم و بغضی را که موقع حرف زدن از فلسطين ترکيد ، فهميدم آدم درستی بايد باشد. گفت که فيلمش را به هر مسئول يا هر مدرسه و مرکزی که بخواهند رايگان می دهد..فقط آن را پخش کنند تا همه بدانند مردم فلسطين در چه شرايطی زندگی می کنند. | ||
او عاشق منطقه خاورميانه ..لبنان و بيروت است. می گويد به دليل فيلمش ديگر اجازه ندارد پا به آنجا بگذارد ولی دلش برای بچه هايي که در فيلمش حضور داشته اند لک زده . پاتريك در مستند «ابداع» به ظاهر به تاريخچه يك رقص ملي ميپردازد ولي در واقع در طول فيلم به ميان خانوادهها رفته و همراه با خاطرات پدربزرگها، به سالها اسارت، زندگي اردوگاهي، تبعيد و جنگ بين مردم فلسطين و اسرائيل اشاره ميكند. ..کل اين مصاحبه را می توانيد در روزنامه وقايع اتفاقيه بخوانيد ... (مربوط به ارديبهشت ماه است ) | ||
|
تا به حال شده به عنوان يك عكاس، نويسنده، نقاش و يا حتي يك انسان معمولي آرزو كنيد كه كاش مي توانستيد مدتي را در قبايل عجيب و غريب و ناشناخته زندگي كنيد؟ اين مدت مي تواند در حد چند روز و يا چندين سال باشد ولي معمولاً براي ما آدم هاي پرآرزو در حد ايده آل و آرزو مي ماند. با همه اين ها يك مرد آمريكايي وجود دارد كه زندگي اش مثل همه كساني كه چنين آرزويي را در سر مي پرورانند تغيير كرد. با اين تفاوت كه براي ديدن و لمس آرزوهايش حركت كرد.
كريس رينر در عكاسي امروز به عنوان يكي از عكاسان مستند و
مدرن مطرح شده است. ماموريت اين عكاس در زندگي جمع آوري و مستندسازي انواع
زندگي ها و فرهنگ هاي از دست رفته در روي كره زمين بود تا با عكاسي و
شيوه خاص نگاه، آنها را از نابودي و محو شدن نجات دهد. عكس هاي كريس به سادگي
نشان دهنده زندگي روزانه و معمولي آدم هايي است كه ما تا به حال جرات
نكرده ايم به شكل جدي به آنها فكر كنيم.
کريس يکی از عجيب ترين عکاسان
دنياست. ترجيح می دهد بين قبايل عجيب و قديمی زندگی کند تا اينکه با کاديلاکش در
لاس وگاس بچرخد و از زندگی لذت ! ببرد .
اين عکس را خيلی دوست دارم. ببينيد با چه اطمينانی اين زن مورسی و لب بشقابی به دوربين کريس خيره شده؟
گفت و گوی کامل و بخشی از زندگی و شرح حال اين کريس عجيب و دوست داشتنی را می توانيد در روزنامه شرق ببينيد .
...
Photographer Chris Rainier has won five Picture of the Year awards for his continuing documentation of vanishing tribes. He is at work on his third book, Ancient Marks, which looks at tattooing and scarification around the world. Chris Rainier is considered one of the leading documentary photographers working today. His life mission is to document the disappearing cultures and tribes remaining on the planet. His photographs have appeared in: Life magazine, Time magazine, National Geographic Publications, Smithsonian magazine, Conde Nast Traveler, Outside magazine, The New Yorker, German French and Russian GEO magazines, Men's Journal, The New York Times, and the publications of The United Nations, The International Red Cross, and Amnesty International.
دقت کردی بعضی از
تصاوير هر روز صبح که می خواهی از خانه بيرون بروی برايت تکرار می شود و شب هم که
برمی گردی هنوز سرجايش نشسته و منتظر فردا صبح نگاهت می کند؟ چشم که باز می
کنی ، می بينی ..منتظر شستن صورتت نشسته اند ... تا به حال حوصله ات سر رفته؟ از
تکرار و تکرار و تکرار ...!!؟
Days and nights
are repeted ..what shall we do for our souls?just change our clothes and style
of hair ?Is it enough? |
اين موجود دوست داشتنی رو منصور بهم هديه داده. منصور مدتی رو افغانستان بوده و به اندازه يه دنيا اونجا عکاسی کرده و مهم تر اينکه هدايای زيادی برای من آورده . اسم اين مار "هيس هيسه " و برای من نماد خود منصور گوگوليه ! خواب آلوده و خسته !! يکی از هزاران هديه ديار بلخ که شب ها کنار چراغ خواب با اين چشمان خمار نگاهم می کنه !
Its one of the thosands presents from Afghanistan which Mansour gifted me .He was there and took pretty of pics and actually given me a lot of sovenior.
I really love this little sleepy snake
امروز روز
افتتاحيه نمايشگاه مجله تصوير بود. می دانستم که امشب خانه هنرمندان چه
خبرها که نيست. ديدن سيف الله صمديان به تنهايي بعداز اين همه مدت انتظار برای شب
افتتاحيه کافی بود.
خانه هنرمندان با من 15 دقيقه فاصله داشت و من حتی 15 دقيقه
وقت نداشتم که سری به آنجا بزنم.
دلم اما مدام آنجا بود...چه فايده..بعد از يک
سال انتظار...ويژه نامه وبلاگستان همه وقتم را گرفت..تا ساعت 1 صبح روز بعد حتی از
پای صفحات و مطالب و ويراستاری تکان هم نخوردم...
" Tasvir" magazine is one of our best
art press in Iran. today was Its opening ceremony for
new volume .dispite my intersting , I couldent even go there and say Hello To Mr. Samadian
cause a busy busy day .... I am sorry for myself and my ambitions .... |
شايد خيلی ها اين فيلم را ديده باشيد. شاوشانک با اسم کامل ( Shawshank Redemption ) دومين فيلم محبوب بعد از پدرخوانده بين منتقدان بزرگ سينمايي است . اين فيلم در سال 1994 توسط فرانک دارابونت ( کارگردان گرين مايلز) ساخته شده و شاهکاری بی نظير در نوع خودش محسوب می شود. اگر آن را نديده ايد قول می دهم مثل من از ساعت 3 صبح که ديدنش را شروع کنيد تا سپيده صبح رهايش نخواهيد کرد.؛ فيلمی پر از صحنه های غير قابل پيش بينی ..پر از ديالوگ ها و کلمات فوق العاده ظريف و انسانی و پر از نکات آموزشی فيلمنامه نويسی و فيلمسازی می تواند خوراک هر فيلمخوره ای باشد که به دنبال فيلم درست و اساسی می گردد!
تيم رابينز ( در نقش اندی ) و مورگان فريمن ( در نقش رد) در اين فيلم به تنهايي شاهکارند. دارابونت شايد بيشتر به خاطر فيلم گرين مايلز در ايران شناخته شد . اگر از اين فيلم خوشتان آمده باشد حتما مايه های اساسی و رگه های اصلی آن را در فيلم شاوشانک می بينيد. ماجرا باز هم در يک زندان می گذرد. اينبار از زندانبان مهربانی مثل تام هنکس خبری نيست ..از آن سياه پوست غول پيکر دوست داشتنی که معجزه می کند هم خبری نيست. با اين حال دو دوست سياه و سپيد در اين زندان با هم دوست می شوند و ماجرا از زبان سياه پوست تعريف می شود. ماجرايي که آخر های فيلم به يک شوک عظيم تبديل می شود.
اگر اين فيلم به دستتان رسيد ، بدانيد که بايد برای خودتان آرشيوش کنيد...از ما گفتن ...
اينجا می توانيد يک نقد اساسی در مورد اين فيلم بخوانيد.
The Shawshank Redemption (1994) is an impressive, engrossing piece of film-making from director/screenwriter Frank Darabont who adapted horror master Stephen King's 1982 novella Rita Hayworth and Shawshank Redemption (first published in Different Seasons) for his first feature film. The inspirational, life-affirming and uplifting, old-fashioned style Hollywood product (resembling The Birdman of Alcatraz (1962) and Cool Hand Luke (1967)) is a combination prison/dramatic film and character study. The popular film is abetted by the golden cinematography of Roger Deakins, a touching score by Thomas Newman, and a third imposing character - Maine's oppressive Shawshank State Prison (actually the transformed, condemned Mansfield Ohio Correctional Institution or State Reformatory).
تقريبا تيتر يک و عکس يک همه روزنامه های صبح امروز ماجرای ناصر محمد خانی و شهلا بود. اين بهترين کار برای افزايش فروش و غيرانسانی ترين روش برای به خاک سياه نشاندن يک قهرمان! است.
اين کار يک روش ژورناليستی است. بحثی نيست..همه جای دنيا هم مشابهش وجود دارد . خب ! به چه بهايي !؟
اين قدرت رسانه هاست که می تواند يک مساله را در کشور بسازد و جريان سازی کند . مطبوعات می توانند يک پرونده قتل عادی را به بزرگ ترين و پر سروصدا ترين پرونده های تاريخ تبديل کنند و از يک قاتل معروف ترين چهره ها را بسازند. اين ها همه روش های استاندارد بين المللی است. ولی من با بخش غير انسانی کار مشکل دارم. راستش لايه های پدرسوختگی در خونم کم است و شعورم به بعضی چيزها قد نمی دهد.
من معتقدم ، حتی اگر محمدخوانی قاتل هم باشد نبايد تا اين حد آتش زير خاکستر را زياد کرد...نبايد قهرمان بودنش را در ذهن مردم تا اين حد نابود کرد و به اعتبارش بيش از اين لطمه زد. نه به روز های اول که اسمش را در حد نون ميم به کار می بردند و نه به امروز که همه زندگی و روابط و خورد و خوراکش را زير سوال می برند.
امروز بيش از محمدخوانی حرکات ، جواب ها و عکس المل های شهلای آرايش کرده و بانمک و جسور در روزنامه ها نمود داشت . باز هم يک خوراک مطبوعاتی ديگر !
بالاخره تموم شد. بولتن جشنواره جوانان ، وبلاگ و جامعه اطلاعاتی تموم شد. کار در واقع در عرض 46 ساعت تکميل شد. همه مصاحبه ها ، مقاله ها ، ياد داشت ها و ... پنجشنبه و جمعه ( هر دو روز تعطيل) کار شد ، شنبه حروفچينی و ويراستاری و صفحه بندی و يکشنبه رفت چاپ !
مسلما چنين کاری بايد سوتی و غلط تايپی و املايي هم داشته باشه.. از همين حالا از همه کسانی که مشخصاتشون تبديل به اسامی و چيزهای غير قابل خوندن و شنيدن شده ! و يا هويت جديدی پيدا کردن ! عذر می خوام... Bultain of weblog festival is over but obviously It would have some problems (dictation or type) .I should say that its finished in 2 days so …you should accept our apologize about problems.
به خدا حالم از غر زدن و نق زدن و زر زدن به هم می خوره ! هيچ خری هم نيستم که بخوام ادعای فضيلت بکنم. تجربه ام هم قد نمی ده که بخوام کسی رو راهنمايي کنم ولی بخدا، به اوستا..به انجيل ..به قران ( اينجا جو گرفتم مثل شهلا خانم در دادگاه سوگند خوردم ) اين تلويزيون ايران آبروی ما رو می بره. از همه دنيا جمع شدن که عبور زهره(زحل ) رو از جلوی خورشيد ببينن . همه توی تبريزن ... دانشگاه تبريز پر از دانشمند و نجوم شناس خارجيه بعد خانم خوش صدای مجری نشسته و مدام از يک پديده نادر و اتفاق " زيبا " ( اين کلمه در هر جمله اش سه بار به کار برده شد !) بعد از 122 سال می گه. می گه و می گه و می گه و فقط همين جمله ها رو تکرار می کنه .بدون هيچ اطلاعات علمی ..فقط وطن پرستی و ناسيوناليستی از نوع تبريزی و اينکه اين اتفاق داره از دانشگاه تبريز رصد می شه ملت ! تکرار می شه...پديده زيبای علمی هم با تاخير ده دقيقه ای از نوع ايرانی اتفاق می افته.يعنی تلويزيون با تاخير پخشش می کنه تا خانم مجری بيشتر اعاده فضل کنن. انگار زحل می دونه بايد ايرونی بازی در بياره و با تاخير بره تو راسته کار خورشيد و اجازه بده تا تصاويری از شهر زيبای تبريز و درياچه اروميه جايگزين يک حادثه تاريخی بشه...
وای ...چه فايده داره اين همه زر زدن و حرص خوردن وقتی تلويزيون ما
همينه و تکون هم نمی خوره !؟ همه اينها فقط باعث شد تا اصل و ماهيت اين ماجرا رو
فراموش کنم و فکر کنم که چقدر احمقم که وقتم رو برای ديدن اين ماجرا از تلويزيون
گذاشتم..هنوز هم بايد به اينترنت ايمان داشت ..همين ! Venus
transit was happened yesterday and I was really exited ebout the reporter not
the event. She was just talking about
|
فيلم " من عکاس نيستم " درباره محسن راستانی را از دست ندهيد. همين روزها در خانه هنرمندان دوباره و سه باره پخش خواهد شد و فيلم ويژه اختتاميه جشن تصوير خواهد بود. لحظه ای از خنده آرام نمی گيريد ...شخصيت واقعی راستانی را در اين فيلم با آن جملات بامزه و حرکات مخصوص خودش ، می بينيد.
Dont miss the movie " I am not a photographer " about Mohsen rastin. Its so lovely.
فکر کنم حدود يک ماه پيش بود . با آقای محمد تهرانی (کارگاه) و بروبچه های عکاس( که فقط من بين آنها نخاله بودم !) وسط چمن های خانه هنرمندان نشسته بوديم. در واقع جلسه ای بود که به دليل سروصدای فضای کافی شاپ و تنگی جا تصميم گرفتيم در فضای باز برگزار شود. راستی جديدا به کافی شاپ خانه هنرمندان رفته ايد؟ می دانيد جای آن آشپزهای مودب و کارکنان معتقد به اصول بودايي را يک مشت آدم ناراحت کننده گرفته اند؟ می دانيد چشم از پاچه های خانم ها بر نمی دارند تا وسط جمع به زن يا دختری گير بدهند تا شلوارش را پايين بکشد ؟ می دانيد غذا ها و بستنی هايشان چقدر از عشق دور شده و فقط بوی پول می دهد؟
برگرديم به جلسه ما ....
بعد از اينکه آقای تهرانی و چند تا از بچه ها حرف هايشان را در مورد موضوع جلسه زدند ، از من (هيچکاره) خواستند تا نتييجه تحقيقات و نظرم را بگويم. من هم مجبور شدم بخشی از تحقيقات را از روی کاغذ بخوانم. همه گرم شنيدن و سوال بودند که آقای فال فروشی آمد و روی پای من يک فال حافظ انداخت و زد به چاک ! بين همه جمعيت يک فال رايگان را به نيت خودش برای من سوا کرد و بين جمع تقديم کرد !
اول مانده بودم که بايد با آن پاکت فال چی کار کنم؟ بچه ها گفتند بخوان...بعداز حرف ها آن را هم بخوان ... من البته وظيفه خواندنش را به بزرگ جمعمان سپردم.
و هنوز آن پاکت را دارم. روی پاکت با دست خط کودکانه ای نوشته شده : " برای بچه های خوب " و آخرش هم نوشته : ان ان ( به انگليسی که گويا مخفف اسم خودش هست !)
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زينت تاج و نگين از گوهر والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی می دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو
که خودش ترجمه شده : وجودت برای ديگران برکت است و هر جا بروی تکيه گاه ديگران هستی .... !
حالا يکی به من بگويد اينها چه ربطی به من دارد؟ شايد اگر خودم نيت می کردم و فالی برمی داشتم ، موضوع درست از آب در می آمد. هر چند من به حافظ اعتقادی ندارم. کسی که در هر شرايطی جواب و راهنمايي درست را به من می کند آقای مولانای رومی است و لاغير !
We were sitting somewhere in Khane honarmandan and had a meeting with photographers .suddenly a man gifted me a piece of Hafez ‘s omen . I was exited cause there where more than 14 people but that man has selected me and gave it. we read it together: It was something wrong about me..It was this : you put on a king clothes and It suits you . You are so helpful and blessing for the people and thay love and need you in their life! So , How can I be that ? I dident know I am so cool and a kind of necessity!!! |
|
نمايشنامه "خواب در فنجان خالی" يکی از آن چيزهايي است که هر از گاهی هم دلت می خواهد بخوانيش و هم دوست داری فراموشش کنی...چيزی مثل ماليخوليا ... به نظر می رسد ماجرا در حد اين است که زن جوانی در اثر القائات و توهمات عمه پيرش شوهرش را به قتل می رساند ولی کسانی که اين نمايش را به کارگردانی کيومرث مرادی ديده اند ، می دانند که چه غم سهمگينی بر کار حاکم است...چيزی در حد دلسردی از مردهای ايرانی و ترس از زن بودن ! نغمه ثمينی طوری اين نمايشنامه را نوشته که آدم حس می کند ، زندگی همين است ...
يکی از دوستانم که دختر يکی از مترجمان و نويسندگان بزرگ کشورمان است روزی به من گفت : با ديدن زندگی پدر و مادرم ، ترجيح می دهم با مردی زندگی کنم که از طبقه کاملا متوسط و سنتی باشد و چيزی از روشنفکری نداند..به اين شکل حداقل تکليفم روشن است که طرف طرز تفکرش همين است و مثل پدر روشنفکرم ادعا و شعار ندارد و در مقابل انتظار يک زن بشور و بپز را از همان زنی که برايش شعر می گويد ! داشته باشد .
جشن تصوير تمام شد. هم نمايشگاه و هم جشنواره فيلم تصوير هنرمند.همه چيز در يک غروب ابری جمعه تمام شد. همه جمع شدند و عکسی به يادگار گرفتند.حرف های زيادی زده شد..قول و قرار های زيادی برای سال آينده داده شد. صمديان قول داد تا سال آينده همه چيز بهتر و حرفه ای تر برگزار شود. قول داد تا با قول خانه هنرمندان فضای فيزيکی بهتری برای ارائه آثار هنرمندان به وجود آيد. قول داد تا فيلم های بيشتر نمايش داده شود و مردم هم در اين امر دخيل باشند. فيلم ديديم..فيلمی از تلفيق همه فيلم های بخش تصوير هنرمند ... و بعد فيلم محسن راستانی و خنده ها و قهقهه های ملت توی سالن کوچک نمايش فيلم ! عجب شاهکاری است اين راستانی ! و بعد يک شام شاهانه و شيرين زبانی های صمديان و دوستان ! ... چقدر اين فضاهای صميمانه خوب است. همه از يک صنف دورهم جمع می شوند. بعداز مدت ها دور هم می نشينند ..حرف می زنند ..گله می کنند ..سيگار می کشند و بعد از ساعتی خداحافظی ! همين کافی است...بعد از شام هم ياد ابراهيم اصغرزاده عزيز با فيلمی گرامی داشته شد. خيلی تلاش کرديم حاتمی کيا را پيدا کنيم تا در اين بخش حاضر شود و خانواده اصغرزاده را هم با کمک او دعوت کنيم..اما نشد...نبود...
زيباترين بخش مراسم جمعه شب عکس دسته جمعی بود.جمع کردن 200 تا آدم توی يک کادر کار هر کسی نيست. ساسان توکلی سال قبل اين کار را کرده بود و عکس تاريخی که گرفته بود ،امسال تبديل به دعوت نامه شد . امسال هم با برنامه ريزی دقيق تر همه چيز برای نور نزديک غروب آماده شد تا يک عکس با جمعيت دو برابر پارسال گرفته شود.او از بالای پشت بام خانه هنرمندان همه را به نظم دعوت می کرد تا توی کادرش جا شوند.تازه هم عينکی شده و می گفت که پرسپکتيو را با اعوجاج می بيند ! پس بايد کمکش کنيم !! اصل عکس با هنر پانورامای او در سايت تهران 24 هست ولی من به اين فکر می کنم که اگر قرار باشد برنامه بر اين منوال پيش برود و از هنر ذاتی ساسان در عکس های طويل استفاده شود ، پس خودش هميشه پشت دوربين خواهد ماند! در حاليکه بامزه ترين و مهم ترين آدم در چنين مراسمی است. ساسان تنها کسی است که می تواند 250 آدم را يک جا با همه شروشورهايشان عکاسی کند . اين عکس را عْليرضا نيک نژاد عزيز از عکاسباشی ماجرای جمعه شب گرفته . آن شب دو تا عکس گرفته شد : يکی از همه حاضران و ديگری از کسانی که در نمايشگاه تصوير سال کاری داشتند .
...
Last night was the closing celebraty of Tasvir . that was great. all the artists came together and taken a pretty photograph with them. all were so happy and had a nice time for a night . I wish it would be repeted all in our colture as a friendly socity.I hope so !
من که دست به استفراغم عالی است ولی نمی دانم چرا تا الان حالم از هر چی فوتبال و تلويزيون توی ايرانه به هم نخورده ! همه جا بحث گل..همه جا حرف فوتبال ...همه جا اين اروپايي های پرطرفدار با لباس های رنگارنگ و آوازهای گروهی... تاکسی ها پر از داور و مغازه ها لبريز از عشاق همه فن حريف و همه چيزدان اين بازی 22 نفره ... همه اينها به کنار...کارت را کنسل می کنند و صفحه بندی ات را تعطيل که بروند پای فوتبال تخمه بترکانند !!! چرا تا حالا استفراغ نکرده ام ؟ به قول يه استاد ...آشيدم به هر چی ... !!!
...
This Europ football made me angry and nerves..I can not belive that everybody closes their shops and leaves work to see this bullshit .FOOTBALL is making me sick ...I cant stand it more ...
1- بعضي چيزها ماندگارند.همانطور كه حضوردارند، به چشم نمي آيند و حضور خود را تحميل نمي كنند. بعضي وقت ها همه چيز آنقدر در جاي خود قرار گرفته اند كه نيازي به تنوع نيست. اصلا تنوع معني ندارد.اين روزها و سال ها اما تنوع نياز مبرم و اساسي زندگي است. براي همين است كه روزبه روز به انواع نوشيدني ها افزوده مي شود ، تعداد كانال هاي تلويزيون فراوان مي شود و سوپرماركت ها سر همه كوچه ها سبز مي شوند.درست برعكس زماني كه كودك بوديم. برخلاف روزهايي كه همه ماشينها از نظر مان يكي بودند ..فكر مي كرديم همه ، روزهاي جمعه چلوكباب مي خورند و فقط يك كانال تلويزيوني وجود داشت. هيچ اعتراضي هم به مغازه هاي خياطي و آرايشگاه هاي محدود نبود. همان موقع ها كتاب ها آدم را سير مي كردند و دوستان زيباترين هديه روزهاي كودكي بودند.
2- " از سال ها پيش تا هنوز هم " عنوان كتاب قباد شيواست. كتابي كه در واقع منتخبي از پوسترهاي دهه 1340 تا 1380 اوست. كتاب را كه ورق مي زني هرم كودكي و معصوميت مي زند توي صورتت. چيزهايي كه شايد هيچي از آن زمان ها را تجربه و احساس نكرده باشي.از همان هايي كه نيازي به تنوع ندارد و آرام در گوشه اي فقط حضور دارد. من كه هنوز حتي به دنيا هم نيامده بودم ولي نمي دانم اين حس به قول روشنفكرها نوستالژي چرا لابه لاي همه آثار اين آدم موج مي زند. بخشي از آنها را ...از پوسترهايي كه دوستشان دارم ، اينجا نام مي برم..ببينيد مي دانيد اين حس زيبا و دلتنگي غريب از كجا نشات مي گيرد؟
- پوستر آقا موشه ، خاله سوسكه ، نمايشگاه نقاشي كودكان ، 10 تا 15 آذر ، كاخ مركزي جوانان ، زير نظر گروه برنامه هاي كودكان تلويزيون ملي ايران -1346
- رسيتال پيانو فيليپ آنترومون به رهبري توماس كريستين دايويد ، محل فروش بليت : بنگاه بتهون
- پوستر تاتر شهر قصه ، نمايش برگزيده تلويزيون ملي ايران براي جشن هنر شيراز -1347
- پوستر گروه هنرهاي محلي كره -1351
- پوستر رسيتال آواز ، تاتر شهر ، منصوره قصري ، حسين سرشار -1352
- پوستر...پوستر....پوستر....
...
Mr.Ghobad Shiva is one of our master in graphic and design .He has a pretty of works and posters since 40 years a go ,when there weren’t any softwares or computers. He has pubished his works in a book called from years ago till now . all his work has a feel of nostalgia and strange scence. I love some of his work in 1970's .they remind me something small with feeling of so maney years ago which I wasn’t born !
" The age of beauty " را ديديد؟ فيلم اسپانيايي با تم کمدی و ملودرام !
فيلم ماجرای پسر جوان و خوش تيپی است که در يک شهر اسپانيايي شب را در خانه مردی می گذراند و فردا که می خواهد با قطار خودش را به شهر ديگری برساند با چهار دختر پيرمرد مواجه می شود که از قطار پياده می شوند .بنابراين ترجيح می دهد از قطار جا بماند ولی دختران زيبارو و طناز مرد صاحبخانه را از نزديک ببيند. اين تصميم باعث می شود که او روابطی را با هر کدام از دخترها به دور از چشم ديگری برقرار کند و هر کدامشان فکر کنند که عاشق شده اند !
فيلم در بعضی جاها آزاردهنده می شود. کاملا مردانه و خودخواهانه ! بعضی جاها هم به حماقت دختر ها ختم می شود و بعضی جاها کاملا مردسالارانه ! مرد در نهايت کوچک ترين دختر خانواده را به همسری انتخاب می کند در حاليکه هنوز دست از تنوع طلبی برنداشته !
فيلم باعث شد که پنه لوپه کروز انتخاب اول ساخت فيلم " آسمان وانيلی " برای همبازی شدن با تام کروز شود. اسکار بهترين فيلم غيرانگليسی زبان همان سال ها ی 93 را هم گرفت و سکوی پرش خيلی از بازيگرانش شد. در کل فيلم محکمی است با شخصيت پردازی های فوق العاده و فيلمنامه ای دقيق ... ولی کاملا مردانه !
...
" The age of beauty " is one of the least film which I 've seen. Its about a handsome, young Spanish Civil War deserter who befriends a free-thinking artist, finds himself in a romantic dilemma when the artist's four beautiful daughters return to their country home. Which woman should he romance?
گفت و گو با برايان بلفانت عکاس و فيلمساز
برای درمان روحم عکاسی می کنم
در مورد او همه جا نوشته شده: كارگردان، نويسنده و عكاس. مخاطبان عام او را با فيلم هاى تلويزيونى و مخاطبان خاص تر او را با عكس هاى هنرى و مدرنش مى شناسند. برايان بلفانت بعد از اتمام مدرسه فيلمسازى با ساخت چندين فيلم كوتاه تعداد زيادى از جوايز بين المللى را درو مى كند. نوشتن و فيلم ساختن آرامش نمى كند و عكاسى را هم پايه اصلى سفرها و ايده هايش مى كند. يكى از پروژه هاى عكاسى او با عنوان «نقطه امن اسلحه» به صورت دائمى در موزه هنر مدرن نيويورك وجود دارد كه استعداد ذاتى او را در عكاسى نشان مى دهد. او عاشق عقايد و شيوه هاى جديد است و در همه دوره هاى زندگى خود در حال به مبارزه طلبيدن و ايستادن در مقابل اعتقادات سنتى هنرى.برايان سه سال پيش سيستم فيلترى را اختراع كرد كه روى عكس حالت عرفانى و روحانى را به وجود مى آورد. او در تمام اين دو سال روى اين فيلتر كار كرد و بسيارى از بهترين عكس هايش را با ديدى آسمانى و لطيف ثبت كرد. او از اين فيلتر در ساخت چند فيلم هم استفاده كرد و همين فيلتر به تنهايى منبعى شد براى الهامات موضوعات جديد عكاسى و نويسندگى. ادامه گفت و گو را در شرق بخوانيد ...
...
An interview with Brian Belefant
Brian Belefant is a photographer and director in the same time .
Brian loves ideas. He's always looking for ways to challenge conventional thinking. Two years ago, Brian invented an entirely new camera filtration system, something that gives his film an ethereal, otherworldly look. He's spent the past two years testing the system, both on still and motion picture film, and last he filed for a patent on it.
He is constantly looking for the right projects to work on. Projects that use that part of his brain that sees things a little off-center. They don't have to be film or writing or photographic projects. They just have to require innovation and maybe a little subversion. you can find my article about him right here ...
خداحافظ...فعلا حوصله هيچ سازی را ندارم... حوصله هيچ تمرينی را هم ندارم...فعلا خداحافظ ...
...
I used to play Daf ...a traditinal and spiritual instrument. nowdays I cant stand any noices and I am not in the mood to play or exercise it. so I should say goodbye for now !
ای ملت غيور ايرانی ...عزيزان اورکات باز ...دوستان نديده عزيز...شما رو سرجدتون يه توجهی به توضيحات اورکات بکنين ببينين اصلا اين آقای اورکات زاده اصل اورکاتيان برای چی اين بازيچه جديد رو خلق کرده !! به خدا کاربردهای ديگری هم غير از پربار کردن ليست دوستان و افزايش کاميونيتی ها توی اون مقدمه اومده...چيزی فراتر از مخ زدنی که ايرونی های غيور و دوست داشتنی ما تلاش دارن عملی اش کنن ... من هيچ خری نيستم ولی کارم شده روزانه عده زيادی از عزيزانی رو که افتخار آشنايي باهاشون رو نداشتم ( و نمی دونم يه خر رو از کجا پيدا می کنن !؟) ناراحت کرده و جواب منفی رديف کنم ! اين اورکات لعنتی می تونه يه منبع کاريابی اساسی و محل آشنايي باشه برای همکارهای اونوری و اينوری و همکلاسی ها و دوست های گمشده...در حاليکه الان منبع اسپم و دعوت نامه پيوستن به انواع انجمن ها ، رفتن به سفر ، فروش جی ميل ، خواندن اشعار وداستان ها و .... شده...آقا بی خيال...اگه کاربرد اورکات اينه که ما بی خيال می شيم ... فقط نمی دونم چرا کاميونيتی های خارجی اينقدر فعالند و کارهاشون اينقدر رو رواله ! ؟ چرا نمی دونم ؟ خوبم می دونم..از اونجايي که يه دوست فرانسوی خبرنگار ايميل می زنه که می تونی توی کارگاه آموزشی روزنامه نگاری مدرن در پاريس شرکت کنی يا يه فيلمساز سوئدی پيدات می کنه که می خواد فيلم کوتاهی در مورد ايران بسازه و چه کمکی می تونی بهش بکنی يا اينکه يه دانشجوی فلسفه در اروپا ازت می خواد در شناخت عرفان شرق کمکش کنی ...و ... و .... کدوم يکی از اينها توی کاميونيتی های اينوری اتفاق می افته ؟ ...
...
Orkut has some ability to find somebody who can help you in some ways but unfourtunetely here , all the fans of orkut just add friends and their commiunity !
اولين عکس های فاجعه نصرت آباد ... هنوز هيچ خبرگزاری و عکاسی نتوانسته از اين فاجعه خاص عکسی تهيه کند ...
عکس سوم به اندازه کافی تکان دهنده هست که آدم عمق فاجعه را بفهمد. متاسفانه رسانه های خبری ما آنقدر غيرقابل اعتماد شده اند که برای ديدن و فهميدن حقيقت ، فقط خودت بايد دست به کار شوی... بخش كامل تر عكس ها را مي توانيد اينجا ببينيد ...
...
A truck carrying gasoline has crashed into six buses full of passengers, killing up to 90 people and wounding 114 others in southeastern Iran, Red Cross officials have told state media.
you can see more photos of this photographer here ...
ران اسكات عكاس معروف امريكايي است كه عكس ها يش به دليل نگاه ويژه اش به شهري كه در آن زندگي مي كند ، شهرت دارد. او در سايتش ليستي از علائقش را در هوستن رديف كرده و در دسترس ملت گذاشته. در ضمن گفته كه اگر مشكلي براي شما پيش آمد و در شهر با مورد غير عادي برخورد كرديد به من اطلاع دهيد تا كمكتان كنم !!!! در اين ليست اسكات همه را شرمنده كرده : زندگي شبانه .. شام..نهار..گشت و گذار...كافه هاي دنج ... موزه ها و مراكز و گالري هاي عكس و تصوير را در ليست قرار داده كه براي هر توريستي نعمت بزرگي محسوب مي شود.
اين كار آدم را به فكر مي اندازد تا به جز خجالت كشيدن ، كار ديگري هم براي شهر يا كشور خودش انجام دهد ... به زودي با اين مرد درست و استاد عكاسي مصاحبه خواهم كرد و در مورد اين كارش هم از او خواهم پرسيد ... كاش مي شد با چنين وسوسه اي يك سري به هوستون زد و اين موارد را از نزديك حس كرد .
گالري پاها و ديتيل اشيا ران اسكات از گالري هاي مورد علاقه من است !
...
Ron Scott is a professional photographer based in Houston, Texas for the past 30 years. Ron specializes in using his unique vision to create images with impact and imagination and is a pioneer in using digital techniques to create and enhance his imagery. I appricaite him cause his list about his city and his favoriate there. I wish to travel there and meet him...
گاهی اوقات بی برنامه گی و عدم رعايت کپی رايت تلويزيون محبوبمون بد جوری می چسبه. مخصوصا وقتی حسابی قاط زدی و بعد از ظهر روز مرخصی شبکه تهران چنان حالی بهت می ده که بعد ازديدن قيافه کيومرث مرادی در حال تحليل يک کارتون شاهکار ، Chicken Run پخش می شه و تو محو همه شاهکارها و زيبايي ها و انسانيت نهفته در اين کارتون موقتا همه چيز را فراموش می کنی !
...
Chicken Run is the first full-length feature film from Aardman Studios, home of the Oscar-winning Wallace and Gromit series. I have seen It by accident when I was in a bad mood in TV . I really love this cartoon .
هنر می تواند بهانه باشد مثل گوجه فرنگی در اسپانيا ، مسابقه پرخوری در سوئيس ، رقابت بين کشاورزان برای بهترين محصول در امريکا و کارناوال های مختلف در کشورهای اروپايي. همه اينها بهانه هستند ؛ اين ها دلايلی برای شاد بودن و شاد زيستن هستند که زندگی مردم را از خستگی و رکود احساسات در بياورند. حالا هر جايي به نوعی اين بهانه را جور می کنند. در ژاپن با آتش بازی يا رايگان کردن خوراکی در يک روز ، در اسپانيا با پرتاب گوجه فرنگی ... و در اوکراين با مسابقه مجسمه های شنی !
و بهانه برای شاد بودن و شاد زيستن در کشور عزيز ما چيست؟ افزايش چاپ کتاب های مختلف در زمينه " چگونه شاد باشيم ؟" و روش های شاد زيستن ...
...
Made of sand : A sculptor signs his sand creation on the beach in Kiev during the Second International Festival of Sand Sculptures. (AFP/Sergei Supinsky)
عجب آدم های هستيد شما انگليسی ها! بابا ، 7 قبل از اينکه مال بکهام خوش تيپ شما باشه عدد مقدس من بوده نامردها ...
بی شخصيت ها ... !
خودتون شاهد هستيد که..آقايون طرفدار تيم انگليس با لباس بازيکن محبوبشون ديويد عزيز ! در حال انجام چه کاری هستند ؟ !
...
True devotion : English fans sporting the jersey of soccer idol David Beckham visit the restroom shortly before the strat of the Euro 2004 first round clash between England and Croatia in Lisbon. (AFP/Adrian Dennis)
توی يکی از خلوت ترين کوپه های قطار بين شهری نشستم. شب تازه شروع شده بود. برای ديدن يک معبد عجيب و غريب از صبح حرکت کرده و به کيوتو رفته بودم و حالا بعد از 10 ساعت گردش و ديدن زيبايي های اون معبد و چند جای مقدس ديگر با خستگی و اعصابی نيمه له شده برمی گشتم. داشتم فکر
می کردم که اين چشم بادامی ها در حماقت و بی سوادی در دنيا لنگه
ندارند. فکر می کردم که همين الان بچه های پيش دبستانی ما می توانند حداقل کارهای
معمولی و روزمره شون رو به انگليسی بگن ولی اينجا در قلب تکنولوژی و دنيای مدرن که
حتی توالت هاشون هم کامپيوتریه ! حتی يک نفر برای رضای خدا معنای کلمه way يا نحوه
خواندن خيابون خودشون رو با حروف انگليسی نمی دونه !
همه اين قضيه رو کاملا مثبت
و صحيح می دونستن که اين آدم ها حتی اجازه نمی دن روی بطری های آبشون انگليسی نوشته
بشه آب ! ولی من اين رو حماقت می دونستم که با اين ندونستن هاشون يه توريست رو 5
ساعت بين مترو ها و شهر های مختلف علاف کنن و نتونن بگن از کدوم طرف بره يا کدوم
مسير رو سوار شه !؟
برای بيستمين بار توی اون روزها داشتم به اين قضيه فکر می
کردم و موضوع فيلم سوفيا دختر کاپولا رو که دستمايه اش همين قضيه توی ژاپنه رو تصور
می کردم که در يکی از توقف ها درها باز شد و بيش از 10 پسر و دختر نوجوون و کيمونو
پوش ريختن تو . دختر ها با آرايش سنتی و صندل های مخصوص کيمونو که دو سايز براشون
کوچيک بود گوشه و کنار نشستن و پسر ها هم که با کيمونو های مشکی اونارو همراهی می
کردن روبه روشون می ايستادن. حدس زدم که بايد همه راهی يه مهمونی باشن . ولی هنوز 3
دقيقه نگذشته بود که توی ايستگاه بعدی يه عده جديد دختر و پسر کيمونو پوش شاد و
خندون ريختن داخل کوپه و با خنده ها و شوخی هاشون فضا رو پر کردن. همه پر شر و شور
و شاد با هم خوش و بش می کردن و ما هر چقدر به ايستگاه آخر نزديک تر می شديم به حجم
اين کيمونو پوش های شاد و شنگول اضافه می شد. ديگر جا حتی برای ايستادن هم نبود.
همه شونه به شونه و گاهی توی بغل هم وايساده بودن. بقيه کوپه ها هم دقيقا همين بود.
من هنوز گيج از اين همه سرزندگی و رنگ های زنده و شاد کيمونو ها داشتم از همه حرکات
و نگا ه ها و نخودی خنديدن هاشون با چشم ديتيل می گرفتم که به ايستگاه قبل از
اوزاکا رسيديم. در ها باز شد و بعد از چند ثانيه همه چيز به روال عادی برگشت. می
ديدم که از بقيه قطارهای مجاور و روبه روی ما هم کرور کرور کيمونو بيرون می ريزد و
به سمت خروجی می روند. راحت تر که نشستم ديدم فقط يک مرد جوان با کت و شلوار کروات
زده و يک پيرزن که هدفون توی گوش هاش بود با من تا آخرين ايستگاه همراهند. می
دونستم انگليسی حرف زدن بی فايده اس ولی نمی تونستم کنجکاو نباشم. از مرد به شکل
کلمه کلمه و خيلی آروم و جويده پرسيدم که چه خبره ؟
مرد شرمزده نگاهم کرد و
کتاب جيبی اش رو بست . بعد يه نفس کشيد تا بدونه چه کلماتی رو به زبون می ياره. به
شکل نامفهم و بيشتر با حرکات دست و بدن بهم فهموند که امشب توی شهربازی يه جشن سنتی
برگزار می شه . آتيش بازی و رقص و بازی برای جوون ها و نوجوون ها . حسابی هم می شه
ساکی خورد و تا صبح رقصيد. معمولا هم توی اين جشن همه جفت جفت می رن يا اونجا يه
رفيقی رو پيدا می کننن.
با هر جون کندنی بود به زبون تعريف نشده در لغت نامه ،
اينو گفت و اضافه کرد : هر ماه برنامه های اين شکلی برای خونواده ها يا بچه ها اين
جا برگزار می شه تا در کنار سختی و مشقت کار روزانه ای که زن ها و مردها دارن ،
بهانه ای برای شاد بودن و خارج شدن از حال و هوای مشکلات مالی شون باشه .
رسيديم. ايستگاه آخر. همه جا خلوت و سوت و کور بود . ولی سرو صدا و نور های
مختلف آتيش بازی رو می شد توی آسمون ديد.
من به اين فکر می کردم که مهم نيست اهالی سرزمين آفتاب تابان برای حفظ سنت و
ثمره تلاش وطن خودشون انگليسی نمی دونن و سخت گيری برای بچه هاشون قاثل نيستن
...مهم اينه که برای حفظ همه داشته هاشون نه زوری می زنن و نه زور می گن. جوون ها و
نوجوون هاشون عاشق لباس سنتی کشورشون هستن و هميشه هم بهانه هايي برای شادی شون
وجود داره . مهم نيست که زبون دوم بلد نيستن و حتی روی داروهاشون هم به انگليسی
ننوشته آدم بايد چی کار کنه ، مهم اينه که کسی با غم و اندوه آشناشون نمی کنه و
تظاهر به پايبندی به اصولی نمی کنن که اعتقادی بهش ندارن .
مهم
اينه که آزادن ...شاد و در حال استفاده از لحظات زندگيشون ....
...
I have been in Japan once and Its one of my best memory about them. They dont know any english word but they keep their calture against west with their traditional dress and languge .
I felt this when I was there ...I love this feeling
and wish we had it too between our youth !
گفتوگوبا اليس وينر عكاس صنعتی
هدفم چشم هاست
"چرا بايد با من كار كنيد؟ چون در اين صورت با كسي كار ميكنيد كه مبتكر است و مصر در انجام همه كارهايش... كار با من ساده است چون بعداز اين همه سال ياد گرفتهام كه كار را جدي بگيرم و بپذيرم كه زندگي آنقدرها جدي نيست!"
كمي بيرحمانه و خودپسندانه است كه هنرمندي در مورد خودش چنين نظرياتي داشته باشد و آنها را شعار خود قرار دهد! اليس وينر عكاس پرترهاي است كه بعداز مدتي روبه عكاسي صنعتي و هنري آورد. شيوه او در عكاسي صنعتي منحصر به خودش است... چه زماني كه در اين كارخانه عكاسي ميكند... چه مواقعي كه در آتليهاش از ليوانهاي يكبار مصرف براي عكاسي ايده بگيرد... نورپردازي ساده و نگاه عميق: «هدفم نشاندادن قصه با تصوير و بدون كلام است. روش من نگه داشتن چشمهاست! در دنياي با سيل تصاوير و اشكال متنوع، هنر اين است كه چشم بيننده را نگهداري و فرياد بزني: به اين نگاه كن!
ادامه اين گفت و گو را در روزنامه وقايع اتفاقيه می بينيد ...
Ellis Vener is a pro photographer in US. He said : Whether the assignment is a portrait, editorial coverage of a complexly felt and not easily visualized story, an architectural study, an advertisement, or for a corporate identity brochure, my goal is to make images that tell the story in a visually compelling manner. My goal is simply to stop the eye of the viewer. In a world flooded with visual messages, mine is simple: “Consider this.”
You can find my article about him here ...
گفت و گو با کريس اندرسن :
اجازه بده بدانند دوستشان داری
«... ۹ ساله بودم كه عكس هاى ويليام آلبرت آلارد را ديدم. در همان زمان كودكى فهميدم كه اين عكس ها فقط زيبا نيستند بلكه به شكل استادانه اى گرفته شده اند. عكس ها با من حرف مى زدند و چيزهايى را نشانم مى دادند كه كلمه نمى تواند از پس آن برآيد. من ديوانه و شيداى ادبيات بودم و تصور مى كردم داستان نويسى و ادبيات مى تواند دواى دردم باشد ولى اعجازى كه در تصوير پيدا كردم نشان داد كه چيزى كه مى خواهم در تركيبى از تصوير و كلمه به دست مى آيد. همه پولم را جمع كردم تا همان زمان كه در دبيرستان بودم دوربينى بخرم...»
كريس اندرسن متولد ۱۹۷۰ در كاناداست و بخش اعظم جوانى اش را در تگزاس غربى سر كرده. او با همين اعتقاد و علاقه به تصوير و عكاسى، يكى از عكاسان لانگمونت مى شود و در سال ۱۹۹۵ كارش را رها مى كند تا براى لايف، تايم، استرن و مجله هاى ورزشى به صورت آزاد عكاسى كند. او در حال حاضر عكاس قراردادى يو اس نيوز اند وردريپورت است. جمله اى كه همكارانش در مورد او مى گويند اين است كه: «وقتى او را توى جاده ها پيدا نمى كنى بايد سراغش را در كلورادو و روى كوه ها بگيرى.»
ادامه اين مصاحبه را می توانيد در روزنامه شرق ببينيد ...
...
Chris Anderson’s interests have taken him on assignments covering ospreys in Maine, war in Bosnia, and skiing in Chile. Born in British Columbia, Canada, in 1970, Anderson spent his youth on the plains of West Texas. After graduating from Abilene Christian University, he became a staff photographer for the Longmont Times-Call in Longmont, Colorado. In 1995 he left the newspaper to shoot for Life, Time, Stern, Audubon, Skiing, Sports Illustrated, and other magazines. He is currently a contract photographer for U.S. News & World Report and a member of Aurora & Quanta Productions. When not on the road, he makes his home in Boulder, Colorado.
You can find my articleabout him with a click here ...
ايلنا
سال قبل همين موقع ها يک گفت و گو با داستين هافمن مخابره کرد ! در
واقع نمی دانم چقدر گفت و گوی اختصاصی با هافمن بود و چقدرش برگرفته از جای ديگر!
با اين همه کار جالبی بود..خبرگزاری های ما تا به حال چنين کاری نکرده بودند ، آن
هم در سرويس هنری. حالا گفت و گويي با ال پاچينو ( با همه ارادت و کرنش به ايشان )
در سايتش گذاشته که آدم را به وسوسه می اندازد وقتی تيترش را می بيند . ولی باور
کنيد کل گفت و گو در حد 3يا4 جمله است . اين را ببينيد :
گفت و گو با " آل پاچينو " و يكي ديگر از عوامل فيلم
سيمون
آل پاچينو بچه خوبي است
تهران-خبرگزاري كار ايران
" آل
پاچينو"، بازيگر هاليوودي فيلمهاي محبوبي هم چون پدرخوانده, سرپيكو و مخمصه، در
فيلم سيمون, ساخته " اندرو نيكول" نيز ايفاي نقش كرده است.
پاچينو در اين
فيلم نقش كارگرداني را ايفا مي كند كه از زني براي بازي در فيلمش دعوت مي كند, زن
دعوت وي را رد مي كند و آل از مدلي كه از روي وي شبيه سازي شده براي بازي در فيلمش
استفاده ميكند.
آيا به عصري رسيده ايم كه فيلم
سازان بگويند ديگر به بازيگران احتياجي نداريم؟
اميدوارم اينطور
نباشد. نه فكر نمي كنم اينطور باشد.
آيا تجربيات زندگيت را در
ايفاي نقش هايت دخالت مي دهي؟
تجربياتم در هر كاري كه انجام مي
دهم، حضور دارد؛ بازيگري جزئي از زندگي يك بازيگر است كه بخش عمده آن را ناخودآگاه
انجام مي دهد، در حال بازي آگاهانه متوجه استفاده از تجربياتت نيستي اما به واقع آن
ها را دخالت مي دهي. همان طور كه اگر نقاشي باشي از همه آن چه كه ديده اي و يا در
ذهنت گذشته، تاثير مي پذيري.
....
حالا اجازه بدهيد
ذره ای من هم افه خبردانی و خبرتنظيمی و از اين بحث ها بيايم و ببينيم کجای دنيا را
می گيريم؟!
رو تيتر اشتباه است...گفت و گو با آل پاچينو و يکی ديگر....
يعنی چه؟ گفت و گو اگر با فرد شاخص و معروفی باشد ، روتيتر بايد منحصر به او باشد .
تيتر عزيزمان ،غلط تر است ... تيتر اصلا با روتيتر جور در نمی آيد..تيتر نقل قول آن
بازيگر ديگر فيلم ! است که اظهار لطفی به آقايمان پاچينو کرده !
منظور از
گفت و گو چيست ؟؟ همين دو سوال ؟ اگر اين دو جواب بدون سوال ها در ليد يا مقدمه می
آمد ، اتفاقی می افتاد ؟
خدار ا شکر اين گفت و گو اختصاصی نبود
!
...
Ilna is a kind of broadcasting in Iran. they
made an interview with Al pacino in just 2 questions. Its somehow a translation
but there is some mistakes in setting the news . I like to see more things like
that in our broadcasting but I wish the correct
one.
اميد گل محمدی از 8 سالگی همراه با خانواده اش به آمريکا رفت و در 11 سالگی(امسال ) درخواست و آمادگی اخذ سه مدرک دکترا را در رشته های رياضی ، فيزيک و کيهان شناسی برای ادامه تحصيل اعلام کرد. او از حالا آماده شده تا همه اين مدارک را کسب کند . اميد در مصاحبه با ديلی نيوز گفته : وقتی وارد کلاس شدم 21 جفت چشم به من به خاطر سنم دوخته شد و من خيلی زود فهميدم که بايد همه چيز را در دست بگيرم. اينجا..در آمريکا مدارس خيلی بهتر هستند... حياط برای بازی بزرگ و باز است و فرصت های مختلف برای پيشرفت فراوان ! کاری که من در پيش گرفته ام خيلی سخت است ولی در امريکا به نظر می رسد که در دسترس باشد ! من می خواهم دنباله روی انيشتن و استفان هاوکينگ باشم ..مثل آنها ...
...
LOS ANGELES — An 11-year-old Woodland Hills boy who came from Iran four years ago has gained admission to Cal State Los Angeles and plans to earn three doctorates -- in math, physics and cosmology, it was reported today.
Omid
Golmohammadi, a fifth-grader at Serrania Avenue Elementary, gained entrance
to Cal State L.A. through its Pre-Accelerated College Enrollment or PACE
program, the Daily News reported. He also has been named an extraordinary
performer in Johns Hopkins University's math-verbal skills talent search.
Cal State L.A. offers early admission to about 300 students a
year, based on high test scores. Most of them are in high school, take one or
two college classes in the summer, then return to their own schools in the fall.
Omid told the Daily News he is delaying his admission to the PACE
program until next summer because of a previously scheduled trip to Iran this
year.
Omid has had some preparation for the attention he's likely to get
as the little man on campus
He and his family immigrated from Iran four years ago, and he
faced the challenge of learning English.
"When I went into the classroom, 21 pairs of eyes were locked on
me. It was freaky," he told the Daily News.
کی باورش می شود God Father هم فناپذير باشد؟ چه کسی می تواند بپذيرد، مرد اول بارانداز که همه شرهای عالم را از بين می برد روزی سوار اتوبوسی به نام هوس ، راهش را بگيرد و برود؟ همه خاطرات دوران نوجوانی من با فيلم هايي گره خورده که مارلون براندو ستاره بی نظيرشان بوده.... و حالا بايدخبر تاپ خبرگزاری ها باشد...بعد از اين همه سال ديگر بازيگری و استيل و نحوه بازی اش تيتر نيست بلکه برباد رفتن 80 سالگی اش همه جا نوشته شده....
...
Marlon Brando (news), who revolutionized American acting with his Method performances in "A Streetcar Named Desire" and "On the Waterfront" and went on to create the iconic character of Don Vito Corleone in "The Godfather," has died. He was 80 . I Have a lot of memories from his movies when I was a schoolgirl. I loved him and his style...I cant believe ..he isnet alive now .
بالاخره افتتاح شد. بعد از اين همه سال انتظار و با پس زمينه ای پر
از حرف و حديث در يک يکشنبه تاريخی کارش را آغاز کرد. هنوز نمی توان برايش يک نام
مطبوعاتی درست و حسابی در نظر گرفت . چهارمين يا به اصرار برگزاركنندگان، نهمين
دوره دوسالانه عكس ايران يا تهران، كه پس از توقف پنجساله از سرگرفته شد ، 14 خرداد
ماه در دو محل مجزا کارش را شروع کرد. اين عدد چهار و نه هم برای همه دردسر
شده...هنوز منبع مشخصی وجود ندارد که بتواند معنای واقعی زمان بينال عکاسی را در
کشورمان نشان دهد !
موزه هنرهای معاصر ساعت 3 بعد از ظهر روز يکشنبه ميزبان
مادر کاوه گلستان بود که آمده بود تا در جمع دوستداران پسرش ياد او را گرامی دارد.
سه فيلم مختلف در مراسم نمايش داده شد: " تصوير اعتراض و صدای صلح " با تلفيق
عکس های کاوه گلستان از حلبچه ناگهان به حرف های کاوه در مورد سعيد جان بزرگی برمی
گشت. فيلمی در ستايش دو نفر از زبان و ديد يک مرد ستايش برانگيز! و بعد فيلمی
درباره محمدحسن سمسار كه آلبوم عكس هاي كاخ گلستان را جمع آوري و بازيابي كرده است
نمايش داده شد... در نهايت هم کليپی از مراحل داوری عکس ها ، چاپ و پشت صحنه داوری
و کار داوران . .. کارگاه را ببينيد ...
...
To evaluate creative endeavors made by Iranian photographers & to introduce new faces in photography , the organising committee of the biennial , comprised of eminent Iranian photographers.
today was the opening ceremony of this event in our
art history . therer were more that 717 artists and
photographers in Iran .
Here you can find
something about this ceremony.
باورتان می شود که پرتغال ببازد؟ وقتی چنين انرژی هايي وجود دارد ، ديگر بايد تن به قسمت و سرنوشت داد که تيمی با چنين پشتيبانی ، ببازد !
Nelly Furtado (news) performs before the start of
the Euro 2004 soccer final at Luz stadium in Lisbon, July 4, 2004.
REUTERS/Alessandro Bianchi
شليک به کانديدای رياست جمهوری آمريکا مجاز است ... باور کنيد ...
Feel free to shoot to Democratic presidential candidate John Kerry
مايكل مور هم مغزش خوب كار مي كند. مي داند كه در چنين وضعيتي بهترين روش براي ارتباط با مخاطب فيلم هايش وبلاگ نويسي است و اينكه قلم خودش را به كار ببرد نه روزنامه نگاران !
اولين پست وبلاگ مور باز هم به موضع گيري اش در مقابل بوش و ادعاي همدستي او با بن لادن مربوط مي شود . الان بهترين شرايط براي گرفتن مصاحبه اختصاصي با مور است.
...
Michael moore's weblog is working now. he is writing about his favoraite !! president and Bin again . Its the time to have an special interview with him via his blog.
نشان دادن احساس همدردی سخت و ناراحت کننده است. وقتی کسی دردی دارد و غم از دست دادن يک عزيز همه سعی می کنيم نشان دهيم که تنهايش نمی گذاريم و همراهش هستيم... اين موضوع حتی اگر در ظاهر هم باشد ، زيباست...کاش می شد همدردی با کسی را ابراز کرد که پدرش را از دست داده...کاش می شد با کلمه و لمس دست و نگاه گرم همه آنچه را که در دل داری ، نثارش کنی... اما کاش همين امکانات هم وجود داشت... غمت خيلی بزرگ است... می دانم ..ولی برای نگه داشتنش در دل کوچک پر از عشقت خدا هم کمکت می کند... مادرت را درياب ...
...
He missed his father today... I am so sorry for Mansour...God bless you and your family ..
بالاخره کی اين دختر دست از اين جنگولک بازی ها بر می داره؟ به پدرش قول داده بود که تا يک مدتی بی خيال هر جور تاتو و خالکوبی و ... می شود و باز در ملاء عام و اينبار به شکل تخصصی در بانکوک ! شروع کرد... آنجلينا جولی به خاطر رفتار عجيب و علاقه مفرطش به تاتو معروف است ... خودتان که بهتر می دانيد...توبه گرگ مرگ است !
...
Actress Angelina Jolie is seen getting a tattoo of a tiger from a Thai tattoo artist Sompong Kanphai during her visit to Bangkok . she promised her father to not do it again !
گاهی دلت برای خودت و خدايت تنگ می شود..گاهی هم که با خدايـت تنها می مانی ، نمی دانی چه بايد بگويي... گاهی هم همه وجودت پر می شود از او که خدای توست و آنقدر کوچکی و حقير که ترجيح می دهی فقط حفظش کنی...
sometimes you miss God and when You are so close to him , there is not feeling to talk to him...
" شهر زيبا " را ديده ايد؟ کاری به فيلم و موضوع جالبش ندارم...در واقع اصغر فرهادی موضوع فوق العاده درستی را انتخاب کرده و درست تر از آن انتخاب بازيگرانش هست. ترانه عليدوستی و بابک انصاری در اين فيْلم کولاک می کنند ... بازی ها حرف ندارد اما ترانه چيز ديگری است..چقدر اين دختر زيباست... فکر می کنم بهترين انتخاب برای ورژن چند سال آينده نيکی کريمی باشد که قيافه حاجی پسندش را با مقدار زيادی نمک و مخلفات روی پرده زنده می کند ! اين ترانه می تواند هم ستاره بازيگری نسل جديد سينما باشد و هم زيبا و جذاب ! فقط از يک چيز می ترسم...کم کم در همان من ترانه 15 سال دارم درجا نزند و بکشد بيرون ...
فيلم محکمی است ولی انتهای جالبی ندارد..هر وقت می خواهيم کمی ادويه روشنفکرانه به فيلم های عامه پسندمان اضافه کنيم ، همان گيشه را هم از دست می دهيم.
...
Tarane Alidousti is one of our young actress who is so beautifull . I like her style in our cinema and almost like her face ... she would be one of the best in future.
بهترين فيلم های ژانر وحشت تاريخ سينما آنهايي هستند که صحنه های تهوع آور و فجيع را نشان نمی دهند . فيلم های هيچکاک به همين دليل مورد پسند همه قشرهاست. کسی نمی تواند در ميآن آن همه نماهای برخورد چاقو با تن آدم ها يا خفه کردن زنان در فيلم هايش ، صحنه فجيع و مهوعی را پيدا کند ! اين در مورد عکاسان هم صدق می کند. عکس های مطرح و برگزيده در اکثر نمايشگاه ها و جشنواره ها آنهايي هستند که با نشان دادن دل و جگر و خون و خوناب آدم ها و حيوان ها ، تلاش ندارند واقعيت را نشان دهند يا حتی ترحم برانگيز جلوه کنند. در حاليکه در کشور ما کاملا برخلاف اين قضيه عکاسان تلاش می کنند تا با استناد به صحنه های خشونت بار و وحشت انگيز ، عمق فاجعه را نشان دهند. روزنامه شرق در اين زمينه سنگ تمام می گذارد ... عکس های زلزله بم و زلزله چالوسی که در شرق چاپ شد هنوز در ذهن ها مانده..دست های بيرون آمده از زير آوار و خون های روی خرابه ها و چشم های از حدقه در آمده مرده ها.....
امروز که چشمم به اين عکس و خبرش افتاد چنان حالی شدم که ... چه دليلي دارد برای نشان دادن کاری که ضارب با تيغ موکت بری با اين پسرک کرده ، عکس کاملش را از گوشت های تکه تکه شده اين بچه چاپ کنيم تا هم دل پدر و مادرش را ريش کنيم و هم مردم را دچار يک روز پر از تنش ؟ شايد الان کار من هم درست نباشد که عکس و خبر را اينجا می آورم اما اين کار را می کنم تا ببينيد ما مدام چه تصاوير زيباي ر ا در مطبوعات خودمان به مردم هديه می کنيم و انتظار داريم که اينقدر پرخاشجو و غمگين و افسرده هم نباشند !
...
you answer : Its correct to have something like this photo in our press to show the reality?
فيلتر دوربينتان باشيد
ديويد جوليان عكاس حرفه اى متولد بوستون است كه در زمينه تصويرسازى و طراحى هم فعاليت مى كند و علاوه بر اينها در كارگاه هاى آموزش عكاسى در آمريكا تدريس مى كند. ديويد سبك خاصى در عكاسى دارد. او با دوربينش تصويرسازى مى كند. عكس هاى او در نگاه اول اصلاً يك عكس ساده به نظر نمى آيد. او عكس هايش را براى گالرى ها و كلكسيون دارها مى گيرد درست مثل تصويرسازى كه اين كار را با مالتى مديا انجام مى دهد. عكس هاى او به دليل همين ويژگى تابه حال جوايز زيادى را از آكادمى هنر و تصويرسازى آمريكا دريافت كرده اند.
عكاسى را مثل بسيارى از عكاسان با يك دوربين ساده دستى در عبور و
مرور از خيابان ها آغاز كرد. از آنجايى كه عاشق حيوانات عجيب و كوچك و حشرات
بود، ابتدا به سراغ لنزهاى ماكرو رفت تا وارد جزئيات عكاسى شود و تركيب بندى و
ريزه كارى هاى عكاسى را ياد بگيرد. بعد از مدتى شروع به رفتن به سفرهاى
جاده اى كرد و از همين زمان عكاسى منظره را هم آغاز كرد. عكس هاى منظره
معروف و تركيب بندى هاى چنين عكس هايى از سال قبل در ذهنش مانده بود
و با توجه ويژه به چنين مناظرى نگاه مى كرد تا كادر و شيوه خودش را به دست
آورد.
...
David
Julian is a photographer & illustrator in the USA. He said about himself
: For the past 20-odd years, I've illustrated and photographed
assignments for a wide range of nationwide print and multimedia clients.
Concentrating for the last several years on digital photo-illustration has
allowed me to reveal my vivid imagination and merge these other related
strengths to create unique solutions for my clients.
Inspired by the
surrealists, nature, and a large collection of objects and images, I blend
images and type to form an impactful narrative.
You can see my article about he
here ...
دوسالانهاي براي عكس و گرافيك
بيش از يك هفته از روز افتتاحيه ميگذرد. اين روزها گالري خيال از شلوغي و ازدهام روز اول دور شده و تابلوها و قابهاي عكس روي ديوارهاي چهارمين يا نهمين بيينال عكاسي هنوز سر جاي خود هستند. علاقهمندان و عكاسان هنوز در حال تماشاي عكسهاي همكاران خود حضور دارند و زمزمههايشان در مورد نحوه داوري و برگزاري دوسالانه به گوش ميرسد.
4 طبقه گالري خيال براي اولين بار پذيراي عكسهاي دوسالانه است؛ عكسهايي كه با مفاهيم خلاقيت و نوگرايي درگير شده و بيش از عكس به پوسترهاي زيبا و خلاقانه شبيه هستند. شعار پرورش خلاقيت و نوآوري، موضوع اصلي بيينال عكس امسال را شكل داده و به همين دليل در هيچ كدام از طبقات اين نمايشگاه عكس صرف خبري وجود ندارد.
بعد از 5 سال عكاسان كولهبار خود را بستهاند و عكسهايي را با تركيب بنديهاي عجيب، نورپردازيهاي ديدني، سوژههاي ساده و نگاه سهل و عميق خلق كردهاند. اگر عكس، خبري هم گوشهاي خودنمايي ميكند، در انحصار كولاژ و مجموعه عكس رنگ خبري كمتري را در خود دارد. نام اكثر عكاسان كه آثارشان پذيرفته شده از دل مطبوعات آمده در حالي كه بخش اعظم عكس خبري مربوط به زلزله بم است كه تلاش محسوسي براي زدودن مفاهيم كهنه آنها به چشم ميخورد.
مضمون واقعي كانسپتچوال آرت يا هنر مفهومي را ميتوان در دوسالانه عكاسي امسال مشاهده كرد.
مجموعه عكسها بيشتر به اين روش متمايل هستند؛ عكسهايي از كانالهاي مختلف تلويزيون، مجموعه عكس از دوران كودكي و ميانسالي چند زن، پاها، بدنهاي بدون سر، عكسهاي خانوادگي و عكسهايي كه در نگاه اول يك تابلوي نقاشي و حتي اثر گرافيكي به نظر ميآيند.
تصاوير ناواضح و فولو، ريتم و بافت و كادرهاي ناتمام و حضور اشيا و نورهاي تند، مواردي است كه در عكسهاي عكاسان جوان، نشان از تمايل آنها براي يافتن سبك خود و روشهاي جديد دارد، امري فراتر از سبك و روش بيينال گذشته! مورد عجيبي كه در طول بازديد از نمايشگاه خودنمايي ميكند، قابها و پاسپارتوهاي عكسهاست، گاهي رنگ و اندازه قاب و پاسپارتو مناسب عكس نيست و قدرت و زيبايي عكس را تحتالشعاع قرار ميدهد.
وقتي همه طبقات را ميگذراني و مقابل در خروجي خيال ميايستي، تازه هجوم اين همه تصوير را حس ميكني عكسهايي كه بعضي به دليل سادگي و برخي ديگر به خاطر پيچيدگي در ذهنت مانده يا ميخواهد فرار كند. كادرهاي موزون و ناموزون با آن نورهايي كه گويا بر تابلويي پاشيده باشند و مجموعههاي بزرگ كه گاهي فقط يكي از آنها به تنهايي كافي است. زندگي را ميشود در اين عكسها ديد، سير زندگي را، نگاهها را، حركت و شبانهروز را، كلمه و جمله را و حتي شادي و غم زندگي را ميتوان لابهلاي اين قابها لمس كرد.
با اين همه گاهي فكر ميكني عكاس، اين اثر را براي داور خلق كرده يا مخاطب؟ اينكه عكسهاي خبري فقط با چند المان خاص بصري، از جنس عكسهاي خلاقانه محسوب شوند، كمي عجيب است.
مسلماً اين نمايشگاه نميتواند آينه كاملي از عكاسي ايران معاصر در شاخه خلاقه و هنرمندانه باشد، چرا كه تعداد زيادي از عكاسان در بيينال امسال شركت نكردهاند و چه بسا آثار آنها ميتوانست، جريان داوري را تغيير دهد.
اصل اين يادداشت در روزنامه وقايع اتفاقيه است که متاسفانه از آنجايي که هنوز مطالب در سايت دارای لينک ثابت نيستند ، همه مطلب را آوردم...
...
Its my article and little note about our photography biennial in Iran. Its somehow just like a biennial for graphic biennial not photography caouse the most of photos are illustration and poster not a pure photo !
دلشون خواست آقا جون...بی هيچ دليلی ...به تو چه که چرا؟ ..دوست داشتن بستن..روزنامه چيه که بايد دل بسوزونی براش؟ اصلا تو چی کاره ای که دنبال دليل می گردی؟ " وقايع اتفاقيه " و " جمهوريت " نداره... عشقشون کشيد ببندن..بستن..شبونه..بدون گفتن دليلش... الان باز دور دور کيهان و اطلاعاته..گور بابای امنيت و آزادی..می خوای يه عمر بی دردسر و راحت کار کنی برو همين دو جا ..يکی اش هم ( تازه اگر کارت رو قبول کنن و بعد از سال ها کارآموزی در کنار اساتيد ، چيز ياد گرفتی ) برای يه عمر زندگی همراه با حس امنيت و صلح و دوستی کافی اس!
غلط کردن که تيپ يه روزنامه ملعون و احمقانه ، روزنامه در می يارن و همه بچه های اون روزنامه ملعون مسبوق هم بی جا کردن که هنوز زنده ان و دارن کار می کنن ! بايد حتما اين همه شماره می گذشت که به اين نتيجه برسن..اين همه بهشون وقت دادن تا بچه های ياس رو بريزن بيرون..نکردن..حالا هم نوش جان ! تعطيلی گوارای وجود ... چه معنی می ده که برين سراغ پرونده های عجيب و غريب و پردردسر!
به تو چه که اين همه آدم بی کار شدن..به تو هم ربطی نداره که چرا به کسی ربطی نداره مشکلات اين همه آدم بی کار و دلخوش به اسم روزنامه نگاری ! چيزی که عاديه ، تعطيلی روزنامه هاس...اگه برات عادی نشده هنوز ، برو کشکتو بساب !
...
They close and shut down 2 of or papers again . they dident tell anybody the resone and just gone and closed ! This is the pure meaning of democracy here !
فکر می کنی فقط خودت می توانی مدام تقديم کنی و کلمات را کنار هم بنشانی و از ميان خلا جملات ، حرفت را بزنی ! تو..با آن تونيک زرشکی که به گونه های تاب برداشته از مهربانی مادرانه ات ، ترگل ورگلی دختر 23 ساله ای را می دهد که آدم ها را با شيرين زبانی می خنداند و با زيرکی و حاضر جوابی محبوب همه نقل های مجلس می شود؟ تويي که پشت همه آن برق های شادی خنده هايت غم تنهايي قاب گرفته همه عالم نشسته و نگاه شکسته غريبانگی را می توان در همه والس های شبانه ای که از کنارشان عبور کرده ای ، پيدا کرد!
آخ.. که چه درست می گويد ، آن که می گريد يک
درد دارد و آنکه می خندد هزار و يک درد! و تو هنوز عاشق سياهی و چند پيراهن سرخ
داری !
خواندی..خنداندی...همه را مشعوف کردی و گفتی که
شيرقهوه را در ليوان سفالی دوست داری و ته ته ته نگاهت دنبال زاينده رود پيچ می
خورد و درد زنان بی کس را داری و حسرت آن شکلات کشی کاراملی در دست های کوچک عاطفه
را می خوری و از بی زحمتی بيزار و از گم شدن جوانی ات روبه روی شهر قصه و عصرجديد ،
مردد و ... هی...به دل من چنگ انداختند و بغض ها فروداده شد و اشک ها جلوی باد مسخ
کننده کولر سرد شده و عليزاده هی ناخن کشيد به تاروپود وجودم و تو هی گفتی و
...خواندی و ...چشم به در منتظر اويي شدی که ....
خانم جان من...زندگی همين است ديگر...خودت را هم که بکشی باز از آن بالای اسکان که نگاه کنی ، آدم ها در هم می لولند و چراغ ها جلوی پای دخترکان 16 ساله ترمز می کنند و حليم بادمجان همه با همين کشک است و آدم ها گاهی خيلی زود مفهوم زلزله را از ياد می برند . تا به خودت می آيي می بينی که با اين همه کتابی که خوانده ای و شعری که گفته ای می توانی زمين گرد ! را فرش کنی ولی چه فايده؟ چه کسی اهميت می دهد که در بيمارستان ايرانمهر چه گذشت و بر سر خبرنگار کانادايي چه آمد و زندگان بم با چه دنيايي زندگی می کنند و جای دست های پسرک فال فروش روی مانتو من و تو چه می کند ؟ برای که مهم است که اين همه سرگشتگان ايرانی در غربت چه می کنند و چطور روزگار می گذرانند ؟ چه کسی حاضر است نقطه چين شبانه اش را با دست های درد کشيده زن سيب زمينی فروش تقسيم کند ؟
زندگی همين است خانم جان..به همان بی رحمی که پدرت را می گيرد و به همان لطافتی که طعم در آغوش کشيدن يک نوزاد را می چشاند ...زندگی همين است..هر جا که باشی..حتی اينجا...تهران..پايتخت ايران ... فقط بعضی جاها می تواند مثل وينستون اصل ، قرمزی اش چشم را کور کند يا مثل رانی عطش موقتت را فرو نشاند تا باز بدوی پی همان چيزی که هنوز نمی دانی چيست ؟!
چه آرامشی ...
Nap time : A man is taking a midday nap on a bench as
a window dummy rests as well in a tattoo shop in central Stockholm, Sweden.
(AFP/Pressensbild/Jack Mikrut)
روز خوبی بود اين چهارشنبه تعطيل ! دو تا کتاب خواندم و دوتا فيلم
ديديم ؛ سايه گريزان گراهام گرين و عادت می کنيم از زويا پيرزاد .
پيرزاد
همانطور که فکر می کردم اين کتاب را با دستمايه داستان کوتاه نوشته. موضوع هم به
نحوی عشقی است و هم ماجرا و تفاوت بين نسل هاست !
اين تفاوت جاهايي عالی نمايش
داده می شود و بعضی جاها ديگر رو و دوست نداشتنی می شود.
صفحات پر است از توضيح
جزئيات ( حدس می زدم ) و البته بعضی زيرکی های جالب در نشان دادن حالات يا عکس
العمل های شخصيت ها. اسم وبلاگ ... چت ..اينترنت و حتی نوشی و جوجه هاش به نحوی در
اين کتاب آمده و همين چيزهاست که نشان می دهد ماجرا مال همين روزهاست ..شايد همين
زمستان گذشته !
فيلم های 21
گرم به کارگردانی گونزالس و بيست و پنجمين ساعت کار
اسپايک لی عزيز ،را هم ديدم...مونتاژ و کارگردانی هر دو شاهکارند ...ديدن هر کدام
از اين فيلم ها به تنهايي اعصاب قوی می خواهد چه برسد با هم ببينيدشان !
چون
مونتاژ و کارگردانی و حتی فيلمنامه به نحوی است که اصلا نمی دانيد الان کجای فيلم
هستيد و آيا اتفاقی افتاده يآ نه و کدام سکانس زودتر از ديگری اتفاق افتاده
! جمله زيباو درستی در 21
گرم هست که شون پن می گويد :" وزن واقعی زندگی چقدره؟ می گن موقع مرگ 21 گرم از
زندگی مون کم می شه ... چيزی در حد وزن يک شکلات کوچک يآ يه مشت سکه ناچيز يا
اندازه وزن يک مرغ مگس خوار ..به هر حال همين کمبود وزن باعث می شه که بميريم
..... " اينها ديالوگ های مردی است که قلب پيوندی دارد ..چيزی به
اندازه 21 گرم شايد، که مال خودش نيست !
...
I have seen 2 movies and read 2 books in a holiday !
I have seen 21 greams by
Alejandro González
Iñárritu and 25th hours
by Spicke Lee in a day. They made me crazy ..about Life ..death and freedom
. I like both of them and will have them for own.
آنجلينا جولی در حال دست دادن با يک زن عرب نقابدار در عمان !
توی نگاه و حرکتش اصلا تظاهر يا اعجاب نيست .. .
U.S. Actress Angelina Jolie, Goodwill Ambassador for the UNHCR, greets a veiled Arab Gulf woman at the opening ceremony of the 24th annual Arab Children Congress in Amman July 21, 2004. Jolie is a guest of honor at the Arab Children Congress 'My Culture... My Identity', which gathers 14-16 year-old children from around 20 Arab and European countries. REUTERS/Ali Jarekji
مراسم دعا برای سلامتی و برکت به روش بودايي( با بشقاب های مخصوص ) در ژاپن ...
Japanese women kneel with Horoku plates and burning moxa on their heads during Buddhist prayers for good health in a traditional summer ritual of Buddhist Nichiren followers, held during the hottest season of the year, at Ikegami Honmonji Temple in Tokyo July 21, 2004. A talisman is placed on the head, over which the plate is positioned amid prayers. The event has been carried out since feudal times when people prayed in this way for overall good health and for the removal of goblins believed to cause headaches. REUTERS/Eriko Sugita
حتی اگر به مولانا علاقه چندانی نداشته باشيد هم! اين آلبوم می تواند
برايتان جذاب باشد. يکی از بهترين عکس های اين آلبوم از نظر من همينی است که اينجا
آورده ام ، با اين حال عکس ها و فرم های بيشتری از تلفيق اشعار مولانا با شی ء و
نور را می توانيد اينجا ببينيد.
ايده جالبی است...اينکه عاشقانه يک شاعر را دوست داشته باشی و با اشعارش زندگی
کنی و بخواهی همه کلماتش را با تصوير جان بدهی..کار جالبی است... اين آلبوم روز به
روز در حال افزايش است و موارد جديد به آن اضافه می شود.
...
Rumi(Molana Jalalddin Mohammad Balkhi) is one of the greatest Persian poets. "RumiGraphy" is his experiment in fusion of Persian calligraphy of Rumi's poems and photography.
I like this albume and the composition of the staff with the poemes...Its really uper great ...
FINAL REPORT: 9/11 Commission members Thomas Kean and Lee Hamilton
present their findings |
||
W e b
E x c l u s i v e |
متاسفانه نتوانستم اين مطلب را در روزنامه های ايرانی کار کنم .. دليلش واضح است فکر می کنم...
رويايي که به حقيقت پيوست
شهرزاد مولوي (Shari) امروز يک شخصيت واقعي در اپراست. يک دختر جوان ايراني با نامي که از ادبيات کهن کشورمان نشات مي گيرد بعد از سال ها تلاش و همراهي با گروه هاي مختلف اوپرا ، امروز به شکل مستقل و در سن پايين تبديل به يک ستاره و پايه اصلي اوپرا شده است.
" زن خاموش " يکي از پرطرفدارترين برنامه هاي اوپرا بود که ماه گذشته در آمريکا برگزار شد و شهرزاد 24 ساله ، در نقش ايزوتا در آن هنرنمايي کرد. او بيش از 16 سال است که به آمريکا مهاجرت کرده و در ايالت کاليفرنيا زندگي مي کند . زماني که دانش آموز مدرسه ابتدايي بود ، معلمش او را به ديدن يک اجراي اوپرا از کمپاني بزرگ و معروف Opera Pacific مي برد و او همان زمان عاشق اوپرا مي شود. از همان روزها که جذب اين نوع نمايش مي شود ، همه چيز آغاز مي شود و او در نهايت اولين کارش را با همان کمپاني اجرا مي کند که او را جذب اين رشته کرده :" همکاري با يک کمپاني حرفه اي اوپرا و همراهي با خوانندگان و بازيگران حرفه اي هميشه برايم يک رويا و آرزو بوده و آن را هميشه در خواب مي ديدم و حتي تصورش را نمي کردم به واقعيت بپيوندد."
شهرزاد پس از دوران دبيرستان به عنوان ملکه و بهترين دانش آموز از لحاظ اخلاق و منش انتخاب مي شود و اين مساله در دوران کار در اوپرا هم پيش مي آيد. او محبوب همه اعضا و بازيگران اپرا مي شود . ..
ادامه مقاله را در سايت زنان ايران ببينيد ... ثواب دارد ...
...
She
bears the name of a famous literary Persian princess who’s the subject of a
world-famous orchestral suite by Rimsky-Korsakov.
Early in her career, she was yanked out of a
second-story prop and fell on her back in a Sondheim musical.
But Shaherezade Mowlavi – "
"I’m in shock," said Mowlavi, a resident of
So rare, in fact, that the Long Beach Opera
production last Sunday afternoon was the West Coast premiere of the 1932-34
opera that librettist Stefan Zweig based on the 1609 Ben Jonson comedy
"Epicoene."
You
can see my article about here , here ...
از بم چه خبر؟ بعد از آن همه هياهو و سروصدا چيز جديدی از آن شنيده ايد؟ می دانيد که هنوز هيچ چيز تغيير نکرده و همچنان همه چيز در نابسامانی و آوار به سر می برد؟
اين عکس ها را ببينيد..مال همين سه روز پيش است..از بم...
...
Bam after devastating earthquake ... what do you know about it ? you can see some of the pics of Baam since 3 days ago , here
بايد تاوان آن دو كتاب تند را مي داد و صراحت لهجه اش را هم . بايد خيلي چيزها را از سرش بيرون مي ريخت..حتي رياست جمهوري را ...
حالم از سياست به هم مي خورد...
مدارس آمريکايي رسم جالبی دارند. دانش آموزان
دبيرستانی می دانند که در طول سالهای
تحصيل قرار است يک نفر به عنوان بهترين دانش آموز از لحاظ
اخلاقی و درسی ( Queen
) انتخاب شود. اين مساله می تواند با وجود يک دموکراسی کامل ، رقابت
زيبايي را بين دانش آموزان ايجاد کند. بدون هيچ زور و تشر و تهديدی ! آنها الگويي
ندارند. کسی هم نبايد بگويد که چه بايد بکنند تا بهترين باشند اما همين آزادی عمل
کمکشان می کند تا در نهايت آرامش ، خودشان باشند!
روز آخر تحصيلی جشنی به نام Prom
برگزار می شود که در آن پوشيدن لباس
و رقص و يک شب تا صبح شادی کردن ، از مخلفات پردردسرش هست چون دقيقا مثل مراسم عروسی برای آن فرد برتر و ديگران
خرج و دردسر دارد.
حالا در کنار اين کارها ، گنگ ها و دارودسته های مختلف خلاف هم تشکيل می شود که معمولا از همان مدرسه ريشه می گيرد اما وقتی فرصتی باشد که هر کسی خودش باشد ، همه چيز اتفاق می افتد. زندگی يعنی همين ... قدرت انتخاب و آرامش !
...
I suppose that something like a prom in a period of highschool is something such a democratic way for youth . I mean not exactly that night . I am talking about the best girl or queen who will be in that party . she knows her way and her attitue and knows her own way !
هميشه فکر می کنم که ملاک انتخاب عکس های روز نشنال جئوگرافيک چيست؟ روزمرگی...تکنيک ... زندگی معمولی يا شگفتی محتوا؟ گاهی عکس آنقدر ساده است و بی تکلف که نمی توان تصورش را کرد به عنوان عکس روز انتخاب شود و گاهی هم پراز پيچيدگی و مهارت .. اين را ببينيد..عکس روز آخرين شماره يعنی ماه جولای و آگوست . به نظر شما کدام است؟ ساده يا پيچيده ؟
...
what 's the meaning of photo of the day in national geographic? Is it just about lifestyle or something about technich? Its the last phoot of a day in the latest volume of it...what kind of is it? life? simple or some how sofesticated?
عکاسی فرزند علم و هنر است
اگر بر حسب اتفاق گذرتان به هوستون افتاد (زمانى كه ديگر بوش
بر سركار نباشد!) مى توانيد به يك نفر اعتماد كنيد كه شهر را مثل كف دست
مى شناسد و بهترين راهنمايى ها را در مورد مكان هاى ديدنى،
رستوران ها، كافى شاپ ها، پارك ها و تفريح گاه ها به
صورت رايگان در اختيار مى گذارد. بدون هيچ چشمداشتى! مى دانيد چرا!؟ چون
شبانه روز در همه اين محل ها زندگى كرده، عكس گرفته و تجربه كسب كرده و حالا
مى خواهد بهترين هايش را با ديگران و توريست ها تقسيم
كند.
ران اسكات عكاسى را از سال
۱۹۶۷، بعد از گرفتن ليسانس فيزيك شروع كرد. او كار خود را به صورت مستقل در عكاسى
تجارى، ۵ سال بعد در هوستون آغاز كرد. نوع عكاسى و سبك شخصى اش را در سه دوره
ده ساله به دست آورد و از آن زمان مشتريان ثابتش شركت هاى تجارى عظيم،
آژانس هاى تبليغاتى و كارخانه هاى توليدى معروف در سراسر آمريكا شدند و
باقى ماندند. اكثر بيلبورد هاى تگزاس در اين سال ها به كارها و
عكس هاى ران اسكات عادت كرده اند و مردم شهر هاى مختلف به نام او
آشنا هستند.
ران اسكات تا به حال تعداد بسيار زيادى از جوايز مختلف عكاسى را به
دست آورده و عكس هايش در نمايشگاه هاى معتبر نيويورك، دالاس، هوستن و
سان فرانسيسكو به نمايش گذاشته شده اند. عكس هاى او در مجله
هنر هاى ارتباطات، عكاسى، پوستر ها و نمايشگاه فوتوكينا چاپ
شده اند. او بعد از تجربه عكاسى تجارى، در سال ۱۹۸۴ به گرافيك كامپيوترى به
عنوان ابزار جديدى براى تكميل كار عكاسى علاقه مند شد.
او معتقد است كه
عكاسى نتيجه ازدواج علم و هنر است و از آنجايى كه ابزار گرافيكى پسر
خوانده هاى كامپيوتر هستند، مى توان فرزند هنر و علم را بدون دور شدن از
طبيعت واقعى اش به عنوان تصويرى چشم نواز آرايش كرد. پيشقدم شدن او براى
آفريدن عكس هايى كه با كمك نرم افزار هاى كامپيوترى تكميل
مى شوند باعث شد كه اسكات متوجه شود همه ابزار ها و
نرم افزار هايى كه در نظر دارد يا ناقص است و يا هنوز توليد
نشده اند! بنابر اين نياز بود تا روش شخصى خود را در پيش بگيرد؛ يعنى گذاشتن
آثارى خاص روى فيلم و استفاده از بازدهى فيلم در زمان ظهور! و به همين راحتى ران از
يك مصرف كننده ابزار به توليد كننده و صاحب سبك تبديل شد.
...
Ron Scott is a professional photographer based in Houston, Texas for the past 30 years. Ron specializes in using his unique vision to create images with impact and imagination and is a pioneer in using digital techniques to create and enhance his imagery.
you can
find my article about him and his photos here
اگر بدانی با تو اينجا چه کرده اند!
اينجا خيابانی هست به اسم يافت آباد . در يافت آباد مغازه ای هست به نام ... نامش مهم نيست ..شايد هم هست ، آخر همنام توست ..ميز و صندلی و تيرو تخته می فروشد . گوشه مغازه اش ارادتش را به تو نشان داده. تو را سراپا سفيد و مهتابی کنار ويترينش گذاشته و به روش مجاز از تو مراقبت می کند ! چطور ؟؟ خب..راستش ...شايد مجسمه ساز ايرانی لبريز از خلاقيت بوده يا امکانات زيادی داشته .. به هر حال از جنس همين پوست مهتابی ، سفيدی روی سينه ات کشيده که از ونوس فقط دست بريده اش را نشانمان می دهد ! همين هم نعمتی است اينجا...آه ..ونوس جان..جايت اينجا خالی است...
...
Hi Venus... We have a kind of Islamic venus here in one of our shops .It has covered breasts and different from oreginal!
اگر گرسنه هستيد ، قبل از ديدن " مهمان مامان " فکری به حال خود بکنيد، چون در طول 90 دقيقه آنقدر با مفاهيم و مراسم غذا پختن درگير می شويد که حتما بعد از خروج از سينما احساس گرسنگی می کنيد. مراحل پختن غذا و چيدن سفره يا ميز ، مراسم آشنايي در فيلم های مهرجويي است که گاهی چند لايه و چند مفهوم می شود. نمايش جزئيات پختن شله زرد و پاشيدن دارچين روی آن در ليلا ، به سيخ کشيدن کباب و گوجه در اجاره نشين ها ، پياز سرخ کردن و هم زدن قيمه و تکه تکه کردن مرغ در مهمان مامان به همان اندازه شيرين، نماد دوستی و لذت از زندگی سنتی است که گاز زدن به جوجه و کباب و ديدن کاسه آش در پری و چنگ زدن به ران و سينه مرغ در بمانی ، تهوع آور و شکنجه کننده به نظر می رسد. ادامه در سايت پندار ...
...
Daryoush Mehrjouyi is one of our favorit directors in Cinema. I love his last film cause Its just shows freendship and relationship with an excuse: food and cooking !
با آوردن نام اين انسان نوستالژی غريبی زنده می شود. خيلی از عکاسان و حتی دانشجويان عکاسی با کارهای اين انسان زندگی کرده اند. در و ديوار های خيلی از دوستداران عکاسی ، عکس های برسون پلات شده و مفهوم زندگی را عوض می کند. آخرين مصاحبه اش را به گمانم در شرق خواندم..خيلی وقت پيش ... در جايي گفته بود که از خودم خجالت ی کشم..هنوز تصوير را نمی شناسم...!!!
مرلين مونرو جلوی دوربين برسون
او در مصاحبه اش با ای اف پی گفته بود : ما فرانسوی ها اصلا در مورد مرگ فکر نمی کنيم..درست برعکس آسيايي ها (هندی ها ) و همچنين آمريکاي لاتينی ها... با اين حال من خوشم می آيد که آنها اينقدر به مرگ به عنوان عاملی برای زندگی فکر می کنند !
خالق مفهوم " لحظه قطعی " در عکاسی در 95 سالگی فوت کرد و تا آخرين روزها با اينکه دست هايش به شدت می لرزيد هنوز عکس می گرفت و خودش فيلم ها را ظاهر و چاپ می کرد.
بخشی از عکس های برسون از شخصيت های مشهور ادبی ، سياسی ، فرهنگی و ...
The veteran French photographer Henri Cartier-Bresson, universally hailed as one of the most influential image-makers of the 20th century, has died at the age of 95, family friends said on Wednesday.
Cartier-Bresson
was credited with the idea of the "decisive moment" in photography, which he
described as "the simultaneous recognition, in a fraction of a second, of the
significance of an event as well as the precise organisation of forms which give
that event its proper expression."
The notoriously reclusive
co-founder of the Magnum photo agency died on Monday in Provence in southern
France.
شرک 2 پر از لحظات فوق العاده ای است که هم برای خنداندن کافی است و هم بحث های فلسفی را باز می کند. اين فيلم محصول کمپانی دريم ورکز ( استيون اسپيلبرگ ) است و با ذکاوت و ظرافت ، بسياری از فيلم های کمپانی های ديگر را به تمسخر می گيرد . ماموريت غير ممکن ، ماتريکس ،دسپرادو ، پينوکيو ، ارباب حلقه ها ، هری پاتر و ... خيلی از صحنه هايي هستند که در شرک تکه هايي از آنها با طنز نمايش داده می شود.
از اينها که بگذريم پيام نهايي کارتون است. شرک و همسر شاهزاده اش فيونا ، در نهايت غول بودن را به انسان بودن ترجيح می دهند و حاضر نمی شوند با آن بوسه جادويي نيمه شب ، برای هميشه زن و مرد جذاب و زيبا باقی بمانند. صدای ادی مورفی مثل هميشه شاهکار است و آنتونيا باندراس هم از اول نشان می دهد که خودش هست ...کافی است کمی به حرکات آن گربه توجه کنيد..خود باندراس است...
....
I really Like shrek2 and Its philosophy .
Shrek and Princess Fiona return from their honeymoon to find an invitation to visit Fiona's parents, the King and Queen of the Kingdom of Far, Far Away. With Donkey along for the ride, the newlyweds set off. All of the citizens of Far, Far Away turn out to greet their returning Princess, and her parents happily anticipate the homecoming of their daughter and her new Prince. But no one could have prepared them for the sight of their new son-in-law, not to mention how much their little girl had changed. Little did Shrek and Fiona know that their marriage had foiled all of her father's plans for her future--and his own. Now the King must enlist the help of a powerful Fairy Godmother, the handsome Prince Charming and that famed ogre killer 'Puss In Boots' to put right his version of "happily ever after."
نيکی کريمی با راه اندازی يک سايت رسمی ! نشان داد که سال هاست عکاسی می کند. عکس هايي که شايد هنوز اول را ه باشند و فعلا در مرحله نمايش فقر و بيچارگی ! . نمی دانم چرا اين کار زياد به دلم نمی نشيند. البته به من ذره ای هم ربط ندارد ولی اين کار همان عملی است که مثلا آنجلينا جولی يا ريچارد گر يا خيلی از بازيگران و هنرمندان آنطرفی انجام می دهند. يعنی کارهای فرهنگی و در کنارش کمک به امور عام المنفعه . ولی اينجا هنوز اين روش نامانوس است. مثلا نيکی کريمی وقتی کتاب ترجمه می کند و می بينی که به جای عکس حنيف قريشی عکس تمام قد ايشان را داخل صفحه و پشت جلد زده اند ، کمی جا می خوری و وقتی می بينی او به جای فروغ می خواند و اين صدا تلاش می کند تا ناله ای از ته دل فروغ را به ياد ما آورد ، اصلا به دل نمی نشيند . وقتی فيلم می سازد ، سايه خودش در فيلم پررنگ تر از واقعيت است ووقتی به ديدار زلزله زدگان می رود ، اوست که سوژه عکاس ها می شود نه نگاه های غريب مصدومان ! خب...اينها کمی به دلم نمی نشيند و نظر شخصی من هم هست ... شايد هم من اشتباه می کنم.
ولی با يک چيز ديگر هم مشکل دارم...بخشی در سايت کريمی هست با عنوان رسانه ها که خودش به چند بخش تقسيم می شود . يک بخش هم جلد مجلات است ؛ با ديدن اين بخش فکر کردم که شايد نيکی کار گرافيک هم می کند و طراحی و صفحه آرايي مجله هم می داند ... ولی ديدم منظور از اين بخش جلد مجلاتی است که عکس او را چاپ کرده اند !
اصلا به من چه ....بدجنسی می کنم ها !!!
...
Niki Karimi is one of our actress who made an official site for herself. It shows that she takes photograph . I suppose she can not be the same of another her coworker in other countries . Its just my openion...
می خواستم بگويم که چقدر حسرت می خورم که هنوز در حسرت کاری برای مولانا مانده ام و شما تا امروز چه ها که نکرده ايد برای اين رومی عاشق ! می خواستم بنويسم که خوشا به حال شما که اين همه ارادت و عشق به مولانا را در کتاب هايي که در مورد او تاليف کرده ايد و آواز ها و موسيقی تان نشان می دهيد و من هنوز در همان فيلم 15 دقيقه ای مانده ام ..هنوز از اينکه آن چند جمله نوه مولانا را در فيلمم بگذارم تنم می لرزد ..از اينکه آن خانم گفت : مولانا ترک است و اشعارش را شما به فارسی ترجمه کرده ايد !...
ما هنوز هيچ کاری برای اين مولانايي که ادعاي ايرانی بودنش را داريم نکرده ايم ولی شما ..آنجا ..با چند خارجی ..چه ها که نکرده ايد... خوش به حالتان ... می خواستم همه اينها را بنويسم ولی نتوانستم...شايد از حسرت بود و ... ؟! فقط توانستم بنويسم ..خوش به حالت و خوش به شيدايي ات ..
ارادتمند ...
...
Shahram Shiva is a performance poet, actor and award-winning author, known for his rich and entrancing concerts of Rumi, the 13th century Persian mystic poet. He was born to a Persian Jewish family in Iran and migrated to the US at the age of 16. Shiva is the only major presenter in the West who performs Rumi's poetry in his own English renditions as well as the original Persian verses. His bilingual English-Persian concerts are Rumi events -- where the great mystical poet is celebrated with Shiva's unique and passionate recitations of the timeless poetry performed with musical groups of various genres.
Shiva spent his 20's living very much as a monk. He was deeply involved in his own spiritual growth and was a serious practitioner of yoga, meditation, whirling, Sanskrit/Persian prayers and nonviolent living. He was a complete vegetarian for 15 years, renouncing all habit forming substances such as tobacco, alcohol, caffeine and also practiced celibacy. He now believes in harmonious, balanced living and does not consider any form of extremism a healthy choice for life. He believes that self acceptance and freedom from hypocrisy are the key for a fulfilled life
امشب عروسی خواهرم هست. يک سال از من بزرگ تر است و امشب رسما زندگی اش را با شور و عشقی وصف ناشدنی شروع می کند. دلم می خواست در تمام اين روزها کنارش می بودم و از همه وجودش استفاده می کردم.. دوست داشتم مثل يک خواهر کمکش می کردم و در اين همه شور سهيم بودم..ولی چه فايده !؟ آنقدر گرفتار بودم ( مثل هميشه ) که حتی يک سوزن هم جابه جا نکرده ام تا امروز... و او همچنان با مهربانی و نگاه های عاشقش می گويد که نگران نباشم...فقط روز عروسی خسته نباشم ..همين ...
...
Tonight is my sister's wedding party . that's it ..!
عکس های هفته تايم ( 31 جولای - 6 آگوست )
غم و ناراحتی و فضايي خاکستری بر اکثر عکس های اين هفته تايم حاکم است...
...
Pictures of the week in Time
TOWN CRIER: President Bush sounded the alarm last week over terror threats that were several years old
در فرهنگ موسيقی پس از اتقلاب ، مفهوم حرکات موزون با رقص کاملا در هم آميخته و با وجود تفاوت های ملموس هر دو نوع ، همه چيز ناديده گرفته می شود.
همه روزه گروه های مختلفی در اين زمينه فعال می شوند و پس از اجرای چند برنامه شکل اصلی خود را پيدا کرده و رشد می کنند ، با اين ديدگاه که محور کارشان " رقص " است ولی با نام حرکات موزون که زيرمجموعه اين هنر است ، برنامه اجرا می کنند.
يکی از معدود گروه هايي که از همان ابتدا تلاش کرد نام و محتوای خود را حفظ کند گروه رقص " شروه " است : گروه نو پا و جوان با 10 دختر پرشور که با نخستين اجرای خود در تالار وحدت موفق شد استقبال و موفقيت بی نظيری را برای خود فراهم کند.
يکی از روزهای پاييز سال گذشته برای اين گروه تبديل به روز خاصی شد. اکثر بانوان و حاضران در تالار وحدت که شاهد اولين اجرای عمومی گروه " شروه" بودند ، اعتراف به وجود چيزی غريب در اجرا و حرکات می کردند : اجرايي فراتر از تعادل و توازن با ريتم و موسيقی !
شراره شاه حسينی سرپرست گروه شروه است که برای بيان انگيزه اش
از راه اندازی چنين گروهی يک جواب دارد: هميشه خدا را در حرکت احساس کرده ام !
تحصيل کرده تاتر است ولی اين فعاليت نتوانسته بيان کننده حس درونش باشد:" دنيای
تاتر چيزی نبود که می خواستم و حتی من را از آنچه در ذهن داشتم ، دور می کرد. نمی
توانستم آدم های غير حقيقی را که خارج از صحنه تاتر هم بازی می کنند ، هضم کنم و
بسياری از ارزش ها را زير پا بگذارم."از او در مورد نحوه اجرا و وجود حس خاصی فراتر
از ريتم و هماهنگی با موسيقی می پرسم : "در خلوت های خصوصی خودم، احساس می کردم که
بايد چيزی را درونم پيدا کنم و آن را فرياد بزنم.مسلما هر انسانی مسووليتی دارد و
بايد آن را بيابد. وقتی حرکات را با موسيقی در می آورم ، همه وجودم تبديل به نوری
از خدا می شود.من در رقص خدا را می بينم . همه چيز در دنيا حرکت می کند ، حتی کره
زمين همه لحظه ای آرام نيست و مدام می چرخد ، مسلما آفريننده همه اين حرکت ها و
توازن ، يک رقصنده است. بر همين اساس همه حرکات را از طبيعت الهام می گيرم. طبيعتی
که آفريننده اش يک هنرمند است.وقتی که موسيقی و رقص و تطبيق حرکات را با ريتم به
شکل ناخودآگاه و درونی حس کردم ، متوجه ندای درونم شدم و ديدم اين همان چيزی است که
می توانم با آن به خدا نزديک شوم و آرام گيرم: می توانم در هر لحظه آن ، زيبايي ،
يگانگی و نظم آفرينش را درک کنم. اين اعتقاد درونی من بوده و هست و تلاش کرده ام آن
را به همه بچه های گروه انتقال دهم.اگر اين احساس بين تماشاگران ايجاد شده و آنها
چيزی فراتر از هماهنگی معمولی را بين رقصنده ها حس کرده اند ، نشان می دهد که تا
حدی در انتقال حس درونی ام موفق بوده ام ، خيلی مهم است که برای ايجاد اين هماهنگی
و رقص روح عاشق و بزرگی داشته باشيم. "
بعضی از روزنامه ها و مجلات ما هم عکس روز دارند . اما اکثر اين عکس روزها يا خارجی است و يا مناسبتی ! در حاليکه نگاه کوچکی به مطبوعات و روزنامه های آن سوی مرزها نشان می دهد که عکس روز تا حدی با مفهومی که ما باآن درگيريم ، متفاوت است. تفاوت اصلی هم در موضوع و نحوه انتخاب عکس است. انتخاب عکس روز معمولا با هوشمندی و تناسب از پيش تعيين شده ای انجام می شود. اين زيرکی يا به مسائل سياسی برمی گردد و يا انتخاب کاملا آزادانه انجام می شود. عکس روز مجلات و ماهنامه هايي که بيشتر در زمينه خبری و سياسی فعاليت دارند ، معمولا به مسائل حاشيه ای همين اخبار برمی گردد. منظور اينجا بيشتر عکس روز مجلات و نشريات فرهنگی ، هنری ( و به خصوص آنهايي که در زمينه عکس فعال هستند ) است. .... Kargah.com
جايزه بين المللی عکاسی ... نحوه شرکت..رشته ها... شرايط .. اسپانسرها و جوايز را در اينجا پيدا کنيد.. آخرين فرصت برای شرکت و ارسال آثار به اين مسابقه تا 10 سپتامبر تمديد شد.
The Competition |
The deadline for submissions to the
International Photography Awards has been extended to The
International Photography Awards™ conducts two parallel competitions each
year - one for professional photographers, who
earn the majority of their livelihood from their craft and a second for nonprofessional or amateur shutterbugs - open to
photographers from every country of the world.
|
خبر با تلخى هميشگى اش، كوتاه بود و آزار دهنده. برسون
هم رفت. مثل همه همدوره اى هايش در هنر، ادبيات، سياست و عكاسى. همانطور
كه ۹۵ سال را بى سروصدا و بى هاى وهوى گذراند، رفت و ثابت كرد دنيا
براى هيچ كس مستدام نيست، حتى او كه با لقب فرانسوى افسانه اى در نيم قرن،
دنيا را با دوربينش پشت سر گذاشت و تلخى و شيرينى زندگى را روى سلولز به نمايش
گذاشت.
خانواده اش گفتند كه سه شنبه شب (۱۳ مردادماه) در تنهايى
خانه اش در جنوب فرانسه از دنيا رفت و ژاك شيراك رئيس جمهور فرانسه همان
زمان در موردش گفت: «فرانسه يك عكاس نابغه را از دست داد... يك استاد واقعى...
فرانسه يكى از آبرومندترين و قابل احترام ترين هنرمندانش را از دست
داد...»
اين روز ها بازار ستايش گويى و نقل قول هاى
برسون داغ شده چون حالا نيست و ما هم هميشه با فقدان آدم ها خاطراتمان زنده
مى شود.
عكاسان زيادى هستند كه امروز در مورد «لحظه قطعى» در عكاسى حرف
مى زنند. واژه مركبى كه سال ۱۹۵۲ با كتاب «تصاوير آنى» در آمريكا توسط هنرى
كارتيه برسون منتشر شد و بر سر زبان ها افتاد. برسون از اولين عكاسانى بود كه
در آن سال ها به بررسى و روانشناسى زندگى روزمره مردم با عكس و تصوير پرداخت و
در مقدمه همين كتاب مشهورش نوشت: عكاس براى عكس گرفتن بايد جذب واقعه شود و در مركز
همه رويداد ها و وقايع قرار گيرد نه اينكه فقط گذرى عكسى را بگيرد و برود. در
اين صورت، واقعه «همه ضرباهنگ ساختار همان شكل» را به خود مى گيرد و اگر عكاس
بتواند اين حس را دريابد، لحظه قطعى را دريافته....
...
shargh.ws
continue
قضيه را پرستو و ساناز ديشب گفتند و من امروز لينکش رو پيدا کردم. اينکه
روزنامه جمهوری اسلامی با چه هدفی اين گزارش را تهيه کرده ، مثل روز روشن است ولی
مساله اين است که به ما ياد داده شده که به هيچ وجه موضع گيری و جبهه خود را در گزارش نشان
ندهيد ! اين گزارش مستهجن را درباره
فروش
شرم آور و بی حيای لباس زير
زنانه بخوانيد و ببينيد که تا چه
حد به اصول اين حرفه پايبند هستند . عکاس هم که شاهکار زده با اعتماد به نفس در
عکاسی از خود خود جنس !
شايد هم به عمد سعی شده تا فساد و بی شرمی لابه لای کلمات گزارشگر ! نمود
پيدا کند . شما حدس می زنيد نويسنده مرد باشد يا زن !؟
راستی..ديشب شب قشنگی بود.. بودن با تعدادی از بروبچه های وقايع اتفاقيه در
رستوران زيتون تا آخر شب شانس خوبی بود برای ديدن و پيدا کردن خيلی از آدم های دوست
داشتنی... شبی پر از خنده و شادی و جک و طنز ... شبی به نام آقای خبرنگار ..با آرمن
و دوستانی که در لحظه خداحافظی تو را می شناسند و
...
مدت زيادی بود که از اين فضا دور بودم..از اين شب نشينی ها و دوستی ها و ... چقدر چسبيد !
اگر از فيلم های پر حقه ای مثل ارباب حلقه ها و حتی هری پاتر خسته شده ايد و دنبال سادگی و آرامش هستيد ... اگر می خواهيد زندگی را در عالم کودکی ببينيد با قصه هايي که زمانی باورشان داشتيد ... اگر اصلا در مود فيلم ديدن نيستيد و دلتان چيزی را می خواهد که قلقلکتان دهد تا شارژ شويد ... حتما Big Fish ساخته تيم برتون را ببينيد . فيلم عجيبی است..پر از دنيای رنگارنگ کودکی و رويا های عجيبی که فقط در رويا ، حقيقی می شوند ! آرام..نرم و دوست داشتنی..مثل يک مسکن بعد از يک سردرد و بی خوابی !
هميشه فکر کرده ام که تيم برتون بی دليل يک آدم بزرگ شده ..او همچنان با عالم کودکی و آرامش آن دوره رابطه دارد..مردی عاشق صداقت و مهربانی و موجودات عجيب و غريب ... ادوارد دست قيچی را اگر ديده باشيد حتما با اين نظر من همعقيده می شويد که او نبايد بزرگ می شد !
...
I have seen Big Fish by Tim Burton . The story is about a son (William Bloom) trying to learn more about his dying father (Albert Finney) by reliving stories and myths his father told him about himself.. This film follows the incredible life of Edward Bloom, through a series of flashbacks that begin when his son Will visits him for the last time. Edward is dying of cancer, and Will hasn't spoken to him for years because he believes him to be a liar that never really cared for his family. As Edward's story unfolds once again, Will tries to finally understand the truth about who his father really was...
روز 5 شنبه چيزی شبيه اين عکس( نتوانستم خودش را پيدا کنم ) در قطع بزرگ در روزنامه همشهری چاپ شد. عکس يک ورزشکار و ژيمناست زن در يک روزنامه راست گرا!
اگر اين عکس را روزنامه ای مثل وقايع يا از آن دسته که خودتان می شناسيد ، کار می کرد ..در جا تعطيل و توقيف بود . شايد هم چون خانم به شکل برعکس در کادر ظاهر شده ، گيری نداده اند ! به هر حال زن ، زن است ..آن هم از نوع اجنبی و کافرش !!؟؟ پس گير حلال است !
...
Brazil's Camila Comin competes on the vault during the women's gymnastics individual all-around final at the 2004 Olympic Games in Athens, Thursday, Aug. 19, 2004. (AP Photo/Alexader Zemlianichenko)
مدير اجرايي و برگزاری المپيک 2004 يک خانم
است. دليلی ندارد اگر فمينيست نيستی يا به نظرت خيلی طبيعی می آيد - که يک زن مدير
برگزاری يک رويداد تاريخی باشد- ، از او بنويسی . چراکه اگر يک مرد اين مسووليت را
به عهده داشت ، آنقدر طبيعی بود که مسلما ياد چندانی از او نمی شد و فقط از برنامه
ريزی دقيق از ما بهتران ، گفته می شد.
به هر حال اين خانم شيک پوش 50 ساله با همه جذابيت های زنانه اش فعلا دهان مردهای زيادی را که ادعای مديريت و برنامه ريزی و کاردرستی دارند ، سرويس کرده.او می گويد که 7 سال است برای مراسم افتتاحيه تمرين می شود و از اولين روزی که مشخص شد يونان ميزبان مسابقات است ، نهال های زيتون کاشته شد تا امروز وقتی از بالا فيلمبرداری می شود يا روی نماد ها تاکيد می شود ، ما شاهد گياه نمادينی باشيم که چندين قرن پيش روی سر قهرمانان المپيک می نشست!
خانم داسكالاكى
آنجلوپولوس متولد سال ۱۹۵۵ ميلادى در شهر ايراكليون جزيره كرت يونان بوده و
متاهل و داراى سه فرزند (يك دختر و دو پسر) است. وى فارغ التحصيل رشته حقوق
است و در انتخابات شهردارى ها در سال ۱۹۸۶ كانديداى شهر آتن بوده است. وى در
سال ۱۹۸۹ الى ۱۹۹۰ ميلادى نماينده حزب محافظه كار نئودموكراسى (حزب دوم
پارلمان) يونان بوده است اما در سال ۱۹۹۰ از اين سمت استعفا داده و از سال ۲۰۰۰
به عنوان رئيس كميته المپيك انتخاب شده است.
پس از انتخاب وى به عنوان
رئيس كميته المپيك يونان وى يكى از خبرسازترين شخصيت هاى غيرسياسى اين كشور
بوده است. وى كه در ميان مردم عادى اين كشور به بانوى شيك پوش يونان شهرت
دارد، ارتباط قوى خود را با وزراى كابينه دولت سوسياليست كه قدرت را در ۱۷ اسفند
سال گذشته به رقيب ديرينه خود واگذار كرد، حفظ نمود. وى هم اكنون به دليل
گرايش هاى حزبى خود به دولت راستگراى جديد عملاً به يك چهره ملى كه با برگزارى
المپيك ۲۰۰۴ آتن، هلنيسم را بار ديگر به جهان معرفى خواهد كرد، تبديل شده
است.نامبرده عملاً مسئوليت پيشبرد اهداف كلان اولين المپيك در هزاره سوم را در اين
كشور تاريخى به عهده داشته است و همين امر موجب شد وى در سال هاى اخير
هميشه در فهرست ده شخصيت محبوب اين كشور جاى گيرد و حتى در اوج حاكميت
سوسياليست ها ۲/۵۴ درصد هواداران اين حزب حاكم سوسياليست از فعاليت هاى
نامبرده در زمينه المپيك ابراز رضايت
داشته اند.
روی هر چيز المپيک امسال که دست بگذاريد ، از
بهترين هاست ( غير از بخش ثابت کردن ورزشکاران ايرانی به ايرانی بودنشان !) . به
علائم ، طراحی و ظرافت طرح های توی آب ، روی کوه ها ، روی زمين و ديوار ها و حتی
درختان توجه کرده ايد که با چه تبحری يک رشته ورزشی را زيبا و لطيف نشان می د هند؟
ديده ايد که چقدر همه چيز با هم هماهنگ است؟هيچ علامتی ساز جدا نمی زند و همه چيز
در نهايت زيبايي در جای واقعی خودش قرار گرفته
.
حالا تصور کنيد که اين يک چهارم اين مسابقات در کشور عزيزپرور ما برگزار می شد
( يک در ميليون درصد حالا !) . تصور کنيد که به جای يک خانم ، ده آقای مدير و مدبر
مسووليت ها را به عهده می گرفتند. فکر هماهنگی ها و يک دستی ها و پول خرج شدن ها و
عرق وطن پرستی را هم بکنيد . می بينيد چقدر همه چيزمان به همه چيزمان می آيد؟ می دانم که خودتان قبلا به اين قضيه فکر
کرده ايد و از عميق تر شدن در آن طفره رفته
ايد.
... پدرم 3 سال پيش به يونان رفت.می گفت فقر بيداد می کند ... مردم گرسنه اند و کثيفی و نبود بهداشت برای مردم عادی شده. حالا ببينيد در عرض اين سال ها چه اتفاقاتی که نيفتاده وچه زمانبندی دقيقی که انجام نشده تا هيچ چيز در نظر توريست ها و ورزشکاران ، سخت نيايد!؟
...
I can not even suppose that Iran would manage a kind of olympic plan!
يک عکاس زن در ميان جنگ و خون
آمي ويتال ( Ami Vitale ) براي علاقهمندان به عكاسي
مستند و اجتماعي نام آشنايي است .
حدود دو سال پيش با او و کارهايش آشنا شدم.
او کسي بود که در کنار اريک گريگويان در مسابقه ورلد پرس فوتو رتبه سوم را کسب کرد.
او يكي ازمعدود عكاسان جواني است كه از چند سال پيش مدام در جشنواره ها و
مسابقات عكاسي رتبه مي آورد وعكس هايش مورد تقدير قرار ميگيرد. عکس هاي او در آن
سال آنقدر تکان دهنده و جذاب بود که وادارم کرد در موردش تحقيق بيشتري بکنم. به
منبع همه عکس هاي آمي ويتال از طريق سايتش Amivitale.com که برسيد ، متوجه عمق و نگاه خلاق او
در عکاسي مي شويد.
رفاقت من و آمي از همان زمان شروع شد و تا امروز ادامه دارد.
با او دو مصاحبه اينترني کردم و او در کمال حيرت آدرس پستي ام را گرفت و چند تا از
بهترين عکس هايش را برايم فرستاد و نوشت : " هديه به دوست ايراني ناديده ام! اگر به
هند آمدي ، بدان که جايي براي ماندن و راهنمايي براي گشتن در شهر هاي اين کشور
خواهي داشت!" مصاحبه هاي چاپ شده را که برايش پست کردم نوشت: " روياي آمدن به ايران
از طريق ديدن اين نشريات و حروف فارسي در من قوي تر شد ! "
ويتال عكاس آزاد 31
ساله اي است كه در نيو دهلي زندگي مي كند . بيش از 10 سال است كه عكاسي را به طور
جدي آغاز كرده و همه زندگي اش را در سفر هاي مختلف مي گذراند. او تا به حال به اكثر
كشورها ي اروپايي و افريقايي و خاورميانه براي عكاسي مستند ,خبري و اجتماعي سفر
كرده واكثر تصاوير اين جهانگردي در مجله هايي مثل تايم , نيوزويك , نيويورك تايمز ,
لس آنجلس تايمز , گاردين و فاينشنال تايمز, يو اس اي تودي , MSNBC , تلگراف ساندي
مگزين و بزينس ويك چاپ شده است.
او عاشق ايران است و ايران را يكي از معدود كشورهاي
روي زمين مي داند كه عكاسي و سفر به آن برايش يك آرزوي بزرگ محسوب مي شود. عكس هاي
رضا ( دقتي ) و عباس ( عطار ) را به عنوان عكاسان ايراني مي ستايد و به وجود دوستان
ايراني اش به دليل فرهنگ و رفتارگرم و انسان دوستانه شان افتخار مي كند.
آمي
ويتال با وجود وقت كم و مشغله زياد اولين بار پذيرفت تا به سوالات من پاسخ دهد .
گفته بود بايد مدتي صبر كنم تا بتواند سر فرصت به سوالات جواب دهد ولي اين مدت بيش
از 2 ساعت طول نكشيد.
او در حال حاضر در آمريکاست و سرش آنقدر شلوغ است که
دوستش جواب ايميل هايش رامي دهد !
Ami Vitale was Born in
1971 in the USA, Vitale graduated from UNC with a degree in International studes
and began in photography as a picture editor for AP in New York and Washington,
DC. She has won many awards for her pictures, including 'Le Prix CANON de la
femme Photojournaliste 2003' and NPPA 2003 Magazine photographer of the year.
You can find many more links to features on fine photojournalism on this
site
فقط عکسم را می گيرم
اريک گريگوريان
را با عکس معروفش در زلزله قزوين می شناسيم. پيش از اين که
زلزله برای بسياری از عکاسان کشورمان مقامی بياورد !، اريک با يک عکس در دنيا نام
ايران را مطرح کرد.
سال گذشته برای اولين بار با او مصاحبه کردم. امسال به دليل موضوع عکاسی جنگ
در بدترين شرايط کاری اش فشار آوردم تا جواب سوالاتم را بدهد. آنقدر گرفتار بود و
دردسر داشت که دوستم مهرک مجبور شد به خاطر من ، از يک ايالت ديگر با موبايل اريک
تماس بگيرد و عجله و دليل فشار من را
به او گوشزد کند. بنابراين دست به کار شد و روزی يک سوالم ! را جواب داد!
گرگوريان مرد مهربان و پرکاری است که نه! گفتن بلد نيست به همين دليل در اين روزهای پر تب و تاب انتخابات آمريکا که يکی از وزنه های عکاسی آنجا محسوب می شود ، جواب های مرا داد.
اين عکاس ارمنی اِيرانی الاصل ، با اين عکس موفق شد مقام اول را در زمينه عکاسی خبری در World Press Photo 2002 از آن خود کند . عکسی که نشان دهنده رنج پسربچه ای است در هنگام به خاک سپردن پدرش که همه عشق و تنهايي اش در شلوار پدری خلاصه می شود که در آغوش می فشارد و می گريد. .
اريک مقيم آمريکاست در لس آنجلس زندگی می کند و برای چندين مجله ، روزنامه و نشريه معروف آمريکايي عکاسی می کند. او بعد از سه سال کار با لس آنجلس ديلی نيوز تصميم گرفت تا به شکل عکاس خبری آزاد فعاليت کند . راحت نمی توان او را پيدا کرد چون مدام در سفر است و يا در حال عکاسی و کار برای پروژه های جديد. فارسی نمی داند و ترجيح می دهد انگليسی با او حرف بزنيم . او از اولين عکاسانی بود که بعد از جنگ آمريکا و عراق ، راهی عراق شد و عکس های ماندگاری از جنگ به جا گذاشت.
متاسفانه همچنان همراه با نام اريک عکس زلزله قزوين هم می آيد يا چاپ می شود. فکر می کنم خيلی از عکس های عميق او با نگاه عجيب عکاس در کشور ما ناديده گرفته شده. سری به سايتش بزنيد تا بعضی را دريابيد. عکس های جنگ عراق که اريک گرفته ، دارای کپی رايت بود و من هم نمی توانستم مجوز چاپ آنها را در يک نشريه ايرانی بگيرم. بنابراين به همين چند تصوير از زيباترين عکس های او( از ديد خودم) مهمانتان می کنم.
درک
نگاه يک عکاس به جنگ و پيامدهای بعد از آن ، جالب است . او معتقد است
که عکاسی و فتوژورناليسم به عنوان يک هنر می تواند بر سياست و مسايل اجتماعی تاثير
عميقی بگذارد : جنگ
ويتنام ، يکی از اين نمونه ها بود. جنگ در ظاهر
تمام شده بود و اين اتمام مديون تاثير افکار عمومی و واکنش مردم نسبت به جنگ
بود ، واکنش مردم هم به عکس هايي
برمی گشت که از جنگ ديده بودند و
توسط ادی آدامز و نيک يو تی گرفته شده بود. اين عکس ها
واقعا توانست آگاهی مردم را نسبت به جنگ افزايش دهد . من عکاسی را
به همين دليْل انتخاب کردم ؛ به دليْل پتانسيل شديدی که در اين هنر نهفته است و
تاثير اسرارآميزی که می تواند در
دنيا داشته باشد. اين تاثير
، شايد آنقدر ها بزرگ و عظيم نباشد
ولی به هر شکلی که باشد ، موثر است. به هر حال
آنقدر چيزهای نامساعد و غيرمنصفانه و اشتباه وجود دارد که من به عنوان يک عکاس اميد
بسته ام تا با عکاسی از آنها توجه
آدم ها را به اين موارد فراموش شده
معطوف کنم.
او می گويد
: ولی
اگر منصفانه بخواهم در اين مورد بگويم ، بايد به اين هم اشاره کنم که خيلی وقت ها
عکس های من هم نتوانسته اند کاری برای کسی يا واقعه ای انجام
دهند. به همين دليل
تلاش می کنم سوژه هايي را انتخاب کنم که بتوانم تاثيری را بر آدم ها
بگذارم. به ايران آمدم
و عکاسی کردم تا بتوانم ديدگاه غرب را نسبت به اين کشور کمی تغيير دهم. به عراق رفتم
تا بتوانم با چند تصوير به آمريکايي ها نشان دهم زندگی در عراق چقدر مشکل است و
مردم چقدر صدمه ديده اند و اينکه اين کشور اصلا به دليل رفتن صدام به موقعيت خوبی
نرسيده و هنوز مشکلات زيادی برای مردم وجود دارد. مردم عراق به
چيزی بيش از آزادی که رفتن صدام برای آنها ايجاد کرده ، احتياج دارند .
اريک در مورد
رفتنش به عراق و تجربه عکاسی جنگ می گويد : عوامل متعددی
برای رفتن من به عراق وجود داشت.اولين دليلش
هم اين بود که خودم ببينم ، جنگ عراق چطور توسط رسانه های غربی پوشش داده می
شود. ديد اين رسانه
ها نسبت به جنگ کاملا يکطرفانه بود و احساس کردم که وظيفه من است که بروم
. يکی ديگر از
دلايلش هم اين بود که عکاسی از اين دست بسيار جالب و خاص است و می خواستم تجربه اش
کنم.
او در مورد
جست و جوهايش برای عکاسی در عراق می گويد : به دنبال اين
بودم که ببينم مردم عراق چطور زندگی می کنند ، خرابی و انهدام بغداد را ببينم و
واکنش و زندگی سربازان آمريکايي دراين کشور را از نزديک حس کنم. به دنبال هر
چيزی بودم که بتواند موقعيت عراق را توصيف کند.
"با
همه اين ديده ها چه چيزی تو را بيش از همه تحت تاثير قرار داد ؟ " ، اريک در پاسخ به اين سوال می گويد : خب
! مطمئن نيستم
که چه چيزی بيشترين تاثير را روی من
گذاشت ولی بگذار يک چيز را بگويم ...مردم عراق آدم
های به شدت صبوری هستند. اگر اين اتفاق
در آمريکا می افتاد يا مثلا در لس آنجلس ، همه شهرها يا کشور فرو می ريخت و از بين
می رفت . با اين حال
عراقی ها با نداشتن برق ، آب ، امنيت و پول همچنان صبور به زندگی خود ادامه می
دهند.
بسيار مهم است
که در شرايط جنگ و زمانی که همه چيز به هم ريخته و نارآرامی حکمفرما است ، عکاس
بداند که چه می کند و تصويری که خلق می کند ، بهترين است يا نه . اريک در اين
باره می گويد : من فقط عکس می
گيرم.فکر نمی کنم
. کمپوزسيون و ترکيب بندی خودش اتفاق می کفتد . بستگی به صحنه
و ماوقع دارد و همه چيز در لحظه اتفاق می افتد. هيچوقت در اين
لحظات به اين فکر نمی کنم که آيا اين زاويه درست است يآ بايد کار خاصی انجام
دهم ... فقط
عکسم را می گيرم.
از او در مورد
عکاسان معروف جنگ و کسانی که زندگی شان را در اين راه گذاشته اند می پرسم
: نچوی و کارهايي که انجام می دهد ، حيرت آور و
شگفت انگيز است. فداکاری او در
اين راه چيزی است که همه عکاسان جنگ به آن اعتراف می کنند. او با نگاه
شگفت انگيزی که به مسايل مربوط به جنگ دارد و توانايي اش برای به خطر انداختن خودش
در هر شکلی ، قابل تقدير است. اين از خودگذشتگی ، بعضی وقت ها سخت ترين قسمت مربوط به
عکاسی است .
احساس يک عکاس جنگ زمانی که بين دو حس انجام وظيفه انسانی و انجام وظيفه شغلی خود يعنی عکاسی قرار می گيرد ، چيست ؟ اين حس بايد برای اکثر عکاسان جنگ ملموس باشد. اريک جواب می دهد : برای من مهم ترين چيز ايجاد تغيير است. عکاسی را انتخاب کرده ام چون تصور می کنم تصوير می تواند به خيلی از وقايع کمک کند. موقعی که اين حرفه را شروع کردم ، خيلی بيشتر نسبت به اين تفکر خوشبين بودم. هر چند که الان ديگر آنقدر ها خوشبين نيستم و به اين واقعيت رسيده ام که عکاسی فقط تاثير کوچکی روی جامعه می تواند داشته باشد. حالا اينکه چطور می توان به مردم در چنين وضعيتی کمک کرد .... نمی دانم ...ولی مثلا ...در زلزله قزوين ، اولين شب بعد از اين واقعه من از ديدن آن همه صحنه های غريب شديدا تحت تاثير قرار گرفته بودم. خيلی از کسانی که زنده مانده بودند و تعداد زيادی از خانواده خود را از دست داده بودند ، همه جا به چشم می خودند.من مجبور بودم ، بنشينم و به اين فکر کنم که چه کارمفيدی می توانم در آنجا انجام دهم در نهايت به اين نتيجه رسيدم که بهترين کاری که به عنوان يک عکاس می توانم انجام دهم اين است که در نقش خودم باشم. با اين کار هم می توانم به مردم کمک کنم و هم بهترين کار را انجام دهم. هر دو اين عوامل دست در دست هم دارند و زمانی که يک عکاس در چنين موقعيتی قرار می گيرد ، خودش بايد به نتيجه عقلانی و حسی در اين مورد برسد که چه کمکی از دستش بر می آيد.
اين
مقاله بايد به روزنامه شرق لينک می شد که از يک هفته پيش تا امروز سايت اين روزنامه
به روز نشده است.
...
Eric Grigorian is an Armenian photographer living in Los Angeles. He was born in Tehran, Iran in 1969 and moved with his family to the United States in 1979 during the start of the Iranian revolution.
Eric received his photojournalism degree from San Jose State University under Jim McNay and in 1998 completed his last semester of college studying under Ed Kashi in london in the Syracuse Universities abroad study program as part of a scholarship he received from the Alexia Foundation for World Peace.
Upon graduation Eric freelanced for the Los Angeles Daily News. After three years of working with the Daily News Eric went to freelance for magazines and recently joined Polaris Images www.PolarisImages.com.
يک هفته منتظر بودم تا فيلم را ببينم. می خواستم ببينم با دوبله فارسی چه بلايي سر شاوشانک می آورند و چند نفر را خواهر و برادر هم می کنند. انتظار کشيدم تا اينکه از ساعت 10:30 شب تا 1 نيمه شب برادر ! جواد طوسی حرف زد و گفت و تمجيد کرد و من مدام منتظر بودم تا دارامونت را با کيميايي مقايسه کند و چاقو کشی ها را تقليدی از روند فيلمسازی دهه 30-40 کيميايي بداند ...!
و درست زمانی که سکانس اول شروع شد ...آنقدر مثل بايسيکل ران چشم هايم را با چوب کبريت باز نگه داشته بودم که بريدم... يک روز با 4-5 ساعت پياده روی را گذرانده بودم و نای فيلم ديدن نداشتم. فقط توانستم بفهمم که جلال مقامی به جای تيم رابينز حرف می زند ... تيم موقع کشتن همسرش خسته و گيج بوده( البته نه از الکل و مشروب ..فقط يک خستگی ساده !) ، مساله خيانت نبوده بلکه يک ناراحتی ساده بعد از يک دعوای معمولی خانوادگی بوده! و .... و بقيه ماجرا را در خواب ديدم...
کسی می داند که مساله آن مرد همجنس باز در زندان را چطور در دوبله حل کرده اند ؟ از همه مهم تر ..پوستر زنان نيمه لخت هنرپيشه روی ديوار سلول ها!
فعلا زياد در مود نوشتن و حضور نيستم. چند عزيزی که از آن سوی آب ها آمده اند به اندازه کافی نياز به نوشتن را از بين می برند! همين بودن ها و انرژی گرفتن از اينهاست که جای همه چيز را می گيرد. هنوز يکی را نديده ام اما ... وقت هست هنوز ...
نگران آسمان غم گرفته بی کبوتر نباش ... فردا حتما باران می بارد
يک جفت جغد...باز
هم هديه از کابل ...
در مورد يک چيز در عالم
مطبوعات غربی هميشه حسرت خورده ام( خيلی بيش از يک چيز البته!!) . مجلات بزرگ
آنطرفی آنقدر اعتماد به نفس دارند و از طرفی عکس يا تصوير برايشان مهم هست که گاهی
لوگو و نام مجله را زير عکس جا می دهند! می دانند که مخاطب می داند با چه چيزی طرف
هست، پس جای نگرانی نيست که اسم مجله را اصلا نبيند! يا فقط بخشی از آن مشخص
باشد!
گاهی هم حاضر نيستند کمی عکس يا طرح روی جلد را کوچکتر کنند تا به لوگو صدمه ای نزند! اين کار از ديد من تحسين برانگيز است... و البته جرات می خواهد!
حالا...با همه اين
اوصاف..ببينيد..تايم در آستانه 11 سپتامبر ، چه عکس و گزارش ويژه ای را انتخاب کرده
؟ با چه زيرکی و مهارتی!
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی ، جز که بسر هيچ مگو
گفتم اين روی فرشته است عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
ای نشسته تو در اين خانه پرنقش و نگار
خيز ازين خانه برون رخت ببر هيچ مگو
مولانا
بورسيه آلفرد فرندلی و دانيل پرل می تواند
بهترين موقعيت برای روزنامه نگاران و خبرنگاران کشورهای خاورميانه باشد . اين
بورسيه هزينه زندگی و شرايط کار در مجلات آمريکايي را برای 11 نفر از روزنامه
نگاران کشورهای توسه نيافته فراهم می کند. تصور کنيد که 6 ماه می توانيد در تايم ،
نيوزويک يا لس آنجلس تايمز کار کنيد و ياد بگيريد؟! فکر کنيد که در اين مدت چه جنبه هايي از
روزنامه نگاری مدرن رامی بينيد و به کار می بنديد و ديگر خبری از آدم های سنتی با
ديد گاه قديمی وجود ندارد که پابند به يک سری اصول باشند!؟
متاسفانه طبق
معمول ايران جزو کشورهای موجود در ليست بورسيه مربوط به دانيل پرل نيست ولی در مورد
فرندلی اسم کشور ها برده نشده .
من از همين حالا به آن ايرانی که بتواند يکی از اين تعداد محدود برگزيدگان باشد ، تبريک می گويم.
...
The Alfred Friendly Press Fellowships
(AFPF) is an American non-profit, non-governmental organization that gives
developing-world journalists the opportunity to work as reporters at American
newspapers. The program, which runs from March to September, is offered annually
to approximately 11 professional print journalists between the ages of 25 and
35.
In 2003, AFPF and the Daniel Pearl Foundation
established a special fellowship to honor slain Wall Street Journal reporter and
South Asia bureau chief, Daniel Pearl. In 2005, two of these special Friendly
Fellowships will be awarded to journalists from countries in South Asia, the
Middle East, and North Africa.)
The Friendly Fellows, including the Daniel Pearl
Fellows, are given an in-depth, practical introduction to the professional and
ethical standards of the U.S. print media. Unique among the many training
programs available to journalists, AFPF is the only one to offer a non-academic,
long-term, hands-on experience in a single newsroom.
شايد طرح جلد
جذابش کنجکاوتان کرده باشد که بخريدش.
ماهنامه فيلم
در ويژه نامه روز سينما ..کار جالبی کرده.. تعداد زيادی از منتقدان و نويسندگان
سينمايي نظرشان را در مورد بهترين های سينمای ايران ( شخصيت ها) ارائه داده اند و
از آن ميان اکثر افراد به فيلم های مهرجويي از جمله هامون، گاو،درخت گلابی ، پری و
... نظر مثبت داده اند.
به همين بهانه بر توانايي مهرجويي در عالم
سينما باز هم تاکيد می شود. او می
گويد : من با تک تک اين آدم ها مدتی زندگی کرده و معاشرت داشته ام.حتی بعضی از آنها
از دل تجربه های شخصی خودم بيرون آمده اند.حميد هامون در مسير فيلم های من تبديل شد
به اسد و صقا در پری.اگر دنباله اش را بگيريم می بينيم در درخت گلابی هم در قالب
محمود حضور دارد.حتی مش حسن گاو هم به نوعی در کارهای بعدی تکرار شد .کارگردان فيلم
ميکس در موقعيتی مشابه مش حسن گرفتار شد .آقای هالو در پستچی هم حضور داشت و آقا
يدالله مهمان مامان هم کم و بيش چنين شخصيتی دارد.شخصيت های زن فيلم هايم هم به
تعبيری همه تکرار يک تم هستند و وجوهی از حساسيت ها و موقعيت های يک زن را نشان می
دهند...
من از ساختمان بی بی روبه روی پمپ بنزين عباس آباد يک تصوير عظيم از مهرجويي دارم. زمستان 9 سال پيش... بعد از يک ماه تمام تلفن زدن به شماره ای که فقط بوق فکس می زد ، خودش گوشی را برداشت. در سنی بودم که فکر
می کردم با خدای
سينمای ايران حرف می زنم..کسی که فلسفه را
قورت داده و نگاه ويژه اش به زندگی مهم ترين نکته برای خاص بودنش است. مثل يک پدر
با من حرف زد . گفتم می خواهم با خود مهرجويي صحبت کنم و او گفت با خودش صحبت می
کنی... و من با دست و پای گم کرده از طرح فيلمنامه ام گفتم و اينکه می خواهم حتما
بخواندش و ....
آدرس داد.
ساختمان بی بی ...گفت که راهی سفر به خارج است و نمی تواند همان موقع جوابم را
بدهد.
نبود... منشی اش مرد جوان و معلولی بود که
قدش تا سر ميز هم نمی رسيد. حتما او را در بعضی از فيلم ها ديده ايد. جوان معلول
نمی توانست درست حرف بزند..ولی اين فرصت را داد تا با چشم هايم دفتر زرشکی – قهوه
ای مهرجويي را ببلعم و اثر رفتن چند
دقيقه پيشش را با پيپ روی ميز حس کنم.
همان شد و من
ديگر حتی پی گيری کارم را نکردم. اصلا نيازی نمی ديدم که مثلا بدانم کارم چقدر ضعيف
بوده يا موضوع تا چه حد به تفکرات مهرجويي نزديک است. همين که اجازه داد و با روی
باز پذيرفت که مزخرفات مرا بدون هيچ چشمداشتی بخواند ، کافی
بود.
هنوز هم نمی
دانم چرا!؟ ولی از او نپرسيدم که فيلمنامه چطور بود ... حتی زمانی که تادر خانه اش
رفتيم و دوستم برای مصاحبه با او چند کتاب را قرض گرفت و من يواشکی به باغ با استخر
بزرگش ( همان که در پری و بانو ديده ايم) چشم دوختم که در آن
پاييز
پر از برگ های نيمه خشک بود و قدم های
مهرجويي روی آن چه خش خشی راه انداخته بود.
من جوابم را در ديدن فيلم های او می گيرم..هر بار ... حتی در مهمان مامان.. و همين کافی است ...
تعدادی از بچه های دوست داشتنی و خاص ! روزنامه وقايع اتفاقيه کار جالبی کرده اند. آنها از معدود روزنامه نگارانی هستند که بعد از تعطيلی يک روزنامه به شکايت و زاری و اعتراض بسنده نکردند و دست به کار شدند و هنوز را راه انداختند.
سايت يا وبلاگ گروهی هنوز محل ساده و بی ريايي است که می توانيد آنجا همه چيز پيدا کنيد: ادبيات ، خاطره ، حرف دل ، داستان يا ...
آرمن نرسسيان، پرستو دوکوهکی ، علی اصغر سيد آبادی ،گيسو فغفوری، آزاده اکبری،علی دهقان ، آرش حسن نيا و بنفشه رمضانی همان نويندگان باصفای هنوز هستند که پذيرای يک نويسنده مهمان هم خواهند بود.
کارتان درست است بچه ها..آفرين بر شما ...
...
Take a look at a group weblog by some journalists about life and such simple things which you would think!
Raising Helen ( گری مارشال) فيلم پر نشاط و در عين حال تراژيکی بود که در شرايط خوبی ديدم . شرايط خوب يعنی در يک بی حوصلگی ... دلتنگی از رفتن يک دوست مهربان و احساس خستگی تام !!
هلن زن جوان و موفقی است که در يک
آژانس تبليغات و مد معروف کار می کند و استعداد عجيبی در شناختن ستاره های مد از
بين زنان عادی دارد. او ناگهان در وضعيتی گير می کند که بايد سه بچه خواهرش را بعد
از فوتش نگهداری کرده و دست از کار در اوج موفقيت بکشد ...
ببينيدش..به خصوص
اگر حوصله فيلم ديدن نداريد!
The man who cried (سالی پاتر) را در هر شرايطی که ببينيد ، آرام خواهيد
شد. موسيقی و همراهی فيلم با نواهای زيبای موسيقی چند کشور ، آدم را شيدا می کند
!
دختر بچه روسی در
طول جنگ مجبور به مهاجرت می شود . او با عشق به پدر خواننده اش در اپرا ، يک
خواننده خوب و توانا در انگلستان می شود و بعد برای پيدا کردن پدرش ابتدا به فرانسه
می رود تا شرايط رفتنش توسط گروه های اپرا و واريته فراهم شود . همانجا عاشق مرد
کولی ( جانی دپ) می شود و درست زمان جنگ جهانی دوم و سوزاندن يهوديان مجبور می شود
به آمريکا فرار کند. پدرش را آنجا در هاليوود پيدا می کند ..مردی که خانواده ای به
هم زده و به خاطر صدايش مشهور شده . پدر در حال مرگ است ... و
موسيقی..موسيقی....
فيلم را از دست
ندهيد..اينبار در هر شرايطی ... موسيقی اش حالتان را خوب خواهد کرد...به خصوص که
فيلم بسيار محکم و حرفه ای است.
and : The man who cried if you need a
little drama : A young refugee traveling from Russia to America in search of her
lost father falls for a gypsy horseman. (more)
(view
trailer)
شديدا به دنبال فيلم Head in the clouds می گردم..اگر به چشمتان خورد ، التماس دعا داريم ... چارليز ترون را به شکل عجيبی دوست دارم و خواندنی ها می گويند که در اين فيلم با پنه لوپه کروز غوغا کرده !
How can I find " Head in the clouds " film
اگر به عکس های هفته نامه تايم علاقه داريد ، می توانيد مرور عکس هايش را در طول هفته گذشته اينجا ببينيد.
گزارش تصويری اين شماره را هم ناديده نگذاريد ... ثواب دارد ...
می گويند اينقدر زر نزن..همه جا همين است.. می گويم همه جا به جرم آدمکشی قاتل می گيرند ولی اينجا به همان جرم آزادش کردند تا دوباره بکشد !
می گويند همان آمريکا هم سکوت بره ها دارد و خفاش شب ..اين که چيزی نيست... می گويم ناله آن بچه ها را يادش رفته؟
بوی خون هارشان می کند .. بوی مرگ همه جا پيچيده... می گويند..ديگر شلوغش می کنی...
و من يادم می آيد از آن زن 40 ساله در مطب روانپزشک... 6 سال پيش ... می گفت بعد از خفاش شب ديگر از همه مردها می ترسد و از همه راننده ها و از همه تاکسی ها .... می گفت از خيابان و غروب هم می ترسد...
و من فکر می کردم ديگر شلوغش می کند ...
ورزشکاران پاراالمپيک به شکل اساسی بنيان روکم کنی را از ريشه زدند! می بينيد؟ هر روز يک مدال طلا يا نقره ؟ هر روز يک اميد ... هر روز يک پيشرفت ... درست شبيه روزهای المپيک از نوع سالمش !!! با اين تفاوت که اين روزها ديگر کسی توجهی به اخبار المپيک و اين آدم های پر اميد نمی کند...
به خاطر انتشار نشريه " جوان ری " در همين هفته ، بايد سری به اين بخش از تهران
می زديم تا حال و هوای جوان ها و وقت گذرانی آنها دستمان بيايد.
جمعه عصر را در شهر ری گذرانديم.سعی داشتيم تا می توانيم عکاسی کنيم و سوژه جمع کنيم و حتی گپ های کوتاهی بزنيم.
برای من روز فوق العاده ای بود. پر از خاطره..آرامش و بازگشت به کودکی .
عطر کباب ، ديدن دستفروش ها ، تسبيح های آويزان و بستنی های سنتی همه المان های آن دوره هايي بود که به عشق يک روز پيک نيک ما را به حرم می برد و بعد هم طبيعت !
برای من کودکی برابر بود با شات های کوتاه از دست های پر حرکت ، صدای فروشنده ها ، عطرهای دست ساز ، پارچه های سبز و تنه خوردن در بازار سنتی ...
و برای آرش خوشخو همه کودکی با بوی ريحان و کباب و شيرينی زنده می شد !
خوشحالم که جوان ری راهی است برای بازگشت به همان دوره هايي که گاهی در ميان ترافيک و دود و روزمرگی از يادم می رود.
پير شدی آزاده خانم...
اين عکس را در 10 متری حرم گرفتم. پر از نکته است ... پيرمرد اصلا کاری نداشت که دوربين مقابلش گرفته شده. پشتش را به من کرد تا کارم را بکنم!
مرد چانه زد ... بالاخره موفق شد 3 زيارت عاشورا را با نصف قيمت
بخرد.
پيرمرد يک فال حافظ هم لای دعا ها هديه اش کرد و گفت : خدا برکت دهد .
...
In
This man
is buying some of them and the old
man seller gifts him a Hafez
fortune. ( Hafez is one of the greatest poet in
من مست و تو ديوانه ، ما را که برد خانه
روزنامه آسيا منتشر می شود ولی با فرمت و روش جديد و مدرن . خوشبختانه جمشيدی اينبار قصد دارد فقط از جوان های تازه نفس و خلاق استفاده کند تا نام و شهرت قبلی آسيا را در بعضی موارد از بين ببرد !
اينبار کلی ايده دارد ومی خواهد برای صفحه های فرهنگی و هنری اعتبارخاصی قائل شود.
هفته ديگر همه خط و مشی ها مشخص می شود. حتما پيشنهاد صفحه عکاسی ديجيتال را به او خواهم داد و کار عظيمی را که در عصر ارتباط به دليل آگهی ! متوقف شد با ايده های جديد و شرايط بهتر ادامه خواهيم داد. دوستداران عکاسی ...به گوش باشيد ...
اين ديگر فوق العاده است که سيد علی صالحی ( که احترام خاصی برايشان قائلم ) ادعا کرده که شمس زن بوده و رابطه مولانا و شمس يک رابطه عاشقانه تقريبا زمينی !
اگر روزی عزيزی را از دست بدهيد ، برای نگه داشتن خاطره اش چه می کنيد؟ اگر توانش را داشته باشيد ، فکر می کنيد ،ساخت يک فيلم برای او تا چه حد می تواند ارادتی به آن فرد باشد؟
جيم شرايدن با ساخت In America به پسر کوچکش نشان داده که چقدر دوستش دارد و هنوز فراموش نکرده که فرانکی کوچولو با آن غده توی مغزش ديگر با او زندگی نمی کند: در فيلم "در آمريکا" ، خانواده ايرلندی به آمريکا مهاجرت می کنند و در بدترين شرايط زندگی جديدی را آغاز می کنند. آرام آرام متوجه می شويد که آنها پسر کوچشکشان را از دست داده اند و هنوز او را فراموش نکرده اند. زندگی اين زن و شوهر با دو دختر شيرين و زيبايشان با شرايط بدی می گذرد ؛ بر خلاف خانواده های ايرانی همه فکر و ذکر اين پدر و مادر خوب بودن و مناسب کردن فضا برای رشد اين دو دختر است ولی به دليل مشکل روانی خودشان در مورد از دست دادن فرانکی ، مسائلشان روز به روز بيشتر می شود...
توصيه جديد: فيلم را ببينيد. به خصوص در شرايطی که فکر می کنيد همه علائم دنيا برای نابودی شما برافراشته شده و قدردانی را فراموش کرده ايد!
در ضمن من شخصيت آن همسايه سياه پوست بيمار را بی نهايت دوست دارم... کسی که می داند می ميرد و فرياد می زند عاشق همه آن چيزهايي است که نشان از زندگی دارند !
...
In America is the latest film which I 've seen . An Irish immigrant family adjusts to life in the United States. (view trailer)
It was great. In fact I plan to go see it again. It really was emotional. I would like to see Jim Sheridan other movies.
مراسم اهدای جوايز کاوه گلستان هم برگزار شد. به مراسم نرسيدم ولی بعد از جشن در گالری همه عکاس ها جمع شدند . تقريبا همه بودند. و عکس ها هم از همان روز تا 5 شنبه روی ديوار ها خواهد بود.
می توانم ادعا کنم که عکس ها و نوع نمايشگاه حتی از بينال هم حرفه ای تر است. می توانم بگويم که نگاه خبری عکاسان خيلی کمک کرده تا نوع نمايشگاه رنگ و بوی ديگری بگيرد. اول ، همه چيز خوب به نظر می رسد اما...
باز هم عکس های برگزيده و تقدير شده از آن عکاسانی است که ديگر عادت کرده ايم هميشه جوايز را درو کنند. باز هم انتخاب ها و داوری همانی است که در اکثر نمايشگاه هااتفاق می افتد . باز هم آدم های ثابت و عکس های ثابت!
نمی دانم با چه قانون و استدلالی يک عکاس می تواند با يک عکس يا يک مجموعه عکس ثابت در چندين نمايشگاه و مسابقه شرکت کند؟ با اين روش هميشه درهای خلاقيت يا حتی رشد عکاسان جوان و تازه کار بسته خواهد ماند.
من تعدادی از عکس های برگزيده را دوست دارم ولی می دانيد؟ اين عکس ها شايد فقط يک بار در يک نمايشگاه بتوانند بيننده را درگير کنند. حضور چندين باره آنهاتازگی را از بين می برد.
شايد نوع داوری ها و ثابت بودن اکثر اين داور ها در برنامه های مختلف خبری ، باعث اين موضوع شده.
عجب ماهی است اين مهر...پر از تولد .. مردهای متولد ماه مهر تولدتان مبارک..آرمن..پدرام..و رضا(جلالی) ...
و همچنين..زنان عزيزی که در اين ماه زيبا و عجيب به دنيا آمده ايد...مهرک گلم .. و حتی کارمن .. روزهای خوشی را برايتان آرزو می کنم..
سوژه برای عکاسی آنقدر زياد است که
گاهی بايد برای انتخابشان تصميم گرفت. پرده و باريکه نوری که هميشه با پارچه آن
بازی می کند ، برايم نکته جالبی بوده که تا به حال در اين زمينه حرکتی نکرده ام و عکسی نگرفته ام. ولی محمد تهرانی اين کار
را کرده...
در شهر ری بستنی فروشی به اسم صادقی وجود دارد که همه نوع آدم از همه نوع طبقه اجتماعی به آن سر می زنند. می دانيد چرا؟اول بسيار بسيار بزرگ است..دوم تنوع شيرينی و بستنی و فالوده در آن فراوان است و سوم از افه و ادا در آن خبری نيست!
شايد اگر نويسنده يا طراح باشيد ( حتی عکاس) ، چند ساعت نشستن روی يک صندلی پلاستيکی که لق می زند و سفارش يک بستنی سنتی بدون پسته و مخلفات ، خوراک چند روز تحقيق و بررسی را فراهم کند؛
آنجا دختر و پسرهای زيادی را می بينيد که روبه روی هم نشسته اند و چشم در چشم حرف می زنند و بستنی در مقابلشان آب می شود ! تازه عروس هايي را می بينيد که ليوان بزرگ آبميوه را زير چادر
می برند و خالی بيرون می آورند ، مادرانی که بدون گوش کردن به پرحرفی های کودکشان تند تند
می خورند و بلند می شوند و راه می افتند و بچه پشت سرشان با دست و صورت نوچ و چسبناک همانطور چانه را می جنباند ، سرباز هايي که اگر زن باشيد چشم از شما بر نمی دارند ، جوانانی که تيزی چاقو از زير لباسشان برق می زند و کاسبان محلی را که درشتی تسبيح و انگشتر عقيقشان قبل از هر چيزنگاهتان را می گيرد.
ما بيش از 20 دقيقه در اين منبع ننشستيم و من فقط سه بار جرات کردم دوربين را نشانه بگيرم. درست زمانی که رگ غيرت تازه داماد ميز مقابل مثل طناب شده بود ، بساطمان را جمع کرديم .
ولی هنوز حس و حال و هوای آن دو طبقه و بوی آبليمو و شيرينی خامه ای برايم يک دليل بازگشت خواهد بود که اينبار چند ساعتی وقت بگذارم و فقط تماشا کنم.
Perhaps it is somewhat surprising then that one of America's most widely read and best selling poets has been a devout Muslim mystic born eight centuries ago in Afghanistan ? Maulana Jelaluddin Rumi. His verses in praise of Allah were set to music by Madonna; Donna Karan has used recitations of his poetry as background to her fashion shows. A two year old Time magazine article heralds the rise of Rumi's popularity with American readers in the tenuous aftermath of September 11, when Harper Collins published a pricey hardback entitled The Soul of Rumi, 400 pages of poetry translated by Coleman Barks, to follow up its previous best seller, The Essential Rumi, published in 1995 with more than 250,000 copies in print. In the currently deteriorating relations between America and Islamic constituents, the words of an ancient Muslim mystic as having captured the hearts of so many Americans might seem a total aberration or imply some hidden logic of hope and renewal.
Americanizing Rumi
It is arguable that Rumi's popularity in the US has been stripped of its linguistic and religious integrity and Americanized to accommodate a spiritual Starbucks of mass consumption. But an American Rumi who speaks to the hearts and minds of hundreds of thousands of people and builds bridges of understanding between Islam and the West is, after all, better than a defunct national media incapable of projecting a balanced perspective of the Muslim world and certainly more effective than the official rhetoric of good vs. evil, the evil being undoubtedly the "Islamist threat" that kept Yusuf Islam off US shores. A lover of irony, Rumi would have groaned knowingly at such an absurdity. He certainly would have appreciated the confluence of spiritual hunger and terrorist alerts that keeps his pages turning in America.
Maliha Masood is a graduate of the Fletcher School of Law and Diplomacy at Tufts University. She is the author of an upcoming travelogue on the Middle East to be published by Cune Press in 2005 and the co-producer of a documentary film on American-Muslim women. She currently resides in Seattle, WA.
here find the whole article ...
ساعت 9 ديشب اولين نمايش فيلم "سيمای زنی در دوردست" ( علی مصفا) در سينما سپيده برگزار شد . اکران خصوصی بود ولی جا برای نشستن و حتی نفس کشيدن نبود.
فيلم در کل ايده روشنفکرانه و سورئالی بود که چند صحنه توپ و سنگين داشت. باز هم تب فيلم هايي از اين دست گل کرده که مثل ادبيات فقط مخاطبان خاص خودش را می طلبد.
اين نوع فيلم ها معمولا چند ديالوگ اساسی و چند نمای
فوق العاده برای من دارند و بقيه اش را چون ايرانيزه همين موج در سينمای آمريکا و اروپاست ، نمی پسندم !
عکس های روز واشنگتن پست را ببينيد مسلما خيلی بهتر و مفيد تر از خواندن چرنديات من خواهد بود !
بعد هم اگر خواستيد نگاهی به عکس های هفته تايم بياندازيد که کمی ديرتر از زمانش ، اينجا می گذارم.
ببخشيد.. . کمی گرفتارم ..فکرم مشغول و ذهنم درگير هزار و يک چيز شده. برای همين هم فعلا روی مود نوشتن نيستم . با اين حال سعی می کنم با عکس يا لينک ، جای خالی را پر کنم..اگر باشد البته!! جای خالی را می گويم !!
عکس های گالری ويژوال فوتو کينای امسال ... بعضی ها شاهکارند..کيفيت و کادر و نگاه را می گويم..
اينجا هم اسامی عکاسانی است که اگر به سايتشان سری بزنيد ، با دنيای تازه ای روبه رو خواهيد شد.
يکی بود يکی نبود. توی يک شهر بزرگ زير اين آسمون ..يه جای کوچيکی بود که به اندازه انگشتای دست توی اون آدم وجود داشت. توی اين جای کوچيک روز و شب کار می شد و کاغذايي چاپ می شد که دل هر غريبه ای رو می برد. کاغذايي پر از عکس و نشان بی خانمان ها ..چيزايي پر از کلمات خارجی که فقط مهندسا می فهميدن .. حرف هايي از مشکلات اداره ها و ... همه اينها کلی وقت می برد تا نوشته می شد..می رفت توی صفحه و می شد همون چيزی که دل غريبه ها رو می برد. دل اونها وقتی بيشتر قنج می زد که می ديدن پشت همه اين کاغذا ، خبری از دارودسته و آدم های زيادی نيست و همه چيز پشت دو تا اتاق کوچولو و با سه تا دستگاه شکل می گيره.
اون روزا وقتی شب می شد بچه ها نمی فهميدن. وقتی شب ، صبح می شد همه گی می رفتن تا نيروی روز جديد رو بگيرن.اون روزها همه دورهم غذا می خوردن. شاد بودن و شب ها هر کسی ديگری رو به نوعی از خستگی در می آورد. اون روزها بازار لطيفه و شرط داغ بود. اون روزا همه پشت هم بودن و ديواری وجود نداشت. اون زمون ها هر کسی از نگاه ديگری می فهميد که طرف يا خسته است يا بی حوصله..پس حريمش رو بايد حفظ می کرد. اون شبا نگاهی کمتر از" خسته نباشی رفيق "، وجود نداشت ...
گذشت...زير اين آسمون ..يه جای بزرگ تر پيدا شد با ديوارای بيشتر. حالا کم کم صندلی ها دليل می شد که همه حريم هم رو بدونن. ديگه کم کم پشت درا نشونه های " مزاحم نشويد !" نصب می شد. بعضی ها جواب سلام يادشون می رفت و بعضی ها نگاهشون از بالای آسمون خراش ها شکل می گرفت. خيلی ها دنبال يه جای خصوصی می گشتن تا تنهايي شون رو دود کنن. بعضی ها به خاطر پول ، چند ماه حرف نزدن. بعضی ها فکر کردن حالا که کتاب خوندن بايد همه کار دستشون باشه وگرنه ، قهر !
چای به قهوه تبديل شد و مهربونی از يادها رفت! خيلی ها يادشون رفت احترام چيه؟ ماشين ها عوض شد و دستگاه ها زياد. زندگی بعضی ها شد ،اسم و رسم ... آدم ها زياد شدن و زياد شدن و صندلی های کوچيک بيشتر .کاغذای خوب خوب هم زياد شد و حرف ها کمتر..حالا ديگه حرف ها روی تابلو نوشته می شد. لبخند ها بوی جوراب گرفت. ... همه رنگ ها از آبی و قرمز به خاکستری تبديل شد ..و هنوز کاغذا زياد می شدن و حرف ها پر رنگ تر و ...حالا ديگه زيادی دل کسی قنج نمی زد. غريبه ها کم کم عادت کردن و آدما دلشون رو گذاشتن روی دستگاه ها و درجه ها !
اين وسط فقط چند جفت نگاه گرم و صدای مهربون موند که موند. چند تا..به اندازه انگشتای يه دست.. . کاش بمونن...
لامصب ها ... عکس نيست که ... آدم را می برد توی همان فضا ...
کاش ما هم همينطور می ديدم....
گلى يزدى عامرى متولد ۱۳۳۵ در تهران بوده و در سن ۱۷ سالگى به آمريكا مهاجرت كرده است. وى داراى ليسانس و فوق ليسانس ارتباطات و مخابرات از دانشگاه استنفورد بوده و همچنين داراى مدرك فوق ليسانس از دانشگاه سوربن فرانسه است. در سال هاى اخير وى با حضور در منطقه پررونق سيليكون ولى آمريكا و سرمايه گذارى و راه اندازى شركت هاى موفق در عرصه فناورى اطلاعات و تكنولوژى هاى سطح بالا توانسته است نام خود را به عنوان يكى از ايرانيان موفق در عرصه High-Tech در منطقه سيليكون ولى بيش از پيش اعتبار دهد. در سال ۲۰۰۴ وى با پيروزى در انتخابات درون حزبى توانست رسماً نامزد حزب جمهوريخواه شود و به رقابت با ديويد وو كه از سال ۱۹۹۸ هر دو سال يك بار مجدداً به عضويت در كنگره انتخاب شده است، بپردازد. ديويد وو كه به مانند عامرى از دانشگاه استنفورد فارغ التحصيل شده است، ششمين نماينده ليبرال كنگره لقب گرفته و با افكار بسيار چپگرايانه خود باعث شده تا بسيارى از دموكرات هاى اورگان نيز از عامرى حمايت كنند. حوزه يك ايالت اورگان به قدرى براى جمهوريخواهان حائز اهميت است كه دنيس هسترت سخنگوى كنگره و ديك چنى معاون رئيس جمهور آمريكا با حضور در اورگان از عامرى حمايت كرده اند. در اكتبر ۲۰۰۴ با افشاى افتضاح اخلاقى ديويد وو در سال ۱۹۷۶ و به هنگام تحصيل در دانشگاه، سرنوشت بسيارى از معادلات در اين حوزه به هم ريخته است و باعث افزايش شانس برنده شدن عامرى به عنوان اولين ايرانى- آمريكايى حاضر در كنگره شده است.
ادامه در روزنامه شرق
می دانم که فضای يک دست نوشته ( انباری از اراجيف من !) چقدر احمقانه و کسالت بار است ..ولی اين را هم باور کنيد که نمی توانم عکس بگذارم تا زمانی که بچه های بلاگ نگار به دادمان نرسند . باز هم يک مشکل فنی پيش آمده .. درست می شود..
رئيس قوه قضائيه با ابلاغ آئين نامه تشكيل «ستاد حفاظت اجتماعى» دستور تشكيل سازمانى اطلاعاتى- قضايى در قوه قضائيه براى برخورد با «بى بند و بارى و جرايم» در محلات، كارخانجات، بازار، حوزه، دانشگاه، مدارس و اجتماعات بانوان را صادر كرد.
سيد محمود هاشمى شاهرودى در مقدمه بخشنامه آئين نامه ستاد حفاظت اجتماعى با بيان اينكه جامعه اسلامى نيازمند احياى امر به معروف و نهى از منكر است، آورده است: جوانان متدين در محلات و مساجد از بى بند و بارى و ارتكاب معاصى و جرايم در محلات خود رنج مى برند، اما آنان از حمايت قانون و مسئولان برخوردار نبوده و به سمت اجراى وظايف اجتماعى خود هدايت نمى شوند آنها انرژى زيادى دارند اما به علت عدم سازماندهى از آن استفاده نمى شود و وقتى جرايم مختلف در محلات اتفاق مى افتد يك جوان متدين نمى داند چه وظيفه اى دارد.
رئيس قوه قضائيه با اشاره به اينكه هر كس ممكن است به رفتارى متفاوت دست بزند كه نه مفيد باشد و نه سازنده، افزوده است: در بعضى از موارد اين رفتارها باعث ايجاد مشكلات قانونى براى امر كننده به معروف و نهى از منكر شده است.
من معتقدم که در اکثر مطبوعات
آن طرفی ، به خصوص آنهايي که مربوط به زنان و جوانان است ( کودکان که
ديگر جای خود دارد ) ، زندگی در انحا مختلف موج می زند. زندگی که با رنگ ، عکس و
ديزاين در لابه لای موضوعات جدی وجود دارد ...زندگی بين کلمات ساده و راحت..زندگی
از نوع آسودگی غربی... از آن نوع که دوست نداريد وقتی يک مقاله را در مورد " زيبايي واقعی چيست ؟ بخوانيد ، به چيز ديگری هم فکر
کنيد... از آن نوع که
وقتی ورق می زنيد و اينهمه عکس و طرح می بينيد ، برای چند دقيقه يادتان می رود که
غذايي روی اجاق داريد ، مقروضيد ، انباری از کار سرتان ريخته يا کودکتان ونگ می
زند...
مطبوعات ما اما.. از هيچ کاری دريغ
نمی کنند تا شما را به ياد قرض ها و بدبختی هايتان بياندازند! دقت کرده ايد که حتی
اگر جدول باز هم باشيد ناگهان حوصله تان سر می رود و آن را کنار می گذاريد؟ چقدر
روی يک عکس تمرکز کرده ايد يا چقدر توانسته ايد يک مقاله را تا ته دنبال کنيد؟
زيادی شلوغش نمی کنم... اين چيزی است
که باعث شده مدتی مجله نخرم .. امروز اگر کسی از من بپرسد کدام مجله را بيشتر می
خوانی يا دنبال می کنی ، مثل بز نگاهش می کنم .. فيلم؟ گلستانه ؟ هفت؟عکاسی؟
فيلم نگار؟ معمار؟ يا حتی خانواده ؟؟؟ گاهی نمی دانم چه فرقی با هم دارند؟ اگر قرار باشد وقت پر کنم همه يا هيچکدام و
يا اگر قرار باشد با روش عادلانه چيز ياد بگيرم ... ؟
در نمايشگاه فتوکينای امسال ، عکس های والتر شلز با استقبال خوبی مواجه شد. عکس های او درواقع مميک نوزاد چند ساعته ای است که با همان شکل و مشايل در کنار يک مميک: پيرمرد چند صد ساله ! قرار گرفته. از نظر من که کار زياد هم جديد نبود ولی عده زيادی از اين ايده بسيار خوششان آمده بود .
Midaq Alley ، مکزيک ... گرمای زندگی ..عشق و سرنوشتی که خودمان انتخاب می کنيم و از همه مهم تر ..سلما هايک ...
- Passionada ، پرتقالی های مقيم آمريکا...وفاداری ..طنز و رابطه يک مادر و دختر ... و از همه مهم تر سوفيا مايلوز
- Woman on top ، باز هم آمري:ای لاتين... عشق به آشپزی ..چيزی شبيه رمان مثل آب برای شکلات ... گرم..گرم...
- Tesis ، اسپانيا ... وحشت..ترس ... گاهی نبوغ ... تلخ...
- Swimming pool ، فرانسه ... تعليق... بهشت .. و زيبايي ...
- Assassination Tango ، آرژانتين ... تانگو...رقصی که در خون جنوبی هاست و مهربانی شان...
چهار سال ديگر... و باز هم گزارش تصويری ...
گزارش های تحليلی و بررسی ( غير از ترجمه ) جوانب مختلف يک موضوع ، موردی است که در مطبوعات ما بی نهايت ناياب است.
بچه های شرق در بعضی موارد ثابت می کنند که آنقدر ها هم نبايد نااميد بود ؛ ويژه نامه 13 آبان ، ويژه نامه انتخابات آمريکا ، ويژه نامه کتاب و سينما و ... نشان می دهد که بعضی از اين بچه ها واقعا روزها وقت می گذارند تا يک موضوع را بررسی و تحليل کنند و بعد بنويسند. اين نسل جديد و تازه نفس ، اگر ريشه بدوانند و به بقيه نشريات ( کدام نشريه ؟) هم منتقل شوند ، آينده خوبی برای خيلی ها خواهد بود : برای روزنامه نگاران... نويسندگان..محققان .... دانشجويان و مردمی که عادت کرده اند عميق ترين مسائل را سرسری بخوانند و رد شوند !
داستان ژاپنی ... شيرين با پايانی غافلگير کننده ، با ساختاری زنانه و حسی .... و لهجه عذاب آور استراليايي !
يكي از خاطرات استيو مك كوري ....
سال پيش به " بوستوانا " رفتم . ناگهان متوجه شدم که مجموعه دوربين 35 ميليمتری قوی و سنگين و لنزهای مختلف عکاسی ام را فراموش کرده ام . بعد از چهار روز ، در هزار کيلومتری شهر ، پرده شاتر دوربين کوچکم کاملا جمع شد و هيچ جايي برای تعمير آن وجود نداشت. دوربينم در شرايطي غير قابل استفاده شد که من برای اولين بار، بی نهايت سوژه های تاپ عکاسی و غيرقابل چشم پوشی را از دست می دادم و می دانستم که بازگشت به چنين شرايطی غيرممکن است. نه راهی برای ثبت حيات وحش و لحظه های مربوط به آنها وجود داشت و نه می توانستم از آن هم صورت و چهره های مردم و کودکان محلی که لحظه های بی بازگشتی را به وجود بياورند ، بگذرم. وقتی آن سفر تمام شد من فقط به يک چيز فکر می کردم : ای کاش اصلا به اين سفر نرفته بودم !
چيزی که مرا شگفت زده می کند اين است که آيا از تعداد سفرهايي که بدون چسبيدن به بدنه محکم يک دوربين و قاپ زدن تصاوير بين راه انجام می شود ، کاسته شده ؟ آيا ميزان در دست داشتن دوربين بين مسافران بستگی به حرفه ای بودن آنها دارد يا اينکه ترس از فراموشی لحظات شيرين سفر و نداشتن آرشيوی تصويری از چند روز لذت در يک مکان ما را وادار به همراه بردن دوربين می کند؟
ادامه مقاله در سايت كارگاه ...
ساعتم را همراه نمي برم ... زمان هم عصبي كننده است و هم آسايش بخش ! تقويم را هم نگاه
نمي كنم ...
مي دانم..اصلا خوب نيست... !
چند وقت پيش خواب داريوش مهرجويي را می ديدم. جايي نشسته بوديم و گپ می زديم..نه يک گپ معمولی ! مصاحبه ! ...
شايد خوابم عملی شود .. مصاحبه با مهرجويي !
اشتباه نکنيد ! اينجا ايران نيست ، چون رنگ دارد..ايران نيست ، چون می توانی روی زمين و پشت صندلی ها بنشينی و به خواب بروی... اينقدر آسوده و بی دغدغه !
- وقتى زلزله بم اتفاق افتاد در همان لحظه نيت كردم تا روزى و فرصتى فراهم شود كه بتوانم با بچه هاى بحران زده تجربه ديگرى را در عرصه موسيقى صورت دهم.
- آنها ساز نداشتند، امكانات ما نيز براى خريد ساز بسيار اندك بود و ما براى پركردن اين خلأ به خصوص در سازهاى كوبه اى چندين گلدان و چند متر پوست از تهران برديم تا ساز هاى كوبه اى هم ساخته و در اختيار گروه قرارگيرد. صرفه جويى ما سبب شد تا با هزار تومان يك ساز كوبه اى ساخته شود.
- وقتى موسيقى را برايشان پخش مى كرديم، براى آنها همانند هديه اى غافلگيركننده بود، چرا كه موسيقى سه بعدى است و از عروسك و حتى نقاشى زودتر و عميق تر تاثير مى كند.
سودابه سالم را همان روز پياده روی در پارک جمشيديه ، معرفی کردی. يادت هست ساناز ؟ و من مثل بز ماندم که يک زن با تحصيلات موسيقی درمانی و دست خالی بلند شده و می خواهد به بچه های بم به شکل جديدی کمک کند !
بعد فهميدم که بنياد دانش و هنر هم ياری اش کرده تا کنسرت را در تهران برگزار کنند و حالا می بينم که" فعاليت گروه موسيقى كودكان بم كه به سرپرستى سودابه سالم، موسيقى پژوه عرصه كودكان و نوجوانان، از اوايل سال جارى كار خود را آغاز كرده بود، به دليل نبود امكانات و پشتيبانى هاى لازم متوقف شده است. "
می بينی ؟ هنوز هم می گويي از تو حرکت ؟ هنوز هم معتقدی که با آرزو و همت می توان رسيد؟
همان تايم هميشگی با عکس های هفته در مورد عرفات و گزارش تصويری از فلوجه زير آتش ...
Read My Lips جوايز زيادی را برده . فيلم معروفی است وتوسط يکی از آن فرانسوی های با شعور که می داند تصوير چيست ! ساخته شده.
ماجرای دختر ناشنوا و منشی يک کمپانی شلوغ است . او به راحتی از چند متری لب خوانی می کند و همين ويژگی اش باعث می شود ، که وارد يک ماجرای دزدی و قتل شود .
کاری به موضوع کليشه ای فيلم ندارم ..برای من آن زن و بازی اش معنای همه فيلم بود. دلم می خواست فقط او در صحنه ها حضور داشت با آن مميک خاص و بازی عجيب و واقعی .
چرا بازيگران ما نمی توانند چنين دلنشين و برجسته بازی کنند ؟
فيلم پر است از نماهای نيمه و رها شده ..جزئيات ، کادرهای کج و تصوير های ساده ساده که به تنهايي و بی کسی زن کمک می کند .
Read My Lips (Sur Mes Lèvres) (2001)
She is almost deaf and she lip-reads. He is an ex-convict. She wants to help him. He thinks no one can help except himself. (more) (view trailer)
Its Intersting ..find and watch it before read about it!
دلم بدجوری هوای قونيه را کرده ...خيلی بد... آنقدر که مقالات شمس را با اشک می خوانم و موسيقی سماع سال گذشته را با لرز می شنوم .
همه لحظات آنجا قابل بلعيدن است.. همه هوای پر از مه و دود زغال سنگ آنجا را بايد نوشيد . همه خاک آنجا را مولانا قدم زده وروی آن چرخيده و چرخيده ...
سه هفته ديگر به مراسم مانده. از دو هفته پيش آژانس های مختلف ، نويد تور مسافرتی قونيه و زيارت مولانا را می دهند و من هر روز آنها را می خوانم ...هر روز...
شايد امسال نتوانم بروم.. . شايد هم در آخرين لحظه همه چيز درست شد و رفتم. اينبار ولی بی دوربين و تجهيزات ...اينبار می روم که ببلعم و بنوشم آن ديار را . اگر بروم...
گزارش تصويری از جنگ عراق و يک هفته با عکس های تايم ...
مدتی است از تلويزيون برنامه ای با نام 20:30 پخش می شود . اوائل زياد توجه نمی کردم و فکر می کردم مثل بقيه برنامه های خبری و احمقانه تلويزيون است . ولی با خبرهايي که در مورد قاچاق از فرودگاه پيام کرج داد ، شوکه شدم. کاملا جانبدارانه سراغ وزير اطلاعات و وزير ICT می رفتند و می پرسيدند که آن طرف ماجرا کيست ؟
بعد ماجرای قاچاق بنز مطرح شد و هنوز ادامه دارد ..بعد افطاری مرعشی با آن مخارج سنگين و بعد هم موضوع کانديد های رياست جمهوری که هر شب سراغ طرفداران يک کانديد
می روند تا ته ماجرا را در بياوردند!
اول از تلويزيون و اين عمليات محيرالعقولش مبهوت شدم و بعد از آنجايي که مارا آدم های بدبينی تربيت کرده اند ، فکر کردم به قول دايي جان ناپلئون کار کار انگليسی هاست ! يعنی ....
نمی دانم عمر اين برنامه چقدر باشد ، شايد خيلی زود دستشان را کوتاه کنند با اين افشاگری ها ! به هر حال خوشحالم که غير از پاچه خواری های معمول يک عنصر جديد هم از اين تلويزيون دولتی پخش شد ! به هر دليلی حالا !
ساعت 8:30 هر شب اين برنامه نمی دانم از چه شبکه ای بخش می شود !!! ( اين هم اطلاعات پانوشت!)
برای مردم خيلی عادی است که همه وسايل از جمله عينک، آفتابگير، چادرمعمولی ، روسری ، چادر عربی و حتی پارچه های مختلف را يک جا روی سروکول مانکن ببينند !
افغانی بودند. برای زيارت شاه عبدالعظيم آمده بودند ، ولی قبل از زيارت ترجيح دادند نفری 5 تا نان بگيرند !
Some believe it will make them wealthy. Others hope
it will improve their love life.
In Asia, "lucky bamboo" is a symbol of
good luck, thought to bring success in business, positive energy and a long and
healthy life.
The ornamental plant is now catching on around the United
States, from Los Angeles and Chicago to New York and the side-walks of Savannah,
Georgia.
اگر می خواهيد عشق را در زندگی خود توسعه دهيد، فضايتان را پاکيزه کنيد و موفق باشيد ... لاکی بامبو را دريابيد ! ...
با ديدن فيلم passionadaجذب اين زن شدم. جذابيت فوق العاده ای که مديون رگ يونانی اش هست.
او در اين فيلم می خواند و وقتی شما گوش می
دهيد ...نمی دانم چطور بايد وصفش کرد. آنقدر اين صدا در من تاثير داشت که برايش
ايميل زدم . او هم بر خلاف همه هنرمندان عزيز وطنی ظرف 24 ساعت جوابم را داد و
معذرت خواهی کرد که اينقدر دير !!! جواب می دهد ؛ چون سر فيلمبرداری بوده !
سوفيا مايلز نوشته بود : ايران را زياد نمی شناسد ولی می داند که هر
فيلمی در آنجا قابل اکران نيست. بنابراين فيلم بعدی اش ( را که خودش هم خيلی دوست
دارد ) ، شايد از طريق دی وی دی به دست ايرانی ها برسد .
بعد هم جواب داده بود که صدای خودش
هست. همان صدايي که جادو می کند در سراسر فيلم و واقعا خودش
می خواند !
الان هم در يک سريال پرطرفدار ، به اسم ميامی CSI در نقش يک پليس بازی می کند و تازه فهميده که تلويزيون چقدر در به شهرت رساندن آدم ها موثر است !
همين... فکر می کنيد بيش از اين لازم است که يک هنرمند با طرفدارش ( به قول خودشان Fan) همکلام شود تا حفظش کند!
تايم اين هفته عکس های خاصی دارد و يک گزارش تصويری جديد ...
عجب فيلمی است اين Wicker Park !
چقدر به لحظه های تعيين شده در زندگی
اعتقاد داريد؟ به اينکه همه چيز تصادف نيست؟ اينکه پشت همه اتفاق ها( از ديد ما) ،
فلسفه ای است. پشت اين دير رسيدن ها ، اشتباه رفتن از يک مسير، جا گذاشتن يک شی ء و
... چيز عميق و غريب تری نسبت به يک اتفاق ساده نهفته است.
A visitor passes by an installation titled 'Autorotation' by Austrian artist Leo Schatzl during the 26th Sao Paulo International Biennial, September 29, 2004. 135 artists from 60 countries, are exhibiting theirs paintings, sculptures, photographs and installations, at the 26th Sao Paulo International Biennial, which the theme is 'Free Territory', and will run until December 19. REUTERS/Paulo Whitaker
با همه ستايش هايي که فيلم " مرثيه ای برای يک رويا " شده،
بگذاريد که من هم بگويم که برای دومين بار در اين سال ها ديدمش و همچنان تحسينش می کنم.
فيلم ديدم و دو تا از داستان های کتاب " روزی روزگاری ، ديروز " را خواندم...شيرکاکائو خوردم وبه گلدان هايم رسيدم. همه اينها را امروز انجام دادم. امروز که سر کار نرفتم و صبحم را با ورزش و موسيقی شروع کردم . ..
نياز به سفر را اينطوری در خودم می کشم !
فيلم های برگزيده شيکاگو فيلم در سال 2004 که نامزد دريافت جايزه شده اند .
به قول حميد هامون اگر می خواهيد شور
را ببينيد، عشق را، سوز را و تکنيک و فن و کادر و تاريخ را ... اين عکس ها را ببينيد.
دوستداران گروه بيتلز ( جوانان آن سال
ها!) می توانند عکس های ناب و تاپی ازآنها را در ميان عکس های اين عکاس درست و
حسابی پيدا کنند .
قضيه خيلي قديمي است ولي عكسش آنقدر زيباست كه مدت ها پيش مي خواستم در موردش بنويسم. مونيكا بلوچي اي نيستم و حتي گاهي خوشم هم نمي آيد ... ولي ببينيد ... مادر شدن او در يك عكس آن هم روي جلد ونيتي فير چقدر زيباست ! عكس نياز به هيچ توضيحي ندارد . هيچ عنصر مونيكايي هم در كادر نيست ! فقط زيبايي است و همه عناصري كه قرار است در يك نوشته عريض بيايد تا حس يك زن را در مورد مادر شدن نشان دهد! عكس خوب با كادر درست همين است ديگر !
بر خلاف بقيه عکس های شجريان که
عکاسان وادارمان کرده اند ، او را هميشه جدی و توی حس و حال خاصش ببينيم، اين عکس
بخش ديگری از حضور يک هنرمند را نشان می دهد. اين عکس شبيه عکس هايي است که عکاسان
خبرگزاری های خارجی ، از هنرمندان و بازيگران وبازيکنانشان در حالت های واقعی می
گيرند .
می بينيد ! اينجا شجريان وارد بم شده ..زير
باران و با خنده ! اينجا نه غزليات شمس دستش هست و نه دستش زير چانه ! يک لحظه
واقعی !
چقدر کم داريم اين نوع عکس ها را که بيننده حس کند هنرمند محبوبش مثل همه انسان های ديگر زندگی می کند !
فکر می کنم ديگه همه در مورد جلسه
دلپير و سارامون نوشته باشن. همه جلسه و حرف هاط مربوط به برسون و اندرسون يک طرف و آقايي که منو ياد کمدين های دهه
60-70 فيلم های فرانسه می انداخت ، يک طرف !
يلدا چيزهايي از اين آدم نوشته .
من بيش از همه
بخش های جدی مراسم با اين مرد ارتباط برقرار کردم . کسی که قبل از
همه عکاسان روی صحنه رفت ..با اون دوربين ديزلی و کوچولوی آماتوری ، جايي رو انتخاب کرد که تقريبا هيچ کدوم
از عکاسان يادشون نبود از اون زاويه هم می شه عکس گرفت و بدون هيچ ترديدی رفت روی
سن ! همينطور عکس گرفت و گرفت و يه دفعه
پشت به صحنه و آدم ها نشست و رو به پيانو، شروع کرد به عکاسی !
فکر می کنم از سفارت اومده بود يا يکی از آشنايان زن و شوهر فرانسوی بود . هر کی بود ، نمک کل برنامه بود. درست برعکس ما ايرونی ها سرشار از حرکت و انرژی و راحتی ! تصور نمی کنم حتی يه بار هم حس کرده باشه که چقدر برای ما تماشاگر ها جذاب شده ! چون واقعا خودش بود ! باز هم برعکس ما !
اگر آدم حساسی باشيد با ديدنش از رفتن
و مهاجرت و غربت بيزار می شويد ولی اگر کمی پوست کلفت تر باشيد ترغيبتان می کند که
حتما برويد ...آن هم نيويورک !
فيلم خوش ساختی است اين Dirty Pretty Things و برای اولين بار مسائل واقعی شرقی ها را با تيزهوشی نشان می دهد. کمی ظريف تر و واقعی تر از" خانه ای از شن و مه ".
سادگی چهره و زيبايي شرقی ادری تاتو (يا توتو) هم به معصوميتش کمک کرده که شما را يا مخالف کند يا موافق !
گاهی واقعا به اين نتيجه
می رسم که آدم ها اگر ديوانه باشند،صادق ترند وانسان
تر!
در فيلم House of
fools ( اندری کونچالوفسکی)
صحنه ای وجود دارد که سرباز چچنی از دختر معلول ذهنی روس ، به شوخی
می پرسد که دوست دارد با او ازدواج کند؟
دختر جوابی نمی دهد ولی ساعتی بعد در هيبت يک عروس با لباس و کلاه و آرايش مقابلش می ايستد .
اين هم تايم و عکس های منتخبش از زلزله . راستش بنا به دلايلی واقعا دلم نمی خواست اين نوع عکس ها را بياورم ولی آقای حقيقت امر فرمودند.
عکس های عکاسان مختلف از فاجعه تسونامی را می توانيد اينجا با شرح عکس ببينيد که هر لحظه تصوير جديد به آن ها اضافه می شود.
نمی دانم چرا عکاسان ما
اينقدر دير روانه شدند . درست بعد از 10 روز تازه بعضی از عکاسان ايرانی برای عکاسی
به مناطق زلزله زده می روند .( البته چند نفر با هزينه شخصی ،که بايد از آنها
قدردانی کرد.)
کسی می داند اين موضوع
مربوط به خبرگزاری هايي است که نمايندگانشان در ايران حضور دارند يا مساله ديگری است؟
شايد ديدن يک کار
حرفه ای و واقعی از سازنده
Heat و
The insider می توانست بی
حوصلگی و خستگی اين روزها را از بين ببرد.
مايکل مان بار
ديگر در فيلم" وثيقه "(
Collateral ) شعور تصويری و سينمايي اش رانشان می
دهد.
ماجرا بيشتر در خيابان
های نيمه شب لس آنجلس می گذرد. راننده تاکسی درستکاری که به استخدام يک قاتل حرفه
ای در می آيد تا او را به 6 محل برای کشتن 6 نفر تا صبح برساند. يکی از آن افراد زن
زيبايي است که راننده همان شب او را سوار کرده و ...
داستان فوق العاده است و
کشش عجيبی دارد. تام کروز اين بار در نقش قاتل قراردادی سنگدلانه شاهکار می آفريند
.
و ساختار... اگر
صحنه غريب گفت و گوی رابرت دنيرو و آل پاچينو را در Heat دوست داشته باشيد ،
در اين فيلم تعداد زيادی مشابه آن صحنه و ديالوگ ها را پيدا خواهيد کرد.
گزارش تصويری تايم(به اشتباه نوشته شده 1-7 ژانويه 2004 ؟)
روزانه صحنه های تاثيرگذار زيادی را می بينيم که اگر واقعا عکاس باشيم در ثبت آن لحظه درنگ نخواهيم کرد. عکاسی از مسائل معنوی و مواردی که ذاتا به در روح و درون آدم ها برمی گردد ، نه تنها کار سختی است بلکه اگر ذره ای اشتباه کنيم ، تصوير دلنشينی نخواهيم داشت.
تايم در يکی از شماره های 2004 به بحث ايمان و نگرش مردم به ايمان پرداخت و
عکس هايي را انتخاب کرد که آرامش و زيبايي حاکم بر آنها ، روح بيننده را دگرگون می
کرد.
جاک فيزتيک يکی از آن عکاسانی است که در گردآوری اين مجموعه به تايم کمک کرد. او با پسزمينه مذهبی و ديدگاه شخصی اش به مساله مذهب تا به حال عکس های زيادی در اين زمينه گرفته که معمولا جوايز مختلفی را نصيبش کرده.
يکی از
عکس هايی که برايش شهرت زيادی را به ارمغان آورد ماجرای عجيبی دارد : او ماموريت داشت تا از خانه ای که در يکی
از شهرهای اطراف در آتش می سوخت ،عکاسی کند. او به محض اينکه رسيد متوجه شد آتش تحت
کنترل درآمده ولی يک مشکل وجود داشت ؛ يکی از بچه ها فرياد می زد که سگ های کوچکش
در آتش مانده اند و می خواست به محل برگردد تا نجاتشان دهد. بالاخره توله سگ ها
پيدا شدند ولی خيلی دير. آنها بر اثر دود خفه شده بودند. دختر بچه با صورتی خيس از
اشک يکی از آنها را در آغوش گرفت .
جاک لحظه
ای درنگ کرد. زمان سختی بود . او تحت تاثير احساسات زيبای دختربچه شک داشت.. ولی
ناگهان کليک کرد. اما پدرومادر و همسايه ها از اين کار او به شدت عصبانی شدند و بر
سرش فرياد کشيدند که تنهايشان بگذارد.
روز
بعدعکس در نشريه تريبون چاپ شد و ساعتی نگذشت که در ميان شبکه های تلويزيونی و
کانال های مختلف نشان داده شد. اين عکس به دليل نشان دادن حاشيه ای قوی از يک آتش
سوزی عظيم هم از نظر زيبايي شناسی و هم ديد عکاس بيش از همه عکس هايي که آن شب از
حمله های شعله آتش به ساختمان گرفته شده بود، تاثير گذاشت. همان زمان سيل کمک های
مردمی و غذا و لباس برای کسانی که در آن خانه زندگی می کردند، فرستاده شد.
اعدام..اعدام... حوادث را حتی اگر نخوانید .. تیترهایش را هم که نبینید .. اگر فقط رد شوید..باز هم اخبار اعدام را می شنوید و می بینید که مثل اسباب صورت برایمان عادی می شود.
این همه اخبار اعدام را که کنار همه آزار جنسی شده ها و از خود دفاع کرده هایی بگذارید که حرفشان به جایی نمی رسد و به جای متعدی ،مجازات می شوند ... کمی دلتان درد نمی آید؟
می بينيد؟ همش نشسته ايم و می گوييم خشونت برای آن وری ها بزک دوزکی است که حال می کنند و ککشان هم نمی گزد! و حالا خودمان را ببينيد! کمی زيادی مرگ آدم ها و کشتنشان عادی نشده ؟
نشريه را آقای شاهرودی روز افتتاحيه نمايشگاه هنر و نيايش در ميان آن همه شلوغی و ازدحام به من داد . ساعاتی بعد توانستم آن را ورق بزنم و دقيق تر نگاهش کنم.
کار حرفه ای است .چاپ عالی و انتخاب موضوعات دقيق و متنوع . فقط فکر می کنم يک اشکال کوچک در نوع صفحه بندی ياچيدمان عکس ها وجوددارد که کمی خواننده را خسته می کند.
قبلا که چند صفحه ای را پيش از چاپ در دفتر عکاسی خلاق ديده بودم ، از نوع صفحه بندی کلی استقبال کردم ولی شايدحالا اولين چيز ی که جلب نظر می کند ، عکس روی جلد و چيدمان تيتر هاست که کمی به نظر طبيعی نيست. حالا چرا همين را به حساب کار خلاق نگذاريم؟
استفاده و انتخاب عکس های عکاسان خارجی که کمتر برای ما ايرانی ها آشنا هستند و نوع کارشان زياد طبيعی به نظر نمی رسد ، يکی از بهترين بخش های مجله است.
يکی از بخش هايي که خيلی دوست دارم ماجرای شعر و عکس است... اشعار به شکل عجيبی به روح آدم فرو می روندو با آن عکس ها حس غريبی را به وجود می آورند..حسی پر از صداقت کودکانه ...
نه ... به پای حس ششم نمی رسد . آدم را نمی ترساند و کنجکاو نمی کند که دنبال ماجرا را بگيری.
آقای شيامالان ، The village را سرسری ساختی و حالش را نداشتی بیش از 5 ستاره نصيبش کنی ؟ نه ؟
کلی حرف دارم از اين روزها . از هنر و نيايش گرفته تا آدم ها و حواشی که به زودی می نويسم...
شايد اين عکس ها را ديده باشيد : زنان اول آمريکا روی جلد تايم در اين سال ها ...
ببينيد چقدر متنوع کار می کنند و مخاطب را از هر قشری چگونه جذب می کنند؟
اين هم گزارش تصويری از خيلی چيزها به خصوص ماجرای سوگند بوش !
جايزه جهانی هنر و نيايش بهانه ای شد
تا با چند انسان آشنا شوم. می گويم انسان چون معتقدم قبل از اينکه عکاس يا هنرمند
باشند ،انسانند !
آلفرد ، ميشکت کريفا و کريس تعدادی از آنها هستند.
کريس مالوشنسکی يکی از کسانی است که در موردش زياد
نوشته شد و دوستان تا به حال در مورد ديد و نگاه و عکس هايش گفته اند.
دوشنبه هفته پيش او را ديدم که بين
طبقات و اتاق های فرهنگسرای نياوران گيج می زد . من و بقيه بازديد کنندگان نمی دانستيم کدام يک از عکاسانی است که
عکسشان روی سينه ديوار خورده . صمديان ما را به هم معرفی کرد . گفت : اين جوان خوش
تيپ که می بينی ، همانی است که توی کف عکس هايش بودی ! همان قاسم است که از مراسم مذهبی يهوديان در يک شهر دورافتاده عکاسی کرده
بود . "
در لحظه تصميم گرفتم که قاسم !!( کريس برای صمديان همان قاسم است !) را دريابم ( چون تا قبل از ديدنش واقعا دلم می خواست با صاحب آن عکس های قوی از نزديک صحبت کنم ).
همان جا گفتم که می خواهم مصاحبه کنم . او هم در لحظه ،
برنامه رفتن به کنسرتش را کنسل کرد و گفت و گوی ما ساعت 7 شب شروع شد و تا
9:30 همچنان ادامه داشت. حضور منصور هم باعث شد که وارد بحث های
تکنيکی و کيفی عکس شويم.
او می گفت که قبل از عکاسی از سوژه های خاص ، اصلا دست به دوربين نمی برد. می گفت : برای عکاسی از چهره های مشهور سوئد ، مدتی با آنها مراوده داشتم. کمی از دور و کمی هم نزديک . سعی می کردم ( می کنم) اول روحيات آدم ها را بشناسم. آنکه وسواسی است و روی سرووضعش حساس هست ، بايد درست حسش منتقل شود و در برابر يک هنرپيشه که دوربين برايش معمولی شده، قرار گيرد.
عکس هايش را نشان داد. در همه آنها
کاملا محسوس بود که با سوژه ارتباط روحی برقرار کرده. احترام به سوژه و گيردادن به
نقطه حساس هر کدام از آنها در عکس ها فرياد می زد. او کنار يکی از ثروتمندترين
مديران زن سوئد ساعت ها قدم زده بود ، تا بتواند او را در يک حس واقعی اسير کند و
عکس بگيرد. برای عکاسی از يک زن نويسنده معروف که از مطبوعات و عکاس ها فراری بود،
7 ساعت رانندگی کرده بود تا او را در ييلاق و در اوج تنهايي ثبت کند.
می گفت : زمانی که در روزنامه عکاس
بوده، با همه محدوديـها و مشکلات برای عکاسی از آدم های کسل کننده، اتاق های بی روح
کنفرانس و مصاحبه های مطبوعاتی دست و پنجه ترم کرده ولی به اين نتيجه رسيده که اگر
عکاس کمی دقت کند و انتظار بکشد، حتما سوژه خودش را نشان می دهد واو می تواند از
زاويه و شرايطی عکس بگيرد که بقيه موفق نشده اند
.
او آدم باحوصله و حساسی است . حساس نه
از آن جهت که ما می گوييم هنرمندانمان در آن غوطه می خورند! برای همه وقت می گذارد،
حتی اگر برای اولين بار چند تا عکس گرفته باشيد ساعت ها در مورد تکنيک ، روانشناسی
و نگاه منطقی و حسی که می توانيد در آن عکس آماتور به سوژه داشته باشيد ، با شما
صحبت می کند.
آقا قاسم ، در کارگاه آموزشی خودش که
سه روز بعداز مصاحبه ما برگزار شد، خيلی از اين حرف ها را تکرار کرد. نمی دانم چقدر
برای کسانی که آنجا درگير کادربندی ، تکنيک و نوع عکاسی کريس بودند، ديدگاه انسانی
او به سوژه هم جالب بود. ساعاتی که او در مورد چهار پروژه عکاسی اش حرف زد در کنار
صمديان ، يک کلاس درس اساسی بود.
روز مصاحبه من با کريس ، روز تولدش هم
بود و روز کارگاه آموزشی کريس ، تولد صمديان !
کريس وقتی اين موضوع را فهميد سريع کتاب عکس هايش از خواهران مقدس را در
آورد وروی آن نوشت :" برای مترجم و راهنمای ايرانی ام که در اين سفر خيلی چيزها از
او ياد گرفتم ... "
بايد اعتراف کنم که من هم با وجود
کريس و دوستانش خيلی چيزها يادم
افتاد ! گاهی يادمان می رود خودمان
باشيم...يادمان می رود گوش بدهيم و اينقدر حرف نزنيم ! فراموش می کنيم که ما هم می توانيم اشتباه
کنيم .اينکه هميشه بايد ياد بگيريم و
کارمان را با عشق ادامه دهيم ، نه در حد يک وظيفه !
..........
That was a great experience to meet
Chris . He is so genius and
psychologist at photography. I had an interview with him during he was here. He
said that , taught never touch camera before knowing his subjects .
He is
one of a best photographers in Sweden and really like Iran and our culture.
I really love his works and at first like his attitude about his job !
He Began his professional career as a photojournalist in 1995 and has since
worked for most of the major swedish newspapers including staff positions at
Dagens Nyheter, Svenska Dagbladet and Göteborgs-Posten.
Has been awarded
numerous prizes in photography including first places in the Swedish Picture of
The Year Award in 1999, 2001 and 2003.
His first major exhibition "The
Brigittine Sisters" was shown in Sweden
2003.
بعضی وقت ها موج هايي هست که آدم را زيبا می کند؛ حسی غريب می آيد و وجودت را می گيرد و نمی توانی آن را برای هيچ کس توصيف کنی. چيزی شبيه اينکه "عشق پيری " ايزاک باشويس سينگر را بخوانی يا صبحت را با چشيدن " پرها " يا
" پاکت شيرينی " ريموند کارور شروع کنی . يک همچين مزه هايي می تواند روزت را عوض کند. می تواند انرژی ات را تغيير دهد و فکرت را منحرف کند ...
گفتم که نمی توان توصيفش کرد !
Beyond Borders را ديدم؛ فيلمی در وصف فعاليت های سازمان ملل و صليب سرخ . صحنه های آن آنقدر اذيتم کرد که نتوانم غذا بخورم و از خودم بدم بيايد . فيلم می توانست قوی تر باشد اگر اينقدر به ورطه رومانتيک گرايي نمی افتاد.
راستش را بخواهيد می خواستم حدود 8-9 ماه پيش در مورد تيتراژ شاهکار اين فيلم بنويسم .يادم رفته بود. دوستی امروز يادآوری کرد و گفت که حالا بنويسم.
Catch Me If You Can با شروع جذاب و تيتراژ قوی ، نمونه واقعی از يک کار صددرصد حرفه ای است. به هر حال استوديو دريم ورکز محل حرفه ای هاست که معمولا خروجی های شاهکاری دارد .با اين حال اين تيتراژ به تنهايي يک انيميشن يا فيلم است. قدرت فونت، انعطاف پذيری خطوط و تصويرسازی که واقعی می زند، به شکل عجيبی با کارهای قبلی اين کمپانی فرق دارد. در اين تيتراژ اسامی کارگردان ، صدابردار يا موزيسين مثل هميشه با اشکال کليشه ای و تکراری همراه نمی شود. شما با نمادهای غريبی از کفش زنانه، صندلی، در های مختلف و ... وارد ماجرا يي می شويد که نشان می دهد با فيلم خاصی روبه رو هستيد که هم سرگرم کننده است و هم گيج کننده. يک انيميشن واقعی !
اين قدرت اسپيلبرگ را نشان می دهد ، شعور تصويری يا احترام به مخاطب را ؟
تقديم به کسانی که معتقدند نوشته روی تصوير ، ترکيب عکس را از بين می برد و اصالت آن را می دزدد ! کل مقاله را هم بخوانيد و به محل و فونت سوتيتر قرمز آن وسط ( که کمی از آن را اينجا آورده ام ) توجه کنيد لطفا !
شرق از روز 12 بهمن تا الان عکس های عباس عطار را چاپ می کند . در واقع کمکی است به ما که سنمان به زمان نمايشگاه های عباس در تهران نمی رسد. اما موضوع اين است که عباس قصد دارد سوژه هايش را در عکس های 26 سال پيش دنبال کند و دنبال کسانی می گردد که چهره هايشان در عکس هايش قابل تشخيص است. او می خواهد پروژه جديدی را در اين زمينه انجام دهد. فکر می کنم کار غريبی شود اگر حتی موفق شود 4-5 تا از آنها را پيدا کند و وارد زندگی و کارشان شود.
آقايي چند وقت پيش ايميل زد که چرا به وعده ام در مورد نوشتن از " رهايي از شاوشانک" عمل نمی کنم ؟ راستش بار اولی که اين فيلم از تلويزيون پخش شد ، موفق نشدم آن را ببينم، اينبارآن را ديدم؛ باز هم با ولع و شور.
راستی کسی از اين آقای دکتر محسن فاطمی که در مورد فيلم صحبت می کرد، چيزی می داند؟ عجب اطلاعاتی دارد درزمينه های ادبيات و هنر و عرفان و روانشناسی !! عجيب از او خوشم آمد .
رهايي از شاوشانک دومين فيلم محبوب من است. همه نوع محاسبات زندگی را در آن پيدا کرده ام. دومين فيلم منتخب تاريخ سينما است و از سال 94 همچنان در صدر قرار دارد.
سه –چهار باری آن را ديده ام و آنقدر عاشق بعضی سکانس ها شده ام که ديالوگ هايش را حفظ شده ام. اينبار آن را با دوبله ديدم و ميزان زيادی دستکاری در ديالوگ ها و سانسور تصويری ( که دور از ذهن هم نبود!) .
دوستان نسل کازابلانکا وپدرخوانده شايد تلاششان را برای انتخاب بهترين صدا ها و دوبله کرده باشند ولی اين فيلم همچنان جای کار داردو هنوز به دوبله ای نياز دارد که دل و جگر آدم را بسوزاند. صدای مقامی روی صورت تيم رابينز مثل برچسب اخطار است که هی رفيق ! اين من نيستم که حرف می زنم ها !
شاوشانک فيلمی در ستايش اميد و روياپردازی است. دوستی و انسانيت در آن شکل جديدی گرفته. يک نفر خودش را به خطر می اندازد تا همه زندانيان را به شنيدن موسيقی دعوت کند. طرف تا دم مرگ می رود تا به دوستانش به عنوان کارگران خسته زير آفتاب آبجو خنک برساند و حاضر نيست چيزی را تنهايي بخورد ؛ حتی ته مانده کيک خانگی را تقسيم می کند.
او باعث می شود تا رنگ و بوی جديدی ميان در و ديوارهای خاکستری زندان به وجود آيد. همه از اميد متنفرند و کسی به او اجازه نمی دهد زياد در اين زمينه سخنوری کند ولی او در عمل نشان می دهد که اميد آدم را به جنون نمی رساند ! او يک انقلاب درزندگی روزمره زندانيان ايجاد می کند و وقتی مطمئن می شود که خودش يک انسان کاملا بی گناه است که 19 سال الکی در زندان مانده، دست به يک انقلاب عظيم تر می زند ؛ در آخرين شب از تونلی که 19 سال طول کشيده آن را کنده، فرار می کند.
فرانک دارابونت از ديد من يک انسان مذهبی است ولی نه از نوع جيمز کامرون. او بيشتر به نيروهای ماورائی و توانايي درونی اعتقاد دارد. The Green Mile را اگر ديده باشيد و تا حدی The Majestic شايد به اين نتيجه رسيده باشيد که ساختن چنين فيلم هايي از يک آدم معتقد بر می آيد. ولی او مذهب و کتاب مقدس را در شاوشانک تبديل به ابزار می کند ؛ ابزاری برای تظاهرهای رئيس زندان و راهی برای فرار از زندان ( جلب رضايت رئيس و محل مخفی کردن چکش سنگ) . دارابونت رفيق نويسنده قوی و عجيبی دارد. استفان کينگ که همه اين عجايب و عمق را آفريده ولی خودش معتقد است : " فرانک چيز ديگری از داستان من ساخته که از ظرافت و گويش و نگاه ويژه خودش برخواردار است ، نه من. " او چند بار که پشت صحنه فيلم حاضر شده ، آنقدر تحت تاثير ديالوگ ها و بازی ها قرار گرفته که گريه مجال نداده باز هم بماند و تصويری شدن داستانش را توسط يک آدم ديگر ببيند !
من فکر می کنم دارابونت زيادی می فهمد. زيادی به الهامات اعتقاد دارد و بيش از حد عاشق تحول و زندگی است. اگر اينها را با همه وجودش حس نمی کرد بعد از اتمام فيلم شاوشانک مثل بچه ها گريه نمی کرد، اگر ايتقدربه آفرينش و دوبارهسازی عشق نداشت ، حرف هايش اينقدر بر دل نمی نشست. اگر اينقدر از زندگی کردن لذت نمی برد ، شخصيت های فيلم هايش تا اين حد شيداي معجزه کردن و از خودگذشتن نبودند !
اعتراف می کنم که چند بار جلوی اشکم رو گرفتم. شعار اين فيلم Unlock your imagination هست و معنای واقعی فيلم با اين شعار کامل تطبيق داره. وقتی همه سد های جلوی تخيلاتتون را می شکنين تازه می بينين که چطور می شه زندگی کرد!
بهش می گن در جست وجوی ناکجاآباد. آقای نويسنده اما معتقده که اين سرزمين رو می شه پيدا کرد ، فقط بايد ايمان داشته باشيم.
جانی دپ ...تو شاهکاری ... اسکار امسال حلالت !
هميشه با اين حرف اول صفحات مشکل داشتم. اينکه اولين حرف در ستون اول را بزرگ می کنند و گاهی خواننده هم گيج می شود و کلمه را بدون آن حرف بزرگ شده می خواند و معنی اش را نمی فهمد!
ولی ببينيد، اينجا چقدر اين حرف بزرگ شده اندازه ستون، توی صفحه نشسته و علاوه بر هارمونی ، خواندن را هم ساده تر کرده!
می گويند عکس خوب بايد مدت ها نگهت دارد !
واقعا نمی دانم درمورد طلای سرخ چه بايد نوشت ! باور کنيد حتی نمی توان لحظه ای از اين فيلم را تعريف کرد. شما در همه لحظات فيلم حس می کنيد در کوچه و خيابان های خودمان قدم می زنيد و زندگی و اجتماع را با همه جزئياتش می بينيد. فکر نمی کنم "طلای سرخ" به شما حسی غير از ديدن يک مستند واقعی در مورد زنان،پارتی ها، نيروی انتظامی،مردان جبهه های آن سال ها که اين سال ها صاحب همه چيز هستند، فساد لابه لای زندگی ها،شکاف طبقات و انسانيت گم شده القا کند.
فيلمنامه را کيارستمی نوشته ولی نه ديالوگ ها و نه کليت فيلم شبيه حس هميشگی فيلم های او نيست. جعفر پناهی ، اين فيلم را با همه وجودش ساخته. منظورم اين است که آنقدر تيزبينانه و صريح اين فيلم را ساخته که از سادگی روايتش ، جاخواهيد خورد.
دلم می خواست شرايطش را داشتم و اين فيلم را به همه جامعه شناسان و روانشناسان ايرانی تقديم می کردم. به همه کسانی که به دنبال دلايل افسردگی و سرکشی جوانان و مردم ما بين کتاب ها و اسناد و مدارک خارجی می گردند. اين فيلم خود ايران است . درباره ايران... با صراحت لهجه... نمی دانم پناهی بعد از ساخت اين فيلم و "دايره "چطور هنوز مشاور تلويزيون است و از صداوسيما حقوق می گيرد؟!
Plot Summary: For Hussein, a pizza delivery driver,
the imbalance of the social system is thrown in his face wherever he turns...
(more) (view trailer)
عکس های هفته تايم به اضافه گزارش تصويری اين شماره با موضوع دلتنگی خانواده سربازان آمريکايي در عراق .
وقتی بچه ها مريض می شوند، همراه با عکسی از مژگان عظيمی در تايم . اين دختر زيبا سه ماه پيش از روی ويلچر تکان نمی خورد. مرسی مژگان ...
نام ميشکت کريفا برای بسياری از عکاسان و دوستداران اين هنر در ايران آشناست. او با 44 سال سن، تا امروز دبيری، سرپرستی هنری و مشاوره بسياری از پروژه های فرهنگی – هنری بين المللی را به عهده داشته. کريفا مليت فرانسوی – تونسی دارد و در موسسات و سازمان های مختلف اروپايي با سمت مدير هنری يا فرهنگی مشغول به کار است.
ميشکت يکی از اعضای هيات داوران جايزه جهانی هنرونيايش بود که چند روزی را
در ايران سپری کرد. در همه اين روزها دست يافتن به او مشکل بود چون در حال بازديد و
بررسی آثار جديد عکاسی و هنری ايرانيان بود تا باز هم در اين زمينه کاری انجام دهد.
بالاخره چند ساعت مانده به پروازش با وجود همه مشغله ها در هتل لاله منتظر ماند
تا برای مصاحبه ای که مدام زمانش تغيير می کرد، مقابلش بنشينم. ..
اولين عکس با دوربين جديد که دوستش دارم. تاسوعا ... قربانی و نذری ...
از ياور و مشاور خريد تجهيزات ، خرنده ، تنظيم کننده ، پس انداز بانکی،عوامل افزايش قيمت دلار
و خانواده رجبی که مارا در ساخت اين پروژه ياری دادند، بسيار سپاسگذاريم. ..
" بعضى وقت ها بعد از اينكه كارت را انجام داده اى و عكست را گرفته اى... وقتى صداى شليك و فرياد هاى دلخراش كمرنگ مى شوند و تو به يك فضاى طبيعى تر برمى گردى، تازه متوجه زيبايى زنده بودن مى شوى. من بعد از ماموريت هاى سنگين و وحشتناكم تا مدتى فقط راه مى روم، نفس مى كشم و هواى بدون باروت، دود و مرگ را به ريه هايم مى كشم و مى بينم كه زنده ام... دست ها، پاها، روح و زندگى ام وجود دارند! اين زمان است كه از همه چيز زندگى لذت مى برم."
كريستوفر موريس يكى از اين عكاسان است كه زندگى اش را در جنگ هاى مختلف گذرانده. نگاه گذرايى به عكس هاى موريس نشان مى دهد كه او در دل خونريزى و مرگ عكاسى را ياد گرفته و رشد كرده است. سال ها جنگ در افغانستان، كلمبيا، چچن، پاناما، روسيه، يوگسلاوى، عراق و... از او فردى ساخته كه مجلات مختلف براى پوشش رسانه اى خود در هر نوع جنگ و نزاعى از او دعوت به همكارى مى كنند.كريستوفر متولد سال ۱۹۵۸ در فلوريداى آمريكاست. او با گرفتن مدرك ليسانس خود در رشته عكاسى، بورسيه ICP را دريافت كرده و به گروه عكاسان خبرى اسطوره اى مى پيوندد كه سرنوشتش را تعيين مى كنند.
عکس هايش در ميان بقيه عکس های خارجی به شکل عجيبی مخاطب را نگه می
داشت. چند بار که مقابل يهوديان در حال عبادت می ايستادی و رد می شدی باز هم احساس
می کردی، چيزی در اين عکس ها هست که نديده ای و بايد دقيق تر نگاه کنی. کادرها گويا
امضا دارند و نور و کنتراست به شکل دلهره آوری تصوير را منحصر به فرد کرده.
پيدا کردنش زياد سخت نبود. معمولا يا در ميان طبقات فرهنگسرای نياوران با
دوستان ايرانی اش حرف می زد يا دوربين به دوش از زوايای عجيبی در حال عکاسی از آدم
ها و عابران بود.
کريس مالوشنسکی، وقتی در ايران بود 30 ساله شد. تا به حال به
بيشتر کشورهای اروپايي مثل لندن، ايرلند، اسپانيا، ايتاليا، هلند، فرانسه، کشورهای
اسکانديناوی، روسيه و آمريکا سفر کرده ولی خودش معتقد است: "همه اين کشورها شبيه به
هم هستند. سال هاست که دلم می خواست به ايران بيايم و اينجا عکاسی کنم ، چون ايران
پر از تفاوت است و همه نوع فرهنگ متناقض و متفاوت را در خود پذيرفته. فکر می کنم
بهترين و بکرترين سوژه ها را می توان در ايران برای عکاسی پيدا کرد که البته برای
عکاسان ايرانی، عادی شده اند. "
اصليتش لهستانی است و از 7 سالگی همراه با
خانواده اش به سوئد مهاجرت کرده. علاوه بر رشته فيزيک و مهندسی الکترونيک، تاريخ
هنر، تاريخ عکاسی و ارتباطات تصويری را تا فوق ليسانس در دانشگاه سوربن فرانسه و
دانشگاه لينکوپينگ خوانده و در نهايت عکاسی را انتخاب کرده است.
کارش را با
عکاسی مطبوعاتی شروع می کند و در روزنامه های معروف سوئد مشغول به کار می
شود.
او می گويد:" تجربه های زيادی در عکاسی خبری ومطبوعاتی پيدا کردم. محدوديت
های زيادی در اين زمينه وجود دارد. مثلا بايد سريع عکس را بگيری و برسانی. بايد
اتاق های کسل کننده کنفرانس، رنگ های مرده ميز و صندلی ها و شخص مصاحبه شونده ای را
تحمل کنی که هيچ جذابيتی برای عکاسی ندارد. اما ياد گرفتم که صبور باشم و در چنين
شرايطی منتظر يک اتفاق بمانم تا بتوانم عکس دلخواهم را بگيرم. گاهی واقعا هيچ چيز
خوبی در جايي که می خواهی عکاسی کنی وجود ندارد که به کادرت کمک کند؛ نور وحشتناک
است و فرد هم خسته کننده ولی من به عنوان عکاس يا بايد حرف جديدی برای گفتن داشته
باشم يا اينکه بی خيال عکاسی شوم! "
آنجا از شب های عيد ، فشردگی کار، زنگ موبايل ، نگاه های بی روح آدم ها و دويدن برای کار و عمل کردن به قول ها خبری نبود...
راحت تکيه می دهی
به صندلی تمام چرم که تا بالای سرت ادامه دارد. ليوان بزرگ قهوه داغ را در دست داری
و نمی توانی از تبليغات حرفه ای و رنگارنگ پيش از شروع فيلم چشم برداری. صداها روی
مخت هست و درست شنيدن موسيقی واقعی را حس می
کنی.
صدای خش دار و زيبای پيرمرد را تازه درک می کنی و بينی شکسته و چشم بادکرده دخترک را از نزديک می بينی. گويا همان جا روی رينگ بوکس هستی. با مگی درد می کشی و با فرانکی پيری را لمس می کنی و اينکه در مرامش ياد دادن بوکس به زنان وجود ندارد ! را از خطوط چهره اش می فهمی. معنی درونی کشتن آنچه را با دست های خودش آفريده را هم حس می کنی. کسی که حالا يک ميليون دلار قيمت دارد روی تخت بيمارستان افتاده و حتی نمی تواند بدون دستگاه نفس بکشد! اين تاثيرگذاری را مديون پرده و صدا و صندلی های راحت و حتی قهوه ملس و داغ هستی يا نه؟ اين همان دختر ( تيکه) ميليون دلاری است که در کشورت ، روی سی دی های پرده ای بايد ببينی . همان که نه کپی رايت دارد و نه آداب نشستن و ديدن می خواهد. لازم هم نيست 8 هزارتومان بدهی تا آن را با چنين امکاناتی ببينی !
روزهای بعد که می خواهی
هوانورد را ببينی و خودت را مهمان اسکورسيزی نازنين
کنی، روی صندلی های بزرگ ماساژورانتظار می کشی که زمان فيلم برسد. دخترک با لباس فرم جلو می آيد. مجله فيلم
پروپيمانی را به تو هديه می دهد و خواهش می کند که اگر مزاحم نيست و وقتت تلف نمی
شود، پرسشنامه ای را پر
کنی.
در آن نوشته: چه چيز سالن نمايش فيلم را نمی پسندی؟ به نظرت چه چيزهايي بايد برای آسايش بينندگان در سالن انتظار و سالن نمايش فيلم باشد که نيست؟ آيا از سيستم صدا و پرده نقره ای راضی هستی؟ پيشنهادی برای بهتر شدن وضعيت ارائه فيلم داری؟ آيا کسی که سالن را نشانت داده، با تو همکاری کرده يا باعث سردرگمی ات بين 10 سالن نمايش فيلم شده؟ آيا سالن به اندازه کافی تميز و خنک بوده و تهويه مناسبی داشته؟ آيا ...
اون سال لعنتی ..وقتی که بوش دستور حمله را داد ،بيدار بودم. نشسته بودم توی تراس و داشتم به سياهی بين علفزار و صدای گرگ ها از دور گوش می کردم.
پدر سيگار می کشيد و چشم به گوينده اخبار دوخته بود که از شروع حمله می گفت. شب قبلش حرکت کرده بوديم و با ترافيک آخرسال چالوس نزديک 10 شب رسيده بوديم .باران تيز می باريد و سوز آتش نيمه جان روی تراس را بی حال می کرد. نمی توانستم بخوابم.قرار بود يکی دو ساعت بعد سال تحويل شود. داشتم به صداهايي فکر می کردم که در ميان انفجار ها و بمباران خفه می شوند. به زنانی که با همه لعن و نفرين های رفته بر کوفيان هنوز نسل در نسل می زاييدند و به شيرپسرانشان می باليدند.حالا همه مردان عراق به زنده ماندن فکر می کردند؛به هر بهايي.
سال که تحويل شد اشک امانم را بريد.پدر همه را بيدار کرده بود. سرهفت سينی که بوی دريا می داد نشسته بوديم. وقتی صدای اذان با موسيقی درهم آميخت ، وقتی می خواستم آرزو کنم، همان زمانی که آتش توی باغ خاموش شده و باران به برف تبديل شده بود، لحظه ای که از خودم و عيد و طبيعت و گوينده نحس اخبار متنفر شده بودم، اشکم ريخت. هيچکس دردم را نمی فهميد. خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده.
حالا تايم از زخم های عراق نوشته .... از قربانيان ...کودکان و زنان ..از خودخواهی های يک قدرت طلب... و از صلحی که هيچوقت شکل نگرفت... و دوباره آن شب سرد با بيداری زجرآور و ساعت های کشدار جنگ را به يادم آورد..شب سال تحويل را ...
اين آدم همه وجودش را سرشار از عشق کرد تا بتواند بعد از سال ها تحمل زندان( در اوج بی گناهی) نجات پيدا کند. او با نفرت از آدم ها رفت توی سلول و با عشق به تک تک موجودات توانست آزاد شود!
The Hurricane يکی از فيلم های معروف نورمن جويسن است که در مورد سياه پوستان و عدالت و نژادپرستی ساخته شده. فيلم دردناکی است. حتی تصورش هم آزار دهنده است که کاملا بی گناه باشيد ولی محکوم به حبس ابد شويد ! بهترين انتخاب دنزل واشنگتن بود که از پس نقشش برآمد.
تنها چيزي كه معمولا در فيلم هاي كيارستمي نگهم مي دارد ، حس انسانيت و سادگي جملات است. يكي از فيلمهايش كه بي نهايت دوست داشتم ، هماني بود كه به مناسبت 100 سالگي سينما ساخت.فيلمي كه تمام مدت يك دست، كره، تخم مرغ و صداي يك زن فرانسوي روي پيغامگير تلفن در حال التماس و درخواست به مرد ،بازيگران فيلم هستند. اين 100 ثانيه عجيب رويم تاثير گذاشت.
و حالا 10 را ديدم. فيلمي ساده با يك بازيگر ثابت در حال رانندگي در خيابان هاي تهران كه مدام آدم هاي پرمشكل را سوار مي كند و پاي حرف هايشان مي نشيند. دوربين فقط در يك جا ثابت مانده و آدم ها آنقدر عادي حرف مي زنند كه انگار نمي دانند دوربيني وجود دارد.
فيلم عملا در ستايش زنان ساخته شده و به دور از زنجموره زنانه هميشگي ، بغض سنگيني را مهمان گلويتان مي كند. بعضي وقت ها ما زن ها لازم داريم كه تلنگري اين شكلي به وجودمان بخورد تا يادمان بيايد در چه حاليم! و باز متاسفانه اين تلنگر را يك مرد به ما مي زند نه آدمي مثل تهمينه ميلاني !
چند جمله اساسي در فيلم وجود دارد كه در ذهنم ماند:
فاحشه : آدما مدام در حال بده بستونن. شما زنا عمده فروشين و بابت يه عمر زندگي با يه مرد معامله مي كنين ، ما خرده فروشيم !
بچه به مادر : بابام هر زني بگيره ، اگه از تو خوشگل تر نباشه ، بهتر كه هست. حداقل مجبور نيستيم شام ديشب رو نهار هم بخوريم .
مادر : خوشحالم كه همه هستي توي شكم خلاصه شده !
زن: چرا بايد توي اين دنياي به اين بزرگي وجود مون توي يه آدم خلاصه بشه ؟ ما زنا بدبختيم...خودمونو دوست نداريم...نمي تونيم براي خودمون باشيم... بايد خودمونو براي يه مرد بسازيم تا ازمون خوشش بياد... هميشه آويزونيم... اصلا دوست داريم خودمونو تخريب كنيم و وابسته باشيم تا هر چي داريم ازمون بگيرن... چرا نبايد خودمون باشيم...
اين دريای لعنتی جنوب معجزه می کند. می تواند آدم را از همه افکار احمقانه و ماليخوليايي جدا کند. حداقل برای چند روز آنقدر آرامت می کند که می توانی گرمای زندگی را با سلول هايت بچشی ؛ به شرط اينکه جايي بروی که آدم ! نباشد... اين همه موجود زنده مغروق در جوانی و زيبايي آزاردهنده اند... کسانی که به هر چيزی آويزان می شوند تا بيشتر توی چشم بيايند با قيافه های برنزه بی درد ، اذيتت می کند. هر جايي هم که بروی هستند..روی دريا...کنار ساحل نيمه شب... لابه لای کوچه های قديمی عرب نشين... توی رستوران های شيک يا ارزان...
پس مشکل از خودت هست عزيز من...
بهترين جا همانجاي است که صدا و حرکت اين پستانداران وجودت را می لرزاند...کاش می شد ساعت ها با اين دلفين ها تنها بود .
کاش می توانستم مثل يک مربی با اين حيوان زندگی کنم... شنا و بازی با اين موجود زيبا و باهوش عجيب و جالب است.
برای خودشان عالمی دارند کنار دريا . نبايد بفهمند نگاهشان می کنی . فکر می کند اين يادگاری با هيچ موجی پاک نخواهد شد. هر بار که موج می آيد و می رود دوباره دست به کار می شود ...
با تذکر دوستی ، زيرنويس را عوض کردم...
دو ماه پيش پرده ای اش را ديدم ودو هفته پيش درست و حسابی ..يعنی DVD . ديدنش اعصاب می خواهد و دوست داشتن ماليخوليايي چنين سبک هايي.
اتفاقات غيرقابل باور است ولی شما در آنها غرق می شويد و واقعا می خواهيد بدانيد که در اين عمليات چندش آور پاک کردن ذهن ، چه چيزهايي بالاخره حفظ می شود.
حميد رضای عزيز به نکات خوبی در مورد فيلم اشاره کرده که من ديگر بازنويسی شان نمی کنم.
Eternal Sunshine of the Spotless Mind را ببينيد اگر از اين سبک های به هم ريخته پازلی خوشتان
می آيد .
آواز می خواندند.چشم به غروب و دست در گردن هم، می خواندند. خلوت ترين جای ساحل نشسته بودند و کاری نداشتند پشتشان چه می گذرد.
همان پسرک با موج ها و يادگاری اش روی شن ها ...
برندگان معتبرترين جايزه روزنامه نگاري در امريكا موسوم به پوليتزر كه در چندين بخش اهدا مي شود ديشب معرفي شدند. روزنامه هاي لس انجلس تايمز و وال استريت مهمترين بخش هاي اين جايزه را به خود اختصاص داده اند.
Photo by: Yves Herman
ضرغامی عزيز ...از تو و زحمات خالصانه ات متشکريم که اجازه نمی دهی مردم ما با نگاه کردن به صحنه های تکراری و کسل کننده خاکسپاری يک پيرمرد، افسرده شوند. ممنونيم که ناگهان دکتر ها و متخصصان پاپ شناسی جديد را رو می کنی که پشت به تصاوير آرشيوی پاپ نشسته اند و از زندگی و کارها و گذشته او می گويند و با اشاره به اشتباهاتش ،رفتارش را تحليل می کنند، با اين کار حداقل يک چيزی هم ياد می گيريم . شما و همتای سابقتان ثابت کرديد که ما ملت احمق بايد با عناصر و ارزش های خبری به شکل حرفه ای آشنا شويم ؛ مثلا به جای اين موارد تکراری در مراسم شاهانه خاکسپاری بايد در صدر هر خبر بدانيم که هر روز دقيقا چند غيرنظامی در عراق کشته می شوند و چند کودک و نوجوان با دست های خالی در فلسطين به شهادت می رسند.
شما آنقدر به کارتان وارد هستيد که می دانيد درست چه زمانی بايد فيلم زيبای محمد رسول الله با آن دوبله جانانه ما را پای تلويزيون نگه دارد و زمان آن رسيده که يادمان بيايد فخيم زاده عجب علم و تسلطی به ساخت سريال های مذهبی و تاريخی دارد. گاهی هم لازم است يک تاتر روی صحنه تاتر شهر را برای اولين بار به شکل کامل و بی نقص از صفحه تلويزيون ببينيم، چه می فهميم آخر که تاتر مذهبی را کجا بايدديد ؟ ما همين که بدانيم رئيس جمهورمان دو روز در پاريس و وين برای گفت و گوی تمدن ها از نوع اسلام چه گفت، از سرمان هم زياد است. ديگر چه کار داريم کنار کی می نشيند و با کی دست می دهد و چه اتفاق هايي می افتد در يک مراسم خسته کننده ؟
ممنون که اينقدر نکته سنجی که می دانی چه موقع برگ رو کنی تا مردم در ميان اين همه آوا و نوای غمگين گاهی با چيزهای جديد و زندگی های غربی هم آشنا شوند و حس کنند که ای بابا! خوشی زده زيردلشان.
A U.S. Marine covers the face of a statue of Saddam Hussein in Baghdad in this April 9, 2003 file photo. Bloody turmoil reigned in Iraq on Friday, the first anniversary of Saddam Hussein's fall with Sunni and Shi'ite rebels battling U.S.-led forces and holding three Japanese and several other hostages.This week's bloodshed, engulfing the hitherto quiescent Shi'ite south and the bastions of Sunni insurgency in central Iraq, has shown how far the United States is from securing the country whose dictator it toppled on April 9, 2003. Photo taken on April 9, 2003.
REUTERS/Goran Tomasevic
پاداش كابوس ها
جان مور يكي از عكاساني است كه عكس هاي تكان دهنده اش در
عراق، آسوشيتدپرس را در بخش Breaking News صاحب معتبرترين جايزه روزنامه نگاري
آمريكا و جهان كرد. پوليتزر 2005 ، فقط به يك عكاس تعلق نگرفت و آژانس خبري
AP به دليل ارائه يك سري عكس هاي متنوع از مبارزات خونين طي يك سال
گذشته در عراق ،دريافت كننده اصلي اين جايزه نام گرفت.
همه چيز از
زماني آغاز شد كه او شروع به بالا و پايين كردن دوربين عكاسي در زمان مدرسه اش كرد.
همان موقع عكس اش همراه با دروبين عكاسي كوچكش در كتاب سال مدرسه چاپ شد. نوجواني
را كه گذراند ، فهميد عكاسي بايد ممر درآمدش شود. با اين حال اوايل دهه 1980 به
دانشگاه تگزاس رفت و در كنار روزنامه نگاري رشته ثانوي روانشناسي را هم ادامه داد.
همانجا در روزنامه دانشگاه شروع به كار كرد و به شكل آزاد با خبرگزاري AP
كارش را شروع كرد. AP متوجه استعداد و شامه خبري جان مور شد و بعد از فارغ
التحصيلي، او را استخدام كرد. مور همان موقع به نيكاراگوئه فرستاده شد و بعد از يك
سال پوشش اخبار آمريكاي مركزي مأموريت يافت تا در هند خدمت كند. او در هند در هيأت
يك عكاس تمام عيار ظاهر شد. جان، ديگر رسماً عكاسي مي كرد و فعاليت و كنجكاوي
خبرنگاري اش را در عكس ها نشان مي داد. شش سال زندگي در هند و در اين ميان حضور در
مكزيك و آفريقاي جنوبي از او عكاس كاركشته اي ساخت كه ديگر همه چيز را ساده نمي
ديد.
ادامه
در آفتاب ...
لعنت به اين سينمای دهه 50 آمريکا که آدم را شاکی می کند چرا 30 سال دير به دنيا آمده . .. دوبله و ترجمه فيلمنامه بعد از اين همه سال هنوز هم گرم و دوست داشتنی است. هنوز همه چيز حرفه ای است ..هنوز هم دلت می خواد مثل پدر و مادرها ، با اين فيلم ها نوستالژی داشتی...هنوز پل نيومن ديوانه ات می کند ...
The Long,Hot summer ساخته مارتين ريت ...برگرفته از کتاب ويليام فاکنر... بيش از 7 ستاره ...
فيلم غريبی است.سرد و وهم انگيز و موذيانه... سه زن داستان استحاله و تبديل شدن و دزديدن هويت هاست. اصطلاح معروف سه زن رابرت آلتمن اين است :
1 woman became 2/2 women became 3/3 women became
آنقدر اين
فيلم جذبم کرد که ظرف يک روز دو بار ديدمش. شب هم خوابش را ديدم... فکر می کنم يکی
از معدود فيلم هايي است که دهه 70 را آباد کرده و از رکود نجات داده.
عاقبت به اين نتيجه رسيد كه عمل كند...
دکتر معين عزيز ،
می دانم که يک پدر مهربان و پزشک دلسوزی، اين را وقتی فهميدم که موقع
استراحت ، کنار آن دختر زيبای روی ويلچر نشستی .پرسيديم خودت آمدی يا هم حزبی هايـت
گفتند برو کنار آن فرد بنشين؟ گفتی: "من يک پزشکم... قبل از هر چيزی به سمت درد جذب
می شوم... "
فهميدم آنقدر مثبتی که حتی نمی توانی بپذيری بخش اعظم جوانان و نسل سومی های
کشورت مايوس و سرخورده و بی انگيزه اند. نمی خواهی انکار کنی ولی همچنان با اين
واقعيت تلخ کنار نمی آيي.
صدايت از يک حد معينی بالا تر نمی رود. مثل يک استاد در ميان شاگردان شلوع و
پرانرژی ، آنقدر ساکت می شوی تا با سکوتت ساکتشان کنی.
غذايت هر روز همان ساندويچ کوچکی است که همسری مهربان در کيفت می گذارد.عاشق رنگ صورتی ای. ده سال است که با اينترنت کار می کنی و تحقيق و جست و جو اولين سرگرمی ات است. آرامش داری و با طمانينه سخن می گويي. از دور مستقيم به چشم ها نگاه می کنی ولی نزديک که می ايستی سرت را با همان حجب و حيای سنتی پايين می اندازی. معتقدی اسلام واقعی چيزی غير از راحتی و آسايش را برای مسلمانان حکم نکرده ولی ما در اجرای آن از خود دين هم جلو افتاده ايم. برای اقتدارت در سمت رئيس جمهوری بيش از 6 محور را مشخص کرده ای. زندگی را دوست داری. شادی را هم. می گويي جوان باستانی هستی که هنوز با کوچک ترين عناصر، شادی را تجربه می کند. می گويي دانشگاه ها برايت اولين محل هايي خواهند بود، که به آنها به شکل ريشه ای رسيدگی می کنی.
ولی معين عزيز... می دانم که به شما رای نخواهم داد. شايد هنوز آن
جرقه..لحظه...همان چيزی که می گويند کاريزما ... آن حس فراتر از يک پدر و پزشک ...
و خيلی چيزهای ديگررا در شما پيدا نکرده ام. هنوز نمی توانم تصور کنم که با
اين همه آرامش بخواهی اين همه خشونت و وحشی گری را تحمل کنی و مثل ماجرای کوی ،
استعفا ندهی. نمی توانم قبول کنم که با اين روش صحبت کردن مونوتن ، با اين سادگی و
بی پيرايگی بخواهی گاهی آب زيرکاه شوی و سياس؟ چگونه می خواهی بمانی؟ چطور می خواهی
يک روز مقابل ما بايستی و بگويي شرمنده شما هستم؟
حداقل در آن 8 ساعت اين را حس کردم. در آن استوديوی کوچک و در ميان همه
دوستانت...
کاش همين پدر ، استاد و پزشک مهربان بمانی ... البته بدون آن کت و شلوار سبز و پيراهن پسته ای...
- خب...فيلم
The Vanishing
را ديدم ؛ زوج تازه
عاشق هلندی در سفر زمينی به فرانسه هستند.پمپ بنزين و فروشگاه بزرگی به آنها فرصت
استراحتی کوتاه می دهد. وقتی دخترک
می رود نوشيدنی بخرد ، همه چيز شروع می شود. تا سه سال بعد از دخترک هيچ
خبری نيست و مرد همچنان پوسترهای مختلفی از او تهيه می کند و او را به عنوان گمشده
به همه جا معرفی می کند. بعد از سه سال مردی پيدا می شود که ادعا می کند او دخترک
را دزديده و درست همان بلايي را بر سر مرد می آورد که قبلا دخترک تجربه اش
کرده..زنده به گور...
- The Innocence ماجرای غريب و عاشقانه زن و مرد جوان انگليسی است که بعد از مدتی يکديگر را گم می کنند و عاقبت در70 -60 سالگی همديگر را پيدا می کنند. چيزی از عشق آنها کم نشده .در اوج پيری همچنان عاشق هم هستند با اين تفاوت که هر دو خانواده دارند و از فرزندانشان هم حساب می برند. زن جلوی چشمان شوهر با پيرمرد رابطه دارد و معتقد است اين اصلا خيانت نيست ! پيرمرد سرطان دارد ولی زن زودتر از او می ميرد .آن هم از شور عشقی که ديگر روحش توان حفظ کردن آن را ندارد.
- subway لوک بسون را هم دوباره بعد از 5 سال ديدم. همچنان ايزابل آجانی را دوست دارم. همچنان زيبايي اش را تحسين می کنم.
--- همه اينها را نوشتم آقای حقيقت ولی راستش را بخواهی وقتی زيبارويانی را می بينم که با پوستر کسی عکس يادگاری می گيرند که از دهه های فعاليتش بی خبرند، وقتی اين رای اولی های شاد و سرخوش را می بينم که تمثالی از رضاخان را مشتاقانه در دست دارند ، وقتی ماشين های شيک در اتوبان ها با عکس و سربند های مردی از کنارم عبور می کنند که رعب و وحشت دهه 60 را همچنان در وجودمان حفظ کرده ... وقتی هنرپيشه اول کشورمان دست يک مرد را می بوسد که ذره ای به او اعتماد ندارد و ديگری در وصفش سخنرانی می کند و.. وقتی بهترين هنرمندانمان برای همين آدم ها عکاسی می کنند و پوستر طراحی می کنند ... نمی توانم از عکس های زيبا و فيلم های خوب بنويسم . هر کاری هم بکنی تلخ می شوی و نااميد. به قول قاصدک ، حداقل کاری که اين نسل سوی ها می توانند بکنند اين است که چند تا سوال کوچک از بزرگ ترهايشان بپرسند و کمی به گذشته برگردند. ديگر زمان موج سواری گذشته... بيشتر اينها به حفظ همين مانتو های کوتاه و روابط بی دردسر فکر می کنند. چيزی که آقايان شعارش را می دهند. .. و به همين راحتی خريداری شده اند ...
روسری سفيد تا شده توی
کيفم نشسته... يک بطری آب معدنی خنک هم . پوسترها آماده شده . پرستو و ساناز
با شوق و ذوق ماشين( نازگل) را تزئين می کنند.بخش اعظم برنامه ريزی با تيم آنها و
معصومه
است. گيسو هم
همه تلاشش را برای انرژی دادن و پخش مهربانی می کند! بيرون تعدادی از
زنان با روسری های سفيد و صورت خندان ايستاده اند، منتظر تا اتوبوس بيايد.
آن بالا يکی آب قند می
رساند و ديگری می گويد جلوی کولر بنشينم. صدری معاينه می کند و می گويد بايد بروی
زير سرم، حق نداری به استاديوم حتی
فکر کنی ! فشار و قند خون تعطيل ... مقاومت می کنم تا زمانيکه نيروی در بدنم نمی
بينم که بتوانم حتی يک قدم بردارم...
ساعت 12 شب است. بازی تمام شده ، بوق و ترقه، جيغ و موسيقی ، رقص و تبريک هم. هيچ کدام از بچه ها در دسترس نيستند.آخرين خبر مربوط به زمانی می شود که هماهنگی ها انجام شد و بچه ها وارد استاديوم شدند. حالا همه در راه برگشتند.با ماشينی پر از پوستر که روی آن نوشته نيمی از ورزشگاه آزادی هم مال ماست ... می دانم همه خوشحالند..می خندند.در راه می مانند. صدای ضبط ها بلند است.عشق و شور لابه لای جمعيت موج می زند.می دانم که ديگر جمع زنانه و مردانه نيست.الان همه مست پيروزی اند. شايد جام جهانی آنقدر پررنگ شده که کسی فعلا به پيروزی زنان فکر نمی کند.
می دانم که اين حرکت در تاريخ ثبت می شود. می دانم... ولی يادم نمی رود که هدف فقط همين يک بازی سرنوشت ساز نبود.بين همه آن زنان پشت در غربی استاديو م آزادی ، بودند کسانی که عشق فوتبال نبودند و فقط آمدند تا اعتراض کنند. می دانم که صدايشان ميان آن همه بوق و نعره به سختی به گوش می رسيد اما اين خودش يک پيروزی است. پيروزی سفيد... پيروزی که اين زنان با روسری های سفيد برای نسل های بعد به يادگار می گذارند. شيرينی اين طعم فراموشمان نشود...هزينه هم داشت...پای شکسته محبوبه و بی نصيبی آسيه از حضور، بخشی از آن هزينه سنگين است... هنوز استاديوم آزادی هست. مسابقه فوتبال هم...به اضافه تلويزيونی که برای زنان فقط سهم پخش صدا را قائل است... و زنانی که بايد بجنگند..برای همين حقوق اوليه زندگی ... اينبار من هم خواهم بود..اگر زنده بمانم...
اين عکس ها پروسه مستند واقعه است... نمی دانم چرا از 100 نفر فقط 30 نفر آمدند...
....> عکس اول بدجوری بغضم را ترکاند...
.............................
Women with white scarfs
This is the first time for Iranian women who could enter in a footbal match . in fact, They are not allowed into football during the game.These women wanted their rights to be the same with all men spectators.
Last night in the final match between Iran & Bahrain they could improve their rights : they Have gone and watched the soccer inside with taking refuge in a sanctuary.
I am proud of all of them .
" ... ما همصدا با شما و بر اساس اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق بینالمللی حقوق مدنی و سیاسی که جمهوری اسلامی ایران نیز ملزم به اجرای آن است، اعلام میداریم هیچکس را نمیتوان صرفا به دلیل جنسیت از هیچیک از حقوق طبیعی، شهروندی و سیاسی محروم کرد. ما خواستار برچیده شدن تمامی قوانینی که شهروندان را بر اساس جنس و جنسیت، قومیت، مذهب و اعتقاد مورد تبعیض و ستم قرار میدهد، هستیم و امیدواریم با حمایت مردم ایران، زن و مرد و جوان و پیر، ازمبارزات حق طلبانه شما، مسیر دمکراسی، توسعه پایدار و شکوفایی اقتصادی و فرهنگی ایران هموار گردد و فرهنگ و تمدن کهنسال ایران از آلودگیهای دیرینی چون استبداد، و سنتهای زنستیز و خشونت آمیز و قوانین تبعیضگرا پالایش یابد. ... "
بخشی از نامه فعالان حقوق بشر از تجمع اعتراض آميز زنان ...
هميشه وقتی نامه يا ايميلی از اينطور جاها می گيرم يا می بينم، يک فکر به ذهنم می رسد؛ هميشه به اين فکر می کنم که اين آقايان و خانم های مقيم خارج ، هر چقدر هم که اهل تحقيق و جست و جو باشند، هر چقدر هم که بدترين و پيچيده ترين مشکلات را مدنظر داشته باشند ...هر قدر هم که اين کاره باشند ...باز هم ممکن نيست درد زنانگی ايرانی و عرب و آفريقايي را حس کنند.بيشتر عزيزانی که اين نامه را امضا کرده اند عده زيادی ايرانيانی هستند که سال هاست از وطن دورند. نمی دانم آنها می دانند يا نه...ولی عمق قضيه خيلی دردناک تر از چيزی است که آنها فکر می کنند...!
++ بعد از يک کامنت
فتانه جان... باور کن در تمام مدتی که اين موضوع را می نوشتم و به آن فکر می کردم ، تودر نظرم بودی. تو با همان چهره پردغدغه و نگاه خاص ات. خواستم جايي به خودت اشاره کنم که يکی از آن بزرگانی هستی که از هيچ کاری برای برطرف شدن مشکلات زنان ، دريغ نمی کنی. خواستم بنويسم که مثل تو هم هستند کسانی که شب آن سوی آبشان را هم به سختی می گذرانند ؛با فکر به اعدام ها و سنگسار ها و خفه کردن ها ..و اينکه چه ها می توانند بکنند برای اين مظلوميت به فلک کشيده شده. بين کسانی هم که اين نامه را امضا کردند آدم هايي هستند که دغدغه روزمره شان همين دردهاست. خودت يک بار به من گفتی که همين جا..در اداره (...) حالت از برخوردهای مردانه با زنان به هم خورد.گفتی ديگر نمی آيي چون به خاطر زن بودنت ، توهين و وحشت و نگرانی را با سلول های بدنت تجربه کردی...! يادت هست؟ گفتی طرف حتی به صورتت نگاه نمی کرد تا حرف هايت را گوش کند !
می خواستم بنويسم قاصدک های زيادی هستند که آن سوی مرزها از هيچ حمايت و پشتيبانی دريغ نمی کنند ولی تجربه واقعی آنها زمانی اتفاق می افتد که همه چيز را با نفس های خودشان حس می کنند. وقتی که ديگر آنجا ها نيستند..نه در آمريکا و نه کانادا و نه هلند و نه...
وقتی زن بودنت مسخره می شود..وقتی به راننده ای که کوچه يک طرفه و تنگ را خلاف می آيد و به سختی می توانی به او راه دهی و او وظيفه تو می داند که راه بدهی .از کنارت که رد می شود داد می زند:برو کهنه ات رو بشور ! وقتی که بايد برای همسر توضيح دهی که دقيقا کجا هستی و با کی ولی او تو را در حدی نمی داند که بگويد شب را کجا می گذراند...زمانی که اگر چلاق باشی و ناکار و زشت قانون اجازه می دهد طلاقت دهند ...وقتی... اين ها آنجا ها چه معنی دارد؟ خودت خوب می دانی که می فهممت..می دانم که وجودت پر از درد است و نگرانی . می دانم که خواندن اين جملات برای تو درس پس دادن من است. می دانم که دوست داری هر چه در توان داری برای آزادی و دموکراسی بکنی..می دانم..ولی اين را هم بدان که درد ما را اينجا می توان لمس کرد..همين جا..توی همين به قول تو سرزمين گربه خفته ...
تو برای من هم بزرگی هم فعال و هم مدافع.تو همانی که جوانی ات را برای همين حرف ها گذاشتی. با همين درد هم مجبور شدی بروی جلای وطن. من کوچکم..بی تجربه و خام ...کله داغی دارم و دل ناصبور... يقين دارم که دوری بيشتر بی تابت می کند تا بيشتر تلاش کنی .برای همه اهدافت و برای زنان و آزادی... هم تو و هم خيلی از آن بزرگان. ولی قبول کن که وقتی اينجا می آيي ديگر حتی توان فرياد زدن هم نداری...اينجا جور ديگری است... دردهايش هم خاکستری ترند.نه؟
کاش همان موقع که می خواستم ، همه اينها را نوشته بودم...
چند ماجرای شيرين اتفاق افتاد که در همين چند دقيقه حسابی حالم را جا آورد:
1- حضور شون پن ... در ايران ... خوابش را هم نمی ديدم... کسی او را در نماز جمعه نشناخت ولی فکر نمی کنم توی خيابان ها و در اين اوضاع و شرايط انتخابات که جوان ها همه کاره اند، باز هم اين ناشناس ماندن برايش شانس بياورد.اينبار نمی تواند با اين آرامش بنشيند و نظاره گر باشد.
به روزنامه کرونيکل به خاطر ماجرای گزارش تصويری خانم ديان فيتزموريس ارادت خاصی دارم و حالا اين دوست عزيز و محبوب ، به عنوان خبرنگار اين نشريه به ايران آمده. وقتی آرمن خبرش را داد تا چند دقيقه در شوک بودم . همانجا تصميم گرفتيم ترتيب مصاحبه را بدهيم !
2- دوستان شجاعمان با همان روسری های سفيد روی خبرگزاری ها و سايت های خارجی هم غوغا کرده اند. اين يکی از سايت های محبوب آمريکايي است که به ماجراهای ايران علاقه زيادی دارد. ماجرا در واشنگتن پست وچندين شبکه راديويي و تلويزيونی هم دنبال شده .
3- به شدت از درون پرانرژی و اميدوار شده ام ...خودم هم می دانم چرا..چون تازه دارم کشف می کنم که خدای من خدای تشويش و ترس نيست.خدای من خدای شادی و شور و زندگی است...
4- ... بماند برای بعد...
Oscar-winning U.S. actor Sean Penn attends Friday prayers at Tehran university June 10, 2005. Penn arrived in Iran as a reporter for San Francisco Chronicle
...
شون پن قصد ندارد با هيچ خبرنگاری حتی يک کلمه حرف بزند. فکر نمی کنم به دست آوردن دلش چندان کار راحتی باشد. او ديشب در لابی هتل لاله خيلی راحت گفت که به هيچ عنوان روی مود صحبت کردن نيست. گفت که استراتژی و کارهای تعريف شده ای دارد و فقط در همين زمينه ها جلو خواهد رفت. بعد هم رفت و در ادامه جلسه شروع به حرف زدن کرد. او گفت که فقط و فقط می خواهد بنويسد و ببيند و فکر کند. حرفی هم ندارد که بزند!
مديربرنامه هایش هم گفت که ليستی از آدم هايي مشابه ما را به او داده وخواسته که فکری بکند.ولی پن باز هم روی حرفش هست. نمی خواهد تمرکزش به هم بخورد .درست است که سوپراستار است...آدم پيچيده ای هم هست ... درست است همه دنيا او را می شناسند...شهرت و درخواست ملاقات و مصاحبه برايش عادی است و نور فلاش ها بخشی از زندگی اش شده اند. ولی ..لطفا اين تکروی و گوشه گيری اش را به حساب همان مسائل ايرانيزه خودمان نگذاريم ؛ او نه خودش را گرفته و نه کلاس می گذارد.فقط می خواهد از وقتش نهايت استفاده را بکند البته نه استفاده دکوری و کليشه ای ! با اين همه او گناهی ندارد که اين اتفاق برای اولين بار در تاريخ مملکتی می افتد که از 26 سال گذشته ،تکراری نداشته! او حق دارد که تنها باشد و بخواهد شناخته نشود و فقط کارش را بکند . مشکل از ماست که تا به حال از حضور آدم هايي اينچنينی ، محروم بوده ايم .
دليل اصلی آمدن او به ايران اين است تا به قول دوستی فقط معنای واقعی " مرگ بر آمريکا" را کشف کند! فکر کنيد به عنوان يک خبرنگار مقابل سردبير بايستيد و بگوييد که می خواهيد برويد به يک کشور که حتی جايش را روی نقشه نمی دانيد تا معنای يک شعار را درک کنيد. بعد هم نماز جمعه را انتخاب می کنيد که منبع اين شعار است و بعد آنجا گيج می شويد و نمی دانيد چه بنويسيد در آن دفترچه کوچک !
کاش ما هم اين شرايط و امکان را داشتيم تا برای حس يک واقعيت ، راهی يک محل ناشناخته شويم و البته همه خطرهايش را هم بپذيريم.
شون پن ، می خواهد بفهمد پشت همه اين مسائل ، دعوا و مناقشات بين ايران و آمريکا چيست .او می خواهد پشت صحنه و دلايل اوج گرفتن بحران و فشار بين تهران و واشنگتن را ببيند. چه چيزی بهتر از اينکه درست در اين شرايط به ايران بيايد ؛هم انتخابات هست..هم فوتبال ..هم حضور پررنگ جوانان در کوچه و خيابان و هم...
دلم می خواست به او بگويم که بهترين کار برای نوشتن و درک کردن شعار و عمل اين است که پای حرف های مردم عادی بنشيند. اگر خودش می خواهد قضاوت کند نبايد نتايجش را مستقيم از سياستمداران بگيرد... مردم بهترين منبع هستند.
...........
I am Here to write ...that's it
“Leave me alone ! “
sean penn said in
He is in
It’s the first time in
He is accommodated as a journalist in
“ I just want to read and write here
and absolutely focus on the events
as a researcher. that’s it “. He said after demanding of journalists to have
interview with him.
He will be in
اگر اين آدم به قول خيلی ها اهل پز و کلاس بود ، موقع سيگار کشيدن حال نمی کرد کنار اين آدم بنشيند ! خيابان فرشته يکی از همين روزهايي که پن در ايران بود ...
ممنون از سينا تابش عزيز...
من هم يکی از آن کسانی هستم که با هر گونه تجمع و تحصن اعتراض آميز در ايران مخالف بودم.حالا به اين نتيجه رسيده ام که در مملکتی که به زور به حرفت گوش می کنند بايد به زور حرف بزنی. حتی اگر گوش هم نکنند... در هر صورت به وظيفه ات عمل کرده ای و همين حرکت های کوچک تبديل به يک موج خواهد شد.
تحصن يا تجمع يا نشست اعتراض آميز زنان ديروز با استقبال بی نظيری روبه رو شد. عده بيش از حد زيادی آمدند تا در تکرار شعار و فريادهايي که هميشه فرو داده بودند، شرکت کنند. جای نگرانی نبود.معلوم بود با نيروی انتظامی هماهنگ شده.يک اتوبوس و چندين مينی بوس بين خيابان و پياده روی دانشگاه گذاشته بودند تا هيچ چيز از اين سو به آن سو نرود! ماموران با باتوم دوروبرمان بودند.جمعيـت به حد غيرقابل تصوری که رسيد ديگر اجازه نمی دادند کسی از آن سوی خيابان به اين طرف بپيوندد. بچه هايي که زودتر آمده بودند مزه باتوم ها را چشيده و مورد غضب واقع شده بودند ولی باز هم نشسته و سرود خوانده بودند تا بقيه برسند. صدا ها از اعماق وجود زنان بلند می شد. فرياد " ما زنيم، انسانيم ،اما حقی نداريم" از يک نقطه شروع شد و به آن سوی خيابان هم رسيد. عده زيادی حرف زدند ولی زنان زيادی تحمل شنيدن چيزهايي که با پوست و گوشتشان حس کرده اند را نداشتند..همه حرف ها تکرار بود حتی شعر سيمين بهبهانی و بيانيه شيرين عبادی...همه می دانستند دردشان چيست. همه بيانيه ها و مقالات و سخنرانی ها هم برايشان تکرار واقعيات بود...گويا همه می خواستند در اين اعتراض فقط فرياد بزنند و خشمشان را بيرون بريزند.معلمان و پرستاران و خانواده های سياسيون زندانی هم برای خود شعارهای شخصی می دادند. مقابل دانشگاه تهران يک اتفاق ديگری افتاد.حسی که شايد به قول دوستی ، خيابان انقلاب و سردر دانشگاه هم دلتنگش بودند.
همه ما آن لباس شخصی های دوربين به دست را ديديم. همان هايي که آرام گوشه هايي را انتخاب می کردند و با زيرکی فيلم می گرفتند.همه ديديم که آقای سرهنگ استاديوم که قصد کمک کردن داشت، گوشه ای با بيسيم حرف می زد و دستور می گرفت. همه ديدند و هيچ توجهی نکردند.شايد حضور آن خبرنگاران و عکاسان سوئدی گيج و مبهوت که درست وسط جمعيت نشسته بودند و نمی دانستند چه بکنند، برايمان جالب تر از هضم تلخی حضور لباس شخصی ها بود.
مردمان زيادی آن سوی خيابان نگاهمان می کردند.دانشجوهای مختلف و رهگذران.کمی بعد آنها هم تجمع کردند ..يک تجمع سياسی با فرياد و شعار برای تحريم انتخابات و مرگ بر ديکتاتور و... گويا همه منتظر يک شروع کننده اند تا حرکت کنند. کاری ندارم درست يا غلط...
اين خانم معتقد بود همه خانم ها بايد با اين المان جلوی دوربين خبرنگاران نياز به آزادی بيان و دموکراسی را نشان دهند!
يک نوع اعتراض يا تبليغ !
بخش زيادی از اخبار يا تحليل هارا از اين طريق می توانيد ببينيد.
با اين ايده هم موافقم.اين نشست ها و اعتراض ها بدون حضور زنان هنرمند و نويسنده و اهل سياست ديرتر به جواب مي رسد...
The protest was the first public display of dissent by women since the 1979 revolution.
They wanted their rights in Iranian Islamic low.
وقتى قدر كارتان را بدانند آنقدر انرژى مى گيريد كه چند برابر
سختى هاى قبل را تحمل خواهيد كرد. اين بار با ديد انسانى تر و نگاه
جديد.
تصور كنيد چند سال يا چندين ماه وقت گذاشته ايد و به سراغ پسرك
آسيب ديده در جنگ رفته ايد. همه از او قطع اميد كرده اند ولى
گزارش هاى تصويرى شما حاكى از اين است كه او با تلاش خود و پزشكان رو به
بهبودى مى رود. مردم هم جذب اين تصاوير مى شوند. به زودى پول و مخارج
بهبودى پسرك از سوى مردم جمع مى شود. همه دست به دعا برمى دارند و
عكس هاى دلسوزانه شما مردم را همسو مى كند تا براى بازگشت پسرك
جنگ زده همه كار بكنند. شايد مزدتان را با همين دعا و تشويق همگانى و بهبودى
كامل پسرك گرفته باشيد ولى چه چيزى بهتر از اينكه جايزه پوليتزر را به خاطر يك سرى
عكس هاى خلاقانه و منفعت طلبانه براى يك خانواده به دست آوريد؟
ديان
فيتزموريس (Deanne Fitzmaurice) زنى ۴۷ ساله است كه ۱۶ سال براى «سانفرانسيسكو كرونيكل» عكاسى كرده. رشته عكاسى
را در دانشگاه سانفرانسيسكو خوانده و عكس هايش در نشريات معروف آمريكايى مثل
تايم، نيوزويك، يو اس نيوز، پيپل و... چاپ شده.
او همان كسى است كه جايزه پوليتزر ۲۰۰۵ يعنى معتبرترين جايزه
روزنامه نگارى آمريكايى را در بخش گزارش تصويرى از آن خود كرد.
او صالح خلف
را پيدا كرد، مجروح ۹ ساله جنگ عراق كه تا سرحد مرگ از او خون رفته بود. مردم با
صالح با تيتر «جراحى قلب شير» آشنا شدند. ديان فيتزموريس در ۵ نوبت، گزارش هاى
مفصل تصويرى از پروسه جراحى تا سلامت كامل صالح را در روزنامه كرونيكل چاپ كرد. اين
گزارش ها از صحنه هاى دلخراش و جراحات عميق به چشم و صورت صالح شروع شد و
تا دويدن او در سالن بيمارستان و شادى اش در ميان پرستاران ادامه يافت. در اين
ميان سيل اى ميل و نامه به سردبير كرونيكل سرازير شد و مردم خواستار قرارگرفتن
در مورد جزئيات بيشتر اين شير كوچك عراقى شدند. مردم ديگر مى دانستند كه صالح
با پدرش رحيم در بيمارستان اوكلند روزها را مى گذراند و جراحى هاى بزرگ و
كوچك روى او انجام مى شود. اعضاى ديگر خانواده صالح هم در اين مدت به او
پيوستند.
ديان مى گويد: «خيلى از مواقع من و مرديث (گزارشگر اين ماجرا) با
هم مى نشستيم و گريه مى كرديم. بعد دوربين را برمى داشتم و جلو
مى رفتم. بايد به اين خانواده روحيه مى داديم. صالح تنها كسى نبود كه در
اين جنگ ظالمانه تا سرحد مرگ رفته بود. مجروحان زيادى از عراق به بيمارستان اوكلند
منتقل شده بودند ولى چيزى در صالح كوچولو وجود داشت كه از روز اول مرا جذب خود كرد.
صالح به ما اجازه مى داد تا حتى در اوج دردكشيدن در كنارش باشيم. روح شاد و
زيباى صالح بهترين وسيله براى آشنايى و پيوند ما بود. او فقط عربى مى دانست و
من فقط انگليسى. اما وظيفه انسانى عكاس است كه در چنين شرايطى با سوژه ارتباط روحى
برقرار كند. من از او عكس مى گرفتم و عكس ها را روى ال سى دى
دوربين نشانش مى دادم. او آنقدر هيجان زده مى شد كه مرا به وجد
مى آورد. صالح و خانواده اش به من آنقدر اعتماد داشتند كه روزهاى آخر
واقعاً جزيى از فاميلشان شده بودم.»
مجموعه عكس هاي صاحب پوليتزر...
استاديوم دانشکده تربيت بدنی آنقدر بزرگ هست که هر چقدر جمعيت در آن بنشيند ، باز هم به نظر نمی رسد پرشود. نمی دانم اين همه آدم از کجا آمده بودند.خيابان ها لبريز از اتوبوس های اياب و ذهاب همين جوانان بود با ماشين های شخصی که حتی يک جای پارک هم بين آنها پيدا نمی شد.
رفتم تا از حضور خبرنگاران خارجی در استاديوم بنويسم.فضای سبز و چمن بازی وسط استاديوم مقر خبرنگاران بود ؛ سوئد،فرانسه، آلمان،روسيه، انگليس، ژاپن و ... نمايندگانشان را فرستاده بودند .می گفتند بی سابقه است. می گفتند در تجمع و همايش های هاشمی و قاليباف هم بوده اند ولی خبری از اين همه جوان نبود. می گفتند احساس راحتی اينجا بيشتر است. مردم شادترند.دست می زنند.سرود می خوانند. نوع لباس پوشيدنشان هم فرق می کند ولی در تجمع های ديگر به هر حال فضا ها بسته بوده و مردم انگار زياد هم دلشان با نامزدشان نبوده! باور کنيد..اينها را فقط يک نفر نگفت...حتی خبرنگار آلمانی گفت که مقاله اش را برايم می فرستد که دقيقا به همين اشاره کرده. برای آنها جالب بود که در سرزمينی که آن را برابر با کلمه تروريست می دانند ، جوانان موقع صحبت های سعيد حجاريان فرياد"مرگ بر تروريست" سرمی دهند. جالب بود که يک زندانی سياسی اين قدر بين مردم محبوب است که حالا بعد از گذشت سال ها هنوز همه می گويند" کديور" ..."کديور"...
اوج تشويق مردم را زمانی ديدند که ابراهيم يزدی با همان صراحت لهجه گفت: "می خواستم تحريم کنم ولی حالا وقتش نيست.." ..آنها نمی فهميدند بين اين کلمات و حروف چه چيزی هست که اين همه دست و سوت و فرياد شوق را بين جمعيت می ريزد.فقط ميکروفون به دست صداها و شور را ضبط می کردند !
وقتی که همه چيز تمام شد..معين که با آن همه تاخير صحبت کرد و وقتی ديگر کسی توان ايستادن و دويدن نداشت، نشستيم روی زمين. بطری های آب معدنی وسط چمن ولو شده بود.وسائل جمع می شد و کيف های بزرگ دوربين در ميان سرود " ای ايران" بچه های وسط چمن بسته می شد... همان لحظه از من هم پرسيدند..از منی که با سوالاتم کلافه شان کرده بودم:" تو به کی رای می دی؟" استفان خبرنگار اشترن و پائلو عکاس آژانس عکس رجينا ماريا همزمان پرسيدند... چشمم به کاور های يک دست قرمز بچه های ستاد معين بود که روی تن سرودخوانان ، می درخشيد. گفتم: " هنوز هيچکس...راستش... هيچکدام از اين مردان آن کسی نيست که من فکر می کنم، ولی تا حدی به فکر رفته ام..شايد تا آخرين لحظات تصميم گرفتم..شايد هم..." ...
برای آنها اين حرف طبيعی بود.شايد در کشور خودشان عادی ترين بخش
حضور درانتخابات بود. آنها جايي زندگی می کنند که مردمش به حرف نامزدها
درمورد بيمه اجتماعی، ماليات و امکانات پيچيده زندگی اهميت می دهند.شعار آنها
دموکراسی، آزادی بيان و آزادی زنان نيست.آنها معنای " دوباره می سازمت وطن" را درک
نمی کنند و مفهوم "دولت عشق" و "هوای تازه" و ... برايشان بی معنی است. شک و
دودلی آنها برای انتخاب يک نامزد، با ما خيلی فرق دارد..خيلی... به اندازه معنای
دموکراسی و عمل به آن در کشور ما... با اين حال وانمود کردند که
حرفم را فهميده اند... !
( فتوشاپ لعنتی همچنان مشکل دارد...عکس زياد دارم...)
آخرين ساعات تبليغات، تصوير و لحظات زيبايي را در ذهنم حک کرد.
جوانان که مخاطبان و
حاميان اصلی اين انتخابات هستند در طول اين چند روز به خصوص آخرين لحظات به وضوح تمرين دموکراسی می کردند.ديشب تا 3
صبح وليعصر،پارک وی و ميدان ونک تبديل شده بود به محل ابراز عقيده و راضی کردن آدم
ها به رای دادن. اين برنامه برای يک گروه ،از ساعت 5 عصر شروع شد.ميدان های شهر با
بچه های اصلاحاتی پوشش داده شد. گاهی يک نفر بيش از 45 دقيقه با فردی حرف می زد تا
متقاعدش کند .بچه ها 3 کار را انجام می دادند؛ اول همه را توجيه کنند که دوره اصلاحات خاتمی چه
چيزهايي در برداشته که ما مدام ناديده می گيريم و از آنها تا 8 سال پيش هيچ خبری
نبوده، دوم اگر به معين رای بدهند چه می شود و سوم اگر اصلا رای ندهند چه اتفاقی می
افتد.
می ديدم که مردان و زنان
زيادی وارد بحث می شدند. صداها بالا می رفت.نقدهای شديد با نگاه های تند و دوآتشه
درمی گرفت و در نهايت تعدادی از همين
آدم ها تراکت و پوستر معين دردست از جمع دور می شدند. شايد تصاوير سال های اول
انقلاب با بحث های همان دوره برايشان زنده می شد و می رفتند ...
آخر شب اما زمانی بود که
اين بچه ها بايد با پای پياده بين ماشين های شيک با برچسب های رنگارنگ، بين دختران
و پسرانی که ذهنشان را از همه وقايع 8 سال قبل ری ست کرده اند، می چرخيدند ؛ با
کاور و سربند و پلاکارد در دست تا با تمام سلول های بدنشان فرياد بزنند:" خاتمی
گفته به من،زنده باد دشمن من " ... صدايشان گاهی بين موسيقی تند و تيز ماشين ها گم
می شد. گاهی طرفداران قاليباف با ويراژ موتور و صدای اگزوز سعی می کردند آن را خفه
کنند و گاهی نوحه خوانی طرفداران احمدی نژاد با لباس های تيره و موتورهای مختلف روی
اين فرياد ها فيکس می شد.
زيباترين لحظات زمان
برقراری ديالوگ بين اين بچه ها بود با خانواده های گيج بين ترافيک کارناوال ها.آنها
می پرسيدند و با روی گشاده و پرحوصله بچه ها جواب می گرفتند که چرا معين؟ وقتی می
فهميدند خاتمی طرفدار اوست، نظرشان مثبت تر می شد. خودشان قضاوت می کردند: اين همه
شور و از خودگذشتگی در مقابل آن همه رنگ و شيک سواری وپخش آبميوه و بيسکوييت ...بوی ديگری می داد !
پليس و نيروی انتظامی همه جا ايستاده بود و لبخند به لب نگاه می کرد.جناب سرهنگ از بچه ها سی دی معين را خواست. چند تا کارت کوچک تبليغاتی هم آرام در جيب پليس ها نشست. اينبار پليس ها گيج نبودند.با آرامش يا در ماشين ها نشسته و نگاه می کردند يا بيرون می ايستادند و لبخند می زدند.خودشان هم باورشان نمی شد که اينقدر راحت می توان دموکراسی را در خيابان های نيمه شب تهران تجربه کرد.عادت نداشتند که اين همه صداهای مخالف و فرياد های دلسوزانه را از نزديک بشنوند وبه سوتشان ندمند . نه از باتوم خبری بود و نه تذکربرای "حرکت کن آقا...سريع... " ، انگار هر کسی وظيفه اش را می دانست و مراقب بود تا رقيبش هم آسيبی نبيند. آنهايي که قصدشان فقط وقت گذرانی و استفاده از آخرين لحظات برای آزادی و خوشی بود، کارشان را بلد بودند. آنها هم مزاحم ديگران نمی شدند ولی کلامشان تند بود و ناسالم. آنهايي که هدف محکم تری داشتند باز هم به رقيبان فراموش کار ، لبخند می زدند و برايشان دست تکان می دادند.
من به اين فکر می کردم که همين ذره آزادی و جنبش خودجوش با همه تضاد ها ،اگر هميشگی باشد ، چقدر به کارمان می آيد؟ اگر همين ديدگاه برای هميشه ماندگار شود که مردم شعور دارند و می توانند خوب را از بد تشخيص دهند، چقدر جلو خواهيم رفت؟ اين ساختن و دوباره سازی کشور با همين چيزهای به ظاهر کوچک به وجود می آيد. همين آزادی های فردی و اجازه به جوانان تا با ديالوگ مسائلشان را با هم مطرح کنند. ولی همه آنهايي که ديشب از آخرين ساعات تبليغات استفاده می کردند، همه کسانی که صدايشان گرفت، برای يک قطره آب همه جا رفتند و برای تغيير عقيده آدم ها به ابزار محبت و احترام متوسل شدند ، می دانستند که تاريخ مصرف دارد...همين آزادی های کوچک خيابانی ..همين شادی ها... و همه اين راحتی ها..تاريخشان خواهد گذشت... مثل همان دوره موعود خاتمی..مثل همان زمان پرشر و شوری خودمان...
دو روز است بغضم را نگه داشته ام. خشمم را هم. گاهی اما اگر زورم به کسی برسد ، کمی صدايم را بالا می آورم تا ذره ای آرام تر شوم. هيچوقت فکرش را نمی کردم که روزی مجبور به فکر کردن در مورد انتخاب بين ... و... شوم.
ديشب معين آرام بود. بين آدم هايي که در گوشش می خواندند اين کار را بکن و آن کار را توصيه کن ، لبخند می زد. راضی بود ... او وظيفه اش را برخلاف خواست قلبی خودش انجام داده بود و حالا کنار می رفت و می گفت ديگر به کسی رای نمی دهد و توصيه هم نمی کند که جوانان چه بکنند! همه می خواستند مشروعيت رای دادن را از زبان او بشنوند!
اينبار اما قضيه شخصی است. اينبار بايد فکر کرد که اگر دوست نداری مرزهای کشورت بسته شود، اگر می خواهی مطبوعاتی غير از کيهان توليد شود،اگر از بوی گلاب و جوراب و صدای موتور و نگاه های ترسناک ، دوری می کنی... کاری بکنی. اگر هم هنوز حالت از ماجراهای قبل از 76 به هم می خورد، فساد اقتصادی برايت اهميت دارد و از فکر حضور مافيايي و خانوادگی در امور اقتصادی ترس برت می دارد، باز هم کاری بکنی. خيلی ها از من پرسيدند چه بايد کرد؟ و من ..خودم هنوز نمی دانم...خيلی ها نمونه مشابه انتخابات را در فرانسه يادآوری می کنند و عکس العمل مردم و سياسيون را... آن زمان حتی تيم فوتبالشان هم اعلام کرد در صورت روی کار آمدن دولت راست افراطی ، ديگر بازی نخواهد کرد. عقل می گويد ..به وضوح هم می گويد که چه بايد بکنی..ولی چطور می خواهيم با خودمان کنار بياييم ؟ به قول فتانه ، تحريم ،ترحيم آزادی شد. حالا هم خيلی ها نمی خواهند به دور دوم حتی فکر کنند ... ولی بعد چه می شود؟ شنبه بعد چه اتفاقی می افتد؟ حالا آرا خرد می شود.آراء لاريجانی و مهرعليزاده هم می رود توی صندوق راست ...اگر سه برابر اين تعداد هم کار ديگری بکنند باز هم شانس پايين است. من که از ترس حضور سايه سنگين آقای عدالت اجتماعی در آخرين لحظه همه کار کردم، ديگر نمی دانم بايد چطور منطقی باشم و چه کاری از دستم برمی آيد؟ حالا حتی می ترسيم که بنويسيم!
خانم ها و آقايانی که معتقد بوديد خاتمی در اين 8 سال هيچ نکرد؛ حالا تحويل بگيريد ! از اين به بعد نوشتن، حرف زدن با تلفن و حتی پچ پچ کردن هم می ترساندتان ... از حالا حتی صدای زوزه موتور هم مو بر اندامتان راست می کند...حالا به يک عقب گرد عظيم تاريخی می رسيم..شايد به زمان ارتباط با عثمانی ها! ديگر حتی درجا هم نمی زنيم...
ماجرای بدی را بازی کرديم... بدون فيلمنامه... راست می گويي فروغ جان...
روز سختی بود ... اقبالی ها امروز را با بدترين شرايط روحی گذراندند... اگر می خواهيد عمق فاجعه را حس کنيد، عکس ها را ببينيد..اينجا هم با سياهی و تلخی تمام اين حس را لمس می کنيد... اينجا هم ...
امروز آنقدر بغض داشتم و عصبی بودم که پايم را آنجا نگذاشتم..ولی می دانم ، بچه ها چه کشيدند... هر چقدر هم که عادت کرده باشند... همه انگار می دانستند منظور از توقيف موقت ، همان حرفی است که هميشه قبل از بسته شدن روزنامه ها می زنند. اينبار خبرنگاران خارجی هم رفتندتا آخرين لحظات را ثبت کنند...
...
Iranian female journalists, staff of the reformist daily Eqbal, stand after the hard-line controlled judiciary banned their paper, in its office, in Tehran, Iran, Monday, June 20, 2005. Hardline clerics fired a warning shot in Iran's run-off race for president by barring Monday's issue of a pro-reform newspaper, while the race's front-runner denounced some clerics as 'reactionaries.' The judiciary ordered the reformist daily Eqbal closed temporarily, its senior editor Karim Arqandehpour told The Associated Press Tuesday. AP Photo/Vahid Salemi
_ وقتی اسمش را روی برگه نوشتم بغضم ترکيد.از انگشت آبی ام حالم به هم می خورد. بين ه و الف مکث زيادی کردم... نمی خواستم به هيچکدام از خواهران و برادران پای صندوق نگاه کنم تا چشمان خيسم را ببينند. آنجا فقط من بودم با اينحال ،معطلم کردند. ساعت از 7 گذشته بود ... خانم همانطور که چادرش را به دندان می گرفت ،سرتاپايم را نگاه کرد. شناسنامه را که داد،زدم بيرون...انگشتم را به آجرهای ديوار مدرسه کشيدم... آنقدر که پوستش برگشت و رنگ آبی اش کمرنگ و خون مرده شد...
_ الان آنجاست. روزی رسيد که ما رای را هم داده بوديم و چشممان به آمار بود. زودتر از سه ماه کارهايش درست شد.اجازه نداد برويم فرودگاه. بعداز 10 سال دوستی...او رفت..جمع کوچک چهارنفره مان خيلی زود سه نفره شد و بعد هم دونفره . او حالا آنجاست. کنار مادرش نيست که وقتی سينی قهوه را مقابلمان گرفت ، اشکش توی فنجان افتاد.حالا ديگر نمی بيند که مادرش چقدر بی تابی می کند..غذا نمی پزد و به ياد دختر سفرکرده اش تا ظهر در تخت می ماند تا شايد گذر زمان را کمتر حس کند. آمريکا رفتن را از 4 سال پيش توی سرش انداختم.. می توانست برود..شرايطش از من بهتر بود.اقليت بود و پاسپورت کشور ديگری را هم داشت. پدرش اجازه نمی داد . بالاخره...مسيح کمکش کرد.همان که شب ها در کمال خستگی و بی حالی برای احترام به او، کنار تخت زانو می زد و نيم ساعت دعا می خواند. همان که به او ايمان داشت . ظرف سه ماه..هم ويزا گرفت و هم به زندگی فکر کرد.رفت که بماند.به کنسول آمريکايي اين را نگفت.گفت می روم ببينم اين آمريکای بی دروپيکر را ..می روم تعطيلات..و مرد جوان مهر را زد توی پاسپورتش . گفت پايم که برسد آنجا، همه کار می کنم که بمانم...
و مادرش..برايم فال قهوه گرفت آن شب..شب قبل از سفر بود...دو شب قبل از جمعه ... گفت اميدوار باش..جواب دعا و صبرت را می گيری. بيشتر ايمان داشته باش تا آن کاغذ لعنتی برايت برسد... گفت که بايد منتظر يک هديه غيرمنتظره بمانم... گفت اينقدر حساس نباشم و کارها را به زمان بسپارم...
ممنونم مسعود عزيز که در چنين روزهای مه آلود فيلمی را دادی که آرامش مطلق بود و درستی : يک زندگی ايزوله در ميان طبيعت و رودخانه ای که با نام بودا تقديس شده، با حس تسليم نسبت به سرنوشت ، تصاوير و محتوای فيلم عجيب " بهار،تابستان،پاييز،زمستان و بهار است. من ديوانه فصل زمستان شدم..اوج تنهايي و خودسازی است.
کره ای ها اگر اراده کنند که دور از کارهای کليشه ای و ورزش های رزمی احمقانه، فيلم بسازند، با وجود دستمايه های بودا و داستان های معنوی شان، کارهای اساسی می کنند. اگر به دنبال آرامش هستيد..روی مود فيلم ديدن هم نيستيد و با تصاوير طبيعت زنده می شويد، بگرديد به دنبال اين فيلم ساده و عجيب...
Plot
Outline: This film takes place in an isolated lake, where an old
monk lives on a small floating temple. The wise master has also a young boy with
him that teaches to become a monk. And we watch as seasons and years pass by...
(more) view trailer
مشکل دارم. با اين آقا..با ... و با ... و چيزهای ديگر ... ولی در همين وسط ها به چيز ديگری اعتقاد دارم. من معتقدم اگر بدترين و وهم انگيزترين و نابسامان ترين آدم ها مسووليت های بزرگ کشورمان را به عهده دارند، بايد در مجامع بين المللی کمی آبرو داری کنيم._ راستش ..شايد کمی وطن پرستانه باشد که خيلی ها معتقدند در وجود من از آن خبری نيست !_ ولی فکر می کنم ، خبرنگاران و عکاسان کشورمان که برای رسانه های آن طرفی کار می کنند ، نقش مهمی در اين آبروداری دارند.من اگر جای خيلی از اين عکاسان بودم ، حتما با سختی تمام می گشتم ( هر چند غيرممکن) تا عکسی از ميان عکس هايم پيدا کنم که القای چندش يا وحشت و ترس نکند ! درست است که حقايق را نمی توان پوشاند يا واقعا نمی شود از مواضع بين المللی گذشت، اما ايجاد چنين تصوری در ذهن و افکار عمومی به ضرر خودمان تمام خواهد شد. بعضی ها معتقدند که بايد به همين عيانی و وضوح نشان داد که ما کجا زندگی می کنيم ! ولی تصور می کنم از چيزهايي که منفعتی برايمان ندارد،ضرر هم نکنيم بهتر است.
گاردين فقط يک نمونه ومثال است... شايد حتی عکاسش از ما نباشد...
عجب فضايي دارد اين کتاب "راز داوينچی" ... می روی به دل پاريس و لوور . پانوشت های بلند بالايش (که گاهی بيش از صفحات اصلی داستان است ) ، آنقدر اطلاعات عمومی در بردارد که از خواندن انواع کتاب های تاريخی بی نيازت می کند...
فيلمش ( ران هاوارد) هم در دست ساخت است. با بازی تام هنکس ، ادری تاتو و ژان رنو ... اين کتاب پرفروش روز را از دست ندهيد...
زن ايراني در 25 سال گذشته ... عجب لوگو تايپ و سركليشه هاي ساده اي دارد !
وين در چند روز آينده منبع اخبار و گزارش هاي جالبي خواهد بود...
انتظامي 80 ساله مي شد و قرار بود به همين مناسبت مهرجويي كنارش بنشيند و او را به حرف آورد !
عزت الله انتظامي يكي از پايه هاي اصلي چند فيلم مهم مهرجويي است و شايد فقط داريوش مهرجويي بود كه مي توانست آن بعد از ظهر گرم ، او را بر سر ذوق آورد تا از خاطراتش بگويد و زندگي و تنهايي هاي بازيگران قديمي...
برنامه را نشرفرزان روز تدارك ديده بود و آقاي دهباشي آن را اجرا مي كرد. فكر مي كنم عملا اگر حداقل دو ميكروفون بي سيم و بدون پايه روي ميز بود و دو مرد را تنها مي گذاشتند تا هر چه مي خواهند در آن سه ساعت بگويند، همه چيز بهتر مي شد.
مهرجويي مثل هميشه راحت بود.راحت پوشيده بود و چشمانش بين جمعيت مي چرخيد و با اعتماد به نفس بالايي حرف مي زد.وقتي وارد سالن شد به عكس هاي سرد روي ديوارها اشاره كرد و بي رودربايستي گفت:اينا كه همه اش صنعتيه كه!
انتظامي با انسانيت و خلوص حرف مي زد.از شروع سخت كارش در لاله زار مي گفت و از كار با مهرجويي. از سختي هاي بازي كه امروز به زرق و برق و جوان پسندي سينمايي تبديل شده... با حوصله جواب مي داد حتي به تكراري و بي محتواترين سوالات مردم: نقشي هست كه آرزويش را داشته باشيد؟ حستون در مورد خانه خلوت چيست؟ دوست داريد چه نقش هايي را بازي كنيد؟ و ....
حركات و درخواست هاي مردم كلافه كننده بود...همه امضا مي خواستند و عكس تكي... همه مي خواستند با اين دو مفصل حرف بزنند و از احساسات هاموني تا پري و سارا بگويند و در مورد گاو و اجاره نشين ها نظر دهند...اين درخواست ها آنقدر تكرار شد كه هر كسي غير از اين دو شايد عصبي مي شد...ولي هر دو ايستادند. حرف زدند و با مردم خنديدند و عكس گرفتند...
حرف زياد دارم در اين زمينه...وقت كم است..مي نويسم و عكس هاي بيشتري مي گذارم...
مي دانستيد آدمي كه كنار مسيح نشسته(سمت چپ) “زن “ است ؟ مريم مجدليه...همسر مسيح و مادر سارا ،فرزند مسيح ؟
حداقل دن براون و دير صهيون اين را مي گويند و قرن هاست سينه به سينه مي چرخد. من كه تعطيلم...از اين قدرت زنانه ...از اينكه زماني زنان والاترين مقام ها را داشتند و حالا كنار گذاشته شده اند....از دانستن اينكه مرد ها و اديان چقدر از قدرت زنان مي ترسند..از اينكه عقب رانده شديم به خاطر صلاحديد مردان و به اسم مذهب...
الان پر از شك و ترديدم..پر از ايهام و نگراني..پر از احساس ناشناخته از خيلي چيزها...
كمي به گيجي مسلط شده ام.دوستان كمك كردند. حداقل در يك روزبراي 3 بار ، تا آخرين حد تصادف به شكل كامل نمي روم!
كريم امامي را با ناباوري باور كردم ؛يك غروب برفي...به مغازه اش در پس كوچه هاي تجريش خزيديم تا كمي آسمان آرام گيرد... چاي گرم و حضور گرم تر گلي را فراموش نخواهم كرد... يادت هست؟
براي گنجي به اعتراض جمع شدند...مخابرات عصر ديروز را رسما براي خودش و سيستم هاي تلفني تعطيل كرد...خوئيني ها كتك خورده و در بيمارستان بستري است.
نوشي داغان است. او فقط يك نمونه از آدم ها و زناني است كه دردشان را داد مي زنند.بچه ها دست به كار شدند تا گزارشي از اين قضيه بروند. وكيل هم برايش پيدا كردند.اگر اراده كند همه حاضرند برايش دست به تحصن و اعتراض بزنند. درد من چيز ديگري است اما نوشي خانم...درد من زناني است كه مثل تو اينقدر محبوب و آشنا نيستند و كسي حاضر نيست براي آنها جلوي دادگستري يا دادگاه خانواده ساعت ها بنشيند و شعار دهد... كساني كه حتي از حق شان هم بي خبرند...
دكتر كلروديازپوكسايد 5 ميل تجويز مي كند و سرباز مي زنم. خواب..خواب...مدت هاست به آن احتياج دارم...
آدم ها...حالم را به هم مي زنند... فردا به ديدن كار بيضايي مي روم...مي دانم كه بهتر خواهم شد.حداقل بغضم مي تركد و ...
استاد اخراجی..نويد ماکان عزيز ...
ديشب کابوس تو را من هم ديدم.سه پالتوپوش اما نبودند؛ آنها صدها و هزار ها آدم سياه پوش بودند با قيافه های سرد و توهم آلود... آدم ها ما را مثل جوجه های بی سرپناه محاصره کرده بودند.تهديد می شديم..تهديد که اگر فکر کنيم بلاهايي را به سرمان می آورند که اشک صدها رخشيد فرزين هم برايمان کم باشد. تا صبح بيدار ماندم.شايد برای مجلس شبيه تو و فرزين... خواب آسايش می ديدم. خواب بيضايي را ...خواب می ديدم که داستان خودش را در بيست پرده بی فاصله روی صحنه تاتر آورده .خواب ديدم مژده شمسايي نقش خودش را بازی می کند؛ نقش زنی که شوهرش را به زور ساکت می کنند و دست هايش را می بندند تا روزی شاهد "دسته گلی برای هميشه"نباشد. زنی که لاشخور های زيادی مثل روانشناس و سرکلانتر منتظرند تا طعمه شان شود . بعد که بيدار شدم ديدم ای بابا...فقط نويد و رخشيد،مژده و بهرام نيستند ..اينجا زيادند کسانی که به قول ستوان برآبادی می ترسند مرده شان هم فکر کند ! اينجا آدم هايي که در خانه هايي متوسط دارايي شان کتاب و دفتر شعر و رموز اسطوره هاست ولی مهر سکوت را بر قفل درهاشان زده اند.. بيدار ماندم تا صبح... شايد اگر به خاطر بچه هايي که ديشب هر کدام بعداز ديدن تاتر بيضايي می خواستند تنها باشند و تکليف شان را با بغض شان روشن کنند، خودم را کنترل نمی کردم حالا حال و روزی بهتر داشتم.
نه آرمن جان..من مثل تو اعتقاد ندارم که وضع بهتر خواهد شد...همه چيز همين است..همه بايد سکوت باشيم وسمبل سکوت... گنجی را که می بينی؟
شنبه آينده ساعت 18 افتتاحيه سومين جشن تصوير سال است. اين جشن شامل نمايشگاه بزرگ تصوير سال و دربرگيرنده آثار هنرمندان عکاس،گرافيست،کارکاتوريست و نقاش است.در کنار اين نمايشگاه جشنواره فيلم تصوير هنرمند هم برگزار می شود.
اگر مجری و برگزار کننده بسياری از جلسات مطبوعاتی و نقد ها صمديان باشد، نه احساس خستگی می کنيد و نه دلتان می خواهد کار زودتر تمام شود و برويد سر صفحه بندی روزنامه تان!
او جدی ترين حرف ها را هم طوری بيان می کند که احساس می کنيد " اينطوری هم می شد ديد!" خودش معتقداست که بزرگ ترين ويژگی جشن تصوير سال اين است که اصلی ترين گردهمايي همه هنرمندان در مدت 14 روز محسوب می شود و همه هنری های کشور با وجود مشکلات و *حتی جبهه گيری های مختلف عليه يکديگر (* اين بخش اعتقاد شخصی خودم هست) به راحتی در اين مدت کنار هم جمع می شوند .
در برنامه امسال 270 عکاس،30 فيلمساز داخلی،30 فيلمساز خارجی، 30 گرافيست و 20 کاريکاتوريست شرکت کرده اند. عکس اصلی ترين پوشش تصوير سال و جشنواره آن است. صمديان معتقد است که ديجيتال کمک کرده تا بخش عکس محدود به يک سری آدم يا سبک نشود و در بخش های هنر و هنرمند،خلاقه،ورزشی،مستند اجتماعی،خبری،انتخابات و جشن فوتبال ،انتخاب عکس ها انجام شود. سال قبل همه تلاشم را کردم تا بخش زيادی از فيلم های جشن تصوير هنرمند را ببينم. امسال اما می خواهم همه را ببينم .امسال برای اولين بار اين جشن بين المللی شده و با کمک آرشيو فيلم های خيلی از بزرگان سينمايي ، فيلم های عجيب و غريبی وجود دارد که هر کدام به تنهايي کلاس محسوب می شوند. راستی می بينيد که تلويزيون طبق معمول کاری به اين برنامه ها ندارد.صمديان حرف جالبی زد: اين بی اعتنايي و تفکر قرون وسطی اي يا ناشی از اين است که گردهمايي 350 هنرمند در کنار هم برای تلويزيون به اندازه برگزاری يک گالری نقاشی کوچک هم اهميت ندارد، يا دوست ندارند از اين اتفاق ها در کشور بيفتد و يا اينکه اصلا نمی فهمند موضوع چيست!
اولین همایش بین المللی روابط عمومی به امید ایجاد یک حرکت جدید برگزار می شود.
فکر می کنم سال 77 بود که از طرف دانشگاه به شکل خودجوش سمینار روابط عمومی برگزار و با استقبال دانشجوها روبه رو شد.آن موقع تعداد زیادی از اساتید دانشگاه خودمان مقاله ارائه دادند و همه تلاش ما این بود که کنار مقاله کسانی که دوستشان داریم علامت بزنیم و در سالن کانون پرورشی منتظر بنشینیم تا بروند روی سن .حالا می دانم تعداد زیادی از همان استادان در این همایش شرکت می کنند،ولی نمی دانم حرف ها و نگاهشان چقدر با گذشته فرق کرده. حالا بحث روابط عمومی الکترونیکی است و خیلی از کسانی که می شناسم و قرار است در همایش حاضر باشند یا سمت های دولتی پیدا کرده اند یا مشاور جاهایی هستند که همچنان با روش سنتی اداره می شوند.
دلم می خواهد برای این همایش مقاله ای ارائه دهم .تا 3 روز دیگر فرصت هست تا خلاصه مقاله را بفرستم وبعد 15 روز وقت دارم کل آنرا برای هیات علمی ارسال کنم.سوژه جالبی هم در ذهن دارم اگر یک نفر!کمکم کند تا سریع قضیه را ببندم، همه چیز حل است . شاید بتوانم کنار همان کسانی که با آنها نوستالژی دارم مقاله ارائه دهم...کنار همان اساتید ...
در اين موقعيت..با وجود تغيير دولت..با همه اتفاقاتی که در حال افتادن است ..با وجود فيلمی که معصومه از روزنامه نگاران بی کار ساخته و تلاش های بچه ها برای فرياد ...با وجود خداحافظی امشب خاتمی با جوانان و روزنامه نگاران و ... ملت..با وجود اينکه آقا يا خانم آسمانی باز می نويسد با توت فرنگی خوردن ، فرنگی نمی شوم و ادا در نياورم و با وجود غم بزرگی که امشب به نهايت خودش رسيده ... با همه پرخاشگری های اين روزهايم! و مسائل مختلفی که کابوس را از من دور نمی کند...
می خواهم بگويم که برويد و کارتون The Emperor's New Groove را از اولين سی دی فروشی يا دستفروش بخريد و از ته ته دل بخنديد. برويد و به همه اين مهملات زندگی پشت پا بزنيد.برويد برای دو ساعت هم که شده از آينده نگری و پيش بينی و ناراحت بودن ،دور شويد. اين کارتون ديزنی با دوبله جانانه فارسی اش چنان جانی گرفته که شايد شما را ياد قدرت دوبله زمان کودکی مان بياندازد..زمان بازرس دودو و مورچه خوار و معاون کلانتر... کاری محکم که در حد يک فيلم سينمايي کار برده و به نظر می رسد، تک تک پرسوناژها بازی می کنند!
آنقدر ارزش دارد که به عنوان روز زن هديه اش بدهيد يا هديه بگيريد...
The Emperor's New Groove |
|
|
وقتی هوای ديدن دوباره The Incredibles به سرم زد از
طرف يک آدم خيلی با شخصيت پکيج کامل و دی وی دی اورجينالش را هديه گرفتم ، با همه
مخلفات مربوط به ساخت و پشت صحنه و حرف های سازنده ها
...
و چند روز بعد سی دی دوبله شده به روش درست و حسابی که اين روزها روی کارتون های ديزنی ، با صداهای جديد و خلاقيت بالا می شنويم پيدا شد و ...
هنوز نمی دانم اين کارکنان ، طراحان و شخصيت پردازان
استوديوی پيکسار چه می کنند که می توانند به عکس و نقاشی تا اين حد جان دهند و از
آنها مثل آدم ،بازی بگيرند ! ولی با ديدن و شنيدن حرفهايشان فهميدم که اگر طراحان
ما هم می توانستند اينقدر احساس آزادی عمل داشته باشند و کارگردان به نظر و کارشان
احترام بگذارد ، حتما خيلی جلوتر از آنها بوديم. همانطور که لی اوت علاءالدين و
خيلی از کارتون های ديزنی را رسول
آزادانی يک آقای ايرانی انجام می دهد و حتی مدير توليد همين The Incredibles کاترين صفاريان ،يک خانم
ايرانی است .
طراحان اين کارتون هر کدام به شکل مجزا يک
شخصيت را طراحی کرده و فقط روی همان تمرکز داشتند.کارگردان می آمد و فقط می گفت :
"ببين..می خوام شخصيت باب صورت گنده ای داشته باشه با گونه های برجسته و ابروهای
پرپشت و توی هم رفته. ببينم چی کار می کنی..." و ديگر هيچ دخالتی در کار طراحش
نداشت و روی اعصابش راه نمی رفت.
بعضی از طراحان می گفتند که شخصيت دخترک يا
پسر را از آدم های واقعی الهام گرفته اند و ظرافت های حرکتی يا حتی نوع نگاهشان را
با توجه به نوجوانان واقعی ، کارتونی کرده اند.
فضای استوديو کاملا صميمانه بود.آدم ها با نقاشی و
طرح با هم حرف می زدند و حتی شوخی هايشان با کاريکاتور و نقاشی سريع از قيافه
يکديگر بود. در عين حال يک نفر گاهی ساعت ها جلوی مانيتور می نشست ،قهوه می خورد و
سيگار می کشيد ولی چيزی به فکرش نمی رسيد ..در اين شرايط هم همکارانش او را راحت می
گذاشتند . گاهی هم به کمک هم می رفتند و در مورد رنگ يا نوع حرکت نظر می
دادند..گاهی حتی بحث شان می شد... همين ارتباطات لعنتی و درست بين آنها باعث شده که
اتفاق های نادری مثل "
Finding Nemo " بيافتد و شخصيت حيوانات و جانوران هم
با روابط انسانی و احساسات خودی شکل بگيرد.
شنيده ام در ايران هم اتفاقات خوبی در مورد انيميشن سازی در حال وقوع است ولی تا به حال هر چه ديده ام پر از تصنع است. دلچسب نيستند اين شخصيت هايي که حتی از مثنوی مولانا گرفته می شوند و بچه ها را بيشتر دور می کنند از ادبيات و زيبايي شناسی. نمی دانم مشکل کجاست ..اگر مساله تکنيکی است ،پس اين همه انيماتور ايرانی آن سوی آب ها چطور شاهکار می آفرينند ؟ اگر هم مساله محتواست که ما از آنوری ها چنته پرتری داريم ! لهجه های مختلف و صداهای گيرای جوانان اين روزها هم که صداگذاری را چند برابر جلوتر برده و جذاب تر کرده... پس... ؟
7 ميليون عکس ازلی و ابدی در نيويورک تايمز کم نيست بابا جان..يک عمر درس عکاسی است و سيروسفر...
The New York Times Photo Archives contains historic
images carefully preserved over the past 100 years ? one of the largest and most
comprehensive collections of photographs in the world. Search from more than
1,200 images online, or contact us to find images not yet posted.
دو فيلم جشنواره ای خوب و خوش ساخت که جوايز زيادی را برده اند ؛
- Betty Blue ...فرانسوی.. ( By Jean -Jacques Beineix ) شخصيت عجيب دختر جوانی که زندگی را به شکل ديگری می بيند .زير بار زور نمی رود و هر چيزی که جلوی آزادی اش را بگيرد ، نابود می کند و در نهايت به خاطر يک اشتباه ،نابود می شود...درست وقتی می فهمد که مادر نشده !
- Angela ، آمريکايي( By Rebecca Miller ) ، ماجرای مذهب و خرافاتی که در مغز دو دختر بچه نشسته آنها را وادار می کند تا خطر کنند . فيلم به نحوی تئوری های کوئيلو و نظريه پردازان عرفانی را تمسخر می کند... شايد مدام منتظر باشيد تا فيلم شروع شود ولی در نهايت ..درست وقتی که فيلم تمام می شود، همه چيز آغاز می شود.
هنوز نمی دانم..نفهميده ام...
از شادی مادر و اشک پدر موقع در آغوش کشيدن دخترش فهميدم که اين اتفاق آنقدر ها هم ساده نيست. اصلا اتفاق نيست ... يک زندگی تازه است با همه کشف و شهود هايي که انتظارش را نداری. با مردی که مطمئنی به انسان بودنت احترام می گذارد و نه وظايف تعيين شده در قرارداد کاغذی !
من فقط عکاس اين عکس هستم ،نه سوژه ! فقط به عنوان جواب ايميل ها و کامنت ها در اين زمينه ذکر شد.
نمی دانم می توانم آنقدر که ته دلم می خواهد در اين رابطه به چيزهايي که می خواهم برسم يا نه ولی اين را می دانم که آزادی، استقلال و شور بيشتری برای روزهای زندگی ام خواهم داشت...
ژوليت بينوش آنقدر توانايي دارد که بقبولاند يک نويسنده رنجيده از دنيای مردان در روزگار قديم پاريس است.آنقدر که شايد ناراحتتان کند مرد هنرمند و نويسنده ديگری کنارش قرار بگيرد و مثل محمدرضا فروتن به شکل روانی عاشقش باشد . مرد بوالهوس و مشمئز کننده ای که به آن زن الهام می دهد تا بنويسد ولی شما را رنج می دهد.
فيلم CHILDREN OF THE CENTURY نشان می دهد که زنان از همان زمانها چطور زير ظلم و يوغ مردان حتی حق نداشتند از مسائل طبيعی ،جنسی و کمی آن طرف تر از حدود تعيين شده خود بنويسند يا بگويند.
اگر بردادران کوئنی باشيد حتما تا حالا اين فيلم را از دست نداده ايد ولی اگر مثل من منابع فيلمی يا حتی رئيس دفتر تان! کمی عقب تر از زمان 2000 باشند شايد دير به اين نتيجه رسيده باشيد که عجب کمدی کوئنی را از دست داده ايد تا حالا!
فيلم The Big Lebowski يک موضوع کاملا احمقانه دارد ولی آنقدر شيرين و قوی که حماقت آن فراموش و تبديل به يک شوخی گنده می شود؛ اين آقای لباسکی با يک مرد ميلياردر اشتباه گرفته می شود و دو دزد به خانه اش می ريزند و او را تهديد می کنند که پول از او بگيرند .در همين ماجرا يکی از آنها مستقيم روی قاليچه نازنين او ادرار می کند !اشتباه نکنيد .موضوع اصلی که او را وادار می کند مرد واقعی را پيدا کند و موضوع را به او بگويد تهديد جانش نيست.او برای گرفتن خسارت قاليچه ايرانی اش پيش لباسکی اصلی می رود و در اين راه همه نوع خطر را می کند . ..شوخی های فيلم با پليس و فيلم های جنايي و پليسی ظريف و منحصر به فرد است. از قاب بندی و نوع فيلمبرداری هم نمی گويم که مثل عکاسی حرفه ای کل نما ها کنار هم چيده شده اند...
اين تلويزيونی های عزيز ، حسابی دارن روی ماجرای کاترينا مانور منفعت طلبانه می دن. گزارش ها ، تحليل ها و ميزگردهاشون رو ديدين؟ اينکه آمريکا در مقابل يک حادثه طبيعی چقدر کم آورده و به خاطر نژادپرستی کاخ سفيدی ها اين همه سياه پوست و فقير از بين رفته ان و باقی مانده ها بيچاره شده ان. اين آقايون تحليل می کنن که ابرقدرت و کله گنده دنيا از پس طوفان که برنيومده هيچ، آمار و اطلاعات غلط هم منتشر می کنه و مسوولان به مردم اجازه نمی دن حقيقت رو بفهمن. اونا اصرار دارن که عمدا هيچ کمکی به آسيب ديده ها نمی شه يا خيلی کند در اين زمينه اقدام می شه و مردم گرسنه،بيمار و عصبی ان .اينکه هر روز به تعداد خودکشی های آسيب ديده های کاترينا اضافه می شه.... و .... از همه جالب تر آقاي مولاناي عزيزي است كه همه زندگي و تجارت و مقامش را مديون آمريكاست ولي هميشه بدگويي اين قاره رو مي كنه. حالا هم دوباره بهترين شرايط براي ابراز علم و كوباندن آمريكايي ها براي پروفسور پيدا شده كه در كنار زندگي مرفهانه و با بهترين امكانات براي خود و خانواده اش از آنها مي گويد .
کاری به راست و دروغ و غلو حرف های تلويزيونی های محبوبمان ندارم. مساله من اينه که چطور همه اين چيزهايي که خود همين دوستان در مورد زلزله بم و سيل های مختلف گلستان و ... پياده کردن ، هيچ بازخوردی نداشت.چطور ما هر روز با آمار غلط و اشتباه مرگ و مجروحان بم مواجه می شديم يا کمک ها به راحتی از جاده ها غيب می شد ...چطور اين همه خودکشی ،دزدی و تجاوز بين خرابه های بم بود و رسيدگی ها کند انجام می شد ...چطور اين همه بی توجهی به آسيب ديدگان همچنان ادامه داره و ... ولی هيچکدوم از اينها جايي منعکس نمی شه؟
فکر کنم اين قدرت رسانه ها در تخريب باشه يا چيزی به اسم جريان سازی خبری که تلويزيون ما در مورد آمريکا و چند کشور ديگه به راحتی از پسش برمی ياد !
آدم قصد مردن داشته باشد ،چنين پسر برومندی هم داشته باشد ... چه راحت خواهد رفت؟ پسر با همه تنفرش از پدر ،همه کار برای او کرد تا در آخرين روزهای زندگی نه در بيمارستان بميرد و نه تنها . پدر غرق در پول پسر ..هروئين و در کنار همه معشوقه های قديمی در يک ويلای تروتميز حتی نوع مردنش را هم خودش تعيين کرد..عجب پسر درستی...
ببينيد اين فيلم را چيزهای خوبی برای يادگرفتن لحظه های زندگی دارد. The Barbarian Invasions
يک نفر اسم اين آقای گوستاو کلايمت (کليمت) را چيزی در حد گليم تلفظ می کرد. اين نقاشی را با اجازه استاد تقديم می کنم به همان آدم تا 20 بار نامش را تکرار کند و نقاشی هايش را حفظ کند.
اين آقا يکی از نقاشانی بود که با رويکرد نسبتا شرقی بيشترين سوژه هايش را زنان تشکيل می دادند ؛مرگ،عشق،زيبايي،سادگی و حتی داستان های پيچيده را او با قيافه و حرکات زنان نقاشی می کرد.
News You Can Lose
.
By
Jack Shafer
When al-Qaida attacks, the United States invades, or mother nature
strikes, I increase my newspaper, Web, and TV diet to stay
on top of events. So it's during times like these, as I surf from CNN to Fox to
MSNBC and back again, that I comprehend how truly, deeply, madly I hate TV
news.
Not to take anything away from the reporters and producers slaving away on Katrina and the corporate owners who've spared no expense to capture the story, but the medium's conceptual blinders and stupid conventions keep it from projecting the story in a coherent way.
In no particular order I … continue article
... يکی از همين روزهای آخر تابستان بود. رستوران زيتون. با جمعيتی بيش از 20 نفر ... وسط شام آقای سيدآبادی،گيسو،آرمن،پرستو، آزاده ،بنفشه،علی دهقان و آرش حسن نيا قاط زدند که ای بابا ! پس چرا نمی زنيم سايت را..حالا که روزنامه ای در کار نيست..وقايعی نيست و ...!
و بعد..گويا باز هم خانه هنرمندان بود که باعث شکل گيری يک تجمع کوچک و به تفاهم رسيدن برای اين کار شد. .. حالا ؛ هر چند که هر وقت آرمن می نويسد يک زن و شوهر با نخواستنی از ته دل نوشته اش را هل می دهند زير ،هر چند که پرستو اصلا نمی نويسد،اميد برايش سخت است با کلمه های insert photo کنار بيايد ، بنفشه هر از چندی پيدا می شود ، دهقان ناگهان قاط زده می شود و ... هر چند که دور هم جمع شدن همين گروه کوچک با خنده و خاطرات نوشتاری همين هنوز يکساله ،نمک می گيرد و ... ولی آقا جان..يک سال گذشت... واقعا يک سال گذشت...
اگر از مصاحبه های استخدامی کلافه شده ايد ، چند کلک وجود دارد که می تواند پيروزتان کند. کمی هوش و حاضر جوابی هم بزنيد تنگش...
اين scarpati سايت عجيب و بانمکی دارد. عکس ها کاملا حرفه ای است ولی بيش از همه بخش تبليغاتش آدم را وسوسه می کند . ايده ها ظريف و ساده است ولی نمی دانم چرا به ذهن ما و گرافيست هايمان نمی رسد! (بگذريم از آن دليلی که من می دانم ،شما هم می دانيد!)
اهل لندن است.مادرش انگليسی و پدرش پاکستانی. از 12 سالگی اسکواش را شروع کرده و تا 18 سالگی برای انگلستان بازی می کرده . حالا که 24 سال دارد برای پاکستان مقام می آورد. در رنکينگ جهانی اسکواش رتبه 23 را دارد و آنقدر شناخته شده هست که تا ديروز تيتر يک روزنامه های پاکستانی باشد!
قرار مصاحبه مان به دليل جلو کشيدن ساعت ها گيجش کرده بود. ساعت 9 مصاحبه داشتيم ولی او از 8 منتظر بود.بالاخره به دليل شروع تمرين و بعد هم قرعه کشی رفت . بعد از ظهر با اينکه از خواب بيدارش کردم ولی آنقدر خوش اخلاق بود که به راحتی ظرف 15 دقيقه صحبتمان تمام شد. برای اولين بار به ايران آمده و از ديدن اين همه چهره بشاش و زنان پرانرژی ورزشکار ايرانی تعجب کرده.
کارلا کان يکی از قهرمانان معروف اسکواش زنان در دنياست. برای حضور در چهارمين دوره بازی های اسلامی زنان آمده و اولين بازی اش با يک دختر ايرانی است. در حد شهرت او يک شناگر بوسنيايي ،يک تنيسور ايرانی-فرانسوی ، يک دونده آمريکايي ،يک بدمينتون باز اهل مالزی و ... هم حضور دارند. اگر می توانيد اين بازی ها را ببينيد ،فرصت را برای ديدن رکوردداران جهانی از دست نداردي..البته اگر " زن " هستيد !
لينک های مربوط به کارلا ... 1- 2- 3-
Pakistan's Carla Khan captured her second WISPA World
Tour title in only her second appearance in a final when she defeated unseeded
Australian Melissa Martin in a five-game thriller in the climax of the Women's
Ottawa International Squash Championship in Canada.
Seventh seed Khan,
aged 22 and based in England, reached the final after upsetting England's No2
seed Dominique Lloyd-Walter in the semi-finals.
Martin, originally from
Adelaide but now based with her husband Brett Martin, a former world top five
player, in Southport, Connecticut, raced to a 2/0 lead in the
final.
Khan, ranked 32 in the world, 15 places above her opponent,
rediscovered her form in a dramatic fight back - and ultimately claimed a
resounding 3-9 4-9 9-4 9-7 9-3 victory in 54 minutes.
هيچ چيز برنامه ريزی شده نبود.فقط يک انرژی کنترل شده در جوانان بعد از مراسم رژه برای همراهی با موسيقی تند" ای ايران" رها شد و بچه ها شروع به بالا و پايين پريدن و کف زدن کردند. همه چيز پشت مه مصنوعی و بعد هم خاموشی مطلق زمين تنيس پنهان شد ولی همين کافی بود تا در کل بهانه ای به خاطر يک حرکت زنانه (همه بخش های مسابقات ) دست خيلی ها بيايد .
خيلي چيزها از اين خبرنگاران خارجي مي شود ياد گرفت: مثلا اينکه
فقط حرف بزنيم و به آدمي که مقابلمان نشسته اجازه دهيم بدون حس مصاحبه شوندگي خودش
را تخليه کند.اينکه دنبال کسي نباشيم حتي در سفرهايي که دسته جمعي و به صورت همکار
با بقيه دوستان به ماموريت مي رويم سوژه هاي ذهني و قديمي خودمان را کاملا فردي
دنبال کنيم. سعي کنيم ذهن قوي داشته باشيم نه دستي مدام در حال نوشتن و يادداشت
برداشتن . از برداشت ها ي خود بگوييم و اجازه دهيم فرد مقابلمان تاييد يا تکذيب
کند. تا مي توانيم دوست پيدا کنيم..فرقي نمي کند..قد و نيم قد... همه آنها نمونه
هاي آماري از جايي هستند که در موردش مي نويسيم. تاريخچه و سابقه کاري آدم ها را با
ذهنيت خودمان بسازيم و بعد اجازه دهيم آنها پازل را کامل کنند. اينطوري خيلي از صفر
و يک هاي فرمولمان تکميل مي شود و مي توانيم از زبان آدم هاي مختلف يک گزارش کامل و
جامع را تهيه کنيم.
شما به عنوان يک آدم يا خبرنگار مي توانيد هيچ حرفي
از اوريانا فالاچي
نزنيد و فقط از فرانچسکو بپرسيد که چرا ايتاليايي ها نسبت به او بي اعتنا
هستند؟ همين کافي است تا سوژه گزارشش شويد و البته اطلاعاتي اشتباه از شما را با
بقيه همکاران قاطي کند .
گزارش فرانچسکو پاچي را دوست داشتم چون زيرکي و
پدرسوختگي زيادي از آن ياد گرفتم.
آنها حرفه اي اند...
آنقدر گرفتار شدم که يادم رفت اين موضوع را بگذارم.
مى گفت: زمانى كه در روزنامه عكاس بوده با همه
محدوديت ها و مشكلات براى عكاسى از آدم هاى كسل كننده،
اتاق هاى بى روح كنفرانس و مصاحبه هاى مطبوعاتى دست و پنجه نرم كرده
ولى به اين نتيجه رسيده كه اگر عكاس كمى دقت كند و انتظار بكشد، حتماً سوژه خودش را
نشان مى دهد و او مى تواند از زاويه و شرايطى عكس بگيرد كه بقيه موفق
نشده اند.
او مى گويد: «تجربه هاى زيادى در عكاسى خبرى و
مطبوعاتى پيدا كردم. محدوديت هاى زيادى در اين زمينه وجود دارد. مثلاً بايد
سريع عكس را بگيرى و برسانى. بايد اتاق هاى كسل كننده كنفرانس، رنگ هاى
مرده ميز و صندلى ها و شخص مصاحبه شونده اى را تحمل كنى كه هيچ
جذابيتى براى عكاسى ندارد. اما ياد گرفتم كه صبور باشم و در چنين شرايطى منتظر يك
اتفاق بمانم تا بتوانم عكس دلخواهم را بگيرم. گاهى واقعاً هيچ چيز خوبى در جايى كه
مى خواهى عكاسى كنى وجود ندارد كه به كادرت كمك كند؛ نور وحشتناك است و فرد هم
خسته كننده ولى من به عنوان عكاس يا بايد حرف جديدى براى گفتن داشته باشم يا
اينكه بى خيال عكاسى شوم!»
كريس مالوشنسكى عكاس سوئدى بود كه به خاطر چند مجموعه عكسش به
ايران آمد و موفق شد جايزه هزار دلارى هنر و نيايش را به دست آورد يكى از موسسان
آژانس عكس مومنت (momentagency.com) در سوئد است و همه وقت و دلايل سفرهايش به اين
سايت برمى گردد. وقتى در ايران بود ۳۰ ساله شد.
آقايانی که از زن فقط و فقط انتظار مادری،خواهری و همسری را دارند آنهم به نحو احسن، سا ل هاست همين اطراف زندگی می کردند ، با اين تفاوت که در اين چندسال اگر حرفی از عقايدشان می زدند ما يا مستقيم می زديم زير خنده يا با ايما و اشاره و کنترل حسمان موضوع را عوض می کرديم.آخر موضوع آنقدر مسخره بود که حتی حوصله و وقت نمی گذاشتيم طرف را توجيه! کنيم .
حالا اما... دور دور آنهايي است که عاشق کانون گرم خانواده اند و از فريب و حيلت زن بعد از غروب آفتاب می ترسند و حضور يک زن و مرد را در يک اتاق حرام می دانند ، به راحتی حکم می دهند که با رفتن خورشيد زن ها هم بايد بروند سرآش و کاسه و شوهرداری شان.
راستی ...يک نفر هم گفته بود ورزشکاران زن از سفرها و مسابقاتی که مدت زيادی طول می کشد و آنها را از همسرانشان جدا می کند،پرهيز کنند ...يعنی کاری کنند که از لحاظ شرعی برای شوهران پرهيزکار و محتاج به حضور شبانه همسرشان، مشکلی پيش نيايد...حالا يکی بيايد بگويد اين راه حل ها برای کمک به مردان است يا زنان؟
شايد برای خيلی ها پيش آمده باشد که نتوانند اصطلاح يا کلمه خاص محاوره ای را ترجمه کنند. بهترين کار شايد در اين مرحله يک تحقيق يا پرس و جوی کوچک باشد . به زحمتش می ارزد تا اينکه به خاطر ندانستن معنی filthy rich ، اصلاح پولدار کثيف را به کار ببريم!
آقا يا خانم مترجم که اين مطلب را برای سايت ميراث ترجمه کرده حتی به اين فکر نکرده يا يک تحقيق کوچک انجام نداده که بداند جی . کی رولينگ يک زن و نويسنده محبوب بين المللی است و از فقر به همه چيز رسيده ، به همين دليل تا حد زيادی به فقرا کمک می کند و تا به حال هيچ خطايي از او سرنزده که تبديلش کند به يک پولدار کثيف! کلمه filthy rich که برای آدم های اولترا ثروتمند به کار می رود به هيچ وجه نشان دهنده شخصيت نويسنده هری پاتر های مختلف نيست! همچنين نمی تواند دليلی برای کثيف بودن "تايگر وودز"، گلف باز معروف و "ريچارد برانسون"، موسس پول سازترين شرکت جهان باشد.حتی اگر اينطور باشد مجله فورچون بايد به دليل کثيف بودن اين آدم ها حداقل اشاره کوچکی بکند ! مترجم به اين هم توجه نکرده ...
گفته شده که اگر ببرند، شام در خدمتمان خواهند بود! اينجا فقط می توانيد به يک وبلاگ رای دهيد که مطمئنا با وجود بررسی های به عمل آمده از ميان بقيه وبلاگ های فارسی به هنوز رای می دهم! انتخاب سختی است از بين بقيه دوستان که کارشان را به همان نسبت خوب انجام می دهند.
ولی اينجا...در ميان خبرنگاران بدون مرز مطمئنا پرستو را که الان آن سوی آب ها به سر می برد انتخاب می کنم ...در ضمن ديگر لب به غذاهای آرارات نخواهم زد!
سه هفته بيشتر است که می خواهم بنويسم وارد موزه اين روزها که بشويد احساس می کنيد از ايران خارج شده ايد .هی آمدم بنويسم برويد اين کارهای لعنتی را ببينيد حتی اگر مثل من آدم بی سواد و نادانی در هنر هستيد..برويد ببينيد ،بعضی از آدم هايي که اين کارها را آن سال ها يعنی در اوج دوره پاپ آرت دهه 1970 برای ايران جمع و آرشيو کرده اند چقدر شعورشان از مردم حالا و آن زمان بالاتر بوده ... آمدم بگويم زمان نمايشگاه تا يک هفته ديگر هم تمديد شده و هی وقت نشد و ...
اولش شايد زياد حالتان دگرگون نشود وقتی عکس هايي از مجسمه های هنری مور را در ورودی موزه می بينيد ،چراکه اصل سوژه اين عکس ها به اضافه مجسمه های پرقدرت و عجيب "مرد و زن در حال قدم زدن" جاکومتی در باغ پشتی و حياط کوچک موزه در دسترس هست (هرچند که حالا حتی شانس لمس کردن آنها را از دست داده ايم.حالا ديگر در را هم بسته اند تا حسرت ديدن يک قدمی مجسمه مگريت را هم در دل داشته باشيم! )
ولی وقتی وارد سالن شماره دو و سه می شويد شايد ديگر نفس کشيدنتان هم دست خودتان نباشد! آنجا امضای خوان ميرو پای " گاوباز" و "پرندگان غار" ،ماکس ارنست پای " تاريخ طبيعی " و پيکاسو زير "چهره زن،ميمون و بچه ميمون "،"زنی می گريد" و... هست...شايد حس دست هايشان را هم ببينيد وقتی که با خشم يا عشق قلم مو را می چرخاندند و رنگ می پاشيدند و ... اولش باورم نمی شد..حس می کردم اينها بايد کپی باشد ...بعد حس کردم اينجا بايد موزه هنرمدرن نيويورک باشد و بعد باز به خودم آمدم و فهميدم اينها مال حالا نيست..اينها سال ها در انبار خاک خورده اند ..اينها را همان موقع در حراجی ها يا حتی از دست کلکسيون دارهای معروف خريده اند ... وقتی کاندينسکی موضوع بحث های هنری دانشجويان دهه 60 ايران بود ...وقتی فرنان لژه فقط يک اسم بود با چند عکس پاره در کتاب های تاريخ هنر ... زمانی که سالوادور دالی فقط يک مد بود برای کشيدن رويا ها يا خودنمايي فلسفی عشاق سورئال ... اصل همه اين کارها به اضافه مدرن ترين کارهای مفهومی آمريکا و فرانسه در انبار ها ی ما خاک می خورده ... همه اينها پشت نوار قرمز باريکی روی ديوارهای موزه هنرهای معاصر نشسته تابا کوچکترين لغزش بوق ممتدی تکانتان دهد...
بعد دقيقا متوجه می شويد که در ايران هستيد. چون يک جوان موفرفری با پيپ خاموش و کلاه چهارخانه برای دو دختر همسن خودش که گيج به دنبالش روان هستند ،از تجربياتش در مورد همه سبک های مقابل چشم شما می گويد و آن طرف تر يک خانم 30 ساله کوبيسم را جراحی می کند و برای بازديد کنندگان توضيح می دهد که ونگوگ چطور رنگ ها را کنار هم قرار می داده...آدم های زيادی هم هستند که شاسی طراحی زير بغل قدم می زنند و کتاب رنگ خود را در دست جابه جا می کنند . مردان و زنان موبور و چشم روشن زيادی را هم می بينی که محو شده اند در تک تک آثار و جلوی هر تابلو بيش از نيم ساعت می ايستند و در سکوت مطلق نگاه می کنند .بعد چيزکی می نويسند و آرام به کار بعدی چشم می دوزند. آنها مقابل کتاب فروشی موزه دلار می دهند و هر کدام بيش از سه تا چهار کتاب از مجموعه موجود را با قيمت 35 هزار تومان ما می خرند ... کنار آنها هم جوانان هنری ما ايستاده اند که با بی ميلی چند کارت پستال از کارهای پيکاسو را انتخاب می کنند و بقيه کار ها را در حدی نمی دانند که کتابش را داشته باشند . اينجاست که متوجه می شويد بودن و ديدن اين آثار برای حالا هم زود است...
باز هم رضا دقتي و شعور و درك فرانسويان ...
كمرنگ شدن مذهب در ايران خوشحالم نمي كند ...
آن شب به دوستم گفتم اميدوارم در اين ميهمانى حداقل هيچ كس خودكشى نكند.
آخرين بار كه ديدمش با خنده داد زد: بابا اينجا شده صمديان دات كام ! همه سايت خانه هنرمندان اخبار و اتفاقات تصوير سال را منعكس مي كرد . آن موقع مدير سايت بود و حالا ...
به مناسبت روز جهانی ايدز مسابقه فوتبالی بین تیم آرارت و تيم هنرمندان در باشگاه آرارات برگزار می شود .10 آذر ماه از معدود روزهايي است که زنان و دختران ما هم می توانند در کنار دختران ارمنی با حس آزادی ، مسابقه فوتبال را از نزدیک ببینند.شايد اگر پای يونيسف در ميان باشد يا روز جهانی ای باشد يا مسائل مالی مهم تر از حاشيه ها به نظر برسد ، دختران ما هم بتوانند همسان با بقيه از نزديک يک مسابقه را ببينند. دختران مسلمان البته ، چون دختران مسيحی هيچ مشکلی برای ديدن مسابقه های باشگاه شان ندارند .
- برای اميد خيلی
خوشحالم.آنقدر که انگار خودم تقدير شده ام! از اميد معماريان
در مراسم سالانه ديدهبان حقوق بشر در کانادا تقدير شد.
- ماجرای نيويورکر و روزبه ميرابراهيمی قديمی است ولی حيفم آمد ننويسم. فعلا
ميرابراهيمی مصاحبه يک
خبرنگار ديگر نيويورکر را با همکارشان را که به ايران آمده روی سايتش
گذاشته. لورا سکور آنقدر خوب در مورد ايران حرف زده و تحليل کرده که آدم احساس
می کند سال ها در اينجا زندگی کرده. تيتر مطلب هست: "ايرانيان جوان "
- دن هلر اين بار به ايتاليا رفته و کلی عکس های عجيب و اساسی از آلپ و ونيز گرفته که فقط بايد پوستر شوند تا چشم به اين همه زيبايي عادت کند ! بعد هم به آلاسکا و کانادا رفته . خبرنامه اش را هر بار بعد از سفرش می فرستد و زيرش می نويسد : می دانم که سايتم (آنجا) فيلتر است ولی ترجيح می دهم برايت بفرستم تا هر از چندی ياد هم بيفتيم. (اگر می توانيد عکس هايش را با فيلتر شکن حتی ببينيد، از دست ندهيد) ...
منتظر شدم تا مدتی از
برنامه های گلستان بگذرد و بشود راحت تر نوشت. می خواهم چیزهایی را بگویم که از
دوره اول هم در ذهنم مانده بود و بعد که دقت کردم
دیدم در همه مسابقات عکاسی اتفاقات مشابه گلستان می افتد و انگار کسی حواسش نیست که
چه شرایطی برای عکاسی ایران رقم خورده!
عکس های برگزیده و حتی
تقدیر شده این دوره گلستان دیگر راضی ام کرد که بنویسم ما مدام در حال تکراریم. عین
فیلم های جشنواره ای، هر سال و هر
دوره عکس های مسابقه ای می گیریم و همه این عکس ها فقط از صافی چند داور ثابت عبور
می کنند و باز همین دایره می چرخد و ... البته مساله داوری چیزی است که در همه
مسابقات يا بينال های ما اتفاق می افتد ؛ از دوسالانه کاريکاتور گرفته تا گرافيک و
نقاشی... می بينيد که همه چيز مدام تکرار می شود و بخشی از اين تکرار به اين دليل
است که از ديد و زاويه نگاه داوران جديد خبری نيست.
حس من از مسابقات عکاسی( مخصوصا سال های اخير) اين است که داوران محدودی با خوش آمدن يا دوست نداشتن رويه عکس ها ، به راحتی خط مش عکاسی ( به خصوص خبری و مستند را) را تعيين می کنند. کاملا شخصی ... به همين دليل بقيه عکاسان به راحتی می دانند که سال يا دوره بعد بايد چه بکنند که مورد پسند داوران باشد و بالا هم بروند و ... اين اتفاق در بيشتر رويداد های هنری ما حتی فيلمسازی عادی شده . وقتی شيوه عکاسی يکی از داوران به نوعی است که به راحتی می توان تشخيص داد عکس های مشابه رويه خودش را بهتر می پذيرد باعث می شود که عکس های يک مسابقه تبديل شوند به کپی کاری هايي که بيشتر مواقع حتی عکس خوبی هم از ميانشان درنخواهد آمد .
تعداد زيادی از عکس هايي که در مسابقه
عکاسی گلستان شرکت کرده اند شايد به همين دليل پذيرفته يا رد شده اند ولی ديدن نمايشگاه و چندين بار کتاب (کاتالوگ)
اين مسابقه مدام باعث می شود که از خودتان سوال کنيد خب! که چی؟ اين را يک دوست عکاس سوئدی به من ياد
داد و گفت :هر عکسی که می بينی از
خودت بپرس که چی؟ ببين واقعا چه چيز
تکان دهنده يا جديدی به تو می دهد .ببين،
نگاه عکاس چقدر برايت جديد
هست يا حتی کليشه ای است که وجودت را بلرزاند؟
می
دانم که مواخذه خواهم شد در اين دوره داوری بنی اعتماد و شکرخواه و ... را ناديده
می گيرم .با وجود احترام به اين انتخاب ولی فکر می کنم شايد بهتر باشد در مسابقاتی
که با اعتبار عکاسی مثل گلستان برگزار می شود آدم هايي مثل جهان عمار
و حتی جبرئيلی و يا
عکاسان و اديتورهايي با چندين درجه بالاتر از همين ها داورانمان باشند و اتفاقا
نظرشان را کاملا پياده
کنيم ! ديدگاه های جهان عمار در مورد گزارش های
تصويری يا Photo Story
ها برای عکاسانی که مدام با داوران مشابه طرف هستند ، خيلی جذاب بود. او به وضوح می گفت که چرا بايد بعضی از اين عکس ها
کاملا حذف شوند و چه می شد کرد تا بعضی ها قوی تر شوند. چون تخصص اش حذف و جراحی عکس
است و خيلی بهتر از يک کارگردان سينما می تواند در مورد " عکاسی" تصميم گيری کند.
نمی
دانم چقدر در مورد شما هم اتفاق
افتاد... وقتی که نمايشگاه د ومين جايزه گلستان را نگاه می کرديد ...چقدر از خودتان
پرسيديد ؛ خب ! که چی ؟
راستی...قرار شده جايزه سالانه(گرافيک) مرتضی مميز هم برگزار شود ... !
خوش به حال آقايان و خانم هايي که بليت شجريان در دستهايشان هست و امشب را هم حال کردند... خوش به حالتان که رو دست نخورديد..خوش به حالتان که به اميد تلاش کسی ننشستيد که برايتان بليت بی دردسر بگيرد...خوش به حالتان که قاچاقی هم بليت گيرتان آمد...
عکس های شانسی ساتيار هم که داغ دل آدم را تازه می کند...
به خاطر پرستويي بود که رفتم. می خواستم ببينم چطور می خواهد يک ترک متعصب باشد ؟ در گوشه ای از مملکت که فرهنگ لب مرزش ناگهان می شود اروپايي ، او چطور می خواهد مقابل زنی بايستد که قهوه خانه لب مرز را می چرخاند.
داستان خوب بود. " کافه ترانزيت" ، آنقدر داستان قوی دارد که نگه تان دارد ولی پرداخت و ساختش به کل قصه لطمه می زند. موضوع تکراری است؛ زنی شوهر مرده جلوی همه مردان يک سرزمين ناآشنا می ايستد تا کار شوهرش را ادامه دهد و خرج فرزندانش را درآورد. بايد منتظر باشيد که در ميان عاشق هم بشود يا از عشق فرار کند .کتک بخورد..زجر بکشد و تحقير شود و حتی تسليم خواست مردانی شود که حرف اول آنجا را می زنند. اما همه اينها حتی در يک نمای نزديک هم درنيامده. داستان با همه زيبايي و مظلوميت ها می ماند در حد يک لانگ شات طولانی که از آشپزخانه به حياط برادر شوهر می رود و از خانه زن به رستوارن بين راهی همان برادرشوهر ! مردان عاشق زنی می شوند که قرار بوده فقط پشت در و پنجره نيمه باز آشپزخانه آشپزی کند.آنها عاشق دستپخت اش می شوند و وقتی که بارها گفته می شود که قرار نيست زن در انظار عمومی ظاهر شود می بينيد که بين مشتريان آخر وقت نشسته و برنج پاک می کند . او موافقت می کند که بچه به مدرسه نرود و گارسونی کند. بچه را می فرستد قالی بافی . بچه را تنها رها می کند در خانه و سه روز می رود شهر خودش و از آن طرف به دختر جوان روس پناه می دهد و همه تهمت ها را هم می خرد تا او برسد به مقر آرزو هايش ؛ ايتاليا...
اين همه ناهمگونی در قصه می آيد و می رود ولی شايد مظلوميت تکراری زن آنقدر زياد است که توجهی به اين همه تضاد نکنيد. شايد هم درگير يک فرهنگ جاافتاده شويد؛ زن بيوه بايد طبق رسوم با برادر شوهرش ازدواج کند و اين موضوع را ، زن برادر بايد کاملا بپذيرد. اين زن که از قضا خودخواه است و کله شق می ايستد و قبول نمی کند اين شرايط تحميلی را. با اينهمه فيلم می توانست آنقدر تکان دهنده باشد که فراتر از چند جايزه فجر و خانه سيما ، حداقل مردان تماشاچی سينما را هم تکان دهد. ولی در حد همان شات های دور و نيمه می ماند تا شما درد نکشيد با چنين زنی !
پرستويي اما نتوانست باشد آن نقشی که بايد! ترکی که لهجه فارسی اش بيش از ترکی است و صبوری می کنند و با نگاه های دريده اش زن را می کاود...نمی دانم...در نيامده اين نقش ... نقش زن هم .. . او فقط می تواند خوب از نردبان بالا برود و تند تند برنج زعفرانی بپاشد روی ديس ها ولی حتی نمی تواند نشان دهد چطور به ذلت کشيده می شود؟
اين جمله پيرزن فيلم در ذهنم ماند : "جنگ نکن ... همه چيز رو خراب می کنی...اينجا فقط مردا می فهمن که چه بايد کرد .." و هر چه سعی کردم نشانش را در صورت بازيگر زن (فرشته صدرعرفايي) ببينم نتوانستم ...
...جسد های پيچيده در پتو و کاورهای پلاستيکی هنوز بوی گوشت سوخته می دادند . از زير قالب های بزرگ يخ روی جسد های تلنبار شده در آن اتاق سياه و سفيد، هنوز دود و بخار بلند می شد. کداميک از آن 82 جسدی که مثل گوشت در دست امدادگرها از اين طرف به آن طرف پرت می شدند، برادران بود يا قريب يا ... کدامشان کارمند ساده فنی تلويزيون بود يا سردار و ...
بايد مغز دکتر ومسوول حراست و امدادگر را می جويدی تا اجازه دهند بروی تو . با پناه فرهاد بهمن ،می رويم و می آييم.به دنبال زنده ايم و امدادگر مهربان از پشت ماسک بهداشتی اش می گويد: زنده ؟؟ همه خاکسترند خانم..حتی نمی توانی تشخيص دهی کدام زن است يا مرد ؟
و زنده پيدا می کنيم.به قول خودشان سرپايي هستند.از ساکنان چند طبقه بالاتر بلوک 52 ...در بيمارستان فياض بخش. دختر جوان شوکه به سقف خيره شده.مادرش با پای گچ گرفته و قيافه ای مبهم به پسرش نگاه می کند که از سرکار آمده.به پسر زنگ زده بودند: هواپيما رفته توی خانه تان ...
زنده ها همين ها هستند. کمتر از 11 نفر با دست و پای شکسته و ريه هايي پر از دود که توسط مردم ، نه آتش نشانی و امداد نجات پيدا کرده اند. زنده ای در کار نيست.زنده ای از ميان آن همه مسافر ..از ميان آن همه همکار پيدا نمی شود...
.........
سردار طلايي بهت زده که بيرون می آيد ، در هجوم مردم و خبرنگاران به سرعت راه را باز می کند و می رود و می گويد : نمی دانم..هيچی نمی دانم..به اندازه شما می دانم..من فقط آمده ام وظيفه و کار خودم را انجام دهم .... و شب در برنامه تحليل خبر شبکه دو می گويد: اين ملت صبور و مهربان .. ملتی که اين همه شهيد داده اند ...ملت حاضر در صحنه ما ...
سرهنگ فرياد می زند که چه می دانم....مگر من باعث اين مشکل شده ام که جواب اش را از من می خواهيد...من هم داخل نرفته ام...هيچ کسی هم اجازه ندارد برود..نه عکس..نه فيلم...برويد خانه هايتان...چه معنی دارداين همه دوربين و خبرنگار... يک نفر بس است ...متفرق شويد...
و بعد نيروی ضد شورش با سپر و کلاه مخصوص يورش می آورند. هر کسی در مسيرشان باشد با باتوم توی کمر و گردن آشنا می شود. گوش نمی کنند.مثل سنگ هستند.فقط اوامر را اجرا می کنند.داد هم که بزنی ، در نهايت نگاهت می کنند و سپر را می گيرند جلو و هل می دهند .
يلدا معيری را آنقدر زده بودند که ديگر نای فرياد کشيدن هم نداشت. او می توانست جای همسر عليرضا برادران باشد. اشک می ريخت و عکاسی می کرد . همه همينطور بودند.همه عکاسان آنجا ، آنقدر بهت زده و داغ ديده بودند که حتی توان حرف زدن نداشتند. فيلمبردار شبکه خبر گوشه ای ايستاده بود. تازه از داخل ماجرا با کتک بيرون اش کرده بودند . آنقدر شانه هايش از گريه می لرزيد که نمی توانست تصوير بگيرد. می گفت: هفت نفرشان را خودم راهی کردم... امروز صبح ..آفيش شدند و رفتند مانور... و من نرفتم...
بخش خيلی خيلی کم از عمق فاجعه ...
هر چند به نتايج تحصن اعتقادی ندارم..هر چند می دانم که انجمن صنفی ما هم فقط در شرايط جوزدگی تکانی می خورد، بيانيه ای می دهد و بعد دوباره روزمرگی را از سر می گيرد..هر چند اين ماجرا فقط مال ما نيست ..خانواده های ديگری هم در اين غم شريک اند که فرزنداشان فقط ساکن آن بلوک لعنتی بوده ، ولی با تو موافقم پرستو... با پيشنهاد اعتراض آميزت... با تحصنی که گفتی... و مطمئنم اين تعطيلی ناگهانی دو روزه بهانه ای است برای جلوگيری از چنين مواضعی ...برای اينکه آرام شويم و سه روز ديگر مثل گذشته کار و زندگی سرمان را گرم کند.
من هم هستم چون اعتراض دارم به حقوق پايمال شده بچه های آماتور يا دم دستی که عضو انجمن هم محسوب نمی شوند ولی بايد فکری برايشان کرد...
همه چيزهايي که نوشته بودم پست شد ولی اينجا نيست! کلی از حرف هايم پريد ...! با اين همه يک گزارش ساده از ماجرا اينجا هست و بقيه موارد را به زودی که اعصابم از اين رفرش و بلاگ نگار راحت شود دوباره خواهم نوشت !
از آنجايي که همچنان از پريدن کل پست قبلی اعصاب ندارم ،فقط يکنکته را که فکر می کنم ضروری باشد می گويم:
کل اين مراسم در عرض دو روز شکل رسمی و واقعی به خودش گرفت.راستش دلم گرفت وقتی ديدم يکی از بچه های شرق که فقط ده دقيقه آخر مراسم را ديد ...و بدون يادداشت کردن يا حتی گوش دادن به ماجرا و سخنرانی ها به سرعت رفت ، بدون درک واقعی ماجرا ، می نويسد: "خبرنگاران و عكاسان اعتراض داشتند اما نه آنگونه كه مشكلى از اصحاب رسانه حل شود. خبرنگاران معترض بودند كه چرا مشكلشان مرتفع نمى شود. اما خود خبرنگاران اين نكته را ناديده گرفتند كه از تريبون استفاده كردند تا تنها خواسته هاى غيررسمى داشته باشند و يا شعر، قطعه ادبى و يا مرثيه اى براى دوستان و همكاران خود قرائت كنند. "
کاش او و کسانی که اينطور فکر می کنند، زودتر می آمدند و می ديدند که بچه ها تا آخرين لحظات روی مقوا ها تسليت و پيام می نوشتند، عکس ها را می چسباندند و ظرف خرما پر می کردند...کاش اين بی انصافی و بيرون گود نشستن را نداشتيم که به راحتی کل مراسم خودجوشی را که در آن جای سوزن انداختن نبود با اين جمله که خيلی ها اول مراسم ، آن را ترک کردند، زير سوال ببريم. به هر حال اين مراسم آنقدر حرمت داشت که بزرگان عرصه ارتباطات و حتی شاخص های سياست آمدند و در آن حرف زدند.
مهم نيست..مهم اين است که همه چيز با سرمايه اندک يک جمع کوچک برگزار شد و آنقدر قدرت داشت که دوستان و حتی رقيبان را کنار هم جمع کند. خسته نباشید پرستو،آسيه،ساناز، معصومه، آرش و آرش!، حميدرضا،سينا، مهرنوش، گيسو و همسر گرامی اش و ... و ...
راستی اين متن اشک همه را درآورد ..حتی معتمدنژاد ...
حسينيه ارشاد, روز گذشته
با سبدهاي گل و پيامهاي تسليت مطبوعات و خبرگزاريهاي داخلي و خارجي و به همت پنج
انجمن صنفي مطبوعاتي و عكاسي, پذيراي خانوادههاي داغدار قربانيان و مطبوعات بود.
شروع مراسم با دو بار قرا‚ت قرآن رسمي شد و هر چه از ساعت 15
ميگذشت, حضور مسؤولان و بزرگان عرصه سياست و مطبوعات افزوده
ميشد.
پيامهاي مختلف تسليت از
روزنامهها و خبرگزاريهاي خارجي به شكل مداوم بين هر سخنراني, توسط ماشاءالله
شمسالواعظين كه مجري مراسم بود, خوانده ميشد. او مدام يادآوري ميكرد كه بهانه اصلي مراسم با وجود انتقادهاي تندي كه مطرح ميشود,
بزرگداشت از دسترفتگاني است كه ناخواسته مرگ آنها را از جامعه مطبوعاتي كشور,
ربود.
سالن حسينيه ارشاد, آنقدر وسيع هست كه پر شدن كامل آن تقريبا دور از انتظار است; روز گذشته در واقع کمتر از نيمي از سالن همكف پر شد ولی خبرنگاران و عكاسان خارجي بعد از مدت كوتاهي مراسم را ترك كردند.
لطفا نگوييد ژورناليستی و آه وناله اش زياد شده .اين روزها احساس می کنم اگر بخواهم به فقط يک درصد از شعارهای اخلاقی زندگی ام عمل کنم همين حالا وقت اش هست...برای همين اين ماجرا را ادامه خواهم داد و جلو می روم.
برای مرده هايمان اين همه مويه و عزاداری کرديم...حالا اين آدم های داغان و آسيب ديده به کمک احتياج دارند...
چيزهايي که در اين گزارش نيامده به زودی خواهم نوشت..بخش هايي هم حذف شده ..آنها را هم می نويسم...
......................................................
فاجعه سقوط 15 آذر...12 روز بعد ...
12روز از فاجعه گذشته ولي هنوز ميتوانيد جاي بال هواپيما كه ديوار طبقه اول بلوك 52 شهرك توحيد را شكافته، ببينيد. هنوز بوي گوشت سوخته از لابهلاي وسايلي كه تبديل به زغال شدهاند، در فضا پراكنده است. در ميان همه اين وسايل دودگرفته و سياه، 12 روز پيش خانوادههايي زندگي ميكردند، خانوادههايي كه يا در حال تماشاي تلويزيون بودند يا پذيرايي از مهمان و يا حتي در حمام و ناگهان زوزه هواپيما و سايه غولپيكر هركولس، ناخوانده خانه و زندگيشان را در هم ميشكند. همراه با انفجار هواپيما، آتش به خانههاي طبقات زبانه ميكشد; «همه با سرو وضع آشفته بيرون ريختند. شدت برخورد هواپيما و انفجار، تعدادي از ساكنان را به گوشهاي پرتاب كرد و وقتي در چند ثانيه از شوك اوليه بيرون آمدند، فهميدند كه بايد از شعلههاي آتش فرار كنند.»
اينها را يكي از ساكنان
شهرك توحيد ميگويد و بارها تقاضا ميكند نامش ذكر نشود. همه ساكنان گويا معذوراتي
دارند و به راحتي نميتوانند از واقعه سخن بگويند، به خصوص با
خبرنگاران.
بيشتر كساني كه پابرهنه
از ساختمان بيرون آمده بودند، هنوز شيشههاي خرد شده را كف پايشان به يادگار دارند.
يكي از آنها ميگويد: شيشه كم كم وارد خونم ميشود اما كاري از دست بهداري كوچك
شهرك برنميآيد. بايد جراحي شوم و هزينهاش هم با خودم است. مثل او زيادند زنان مسن
و كودكاني كه شيشههاي لابهلاي پوست و گوشتشان، مانع راه رفتنشان ميشود.
9 طبقه بلوك 52 غيرقابل سكونت است. همه اتاقها و وسايل باقي مانده
سياه و سوختهاند. آتشنشاني، بيمه صبا و وزارت بهداشت براي خانههاي اين بلوك،
صددرصد تخريب اعلام كردهاند، اما برخي مسؤولان معتقدند كه هنوز ميتوان از وسايل نيمه
سوخته و نيمه سالم آن استفاده كرد.
دليل شدت سوختگي، شايد اين است كه مدت زيادي صرف پيدا كردن شلنگ آتشنشاني در طبقات
شده و هيچكدام از طبقات نه منبع آب داشتند و نه شلنگ. نماي بيرون بقيه بلوكهاي
مجاور، همچنان سوخته و شيشهها شكستهاند. از بيش از 17 خودرو در فضاي بيرون فقط
اسكلت سوخته مانده و همچنان در اين مدت تكان نخوردهاند. ساختمانها محافظت ميشوند
تا غريبه به درون آن راه پيدا نكند، غريبهاي كه اطلاعات خاصي را بيرون ببرد!
يك كاميون، تازه مصالح را
آورده. شنها را خالي ميكند و ميرود. در كنار آجرهايي كه سه روز است، دست نخورده
ماندهاند.
فضاي شهرك غبار گرفته و
غمگين است. گوشه و كنار پارچهنوشتهاي هلال احمر به چشم ميخورد كه فعاليتهاي
جديد بهداري را معرفي ميكند. رهگذري زير كاغذي كه روي آن نوشتهاند: «هر حادثه
منفي در زندگي به معني شكست هميشگي نيست»، مينويسد: «براي شما حتما!»
از بهداري مجهز و چادر
خبري نيست
هر چيزي در مورد برپايي
چادر و تجهيز بهداري در شهرك توحيد شنيدهايد، از ذهن خود پاك كنيد.
اينجا همان جايي است كه
هواپيما 130- C ميهمانش شد و به گفته مجروحان حادثه،
تنها امكانات موجود در بهداري، الكل و پنبه بود. اين روزها، قفسه كوچك داروهاي
بهداري كه به همت هلالاحمر پاگرفته، بيش از چند داروي مسكن، چركخشككن و ابزار
معمول پزشكي، چيز ديگري ندارد. روي قفسه نوشته شده: داروها فقط براي بلوك 52 رايگان
است. تنها كسي كه در بهداري هست، ميگويد: من هنوز روانشناسان و پزشكان را نديدهام
ولي گويا عصرها از ساعت 17 به بعد ميآيند. هنوز از برنامه مشاوره استقبال چنداني
نشده و با وجود كاتالوگهايي كه هلالاحمر به همين مناسبت منتشر كرده، ساكنان
نميدانند در چه شرايطي بايد به سراغ مشاوران و روانپزشكان بروند.
بچهها كابوس
ميبينند. از شنيدن صداي هواپيما،
آشفته ميشوند. خانمي كه دربهداري است، به بيماران ميگويد: «مشكلي نيست. مداوا
ميشويد ...»
شهرك توحيد از اين حادثه
40 مجروح دارد و تعداد زيادتري كه مشكل روحي و رواني پيدا كردهاند. با اين همه 38
خانوار اصلي حادثه ديده را در بلوك يك يا مهمانسرا جا دادهاند. جايي كه براي اين
تعداد فقط دو سرويس دستشويي و حمام مشترك دارد. آنها قبلائ در 9 طبقه 4 واحدي زندگي
ميكردند.
آنها ميگويند كه روزهاي
اول، مسؤولان ارتش سر ميزدند و مسايل را بررسي ميكردند، اما حالا فقط ناهار و
شامي مهمانشان هستيم كه به تازگي ديگر شبيه غذاي سربازها هم نيست! پيش از اين غذاي
پادگان را به آنها ميدادند.
در راهروي كوچك مهمانسرا،
سطلهاي زباله قرمز جلوي هر در گذاشته شده است. در را كه باز كنيد، مستقيم وارد يك
منزل ميشويد; خانهاي با موكت، بدون هيچگونه وسيلهاي براي پختن و حتي
خوابيدن.
آسيبديدگان ميگويند:
«همين وسايل جزيي را هم هلالاحمر و مردم شهرك كمك كردهاند. مسؤولان امكانات قابل
توجهي در اختيار ما نگذاشتهاند.»
بسياري از وسايل قابل
استفاده اين آسيبديدگان در 15 دقيقه ابتداي ماجرا، به غارت رفته است. جوان
ميگويد: هنوز يك ربع نگذشته بود كه از در و ديوار شهرك آدم ريخت داخل، اما نه همه
آنان براي كمك ... برخي از آدمها به سرعت از خانهها سرقت ميكردند; طلا و جواهر،
شناسنامه، كفش و حتي لباسها را از خانههاي شعلهور ميدزديدند. يكي از مسؤولان
ارشد ]...[ هم در جواب استمداد ما گفت: اينجا ارتش است و حفاظت از اين منطقه به
نيروهاي ما ربطي ندارد.
با اين همه، اهالي شهرك
با كمك بسيجيها، 140 دزد را دستگير ميكنند، در حالي كه سربازهاي آموزشي فقط از
ديوارهاي شهرك محافظت ميكردند.
در راهروي دراز مهمانسراي
دو طبقه شهرك توحيد، نزديك به دو هفته است كه حادثه ديدگان يكي از بزرگترين سوانح
هوايي ايران زندگي ميكنند.
در و ديوار اين راهرو با
جملاتي مثل «موفقيتها در پي شكستها ميآيند» تزيين شده، اما ساكنان با جيره اندك
غذا و لباسهاي عاريهاي همسايه و فاميل ميگذرانند و آنها از زماني بيم دارند كه حادثه از ذهن مردم پاك شود و برخي از
مسؤولان اعطاي همين امكانات اندك را هم فراموش كنند.
آنها از تنها گوسالهاي
ميگويند كه در شهرك قرباني شده، از كاميونهاي غذا و كمكهاي مختلف كه پشتدرهاي
شهرك نگه داشته شدند و از تلاش مردم براي امداد كه با جواب منفي ]...[ مواجه
ميشود.
آنها از دلجويي برخي
]...[ ميگويند: «شب دوم آمدند دم در و فقط پرسيدند: آقاي خانه كجاست؟ و چون آقاي
خانه نبود، بدون كلامي رفتند! در حالي كه زن و بچه آقاي خانه بودند كه بال هواپيما
ديوار خانه را جلوي چشمانشان شكافت، ما موج، انفجار و خون را ديديم و حس كرديم. اما
مسؤولان...
گويا قرار بوده در اولين
روزها حدود يك ميليون تومان به هر خانواده تعلق گيرد كه ناگهان تبديل ميشود به 150
هزار تومان (فقط براي خريد لباس) تا هر ماه 10 هزار تومان از حقوق آنها كم
شود.
خانمي ديگر كه هنوز
كاملائ از شوك بيرون نيامده، ميگويد: اگر واقعائ ميخواهند جبران كنند، 15 ميليون
وام به ما بدهند تا همه را به تدريج برگردانيم.
البته، به برخي از
آسيبديدگان مبلغ 2 ميليون تومان تعلق گرفته ولي آنها شكايت ميكنند: «با اين مبلغ
چه وسيلهاي ميتوانيم بگيريم، كه جاي وسايل خانهمان را پر كند؟»
آسيبديدگان حادثه 15 آذر
شهرك توحيد، همه زندگي خود را از دست دادهاند و اين دغدغه را دارند كه مبادا، به
زودي فراموش شوند. آنها نگران آينده هستند. روزهايي كه شايد ديگر صدايشان به جايي
نرسد. به آنها گفته شده كه اگر منازل مسكونيشان صد درصد تخريب شده باشد، پنج
ميليون تومان خواهند گرفت. اما كم هستند كساني كه در ميان آنها صد درصد تخريب منازل
آنها مورد تاييد مسؤولان ذيربط باشد.
نوشته و تيترهاي
روزنامهها اما چيز ديگري ميگويد. خبرها حاكي از اين است كه اين پرونده در دست
بررسي است و نهادهاي مختلف از دريچه خود، مسؤول و پيگير فاجعه 15 آذر هستند و ميزان
خسارتها دقيقائ بررسي و رسيدگي خواهد شد.
اگر بتوانيد لابهلاي
خرابههاي بلوك 52، برويد، ميبينيد كه ساكنان هنوز از ميان خاكسترها و آهنهاي
مچاله شده خانههاي سابق خود، به دنبال وسيلهاي براي استفاده مجدد
ميگردند.
آنها ميپرسند كه اين همه
مويه و عزاداري براي از دست رفتگان شد، اما چه زماني ما را درمييابيد؟
بيرون كه بياييد
حتما هديهاي از طرف آنها دريافت كردهايد... حتي يك قرآن نذري
كوچك...
خاتمی قراره فردا مهمان عده زيادی از جوون ها باشه. می خواستم برم ولی امتحان امروز اونقدر انرژی و توانم رو گرفته که ترجيح می دم پنجشنبه رو فقط مال خودم باشم. چه خاتمی پارتی ، چه مولانا پارتی ... فرقی نمی کنه...احتمالا امتحانم پاس نخواهد شد و مجبور می شم دوباره از اول E bella festa eh? ... دوره کنم !
با اين وجود ، می دونم که جمعيت فردا که قرار هندونه و آب انار محمد اناری بخورن و فال خاتمی بشنون و سرود چلچراغی گوش کنن ، به حد انفجار زياد می شه . هر چند که ملت مجبور باشن تا فرهنگسرای بهمن هم برن!
کار سايت خاتمی کار جالبيه... معصومه دودره عجب کارايي می کنه! يعنی ممکنه خاتمی رو مجبور کنين که بشينه و تايپ کنه و با ادبيات شل و جوان پسندانه جواب کامنت بده؟
زن می گفت: تيمسار و سرلشکر (...) در مسجد شهرک جلسه گذاشتند.فقط يک يا دو بار... کنارشان آقای امنيتی نشسته بود که قلم و کاغذ به دست فقط اسم می نوشت.گفته بودند هر کسی از مسائل بگويد ،نه از 5 ميليون خبری است و نه از امکاناتی ديگر... مردم بلند می شدند که بگويند اتاق شان کف پوش ندارد..بگويند بايد شيشه ها را با عمل جراحی از پايشان دربياورند، بگويند که با آن غذای کم پادگان کسی سير نمی شود ... می خواستند بگويند که کمک ها و امکاناتی که مردم می کنند به دستشان نمی رسد و پول هايي که به حساب نيروی هوايي ريخته شده می تواند خيلی از مسائل را حل کند اما به محض اينکه آقای امنيتـی اسمشان را می پرسيد و يادداشت می کرد ، حرف شان را عوض می کردند...
زن ديگر می گفت : می دانيم که از مزايا خبری نيست ،حرف بزنيم يا نه...اما می ترسيم...
می گفتند :يک روز هم يک آقای مسول با عينک دودی و بنز وسط شهرک ايستاده بوده. در ماشينش را باز گذاشته و با چند محافظ و همان آقای امنيتی ، می خواسته مردم بيايند و دردل کنند تا مورد مهرورزی قرار گيرند.
پسرک می گفت: شناسنامه ها و کاغذ ها را خودش از دزد توی خانه شعله ورشان گرفته و سردار ... (که مورد علاقه خبرنگاران هم هست ) ، گفته حفظ امنيت اينجا به من ربطی ندارد.
می گفتند آتش نشانی ظرف 15 دقيقه آمده ولی امکاناتش کافی نبوده... همه شلنگ های جعبه های آتش نشانی در 9 طبقه قبلا جمع شده بوده و هيچ امکانی برای خاموش کردن آتش وجود نداشته .آتش نشانی با بيسيم خبر می دهد که برايشان تانکرهای آب بفرستند و تا آن موقع تکه های بزرگ هواپيما به اطراف پرت می شده. آب بعد از يک ساعت می رسد و شدت آتش به ساختمان های دير هم سرايـت می کند. آتش نشان ها حتی نمی دانستند که بايد آسانسور ها را هم بگردند... چند روز بعد، از پشت در آسانسور يک جسد خفه شده پيدا می شود.
اولين صحنه بعد از خاموشی آتش و آرام شدن نسبی صحنه آنها را آزار داده بود. ساکنان می گفتند اولين چيزی که ديديم جسدهای سوخته و سياهی بود که دست هايشان را در هم گره کرده بودند. بچه هايي که صحنه قبل از سقوط را ديده بودند دست و پا زدن و مشت کوبيدن مسافران به شيشه های هواپيما از ذهنشان پاک نمی شد....
............
خيلی از موارد مشابه را نتوانستم در گزارشم بياورم يا حذف شد. خيلی چيزهای ديگر هم هست که گفته اند ذکر نشود. بچه های دانشکده خبر به شکل جدی پی گير اين ماجرا هستند فقط اگر سايت زودتر راه بيفتد و اطلاعات را کامل منتقل کند، حتما چيزهای جديد و درست تری از ماجرا منتشر خواهد شد...
آنقدر اين عكس آرش از خاتمي به دلم نشست كه حس مي كنم كل مراسم در همین عكس خلاصه شده!
امیدوارم كیهان عكس يك نسازه و تو خودت قند و نبات و شكلاتي رو تيتر نزنه!
اينجا توضيحات مختصر پشت صحنه هست ... آقاي خاتمي خوش تيپ و خندان لطفا هميشه بنويس نه فقط همين يك شب ! و لطفا ساده و راحت تر بنويس ...
- وقتي
بم زير و رو شد، تعداد زيادي از NGO هاي فعال در زمينههاي فرهنگي و علمي دست به كار شدند
تا بخشي از ايدههاي خود را در يك منطقهء ويران، عملي كنند.
شايد اين آرزوي بسياري از
فعالان در مراكز بزرگ و كوچك فرهنگي و غيردولتي بود كه بتوانند براي كمك يا فعاليت
وسيع در زمينه كاري خود، كاري بكنند. اين شرايط را «زلزله بم» ايجاد كرد. هرچند كه
بسياري از NGO ها، در اين مسير به دليل موانع و سنگاندازيهاي مختلف موفق
نشدند كار خود را به اتمام برسانند و كار را رها كردند.
بنياد «دانش و هنر» مؤسسه
فرهنگي غيردولتي و غيرانتفاعي است كه در طول هفت سال فعاليت خود، در مناطق مختلف
براي كمك هميشه آماده است.
اين بنياد پس از زلزله،
شروع به بررسي نيازهاي متوسط و كوتاهمدت در بم كرد و متوجه شد كه راهاندازي مركز
ICT ميتواند براي مردم و كودكان بسيار تاثيرگذار
باشد.
مسؤولان اين بنياد از همان ابتدا با اين نيت شروع به كار كردند كه مردم بومي در آن فعال شده و كليه مسؤوليتها را به عهده بگيرند. به همين دليل، ابتدا از انواع نهادها و متخصصان براي توانبخشي بحرانهاي اجتماعي استفاده كردند... ادامه در سرمايه
- ديروز سالگرد زلزله بم بود ... نمی دانم چقدر ياد آن روز افتاديد... فقط می دانم ديگر نه آن ترس و اضطراب هست و نه آن شور روزهای اول...همه سرد شده ايم.. . شايد نمايشگاه عکس " لحظه ای و ديگر هيچ" در خانه عکاسان دوباره به يادتان آورد...يادتان می آورد که ماجرا چه در ايران و چه پاکستان چقدر رعب آور است...
- چون روز آنلاين خيلی جاها فيلتر شده، اصل مطلب را نمی توانم لينک دهم...اما همين بخشش را بخوانيد ...
- از تبريک ها ممنونم ولی قضيه اينقدر ها هم جدی نيست...فقط يک ترم پاس شده! هنوز کلی راه مانده !
امروز خانه عکاسان برای بزرگداشت قربانيان عکاس فاجعه هواپيما بزرگداشتی برگزار کرد .اگر مجبور بوديد خبر آن را کار کنيد ، مجبور بوديد حرص هم بخوريد !
مراسمی که قرار است در آن به خانواده های قربانيان و حضار رسيدگی شود،تبديل می شود به محل حال دادن به آقايان مديران خبرگزاری های مختلفی که حتی حرف زدن معمولی بلد نيستند. آقايانی که هر حرفشان به عنوان دلگرمی خانواده ها به خاطرات جبهه و حضور خودشان در جنگ برمی گشت . خادم المله ايرنا می گفت که خبرنگار کاری ندارد و سختی نمی کشد و مشکلات به عکاسی برمی گردد که ابوالفضل و سيد الشهدای عرصه های خبری است ... فضائلی فارس می گفت مسير قربانيان مسير خدايي بوده و به همين دليل از تشيع جنازه ها هم اين همه استقبال شده چون به سفر تفريحی نمی رفتند ، در ضمن بايد از اين حادثه درس بگيريم که دنيا بی اعتبار است... مدير روابط عمومی ارتش می گفت حالا که ميکروفن را دست آخوند داده اند حرف هايش را تحمل کنند و وقت بدهند تا بگويد که خداوند فقط گل هايش را جدا کرده که به اين سفر بروند ؛ چراکه آنها می دانستند اين سفر آخرشان بوده و حتی سفر را از دست هم قاپ می زدند ! معاون مطبوعاتی هم در يک حرکت غيرقابل پيش بينی ادعا کرد که ما با خانواده های قربانيان(بخوانيد شهدا) همدرد نيستيم... چرا که دردشان را نمی فهميم...
بين اين همه کلام بی معنی ، ادعا و خودنمايي کسی فکر نمی کرد که کليپ کوتاه از انفجار هواپيما چه آتشی به دل مادر برادران و قريب يا ... زد و تصوير بزرگ آنها روی سن چطور آه و ناله همسران و فرزندانشان را درآورد. نمی دانم حرف های دختر کاظم نژاد وقتی داد می زد که چرا از بين شما کسی جلوی پدرم را نگرفت يا به جای او نرفت ... برای آنها معنی داشت يا نه... نفهميدم که آنها از حرکت نمادين عکاسان برای زمين گذاشتن دوربين هايشان چيزی درک کردند!( هر چند که اين حرکت بيش از حد نمايشی بود و بيش از دو دقيقه هم طول نکشيد ...شايد بهتر بود به شکل درستی در يک روز و ماجرای خبری اتفاق می افتاد و عکاسان چشم از يک سوژه کاملا اساسی می پوشاندند تا روی هم تلنبار کردن دوربين ها گوشه سن...)
به نظر نمی رسد که موضوع را آنقدر درک کرده باشند، که بدانند بزرگداشت يعنی خلاصه حرف زدن و راه دادن به خانواده ها تا حرف شان را بزنند...آنقدر که با عکس و نامشان به دل داغداران آتش نزنند... به جای تعارف و نوشابه باز کردن برای هم به عمق ماجرايي فکر کنند که برايش وقت گذاشته اند...
چند روز است که می خواهم در مورد یک جوان یونانی بنویسم که مدتی است در ایران عکاسی می کند ، اما طبق معمول بلاگ نگار لعنتی خفه ام کرد و هیچ امکانی برای نوشتن نداشتم.
یاسن مدت زیادی نیست که عکاسی را شروع کرده اما به خاطر نوع نگاه فیلمسازانه و تحقیقاتی اش در عکاسی خیلی موفق است. هفته گذشته نمایشگاه عکس اش در خانه هنرمندان خیلی از عکاسان و جوانان را به آنجا کشاند .همه کسانی که به نمایشگاه او می رفتند با مردی روبه رو می شدند که فارسی را به راحتی خودمان حرف می زند و عاشق فرهنگ آسیای کبیر است. او زبان عربی خوانده و به راحتی یونانی و انگلیسی ، عربی صحبت می کند.
یاسن آدم عجیب و به شدت باهوشی است. وقتی حرف می زند به خودش اجازه نمی دهد که قضاوت کند؛ در هیچ زمینه ای ... او می گوید مردم ایران را نسبت به خیلی از کشورهای دیگر بیشتر دوست دارد و آنقدر دوست ایرانی دارد که وقت نمی کند به دعوت همه آنها برای شام یا قدم زدن جواب دهد... در ضمن او مثل نقل و نبات فحش فارسی می داند..فحش های ناموسی و اصطلاحات جوانان این روزها را در هر مناسشبتی به کار می برد...
در موردش بیشتر خواهم نوشت...مصاحبه ام را که تنظیم کردم ....
دکتر جعفری رئيس دانشکده خبر می گفت: خبرنگار جاسوس ، پليس و قاضی نيست. ويژگی مهمی که خبرنگار بايد داشته باشد و در ايران با اين سه مورد درهم شده، اين است که به شکل بی حد و حصری کنجکاو باشد و پی گيری کنجکاوی اش را کاملا آشکار و روشن انجام دهد...
و حالا ..من مدام به اين فکر می کنم که اگر قرار باشد يک خبرنگار با چنين ويژگی استانداردی باشيد در مورد سقوط هواپيمای فالکن درست 34 روز بعد از سقوط سی 130 ، چطور پی گير ماجرا می شويد؟ آن هم به شکل آشکار؟ چطور می توانيد ايده و تفکراتتان را شکل دهيد که مثلا چرا در کمتر از 40 روز دو هواپيمای نظامی با حضور مقام های اصلی ، نابود می شوند؟ جدا از جراتی که بايد خرج کنيد، چطور منابع و اطلاعات را آشکارا به دست خواهيد آورد؟
يک خبرنگار اروميه ای که درست در دل ماجرا بود، تلفنی گفت: ما کمتر از يک ساعت به محل سقوط رسيديم اما هيچ جسدی نبود. نظاميان حتی اجازه نمی دادند از دور ماجرا را نگاه کنيم... عکاسان را که اصلا راه نمی دادند... او می گفت :تنها شاهد واقعی ماجرا يک دختر 14 ساله است که همچنان در شوک مانده و نمی تواند کلامی حرف بزند. می گفت که کمی آن طرف تر خانه های مردم روستايي است که با هزار و يک شايعه و تناقض ماجرا را تعريف می کنند...
حالا چطور می توانی در اين مملکت با دوميليون مانع اطلاعاتی و نگاه موشکافانه نظاميان به حقيقت برسی؟ اگر خبرنگاران ما هيچ شباهتی به همکاران آن سوی مرزهايشان ندارند، شايد به خاطر اين است که هيچ وقت محرم نيستند و هيچ اعتمادی به آنها نيست... چون جايگاهی ندارند..چون خطرناک اند... اينجا کی مقصر است؟ خودمان هم مقصريم .. نه؟
- " اگر می خواهيد والدينتان را برنجانيد و جراتش را هم نداريد که همجنس باز شويد، سراغ هنر برويد ."
حالی دارد اين جمله های غريب و شيرين کورت ونه گوت در زمان لرزه !
- اين مصاحبه لری کينگ را با همولايتی ما ! بخوانيد...
- فکر کنم بايد از شرمين نادری بپرسم که تعبير خواب نشستن کبوتر ها با آرامش تمام روی دست و سر و شانه آدم چه می شود؟ بعد هم دوباره خواب بچه پنگوين ديدن ! ( شايد هم تعبير مستند رژه پنگوين هايي باشد که چند وقت پيش مهمان مولتی ويژن بوديم! )
هيچ کاری به بخش ايرانی جشنواره ندارم...اصلا حالم به هم می خورد وقتی صف های بلند را در برف و سرما برای ديدن فيلم های ايرانی می بينم که منتظر فروش بليت برای دو ساعت ديگر هستند. امسال هم شايد روی هم رفته فقط دو فيلم ايرانی در سينمای بعد از جشنواره ديده باشم: کافه ترانزيت و يک شب ! به هر حال برای ديدن تک تک اين فيلم ها بيش از يک سال وقت هست ؛ تازه اگر چيز قابلی در ميانشان باشد.
چيزی که حسابی حالم را جا می آورد ، حال و هوای روزهای جشنواره است... روزهای بارانی با سينمای اروپا و مستند های آمريکايي، فيلم های کوتاه ،برف و هات چاکلت بين فيلم و فرورفتن در صندلی سينمايي که گاه گاه آشنايي از لابه لای آن دستی تکان می دهد...
اين روزها را دوست دارم هر چند امسال زودتر رسيده اند!
وقتی شاهکاری مثل "رژه پنگوئن ها" در ايران پخش می شود ، جدا از همه سانسور ها ،از بين رفتن موسيقی و رابطه حسی بين پنگوئن ها ، دوبله آزاردهنده تر می شود.
اين کار با گوينده های فرانسوی امکان ندارد شما را يک لحظه آزرده کند يا حس مصنوعی القا کند. در اصل شما صدای يک مرد،زن و بچه را روی نسخه اصل فرانسوی اش می شنويد که با همه وجود و کاملا دراماتيک روی چهره و حرکات اين موجودات حرف می زنند. در ايران اما ، اين اکبر منانی است که هر سه نقش را بازی می کند و با تصنع و تقليد صدای هولناکی سعی می کند کودک و زن هم باشد!
اين مستند ماجرای زندگی و مهاجرت پنگوئن ها را از ابتدای يک سال دنبال می کند. تا به حال ده هاجايزه برده و دومين فيلم مستند پرفروش بعد از فيلم مايکل مور ( فارنهايت 9/11)محسوب می شود. با اين حال به بهترين حالت در ايران تکه پاره شده و حتی در جشنواره فجر هم نمايش داده می شود. اگر دو يا سه بار اصل اين مستند را ديده بوديد ، حتما پخش آن از تلويزيون خودی اعصابتان را به شدت باريک می کرد ...
اين فيلم تا به حال به بيش از 20 زبان ديگر دوبله شده و فکر نمی کنم کسی گند به اين بزرگی زده باشد...در نسخه های دوبله شده معروف ترين بازيگران يا دوبلورها روی فيلم حرف می زنند. روی نسخه انگليسی (آمريکايي) مورگان فريمن نريتور اصلی است و در نسخه ايتاليايي روزاريو فويرلو ...
March of the Penguins is a spectacularly filmed documentary about the Emperor penguins in Antarctica.
Every year, all the world’s Emperor penguins return to a breeding ground that is in excess of 70 miles away. Every Emperor penguin is born in this exact spot. Sometimes they walk and sometimes they scoot comically on their stomachs but the penguins make it to this spot every year. One cannot help but to identify with the Emperor penguins as they waddle along, looking much like us waddling to our jobs and back home every evening.
You simply will not find a more magnificent, refined and poignant cinematic experience at the theater this year. I simply loved every frame. March of the Penguins is a must- see and deserves all the praise it has received. I am about to give it a little more.
نانسی عجرم خواننده مشهور لبنانی است که سال هاست کوکا کولا روی او سرمايه گذاری کرده. او به عنوان يک زن خواننده محبوب اعراب و حتی آمريکايي ها در همه دنيا کنسرت می گذارد. هيچ ايالتی درآمريکا از کنسرت های اين خانم جوان محروم نمانده. او محصول منطقه ای است که حماس در آن پرورش یافته.
Nancy Ajram was born in 1983 in Al-Ashrafia, Lebanon.She is considered the youngest singer in Lebanon .
جوان بساط CDهايش را درست مقابل يكي از
معروفترين پاساژهاي نرمافزار و سختافزار تهران پهن كرده . فيلم هندي، اكشن
آمريكايي، كارتون دوبله فارسي و فيلمهاي پردهاي ايراني روي بساطاش ديده ميشود.
بايد خيلي طبيعي باشيد و شبيه آدمهايي كه او ميشناسد تا جوابتان را
بدهد.
وقتي ميفهمد كه دنبال فيلمهاي عروسي ميگردم، اول وانمود مي كند كه چنين چيزي را نشنيده است. اما وقتي ميگويم از بساطي بالاتر ميپرسم، هول ميشود، ميگويد: مهماني مبتذل ميخواهي يا عروسي مختلط؟
لينک درست شده ...صفحه 14 روز 11 بهمن ماه ... گويا لينک و سايت مشکل دارند...
خواهش می کنم از گفتن جمله های مشابه " تولدت مبارک" ، " ايشالله صد يا 120 سال ديگه" و ... خودداری کنيد.
کسی می تونه اين کليشه ها رو عوض کنه؟ يک جمله جديد و مثبت و پرانرژی...يه چيزی که آدم توی 27 تا بهمن از زندگی اش نشنيده باشه!
شايد کمی گذشته باشد اما نمی توانم از حسم در مورد عکس های اين دو مرد نگويم.
Yannis Kontos يکی از دو عکاس پولاريز است که در ورلد پرس فوتو امسال جايزه گرفته است. مجموعه عکس هايش از خانواده سيرالئونی تکان دهنده است اما آزاردهنده نيست.
به شکل عصبی کننده ای خوب عکس گرفته و آنقدر در رساندن تلخی ماجرا موفق هست که وضعيت فيزيکی تان را هم به هم می ريزد. اول شايد کنتراست و سياه و سفي بودن پروژه درگيرتان کند اما کمی که فکر کنيد می بينيد موضوع چيز ديگری است. موضوع اين است که برخلاف تصور بيننده در اين پروژه "عکس سازی " نشده. کارگردانی هم نشده. بخش های واقعی زندگی يک آدم که دچار نقص بزرگی شده ، همينی است که می بينيم. عکاس توی چشم نيست.وسط عکس ها داد نمی زند که هی! اين منم ...عکس ها مال منه! ... عکس ها در ساده ترين شکل ممکن و با تکنيک کاملا کلاسيک گرفته شده اند. نگاه کنيد...
بخش ديگر که عکس های Donald Weber در مورد زندگی چند الکلی در اوکراين هست ، هم چيز ديگری است. او به کارخانه مشروب سازی نرفته.فساد و عمق کاجرا برايش مهم نبوده.شعار نمی دهد. ادا در نمی آورد .فقط عکس هايي را گرفته که نشان می دهد خودش هم مثل سوژه هايش اسکل شده. با آدم هايي کاملا پاتيل زندگی کرده و تفريح شان را با ساده ترين نماها نشان داده.
خودتان قضاوت کنيد؛ در مجموعه او هم از نماهای لابه لای ليوان ها و پيشزمينه های غريب خبری نيست. دوست داشتم ببينم اگر يک ايرانی اين عکس ها را می گرفت چه عناصری را جلوی کادر بزرگ می کرد يا چه اعوجاجی به تصوير می داد تا نهايت مستی را القا کند ؟
نه ...هيچ خبری نبود. غير از ميل باکس در حال ترکيدن و تلفن هايي که آرام نمی گرفت ...خبر چندانی نبود. روز تولدم با چهار تا مصاحبه وحشتناک و بلند...يک کلاس دو ساعته... اتمام يک مطلب وقت گير و ... گذشت... حتی شلوغ تر و دلهره آور تر از روزهای قبل...
اتفاقا امسال خيلی ضد کليشه ای همه چيز برگزار شد. خيلی ...
http://www.style.com/vogue/feature/020606
http://www.vogue.co.uk/CoverArchive/Default.aspx?Model=Kate%20Moss
http://www.vogueknitting.com/homepage.html
http://www.style.com/peopleparties/search/
http://thefrock.com/vogue.html
http://www.vogue.co.uk/Shows/Reports/Default.aspx?stID=32846
http://www.vogue.co.uk/shows/photos/default.aspx?showID=3327&type=Show
http://www.famousfashionsfound.com/store/index.php?cPath=29&osCsid=c25bb0b8a966908747c1d85104d61fb2
http://fashion-marketing.50webs.com/
http://bodazey.com/mahla_zamani.html
http://bodazey.com/fashion_n_design.html
http://www.lucire.com/2003/fall2004/0327fe2.shtml
http://www.bambooweb.com/articles/f/a/Fashion_designers.html
خيلی دير شده ولی تا الان فرصتی برای نوشتن پيدا نکرده بودم.
در مورد انجمن ملی عکاسی ايران اولين حرفم در مورد ترکيب اسمی است. دقت کرده ايد که نام ملی چقدر نابود شده در اين گير و دار های سياسی نويسی و حزب بازی؟ و حالا چقدر جای خودش نشسته و به نام يک انجمن شکوه می دهد؟
تصور من اين است که راه اندازی اين انجمن با همه جبهه گيری ها ، دموکراتيک ترين روش را داشت.اينکه انتخابات هيات موسس آن مثل يک انتخابات واقعی ، با حضور مردم و با رای حضار انجام شد ، بهترين جواب به کسانی است که هميشه تصور می کنند پشت هر کاری تقلبی هست.
با اين حال در اين فضا خيلی از کانديد ها توانستند در قسمت هايي از برنامه کاملا ناخودآگاه خود واقعی شان را نشان دهند؛ يکی می آمد و با نگاه کردن به کاغذ رای سعی می کرد به زور خودش را هم بچپاند لا به لای شماره ها... يکی بيش از هر روز مهربان شده بود و يکی کاملا عصبی قدم می زد و سيگار می کشيد.
به هر حال انتخابات کاملا منصفانه برگزار شد هر چند فکر می کنم آن آقايي که به زور رای جمع می کرد با همين زور، نامش در انتهای ليست قرار گرفت اما هر چه که باشد قرار است اين آدم ها کار کنند. قرار است به دور از برنامه های چشم درآوردن رقبا جلو بروند و برای عکاسان کار کنند .قرار نيست کسی روکم کنی راه بياندازد يا کسی را دور بزند.
تا چند روز ديگر...
جايي که جرج کلونی وجود دارد، چطور دختران شيدای برادپيت و حتی تام کروز می شوند؟
با وجود ظرافت اشلی جود و سلما هايک چطور آنجلينا جولی و کامرون دياز مظهر زيبايي تان می شوند؟
( آقای بالا را سال 96 با فيلم يک روز خوب کشف کرده بودم و مدام دلم می خواست اين سوال را از همه بپرسم! )
اسکاربازان عزيز ، نتايج... و همچنين عکس های درست و حسابی ...
بر خلاف موانع ، کمبود محل و ندادن مجوز امسال بچه های فعال مسائل زنان ، کولاک کرده اند...آدم نمی داند کدام برنامه ،نشست يا سخنرانی را انتخاب کند...
این یکی است ... و این هم یکی دیگر ... بچه ها کلیپ های شیک و درستی را هم برای این برنامه ها تدارک دیده اند... یک سری برنامه با برنامه ریزی دقیق...اگر می توانید بیایید ، دریغ نکنید...
اگر بر حسب اتفاق دو فيلم مودليانی و آمادئوس را حتی با گذشت زمان زيادی از هم ببينيد ، متوجه شباهت های زيادی بين آنها می شويد. اولی مربوط به نقاش همدوره و رقيب پيکاسو( 2004) و دومی مربوط به موزيسين همدوره و رقيب موتزارت(1984)Antonio Salieri !
در هر دو فيلم زن ها برای همراهی و پيشرفت همسران هنرمندشان اشتباه های مشابه می کنند.در هر دو با داستان وحشتناکی از رقيب کشی و نامرامی روبه رو می شويد و از هر دو فيلم می فهميد که تاريخ چقدر دروغ است ! هر دو هنرمند از تنهايي بيمار می شوندو کسی تا زنده هستند تحويلشان نمی گيرد ... مهم تر از همه از زندگی هر دو هنرمند در هر دو فيلم نتيجه می گيريد که هر چقدر انسان تر باشی و اخلاق و کار برايت مهم تر باشد از قافله عقب تری و راحت تر نابود می شوی .
The incredible story of Wolfgang Amadeus Mozart, told
in flashback mode by Antonio Salieri - now confined to an insane asylum.
(more) (view trailer
شاید برایتان جالب نباشد که این چیزها را بدانید ولی برای آدم های توی روزنامه واقعا جالب خواهد بود که پشت صحنه های خودشان را بدانند!
این رضا انصاری هر کسی را به نامی خوانده در این نوشته سراسر طنزش در مورد بچه های سرمایه ... ...من را هم فرشته مرگ !
فکر می کنم حتی اینجا هم آلفرد یعقوب زاده به این فکر می کند که چه تصویر خوبی می توان از این گروگان گیر ها گرفت! او تجربه این مسائل را دارد ...یعنی قبلا هم زندانی شده..شکنجه و بازجویی هم شده... خدا کمکش کند این بار هم جان سالم به در ببرد.
او را با خبرنگار مجله اله در فلسطین در یک حرکت تلافی جویانه ، گروگان گرفته اند...
Foreign journalists, from left, Korean Yong Tae-young, 41, a correspondent for public broadcaster KBS, SIPA agency photographer Alfred Yacobzadeh and French national Caroline Laurent, a correspondent for Elle magazine, are held by Palestinian gunmen from the Popular Front for the Liberation of Palestine in Khan Yunis refugee camp, southern Gaza Strip, Tuseday, March 14, 2006. Nine foreign nationals were kidnapped in protest against an Israeli raid of a West Bank prison. (AP Photo)
وقتی آلفرد آزاد شد، بلاگ نگار پوکيد و نشد در تکيمل خبر قبلی اين خبر را بگذارم. گروگان گيرها بعد از چند ساعت گروگان ها را آزاد کردند درست وقتی عده ای داشتند از آب گل آلود برای خودشان ماهی می گرفتند اين اتفاق افتاد. حالا هم می گويند آزادی آلفرد نتيجه پی گيری و تلاش رفقا و همکاران ايرانی اش است!
Alfred Yaghobzadeh (R) and Caroline Simon of France wave after they were released by gunmen in Gaza March 15, 2006. Three remaining foreign hostages kidnapped during a wave of violence in the Gaza Strip were freed on Wednesday, Palestinian militants said. REUTERS/Suhaib Salem
فراموشكارتر از همه، ما روزنامهنگارانيم كه فقط امروز را
ميبينيم و فرداي سخت خانوادههاي داغدار آنان را هرگز!
مگر روزهاي سخت
خانوادههاي داغدار فوكر 28 را كه در سال 73 در كوههاي كركس سقوط كرد و 66 نفر در
دم جان باختند را ديديم؟!
فقط تيتر زديم: «در سقوط يك فروند هواپيماي فوكر (اف
28) در مسير اصفهان – تهران، 66 سرنشين هواپيماي مسافربري آسمان كشته شدند.»
و
اگر خيلي همت ميكرديم يادداشتي مينوشتيم كه وزير راه و ترابري و يا رئيس
هواپيمايي عذرخواهي كنند يا استعفا دهند.
اما چند هفته بعد به كلي يادمان ميرود
كه خانوادههاي عزادار آنان چه روزگار سختي را ميگذرانند و چه روزهاي سختتري را
در راهروهاي دادگستري.
پسر و دختري كه به هنگام مرگ پدرشان در سانحه سقوط يك
هواپيما 10 سال بيشتر نداشتهاند پس از يازده سال امروز بيست و يك سالهاند. بدون
هر گونه پشتگرمي، آنان فقط راهروهاي دادگستري را در طول اين سالهاي تلخ در ذهن
دارند كه مادرشان دست آنان را ميگرفته و در سرما و گرماي، زمستان و تابستان از اين
دادگاه به آن دادگاه ميبرده است تا شايد حق قانوني آنان را به خاطر سهلانگاري
برخي مسوولان بگيرد تا در آينده نبود وجود پدر را كمتر احساس كنند!
.... مطلب وحيد پوراستاد را به دليل بدی لينک و سايت اعتماد ملی دير می گذارم. به مدد سايت دوستمان...
ارمن ها آنقدر قانع هستند که با هر چيزی که دم دستشان باشد ، زندگی را زيبا می کنند.سنگ در اين مملکت بيشترين و راحت ترين ابزار برای نشان دادن هنر است.
اشميادزين که به قم ارمنستان معروف است لبريز از درختانی است که از آنها به عنوان ماده اوليه مجسمه استفاده شده ... اين درخت درست کنار( Main Church (Ejmiatsin Cathedralدر شهر بسيار سنتی و مذهبی ارمنستان است. اطرافش هم پر است از درختان و سنگ هايي مشابه که هر کدام داستان و موضوع خاص مذهبی يا تاريخی را در خود دارد...
زنان در ارمنستان بيش از مردان کار می کنند. برای زن ها نوع شغل يا چگونگی آن مهم نيست.هر زمان از شبانه روز که در شهر ايروان بچرخيد زن ها را می بينيد که در کيوسک های کوچک يک نفره پيراشکی می پزند و می فروشند. هر دخمه ای که جای ايستادن داشته باشد زنی را در خود دارد که دستفروشی می کند . اين زن های قوی و پرکار پذيرفته اند که مردها با همه ادعاهايشان يا بايد رئيس باشند يا کارمند. مردان اين کشور به شکل سنتی باور دارند که کارهای ريز و پست برای آنها ساخته نشده و اين زن ها هستند که بايد در رستوران ها ظرف بشورند يا تا نيمه شب دستفروشی کنند.
اين جا زيرگذر متروی ايروان است. ايستگاه داويد ساسونزی .اگر وقت بگذاريد و آن را تا ته طی کنيد کمتر مردی را پيدا می کنيد که در مغازه های کوچک بالای مترو در دو مترمغازه کوچک بايستد و کار کند.
مرد ها را می توان در سطح شهر
در حال سيگار کشيدن يا نوشيدن ديد که بی دغدغه با رفقا وقت می گذرانند. اين فضا
شايد شما را به ياد جنوب کشور خودمان بياندازد.مردهايي که وقت شان را با چای خرما و
قليون می گذرانند و زن هايي که تن به هر کاری می دهند تا زندگی را
بچرخانند.
نسل جديد دختران ارمنی کارهای متفاوت تری را انجام می دهند.بعضی از آنها که پشتوانه خانوادگی دارند حتی در سن پايين مدير يا معاون يک محل کار اساسی می شوند.بعضی هم در فروشگاه های شيک يا حتی مغازه های کوچک کار می کنند. بعضی هم درست کنار زنان نسل قبل می ايستند و کار متفاوتی را نسبت به آنها انجام می دهند. بيشتر مغازه دار های ايروان زنان جوان هستند. مغازه هايي که نمايندگی کمپانی های بزرگ خارجی را دارند يا در حد يک مرکز خريد کوچک صنايع دستی ...فرقی نمی کند. حالا ديگر بيشتر دختران ارمنی ترجيح می دهند دانشگاه بروند و يک هنر خاص را بلد باشند. در ارمنستان دختری که تا 21 سالگی ازدواج نکند ، ترشيده محسوب می شود.اين را بعضی جوانانی می گفتند که منتظر پيدا کردن جفت بودند!
چرا کردهای عراق ، ايران را در مسائل و مشکلاتشان مقصر می دانند ...
"Drugs are a new phenomenon in our society," he says. "Iran is trying to funnel the drug into Kurdistan and spread it among us. They're trying to weaken our society in every possible way, so as to discourage us from forming our own state."
Such anti-Iranian accusations are increasingly widespread in northern Iraq, where a Kurdish majority is anxious to claim independence.
معصومه ابتکار همراه با گرباچف برنده جایزه قهرمان زمین سازمان ملل می شود و اکبر گنجی بعد از فالاچی برنده جایزه درفش نقره ای فلورانس ...
بلاگر دوست داشتنی ايرانی ...
اينبار غرب کشور لرزيد..لرستان ..بروجرد...دورود...
بهارمان با مرگ شروع می شود و زمستانمان هم با آن تمام... خرم آباد به شدت لرزيد...
اخیراٌ در ایران اتفاقات عجیبی می افتد. برخی از کانال های تلویزیونی ماهواره ای که برنامه های خود را در داخل ایران تهیه می کنند، مانند "شبکه مهاجر" و "ایران میوزیک"، گروه ها و خواننده های بسیاری را به بازار معرفی می کنند که بسیاری از آنها مانند نسخه کپی خواننده های لوس آنجلسی هستند. "مرتضی لطفی" مانند "شهبال شب پره" می خواند، "مجتبی کبیری" ادای "سیاوش قمیشی" را در می آورد و "بهنام علمشاهی" گویی می خواهد نسخه کپی "شادمهر عقیلی" باشد. با این وجود حضور زنان در این شبکه ها هنوز کم رنگ است و هیچ گروه منحصراٌ زنانه ای به میان نیامده است. اعضای گروه "ارکیده" ترجیح می دهند وارد این رقابتها یا بازار آشفته نشوند و همچنان با اتکاء به سابقه پیشتازی شان، به انتظار روزنه های امیدوار کننده بنشینند. آنها بازیگران صحنه ای هستند که ایشان را به تماشاگران خویش نیز تبدیل کرده است!
گزارش نادر داودی در واشنگتن پريزم از صدای غير مجاز زنان در پاپ
کسی باور نمی کند؟ بعد از شون پن ، بینوش وارد ایران شد. قرار است در فیلم کیارستمی که به قول خودش همیشه آرزوی بازی در فیلم این کارگردان را داشته ، بازی کند. او حالا در اصفهان است. در حالى كه پيش از اين از حضور ايزابل آجانى ديگر بازيگر مطرح فرانسوى براى بازى در فيلم كيارستمى نام برده مى شد حضور ژوليت بينوش كه براى علاقه مندان سينماى جهان در ايران چهره اى آشنا و مطرح تر بود آنها را شوكه كرد.
گزارش مینا
اکبری...به عنوان تنها شاهد این ورود به قول خودش !
کاش عکس کمی بهتر
بود..اینجا سوژه بیش از بینوش کیارستمی است انگار !
عكس دسته جمعي اعضاي هيات موسس انجمن
ملي عكاسي ايران پس از مراسم رايگيري اين هيات هم نتوانست به اندازه
عكسهاي يادگاري سه سال اخير مجله »تصويرسال«، عكاس را كناريكديگر ثبت
كند.
عكاساني كه اين روزها با تجهيزات مختلف ديجيتالي حرفهايتر
ميشوند ،سخت ميپذيرند كه كارشان با كسي همسطح باشد،چه برسد به ضعيف تر
بودن. عكاسان اين روزها به راحتي يكديگر را ناديده ميگيرندأ يكي از وارد
كردن عكاسي خبري توسط خودش به ايران ميگويد و ديگري از عكسسازي
بقيه عكاسان پرده برداري ميكند.يكي از دور زدن خودش توسط شاگردش مينالد
و ديگري استاد و كارفرمايي است كه با فروش عكسهاي كارمند و شاگردانش به
نام خود به آژانسهاي مختلف ارتزاق ميكند. آن طرف تر دوستي دست همكارش
را رو ميكند كه او را تا كجا و از كجا ميشناسد كه دچار توهم عكاسي شده و
كمي بعد جواب ميگيردأجوابش تك عكس خودش هست كه همزمان به چند مجله
خارجي فروخته!
كافي است كنار دو عكاس ايراني در همين مرزو
بوم بنشينيد تا با اسرار كاري عكاس سومي كه در جمع نيست آشنا شويد...كافي
است كمي صبور باشيد و در ميان بسياري از كساني كه معيار حرفهاي بودنشان با
يك حرف و صفرهاي روي بدنه دوربين مشخا ميشود، گوش باشيد: حتما با تاريخچه
ورود و معروف شدن بسياري از عكاسان غائب درآن صحنه آشنا خواهيد
شد.
شايد آن عكاس قديمي كه بعد از سالها به ايران برگشت،
در همين گيرودار بود كه جواب سوالش را پيدا كرد: او يك روز خطاب به بسياري
از عكاسان پرسيد:چرا شما عكسهايتان را با هم يك جا نمايش نميدهيد و خودتان
كارتان را نقد و تفسير نميكنيد*همان موقع چند نفر به او جواب دادند كه اينجا
حتي دو عكاس حاضر نيستند عكسهايشان را به هم نشان دهند! و او خودش بعد از
چند ماه زندگي و كار با همين جمع، به همين نتيجه رسيد!
در اين فضا شايد
فقط يك اتفاق مكرر تا امروز موفق شده همه اين آدمها را كنار هم نگه دارد.
بسياري از همين عكاسان كه حتي حاضر نيستند اسمشان كنارديگري قرار گيرد، در
يك مراسم و يك مجله ايراني است كه به راحتي ميپذيرند بهترين كارهاي
سالشان را ارائه دهند.
»تصوير سال« نه تنها
براي عكاسان بلكه براي بسياري از هنرمندان ايراني يك اتفاق دوست
داشتني است كه ترجيح ميدهند در آن سهيم باشند.نگاه ومديريت اين نشريه
شايد به نوعي است كه هيچكس حس ناهمگون رقابت از نوع ايراني را در خود
ندارد. حتي براي فرارسيدن روز انتشار روزشماري ميشود!
اگر سرعت و گاهي سهل انگاري در انتخاب برخي از عكسهاي چاپ شده را هم
به پاي دلسوزي و تشويق نيروهاي تازه وارد عكاسي بگذاريم، اگر به تاخير
چاپ مجلهاي كه گاهي چند ماه بيش از يك سال از انتشارش ميگذرد، توجه
نكنيم، به مسائل بهتري در همين فضاي وهم آلود ميرسيم.
سيف اله
صمديان از زماني كه بسياري از همين عكاسان سني نداشتند، »تصوير«را به شكل
ماهنامه منتشر ميكرد.نوع نگاه و انتخاب عكسها در اين شمارههاي قديميپر از
وسواس و سختگيري است. حتي حالا هم كه همان شمارهها را با جلدهاي
عجيب و ايدههاي غريب ورق ميزنيم، پراز نوآوري است. اما اين مربوط
به زماني است كه اين همه عكاس نبود.از تجهيزات ديجيتال چند ميليوني خبري
نبود و كار كردن براي آژانسهاي عكاسي خارجي، در حد آرزو بود.آن زمان اسم
مسابقات بينالمللي عكاسي هم به سختي تلفظ
ميشد.
اما حالا ...»تصويرسال« شايد تبديل شده به
مامني كه وظيفه تشويق جوانان نوآور را هم به عهده دارد. اگر فقط سالي يك
بار منتشر ميشود ، آنقدر واقعه و ماجرا و اتفاق در خود دارد كه براي يكسال
ورق زدن و ديدن جواب ميدهد.انتظارها هم تغيير كرده. حالا اگر هر سال چند
چهره عكاس يا هنرمند جديد ازطريق اين سالنامه معرفي ميشوند،بايد از يك
فاجعه زلزله يا فوتبال كه دهها عكاس آن را پوشش داده اند، بهترينها
انتخاب شوند... و چنين انتخابي با توجه به چنين فضايي يعني يك تصميم
غيرمنتظره و شجاعانه!
با اين وجود، در جامعه پرتنش
عكاسي ايران شايد حركت و ؤبت يك انجمن دموكرات كه با راي همه عكاسان
انتخاب ميشود بهترين راه حل باشد .اما داشتن نام پرطمطراق انجمن ملي
عكاسي ايران هم نتوانست باعث حضور و كنار هم ايستادن همه اين عكاسان شود.
با اين همه، عكس يادگاري جشن »تصويرسال« كه مدتي است در خانه هنرمندان
گرفته ميشود، هر سال پر و پرتر ميشود. صاحبان آؤاردر اين مجله حتي به
كيفيت چاپ عكسهايشان هم توجهي نميكنند چون در بسياري از مواقع
متوجه فشردگي زمان و شرايط چاپ اين مجله هستند.
حالا ديگر همه ميدانند كه دغدغههاي »تصويرسال« چيزي فراتر
از اين گلههاي كوچك جامعه عكاسي است. به همين دليل هم هست كه
هرسال زاويه دوربين عكاس عكس يادگاري »تصويرسال« بالاتر ميرود تا آدمهاي
بيشتري در يك شات جا شوند. آدمهايي كه از چاپ شدن اؤر خود در يك
سالنامه كمترين گله و شكايت را دارند.
ناو هواپیما بر آمریکا با 7 هزار
و 500 سرباز، به سمت خاورمیانه حرکت کرد.
اوائل بعد از ظهر سه شنبه، ناو
هواپیمابر یو اس اس اینترپرایز حامل 7 هزار و 500 نفر از نیروهای نظامی آمریکا، از
مرکز نیروی دریایی این کشور در نورفولک در ایالت ویرجینیا، به سوی منطقه پر تنش
خاور میانه حرکت کرد. این همان ناو هواپیما بری است که حمله به مواضع طالبان در
افغانستان پس از یازدهم سپتامبر، از روی آن آغاز شد. هنوز جزئیات ماموریت شش ماهه
این ناو هواپیما بر مشخص نشده، اما افراد آن وقایع عراق و بویژه بحران هسته ای
ایران را به دقت دنبال کرده اند.
.............
- امروز روز جهانی آزادی مطبوعات است. سال گذشته همين روز بود که هنوز همه دور هم می نشستند و نتايج انتخابات را پيش بينی می کردند...
"خواهران مک دالین" ما را در شباهت ها متعجب می کند؛ شباهت بین ایران وایرلند در تعصب های مردان.
ماجرای سه
دختر جوان در این فیلم مطرح می شود که یکی به دلیل بچه دار شدن قبل از
ازدواج،یکی به دلیل تجاوز پسرعمویش و دیگری به خاطر خوشگلی، به صومعه سپرده
می شوند تا با ابزار مذهب از آنها کار بکشند. آنها باید شبانه روز لباس های کثیف مردمی را بشویند که فکر می کندد چرک و کثافات لباسشان در خشکشویی از بین می رود.
جرم همه این دخترها از دنیای مردهایی می آید که به شکل سنتی به زن نگاه می کنند؛ فلسفه "زن باید پاک باشد و سربه زیر و ...فقط مال من ..." کامل در این فیلم پیاده شده...
The Magdalene Sisters
Three young Irish women struggle to maintain their spirits while they
endure dehumanizing abuse as inmates of a Magdalene Sisters Asylum. (more)
(view
trailer
فیروزه جزایری دوما از آن آدم هایی است که نوشتن برایش به سادگی حرف زدن است. کافی است فقط بخش اول کتابش"عطر سنبل،عطر کاج " را بخوانید تا مشتری کلامش شوید.
طنزش از نوع آمریکایی است.نگاهش به ماجرا ها از بالاست و با عدالت فراوان همانقدر که حماقت ها و ناشی گری های ایرانی ها را می بیند ، نوع غربی اش را هم تحلیل می کند. طنز غیرمستقیمش واقعا جذاب است ؛ حرف ها و کنایه ها را نمی جود تا توی دهانمان بگذارد. او می داند چطور با یک جمله چند پهلو مخاطبش را در سکوت مطلق به قهقهه وادار کند.
به نظرم کتابش را بخرید و هر وقت نیاز به چیزی داشتید که بی دغدغه بخنداندتان، یک فصل اش را بخوانید. او بخش زیادی از موفقیتش را مدیون ترجمه ای است که ظرافت طنزش را حفظ کرده.
مانوئل کاستلز را دو بار
از نزدیک دیدم. اول بعد از پرسش و پاسخ در دانشگاه علامه ،
خیلی کوتاه صحبتی کردیم و امروز در خبرگزاری میراث موفق شدم سوالاتی را
بپرسم که مدت هاست ذهنم را درگیر کرده. امروز توانستم در مورد زنان و
جدایی دین از سیاست هم ابهاماتم را مطرح کنم.او معتقد است زنان مهم ترین عناصر
تغییر جامعه و جنبش های اجتماعی هستند چون دیگر ذهنشان تغییر کرده و مثل سابق تحت
تاثیر حاکمیت مردان نیستند.
این جامعه شناس و نظريه
پرداز اسپانيايي که همین امروز عصر از دانشگاه تهران هدایا و افتخاراتی را گرفته بود، می گفت که زنان می توانند هر نوع تغییری را ایجاد
کنند چون قدرت یک خانواده دست
آنهاست.
به عقيده كاستلز، اخيرا
كشورهاي غربي مانند انگليس و آمريكا، دين را در تصميم گيري هاي سياسي خود داخل
كرده اند:" در كشورهاي اسلامي معمولا دين در صحنه سياست حضور چشمگيري دارد و اگرچه
در كشورهاي غربي اينگونه نيست اما اخيرا دولت بوش و بلر ويژگيهاي ديني را در
تصميمات سياسي خود درنظر گرفته اند."
کاستلز همچنان سرحال و
شاداب است . حاضر نیست در مورد
هیچ اتفاق یا نظریه ای نظر شخصی خودش
را به شکل مثبت یا منفی بگوید و مدام تاکید می کند که من تحلیل گر و محقق هستم.
همین!
نشست امروز خیلی کم سروصدا و خلوت بود.
خوبی اش هم این بود که می شد سوالات را در فضایی کوچک پرسید. اما مهم تر اینکه بچه های میراث به شکل حرفه ای همزمان گفته ها و سوال و جواب ها را تایپ کرده و روی سایت می گذاشتند. این یعنی یک کار حرفه ای که کمتر در ایران اتفاق می افتد.
گزارش نسبتا کامل خبرگزاری میراث...
................ بخشی از گفت وگو در سرمایه....
خطوط قرمز، محدودكننده و مانع در مسير توسعه و تغيير
نيستند؟
به هر حال در همهء كشورها يك سري خطوط قرمز وجود دارد; اگر مسوول يا
رييس يك رسانه به هر دليلي نخواهد كه بعضي مسايل مطرح شود، ميتواند جلوي چاپ بعضي
موارد را بگيرد. اين موارد همه جا هست و با آن كنار آمدهاند.
در غرب، بيشتر اين موانع در چه زمينههايي است؟
اين مسايل ميتواندسياسي، تجاري، مذهبي و حتي شخصي باشد كه در تمامي
رسانههاي نوشتاري و تصويري و حتي شبكههاي خصوصي تلويزيوني هم پياده
ميشود.
يعني در غرب هم اين محدوديت براي انتقال اطلاعات طبيعي
است؟
كاملائ طبيعي است. البته اصلائ خوب نيست اما به هر حال عادي شده كه به
دليل بعضي ملاحظات بايد مردم را از دانستن محروم كرد.
نيازي به حل كردن اين معضل يا محدوديت در عصر اطلاعات و جامعهء
شبكهاي حس نميشود؟
به تمرين و فعاليت زيادي احتياج دارد. زمان زيادي ميبرد و بسيار
بسيار مشكل است چون اين مساله با فرهنگها و جامعهها گره خورده است.
این طرح روی جلد ووگ در سال 1940 هست. شاید آن زمان زیاد این قرتی بازی ها روی جلد مجلات عادی نبود اما مدیران این نشریه اولین حرکت را برای شوکه کردن مردم انجام دادند.از این زمان به بعد مردم متوجه شدند که مجله مد فقط به شکل یک عکس ژیگول روی جلد خودش را معرفی نمی کند.هر چند که حالا در کمترین شماره ای از همین مجله می توانید جسارتی مثل آن سال ها ببینید.
فيلم مريم غير از بخش های مستندش در مورد انقلاب ایران در حد يک تمرين ساده دانشگاهی است که در شرايط مختلف اعصابتان را هم به هم می ريزد.شخصيت پردازی ها آنقدر ضعيف هست که موضوع را تحت الشعاع قرار می دهد.
ماجرا از ديد يک دختر ايرانی روايت می شود که در آمريکا با پدرومادرش زندگی می کند.از ديد او که در خانواده ايرانی بزرگ شده ،رفتارهای پسرعموی ضدآمريکايي اش منطقی ندارد. اوج فيۀممربوط است به گروگان گيری و حمله به سفارت آمريکا در تهران که به فشارهايي اشاره می کند که آن روزها ايرانيان مقيم آمريکا در اثر آن کشيده بودند. فيلم سه سال قبل از خانه ای از شن و مه ساخته شده و شهره آغداشلو همان نقش نادی را با شکل و شمائل بد و مصنوعی بازی می کند. بازيگر ايرانی هم فراوان است در اين فيلم اما حضورشان آزارتان می دهد آنقدر که مصنوعی اند .
An Iranian-born teenager living in
suburban New Jersey thinks of herself as simply an American until anti-Iranian
sentiment erupts in her community after American hostages are held in Iran.
روز دوشنبه ساعت پنج عصر به مدت يک ساعت زنان زيادی هستند که می خواهند خاطره جلوی دانشگاه سال قبل را تکرار کنند.
دوشنبه شايد روزی باشد که زن های عابر زيادتری در ميدان هفت تير به اين فکرکنند که حق دارند به ناحقی های جنسی شان اعتراض کنند. اين تجمع اگر از نظر خيلی ها هيچ نداشته باشد حداقل در حد ايجاد يک سوال برای خيلی از عابران مفيد است.
در دفتر روزنامه، دبير سرويس با پيشنهاد او برای تهيه گزارشی از زنان فالگير در بازار تهران مخالفت می کند. استدلالش اين است که بازار جای تهيه گزارش برای زنان نيست.
اين اولين باری نيست که او به دليل زن بودنش نمی تواند گزارشی را دنبال کند. برافروخته از مشکلاتش به عنوان يک زن روزنامه نگار می گويد: "زنان روزنامه نگار با يک "سقف شيشه ای" در حرفه خود روبرو هستند که مانع از پيشرفت آنها می شود. نوعی قوانين نانوشته. مثلا زنان به ندرت دبير سرويس می شوند. در برخی روزنامه ها زنان را به سرويس های سياسی و اقتصادی راه نمی دهند. وقتی که يک خبر نگار زن گزارش خوبی تهيه می کند به جای اينکه او مورد تشويق قرار بگيرد، دبير سرويس تشويق می شود."
.... در جای دیگر گزارش بی بی سی آمده...
او می گويد در موقع دريافت حقوق هم زنان روزنامه نگار وضع بدتری دارند: "در روزنامه های مستقل حقوق ها نا مرتب پرداخت می شود. در اين مورد هم وضع زنان بدتر است . با اين استدلال که مردان نان آور خانه هستند اول آنها حقوق می گيرند . من يادم نمی آيد که به موقع حقوق گرفته باشم. در روزنامه های دولتی وضع فرق می کند."
از او در مورد بيکاری زنان روزنامه نگار می پرسم. او می گويد: "وضع زنان از اين نظر هم بدتر است. وقتی روزنامه ای تعطيل می شود روزنامه ها ی ديگر سعی می کنند روزنامه نگاران آنها را جذب کنند. برای اين روزنامه ها هم اولويت با مردان است با هما ن استدلال نان آور بودن. در مواردی زنان حاضر می شوند بدون پول و يا با درآمد بسيار پائين کار کنند با اين اميد که روزی دوباره حقوقی دريافت کنند."
آدم فکر می کند موضوع مال يک کشور آفريقايي يا کمونیستی است...بی خیال بابا...از این خبرها هم نیست ديگر...
ايلن شیلینو خبرنگار برجسته روزنامه نیویورک تایمز که پیش از این کتاب "آینه های ایرانی" را منتشر کرده و یکی از کسانی است که در هواپیمای آیت الله خمینی رهبر فقید انقلاب ایران حضور داشته، مشکلات مختلفی را بر سر راه تهیه گزارش از ایران برمی شمارد.
شیلینو می گوید: "اخذ روادید (ویزا) دشوار و دسترسی روزنامه نگاران خارجی به همه شهرها کم است. دسترسی به مسئولین کشور، سیاستمداران و حتی مردم عادی نیز، ازمشکلاتی است که می توان به آن اشاره کرد. "
به گفته وی دست یافتن به زندگی پنهان مردم، برای روزنامه نگاران بسیار دشوار است. بسیاری از خبرنگارانی که به ایران سفر کرده اند براین موضوع صحه می گذارند که ایرانی ها دارای دو زندگی هستند که یکی اجتماعیست - که با معیارهای دولت همخوانی دارد-، و دیگری عرفی وشخصی می باشد که در خیلی از موارد با هنجارهایی نمی خواند که دولت آن را تبلیغ می کند.
گزارش اميد معماريان در واشنگتن پريزم
امتحانش ضرری ندارد...به هر حال چیزهایی برای خواندن دارد که بد نیست ببینیدشان... از همه جذاب تر در این مجله، صفحه بندی و عکس های حرفه ای است...شاید زیاد این دوموضوع در خیلی از مجله های ایرانی ، جذبتان نکند اما 20 ساله ها یک ویژگی عجیب در میان خیلی از مجلات مشابهش دارد؛ در 20 ساله ها صفحه بندی در خدمت عکس است ، نه عکس برای کادرهای تعیین شده صفحه بند!
نمي دانم بردن غولي مثل آرژانتين در برابر كشوري مثل ساحل عاج چقدر خوشحالي دارد اما مي دانم كه ديشب سياهان لاغر و نحيف ساحل عاجي ، بعد از نتيجه بازي اشك هاي مارادونا را در برابر نتيجه اي ديدند كه از قبل هم برايشان روشن بود. نمي دانم كدام هنر است..اينكه غول باشي و حريفت ... يا طرفدار حريفت باشي كه مي داند بازنده دوره اي است كه مي داند در آن سهمي ندارد.
كوفي عنان شايد به خاطر همين موضوع در نامه اي نوشت كه به جام جهاني حسادت مي كند:
"برای هر کشور، بازی در جام جهانی موضوعی است که به گونه ای مطلق به غرور ملی ربط دارد. برای کشورهايی که برای نخستين بار به جام جهانی راه يافته اند، مانند کشور من غنا، اين موجب افتخار است. برای آنان که پس از سال های توام با ناملايمات در جام جهانی شرکت می کنند مانند آنگولا، حسی همراه با نوسازی ملی به ارمغان می آورد. و برای آنها که در حال حاضر درگير نبرد هستند، اما تيم جام جهانی شان يک سمبل منحصر به فرد و قدرتمند از وحدت ملی است، مانند ساحل عاج، چيزی کمتر از اميد به تجديد تولد ملی را القا نمی کند.
جام جهانی مناسبتی است که در آن عملا می بينيم هدف ها جامه عمل می پوشند. تنها درباره گل هايی که به حساب کشوری گذاشته می شود صحبت نمی کنم؛ منظورم مهم ترين هدف است ..يعنی حضور در آنجا به عنوان بخشی از خانواده ملل و مردمان، بزرگداشت بشريت مشترکمان است. تلاش
می کنم هنگامی که غنا با ايتاليا در هانور در 12 ژوئن بازی می کند همه چيز را به خاطر بسپارم. البته
نمی توانم قول بدهم که موفق خواهم بود."
- مفهوم پلیس زن آرام آرام در ذهن مردم شکل می گیرد؛ پلیس زن یعنی جسم بی روح و سردی که هر وقت از او خواستند باتوم سبزتیره اش را دور سر بچرخاند و فریاد بزند :" می زنم کثافت ها..برید وگرنه می زنم..."
آنها حتی حاضر نیستند از زبان خود زنان بشنوند که دلیل حضورشان چیست...گوششان پر از جملاتی است که به بی رحم بودنشان کمک می کند...آنها با تصور اینکه این زنان بی حجابی می خواهند و شعار سیاسی می دهند باتوم و اسپری در دست دنبالشان می دوند و بی محابا می زنند. اینها همان پلیس هایی هستند که در دانشکده افسری درس خوانده اند؟
- بعضی معتقدند تجمع 22 خرداد امسال نباید برگزار می شد..به خاطر جو متشنج ..به دلیل بی رحم شدن نیروها و به خاطر اینکه خیلی از مسوولان از حضور و کنارهم قرار گرفتن حتی دو نفر به شدت می ترسند. این ترس و جو باعث می شود که کسی رحم نکند و به خاطر حفظ امنیت ملی ، یک تجمع بدون مجوز را حرکت در جهت برهم زدن این امنیت ترجمه کنند.
- امروز خیلی ها کتک خوردند. ژیلا بنی یعقوب و خواهرش و بهمن احمدی را گرفتند. وقتی با شخص مسوول صحبت شد، گفتند که هر کسی کارت خبرنگاری داشته باشد، آزاد می شود. اما زنان و دخترانی که کارت ندارند، معروف نیستند و فقط با دل پرجرات آمده اند تا با یک حرکت زنانه همراه شوند، چی؟ آنها بازداشت می شوند.امشب... بازجویی هم می شوند...انگ هم می خورند... اما چه کسی می تواند تلفن بزند و خواهش کند که آزادشان کنند؟
به نظر مي رسد بسياري از بازداشت شدگان شب گذشته را درزندان اوين
گذرانده اند اما هنوز از چگونگي آزادي يا ارتباط برقرار كردن با آنها ، خبري در
دسترس نيست. با اين حال قرار است آنها را به دادگاه انقلاب منتقل كنند و به جرم شان
رسيدگي شود.
به گفته رييس مركز اطلاعرساني فرماندهي انتظامي تهران ، از
آنجا كه تمامي بازداشتشدگان در اختيار وزارت اطلاعات قرار گرفتهاند، آمار دقيقي
از تعداد آنها در دست پليس نيست و همچنين در حال حاضر حتي يك خبرنگار در بازداشت
پليس به سر نميبرد. با اين وجود بيش از ده خبرنگار از روزنامه هاي سرمايه،خراسان ،
جهان اقتصاد و ... در ميان بازداشت شدگان بودند كه در آخرين لحظات دستگيري اعلام
كردند با اتوبوس نيروي انتظامي راهي كلانتري هستند.
محمد تورنگ در گفت و گو
با ايسنا در پاسخ به اين پرسش كه تكليف آن دسته از افرادي كه بدون دليل دستگير و
روانه زندان شدهاند، چه خواهد شد؟ گفت:با انجام بررسيهاي فني، روانشناسي، اطلاعات
جمعآوري شده، بررسي سوابق و مستندسازي، دستگيرشدگان پالايش و در صورت بيگناهي،
آزاد ميشوند... كانون زنان ايران...
Women's Rights Activists Beaten in Tehran
Iranian police with batons and shields beat women's rights demonstrators in a downtown Tehran square Monday, injuring one protester and detaining 20.
" سعيد مرتضوي " كه براي شركت در نخستين دور نشست شوراي حقوق بشر سازمان ملل متحد در ژنو بسر ميبرد، به ايرنا گفته: بر اين باوريم كه شوراي حقوق بشر بايد از سوي همه كشورها مورد حمايت جدي قرار گيرد و قصد داريم تعامل و همكاري وسيعي با اين شوراي جديدالتاسيس داشتهباشيم.
مرتضوی که تا به حال بیش از 100 روزنامه به دستور او تعطیل شده ، در ژنو است تا در نشست شورای حقوق بشر سخنرانی کند.
Canada strongly condemned the presence at a meeting of the new UN Human Rights Council of Said Mortazavi, a Tehran prosecutor who has been implicated in the death of an Iranian-Canadian journalist, seen here in Tehran in 2000.(AFP/File/Behrouz Mehri)
The group of young girls pushed against the wire-fencing that separated them from the training pitch, waving Iranian flags and squealing out their soccer heroes' names.
But with a ban solidly in place against women attending matches, they could get no closer to the team they hoped would enhance Iran's international reputation through the World Cup now underway in Germany.
"They keep on saying, `Ladies first,' to us but it's not true in practice," steamed 28-year-old Mojde. "We (Iranian women) don't have very high expectations but I have to sit here and photograph the players through this wire. Is that fair؟
تصاويری که عربستان را به غرب شناساند
"عربستان سعودی... چه مفاهيمی را به
ذهن شما می آورد؟ اقيانوس ماسه؟ نفت ؟ مکه ؟ القاعده ؟
اگر مثل خيلی از غربی ها فکر می کنيد
، بيش از اين نخواهد بود، چون اطلاعاتی که
اکثر غربی ها در مورد کشورهای
خاورميانه دارند، در همين حد است. اما شايد گزارش و عکس های مبسوط اين شماره همه تصورات شما را از عربستان تغییر دهد .
عکس های رضا دقتی ... "
این شروع سرمقاله مجله نشنال جئوگرافيک در اکتبر 2003 است. در اين
شماره با يک گزارش 40 صفحه ای، عربستان با عکس های عجیب و نگاه
جديدی به غربی ها معرفی می شود . عکس های غریب این شماره را رضا دقتی گرفته که به
گفته سردبیر مجله بهترين انتخاب بوده است:" اگر شماره دسامبر 2001 را به ياد داشته
باشيد، متوجه شده ايد که يک راهنمای
تصويری دينی بعد از ماجرای 11 سپتامبر تهيه شد با نام "ابراهيم".
در آن شماره، ابراهيم به عنوان کسی که در ادیان اسلام،مسيحيت و يهود مورد
احترام است، سمبل گزارش تصويری نشنال جئوگرافيک قرار گرفت که بخش زيادی از مسائل
درونی و عرفانی اديان و وجوه تشابه
آنها را نشان می داد. عکاسی اين
پروژه را رضا انجام داد ، چون خودش سال هاست
درگير اين مفاهيم به خصوص ابراهيم است .
"
رضا دقتی در پروژه عجيب 2001
موفق شده بود تا آخرين درجه ممکن در ميان آدم ها با دين
های مختلف نفوذ کند. او با دوربينش به شکلی که اصلا ديده نمی شد در مراسم طواف دور
کعبه حضور دارد و از سوی ديگر کوچک ترين جزئيات خواندن تورات را هم ثبت کرده
است.
تلاش رضا برای ديده نشدن
و نوع نگاهش به عظمت مفهومی مثل دين ، آنقدر
تکان دهنده بود که بعد از 11 سپتامبر مدرک مستدلی برای شناخت مسلمانان به غربی ها
به شمار می رفت.
به دليل همين نگاه و ديدگاه خاص، رضا دو سال بعد برای پروژه عربستان ، انتخاب شد و با"
کاور استوری" جديد موفق شد بخش های پنهان زندگی اعراب را به تصوير
بکشد.
اين گزارش تصويری با رقص شمشير
شاهزاده بن عبدل عزيز در روز اختتاميه
فستيوال شترسواری روی قالی های ايرانی شروع می شود که اطرافش مردان عرب ديگر هم
در حال پايکوبی هستند.
در اين گزارش تصويری نگاه محوری ،
برقراری تعادل بين سنت و مدرنيزم در کشوری است که سيستم پادشاهی دارد و مردمش به
سبک قرن ها پيش لباس می پوشند.
اما بعد از اين رقص سنتی، دوصفحه به عکسی اختصاص دارد که در شب از بالاترين
نقطه شهر رياض گرفته شده است؛ اگر اين عکس زيرنويس نداشته باشد حتما با وجود آسمان
خراش ها و نورهای زرد ساختمان و شهر
با يک شهر غربی مثل نيویورک اشتباه
گرفته می شود.عکس بعد، چهار کارگر فقير يمنی و پاکستانی را در شهر جده نشان می دهد
که در يک اتاق کوچک و نمور شب را سر مي کنند و روز به عنوان کارگران مهمان در جايي
از اين کشور مشغول کار می شوند. در توضيح اين تصوير آمده:" بيش از شش ميليون کارگر از کشورهای
ديگر در عربستان زندگی می کنند که برای کار به اين کشور آمده اند.آنها در کشوی
زندگی و کار می کنند که شيخ هايش با وجود پول نفت هيچ کمبودی ندارند و بسياری از شهروندانش نياز
به کار کردن ندارند."
بخش ديگراین گزارش تصويری به عکس هايي
اختصاص دارد که زندگی روزانه مردها و زن های عرب را نشان می دهد. عکسی از يک زاويه
بسيار بالا ،هزاران اتومبيل پارک شده در دل بيابانی را نشان می دهد که قبلا شتر ها
آنجا می ايستادند ؛ماشين های آمريکايي و
ژاپنی که صاحبانشان برای ديدن مسابقه شترسواری آنها را رها کرده و رفته
اند.مردی که قران می خواند، شاهزاده ای که به مرد عرب کمک مالی می کند، شب نشينی
بيابانی در کنار آتش و مردم باديه نشين عربستان بخش هاي ديگری از اين تصاوير هستند.
رضا دقتی توانسته با وجود همه تعصب
های اعراب ، وارد خانه ای شود که دو
نسل در آن زندگی می کنند، زن جوان عرب که در مقابل غريبه ها بی حجاب است و با روش کاملا غربی
در خانه ای مجلل با همسر وفرزندش
زندگی می کند و مادر اوکه با
حجاب کامل گوشه خانه لم داده و چای می نوشد. رضا حتی سيستم بيمه و درمان اين کشور
را هم از قلم نيانداخته و وارد خانه ای شده که زن مسن ديابتی که از لحاظ مالی وضعيت
مناسبی ندارد، به توصيه های پزشک گوش می کند:" دولت بخشی از هزينه های درمان را
خودش تقبل می کند.در عربستان فقير يا ثروتمند باشيد ، می توانيد از پزشک رايگان در خانه
تان بهره مند شويد."
رضا علاوه بر مراکز پرورش اسب عرب،
مساجد بزرگ و معروف در شهرهای مختلف
و دستفروشانی که زندگی شان با فروش اسباب بازی های کوچک و ناچيز اطراف مراکز مذهبی
میگذرد ، به ميان آدم هايي رفته که
زمان آزادشان را در شهر می گذرانند. مردان جوانی که دور هم قليان می کشند و دختران جوانی که بايد با لباس سراسری و پوشيه سياه در شهر
بچرخند اما به سراغ جديد ترين مد های آرايشی و لباس می روند و در ميان مراکز خريد
وقت می گذرانند.
زير عکسی که دو زن کاملا سياه پوش روی تاب نشسته اند و مردهايشان هم درست کنار آنها مراقبشان هستند آمده: " اينجا زنان در محيط بيرون بدون صورت هستند و مردان غريبه بايد فاصله شان را با آنها حفظ کنند. اما اين همه زندگی آنها نيست."
سلام. آقای حیدری؟
-...
-( زن صدایش را می
کشد):آقای علی حیدری؟
-اوممم.... بله.
-من از طریق آگهی ای که تو اینترنت
داده بودید، شماره شما رو پیدا کردم. ( زن سکوت می کند و منتظر واکنش مرد می شود)
-(مرد می خندد و با صدای آرام اما این بار مطمئن تر می گوید): بله. بله... در
خدمتون هستم.
-اوم... راستش من تا به حال متعه نشدم. می دونید شماره شما رو که
پیدا کردم فکر کردم ببینم، شما مایلید به متعه با من؟
-(مرد هنوز با خنده اما
آرام انگار در حال تغییرمکان به جایی است که بتواند با خیال راحت تر حرف بزند، نفس
نفس می زند و می گوید): خوب... اگر شما راغب هستید، چرا که نه؟ بعد با صدای بلندتری
می خندد.
-( زن می خندد و با طنازی ادامه می دهد): یعنی برای شما اصلا فرقی نیم
کنه که با کی متعه شوید؟
-فرق که می کنه. برای همین باید پیش از صیغه یک
بار همدیگر رو دید.
-شرایطش چیه؟
-خوب... تو همون وبلاگی که رفتین همه
جزییات رو نوشته. شما باید زمان صیغه رو تعیین کنین و بعد از اون هم عده نگه دارین.
-عده چند وقته؟
-40 روز.
-جدا؟ چقدر زیاد! تقریبا با عده طلاق صیغه
دائم فرق زیادی نداره.
-نمی دونم . شایدم کمتر باشه. اوم.... شما " مکان"
دارین؟
-مکان؟
-آره. یه جایی که بالاخره...
-آهان. نه. پدر و مادرم نمی
دونن. من دانشجوام.
-خوب اگه باکره نباشین مشکلی نیست. بی اذن پدر هم می شه. من
مکان دارم.
-آهان. چه خوب. راستی از مهریه چیزی نگفتین؟ آخه می دونین این کار
درعین اینکه می گن تخلیه روانیه و ثواب داره و آدم رو از گناه دور می کنه، اما
بالاخره حقوق زن هم در آن دیده شده.
-(مرد کمی دست پاچه می خندد و بلا فاصله می
گوید): خوب بله. اینو شما باید تعیین کنین.
-یه سکه برای سه دیدار خوبه؟ می
دونین من همینطوری دارم می گم. اصلا چیزی تو ذهنم نیست.
-(مرد کاسبکارانه می
خندد و می گوید): خوب... این که زیاده یه کم.
-شما چقدر تو ذهنتونه؟
-(مرد
اینبار خنده کشداری می کند): حالا اگه شما هنوز راغبید، بیایید همدیگه رو ببینیم
بعد درباره اش حرف می زنیم.
-بله...خوب... بالاخره که باید اینکار و کرد. راستی
شما اصراری دارید به اینکه حتما عقد شرعی اتفاق بیفته؟
-(مرد هنوز می خندد):
خوب. بازم بستگی به شما داره. برا من خیلی...
-نمی دونم. می خوام بگم که اصلا
فرقی هم می کنه؟
-(هنوز می خندد مرد): هر چی نظر شما باشد.
-خوب... من به
شما تاشب زنگ می زنم.
-موبایلتونو می دین به من؟
-نه. من بهتون زنگ می زنم.
-باشه ولی من خیلی راغبم. فکر کنم شما 20 سالتونم نباشه.
-(زن عشوه گرانه
می خندد): 24
-کمتر به صداتون می آد.
-شما مجردین؟
-(مرد کمی با
تاخیر): بله.
-قبلا متعه شدین؟
-بله. 12 بار. راستی چشمهاتون چه رنگیه؟
-آبی... راضی بودین؟
-(مرد می خندد) بله. خوب... باید سنت ها رو حفظ کرد.
-خوب... من شب زنگ می زنم.
-من منتظرم. حتما زنگ می زنین؟ مهریه رو هم با
هم کنار می آیم. مسئله ای نیست.
-پس... بهتون زنگ می زنم. تا شب.
در حالی که اكثر سایت هایی که به نحوی به موضوع "
منشور حقوق زنان" که در آن حقوق مادی و معنوی زنان در جوامع مدني را مشخص می کند،
فیلتر شده اند، همه سایت هایی که به موضوع "صیغه"، "ازدواج موقت" و "متعه" می
پردازند، به صورت آزادانه در حال فعالیت و تبلیغ روز افزون هستند. یکی از پر
طرفدارترین این سایت ها که از گوهر دشت كرج به روز می شود و روزانه نزديك به 1000
بازديدكننده دارد، "جستجوی فرد مطلوب ازدواج موقت" نام دارد که با آدرس
movaghat.blogsky.com در دسترس دختران و پسرانی است که به دلایلی که در همین وبلاگ
به صورت مشروح و با جزییات دقیق، مشخص شده، خواهان ازدواج موقت به شکل سنتی و شرعی
آن هستند...
....
شکوفه خیلی سعی کرد این گزارش را در روزنامه کار کند اما موفق نشد...با این حال ادامه آن در کانون زنان ایرانی و روز هست...تجربه خوبی بود...همه شاهد مکالمات آن سوی خط بودیم..مردهایی که با شنیدن صدای زن، زندگی شان تغییر می کند...
این آقا همان بهزادی است که تا 10-12 سال پیش صدایش عصرهای جمعه ،جوان های بدبخت ایرانی را خوشحال می کرد.برنامه مبتذل! روز هفتم آن زمان که اینترنت و ماهواره جایی نداشت ، آنقدر طرفدار داشت که بخش زیادی از جوانان بی کار را نگه می داشت تا موسيقی مورد نظرشان را به دوست و خانواده شان تقدیم کنند..آهنگ های درخواستی...
حالا همین بهزاد خان وبلاگ نویس شده اما نمی دانم چرا اینقدر کم کامنت نويس دارد؟ هيچ جا هم اثری از وبلاگش نیست... نمی دانم، جوانان 14 سال پیش که برنامه هایش را گوش می کردند حالا چه می کنند .شاید آنها هم فکر می کنند برنامه محبوب آن روزها در حال و هوای همان روزهايش مانده .
بهزاد حالا 40 ساله است اما برنامه اش را با همان انرژی اجرا می کند ؛ جيغ و داد و فریاد های مخصوص برنامه اش، هنوز امضای بهزاد بلور را دارند ... او که تازه وبلاگ نویس شده ، اصلا سعی نمی کند از خودش دور شود ، اما شاید هنوز نمی داند که بهزاد بی بی سی با مزخرف گویی هایی که اثر انگشتش محسوب می شود، با نوشتن از پشت صحنه اجراها و اتفاق های بامزه استودیو یا حتی حاشیه برنامه هایش چقدر می تواند به مخاطبان آن سال ها نزدیک شود. اینبار از طریق وبلاگش...
بیش از چهار بار ، عکس هایم از داریوش مهرجویی بدون اسم و نشانی در صفحه آخر شرق کار شد. آنقدر راحت این کار را تکرار می کردند که به خودم شک کرده بودم شاید این عکس های من نیست!
شرق با حضور کوثری همچنان این کار را تکرار می کند.نمی دانم دلیل اصلی این که اصرار دارند اسم عکاس نباشد یا حتی اشاره ای نشود که عکس را از سایت شخصی برمی دارند ، چیست.اما دوستی می گفت بچه های شرق نمی خواهند اسم فرد غیر خودی به مافیاشان اضافه شود...
آقای کوثری..شما به هر حال سمت اصلی در بخش عکس شرق دارید.واقعا قصد ندارید در این زمینه هیچ واکنشی نشان دهید ؟ شایداعتراض قانونی خیلی از کسانی که عکسشان در روزنامه شما بدون نام کار می شود ، فعلا جواب ندهد ...اما بد نیست در یک جامعه کوچک عکاسی وقتی مدام از درد مشترکی با همین اسم، حرف می زنیم، احترام به همکارمان را فراموش می کنیم؟
قناعت و شادی ،چیزی است که راحت می توانی در این مردم پیدا کنی. ساده زندگی
می کنند و برایشان مهم نیست لباسشان با پست و مقامشان جور باشد. کار می کنند و دل
خوشند به غذای کافه و رستوران محبوبشان.
هر چقدر بیشتر با اینها باشی و وارد
زندگی شان بشوی،بیشتر می فهمی که چقدر اشتباه می کنی زندگی ات را پر کرده ای از
افسوس و ناراحتی و سختگیری.
اینها هیچ چیز را سخت نمی گیرند.از کنار سختی ها هم
راحت عبور می کنند. برای همین است که شاید ..شاید همیشه شادی را زیر پوستشان می
بینی... آمادگی مقابله با اتفاق غیرمنتظره را دارند و کاری هم به کار فردا ندارند.
حالا باید خوش بود...
اگر قرار باشد چیزی از این ملت اتحایه یک پارچه اروپا یاد
بگیرم که کوله به پشت کشور ها را پشت سر می گذارند، همین برایم بس است؛ همین که با
همه مشغله ها آرامش داشته باشم و برای خودم زندگی کنم... ساده و بی دغدغه..بدون قدم
زدن روی اعصاب ملت ..بدون فریاد زدن خودم لابه لای نوشته و عکس و کار..بدون اینکه
بخواهم زندگی را به اندازه بزرگی خودش،بزرگ ببینم.
- کاش کيلومتر شمار داشتيم . به من بود اختراعش می کردم . کيلومتر شماری که به پای دو همپا بسته می شد و گز کردن هايشان را ثبت می کرد.آخر آدم اگر در همراهش آرامشی احساس نکند با او گز نمی کند .دوست را من يکی هميشه با قدم زدن پيدا کرده ام. دوست . کسی که تو را مثل خودت دوست می دارد و تو او را مثل خودش . نه؟
- نه...؟چی؟
- هيچی..بگذريم...
اما امروز می دانم که پناه هم مثل من
است.هر دوی ما جسد های سوخته،بوی گوشت و بخاری را که از میان زيپ پوشش جسد ها بیرون
می زد، به یاد داریم.آن روز همه ما اشک ریختیم چون دوستانمان در هواپیمای جنگی سی
130 بدون انتخاب خودشان ،سوختند.
امروز اما شاید این آدم
ها انتخاب کرده بودند که بروند زیارت... بروند سفر و تعطیلات... حالا آنها را هم در
پوشش های خاکستری روی هم می اندازند و بوی گوشت سوخته و دودگرفته شان فرودگاه را
برمی دارد.با خانواده های آنها هم چنان برخورد می شود که انگار مقصر خودشان هستند
.شایدبرخورد ها سرد و تلخ باشد..جوابشان را ندهند و ساعت ها طول بکشد تا لیستی
از اسامی زنده یا مرده ها منتشر شود.شاید جواب جیغ و زاری و فریاد خانواده ها با
بستن درها و سکوت و بی اعتنایی سربازهای مستقر ،همراه باشد...
امروز اهالی شهرک توحید
هم این درد را می فهمند. شاید هنوز برای آنها اینقدر ها هم طبیعی نشده باشد که یک
هواپیما برود وسط خانه شان بنشیند ، اما برای خیلی از ما طبیعی است که می شنویم:
"يک هواپيما در باند فرودگاه مشهد آتش گرفت"
...............................................................
پناه باز هم از آن روز می گوید...
اوريانا فالاچی
: استاد ! شما در اکثر
تابلو هايتان از چهره و اندام هايي با تناسب انسان ها ، مخلوقات عجيب الخلقه به
وجود می آوريد . آيا حس بدبينی و کج نظری شما لابه لای اين پديده ها در مورد انسان
وجود دارد؟
پيکاسو : هر انسانی ديدگاه های شخصی خاصی در مورد چيز
هايي که در برابرش قرار می گيرد دارد و بر روی همين غريزه قضاوت می کند . من شما را
گناهکار و مجرم نمی دانم اگر مرا ديوانه خطاب کنيد . زيرا برداشت شما از چهره ،
حرکات و طرز تفکر من همين است . من وقتی به خلق يک اثر اقدام می کنم ، محرکم حس
بدبينی در ظواهر انسان های امروزی نيست بلکه در برابر طرز تفکر و عقيده انسان های
امروزی قرار می گيرد که به کرامت انسانی خود حتی به موجوديت و سعادت خود بی اطمينان
و مشکوک هستند . تابلو های من منعکس کننده ظواهر انسان امروزی نيست بلکه نمايشگر
باطن اين مخلوقات است که با وجود فهم و نبوغ خود به طرف يک اشتباه غير انسانی پيش
می روند .
فالاچی : فکر می کنيد اين پديده های هنری شما قادرند که
بشريت را به راه راست راهنمايي کنند؟
پيکاسو: معذرت می خواهم خانم!
ولی پديده های هنری من اصلاح کننده نيست بلکه انعکاس دهنده است .
فالاچی
: پس هنر شما يک حرکت قهقرايي را تعقيب می کند ؟
پيکاسو : اما يک
قهقرای پيش رونده در راه شرافت انسانی .
فالاچی : شما عادت های به
خصوصی داريد . مثلا هنگام نقاشی تا خود را برهنه نکنيد پشت سه پايه نقاشی نمی
نشينيد...و دست به قلم مو نمی زنيد. فکر نمی کنيد اين حرکت فلسفی يا عادت نبوغانه
باعث می شود ما با چنين اشکال و هيبت هايي از بدن انسان در تابلوهايتان روبه رو
شويم؟ آيا آزمايش نکرده ايد که با لباس و بدن پوشيده نقاشی کنيد تا آثار با معنا تر
و بهتری از امروز پديد بياورديد تا همه مردم آن ها را درک کنند؟
پيکاسو
: چرا شما همين تجربه را نمی کنيد و زمان مصاحبه برهنگی را امتحان نمی کنيد ؟
شايد در برهنگی يا نيمه برهنگی سوالات منطقی تر و مهذبانه تری از امروز در مورد طرف
مقابل بپرسيد !
دیروز بعد از مدت ها ، لابه لای رگ هایم غرور دوید.
وقتی با صلابت نشسته بود جلوی خبرنگار CNN و آرام و شمرده از ایران می گفت ، دوباره برگشتم به دوران سربلندی.
آی ... دل همه مان تنگ شده برای سربلندی... برای روزهای خوب ایرانی بودن...
دیروز خاتمی بود که زیر نوی کمرنگ نورافکن های CNN ، دوباره غرور را به خونم نشاند؛ با همه دلسردی ها و انتقاد هایمان به او، با همه کوتاهی هایش..با وجود ناراحتی مان از کم کاری اش ...اما شاید دیروز خیلی از ما طعم سربلندی را بدون هر نوع حق مسلم مصنوعی ، چشیدیم...
.
این جرج کلونی اعصاب نمی گذاره برای آدم. سه روزه که از جلوی دوربین بی بی سی و سی ان ان دور نمی شه.
او به سازمان ملل گفته که اگر تا 30 سپتامبر نیروهای صلح به دارفور فرستاده نشوند، باید به جای آنها گورکن و تابوت به سودان بفرستند.
اعصاب ندارم دیگه از دست این بشر...
اول مهر... بوی برگ های زرد خیس... نم باران و غروب نارنجی...
و امسال بوی ربنا ...
ای
زنان ، ای مادران ندبه و افسوس
ای خواهران حسرت
زنان ، ای دختران تجاوز
ای
معشوقه های اهانت
زنان ، ای همسران رنج
ای عروسان ماتم و جور
به راستی که
بسيار بگرييد و کم بخنديد
چه کاشتيد و چه برداشتيد؟
چه رشتيد و چه انباشتيد
؟
چه می ناليد از اين کودکان مادر کش
اين برادران خواهر فروخته،
پدران
دختر بی سلامت کرده،
چه می ناليد از اين عاشقان عاشق کش؟
روزی باشد که فنا
بيايد
روزی باشد که ديوار ها نايستد.
روزی باشد که پاکی آماج تهمت
شود
روزی باشد که دروغ ها راست به نظر آيد و راست ها دروغ
روزی باشد که جای
راستی نباشد
روزی که آن امروز است
بهرام بیضایی
به خاطر یک لبخند هنگامی که مرا درکنارخود ببینی
به خاطر سنگفرشی که مرا به تومی رساند ،نه به خاطرشاهر اه های دوردست
به خاطر تو، به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک*
***
عکس :آزاده طاهایی
به خاطر شب های پرانتظار رسیدنت پشت در
به خاطر بودای کوچک سنگی روی کتابخانه
به خاطرآشنایی صدای من با صدای تو
به خاطر فاخته ای که از دست تو دانه می خورد،نه به خاطر انسان های بزرگ
زیباترین حرفت را بگو
*شاملو
ته کوچه باغی در خیابان یخچال،پنجره ای هست آجری.دیوارش کوتاه است که به باغ بزرگی وصل شده.آنجا پر از شمع های نیمه آب شده است و آجرو سیمان دیوار پر از اشک شمع.
دو سال پیش بود که مرا آنجا بردی.یادت هست؟
وقتی رسیدیم ،هنوز یک شمع سفید روشن بود.تازه روشنش کرده و رفته بودند.دیوار باغ طولانی بود و درخت های بزرگ ازمرز باغ بیرون .
مقابل باغ ،خانه هایی بود که بوی کتلت و سوپ داغ آن سوی پنجره شان، یک شب دیگراز زندگی را فریاد می زد.
هیچ نمی دانستیم از آن پس کوچه تاریک و پنجره ای که شباهتی به سقاخانه نداشت. همانجا کنار شمع های نیمه جان، آرزویی کردم.
امشب به خاطر دعوت پرستو، یاد آن آرزو افتادم.
آن آتش بازی بی دریغ،کی گذشت و کجا؟
کجایی تو؟
که ام من؟
بقیه هم به آرزویشان رسیده اند؟
باز هم آرزویی دارند؟
این ماتیز مشکی روبه روی پنجره صاحاب نداره!
یک هفته است روی اعصابمه و کسی از جلوی چشم تکونش نمی ده !
از تونی بلر یک تصویر همیشه توی ذهنم هست؛تصویری که در تب و تاب انتخابات ایران،پررنگ تر بود؛ بستنی خوردنش با رقیب سیاسی اش...نه،اصلاخود بستنی خوردنش...شایدهم نگاهش به دوربین های آن روزها با لبخند یک بریتانیایی سیاس! شاید هم آرامشی توام با پدرسوختگی !
چرا این لحظه هنوز توی مخم هست؟
"پیداست که تو هم حال مرا داری،ولی این هم هست که برای غصه های تو مفری یا مفرهایی هم هست که جلب توجهت را می کند و نمی گذارد زیاد ناراحت باشی.واینقدر دیدنی هست که خیلی چیزها را از یادت می برد.از کاغذها پیداست.خودت نوشته بودی که"حالت بهتر از آن است که متوقع بودی."بدان که بهتر هم خواهد شد.
اگر به مناسبتی دو سطر یاد هندوستان بی بو و بی خاصیت من می افتی،دو سطر بعد مشاهدات جالب خودت را می نویسی.همین انصراف خاطر اجباری خودش بزرگ ترین کمک ها را به تو می کند.هیچ می دانی که همچین سفری تورا چقدر کامل خواهد کرد؟
من بدبخت که اینجا بالاخره ماندنی شدم ولی اصلا تو بگذار چشم هایت از دنیا پر شود.آدم هر چه بیشتر ببیند و بشنود و بیشتر تجربه کند،بیشتر عمر کرده است.
باور می کنی الان که نیستی من وجود تو را بهتر و بیشتر و پرتر حس می کنم؟
همه جای زندگی مرا اشغال کرده ای،به خصوص همه جای خاطره مرا.راستش خودم هم باور نداشتم که تو آنقدر در ذهن من جای گرفته باشی."
بخشی از نامه جلال آل احمد به سیمین دانشور در سفر آمریکای دانشور
امروز هفتم خرداد است ومن در یکی از حالت های سستی و افت هستم که باران ریز آن طرف پنجره مشقتش را بیشتر می کند.
می توانم روی ده سال آینده حساب کنم؟
آن زمان دیگر کدام یک از بخش های دوست نداشتنی زندگی جزئی از داشته های روزانه ام می شود؟مثل همین چای کیسه ای یا کرم دور چشم...مثل ساندویچ ژامبون یا کافه نشینی ...مثل صابون مایع که لیزی اش رو دوست نداشتم؟
شاید هم عقربه های ساعت روی هفت صبح که روزگاری حالم را دگرگون می کرد اما حالا عادتی شده که ببینمش،هر روز..شاید قبل از هر انسان دیگری و هیچ حس نفرتی را لابه لای وجودم نمی کشاند.
شاید ده سال دیگر هم دیدن مه وعابران با چترهای رنگارنگ روی سرشان از پشت پنجره، وقتی در گرما نشسته ای و کتابی در دست داری که نمی خوانی،لذتی نداشته باشد.
شاید آن زمان هم دلم رشد بخواهد و اینکه چیزها را به خاطر بسپارم و به موجودی حساس و زنده تبدیل شوم.
آقای دکتر!
گفتی دردی نخواهم داشت و چیزی از کل ماجرا نمی فهمم؛درست ،اما نگفتی قیافه ام شبیه همستر می شود و برایم آهنگ پدرخوانده را می گذارند تا با گونه های مارلون براندو احساس نزدیکی کنم وسه روز بوی بخیه و خون تا ته حلقم می دود...
این عقل چسبیده به ته فک به چه دردی می خورد که از بیخ کندنش آدم را شبیه قوری با طرح های قجری می کند؟
نبودنش تب می آورد و تهوع وگرسنگی وبا بودنش بقیه رفقایش را آزار می دهد.
افسرده میشوی وقتی داستان اساسی میخوانی که به نظر می رسد نویسنده برایش هیچ زحمتی نکشیده ولی شاهکار از آب درآمده.بعدش هم دیگر حوصله نوشتن و خواندن چیز جدیدی نداری تا زمانی که مزه داستان های "آنا گاوالدا" زیر دندانت مانده.
"دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" را اگر قرار بود بر اساس اسمش بگیرم،هرگز سمتش نمیرفتم چون عنوانش حالم را به هم میزند.اما وقتی کتاب به دستت میرسد آرام آرام شوک های هر داستان حالت را جا میآورد.
این خانم آنا گاوالدا در ایران با کتاب "35کیلو امیدواری"معروف است.درحالیکه همین کتابی که اسمش حال آدم را میگیرد،12 داستان کوتاه دارد که تا امروزبه بیست زبان ترجمه شده.این را هم داشته باشید که داستانی به نام اسمی که کتاب دارد،وجود ندارد.
راستش وقتی این همه سادگی با طنز نرم و راحت را بین جملات میخوانی و وقتی میبینی نویسنده بدون قروقنبیل و ادای خاصی یک ماجرای ساده و سرراست را عین زمانی که برای کسی نقلش میکنی،توضیح میدهد،بازهم حس میکنی اگر قرار باشد چیزی یاد بگیری برای نگارش،همین نویسندههای خارجی حرف اول را میزنند.
این را هم اضافه کنم که او مرا یاد یک فرانسوی دیگر می اندازد؛یاسمینا رضا(باشد...می دانم یک رگش ایرانی است این نمایشنامه نویس محبوب معاصر!)
داستانهای "نخ بخیه"و"حقیقت روز"مرا به حالی انداخت که دو باردور خودم چرخیدم و داد زدم لعنتی...این ایده آدم رو دیوانه می کنه..با حجم خونسردی بین کلمات ...با اعتماد به نفس نویسنده اش...
این خانم به خاطر همین کتاب با همان اسمی که قبلا نوشتم،چندین جایزه برده اما گویا اصلا دوست ندارد دست از ساده زیستی بردارد یا حتی ناشرش را با یک ناشر شیک و پرزرق و برق عوض کند.
سالهاست که میگوید:"ثروت و شهرت دامی برای کودنهاست.باید در استقلال کامل نوشت و دلمشغول میزان فروش نبود."
چطور میتوان به آنها گفت این مرد اهل تبانی نیست. اهل اخلال در نظم و آرامش مردم هم نیست.
کافیست در روز گرم تابستانی بین هزار کار انجام نشده به او زنگ بزنید و بگویید میخواهید بنویسید و به کمکاش احتیاج دارید. او همیشه هست؛ کارهایش را رها میکند و ساعتی مینشیند پشت تلفن تا آمار و ارقام و اطلاعاتت را در مورد یک اتفاق اقتصادی تکمیل کند.
برای به هم نزدن نظم و کار دیگران از اتاق بیرون میرود و زیر آفتاب داغ میایستد تا حرفهایت را بشنود.برای از بین بردن هر حس و فکر اشتباه یا منفی آنقدر وقت میگذارد تا لبخند واقعی را ببیند و بفهمد کدورتها برطرف شده...
این بهمن احمدی که من می شناسم، کمک میکند تبانی و مشارکتها برای اتفاق های منفی، نابود شود... او اهل دل است..مهربان و خوش طینت ...کسی که وقتی میگوید" سگ این را نمیخورد"، فقط ما هستیم که ته طنز و تلخی کلامش را میفهمیم؛ کسانی که او کمکشان میکند جلو بروند...نمانند و ایده بگیرند برای یک گزارش درست اجتماعی...
حالا اوست که متهم به تبانی و اقدام علیه امنیت ملیست؟چطور باید به شما گفت آدمهایتان را اشتباه گرفتهاید،آقایان؟
خواب میدیدم جایی چیزی نوشتهام و یک آدم مریض، همه فعلهای" است" را تبدیل کرده به "میباشد"...
آنقدر عربده کشیدم که از خواب پریدم...
امیدوارم کسانی که فیلم بادبادکباز* را میبینند از آدمهای آویزان از طناب در خیابانهای ایران، عکس و خبری ندیده باشند.
دلم میخواهد کسانی که در سالن سینما بخش ناقصی از تاریخ افغانستان را در این فیلم میبینند به عکسهایی فکر نکنند که در آنها زنان با زور نیروهای نظامی به مینیبوس کشانده میشوند تا حجاب و اندازه لباسشان بررسی شود.
هیچ دوست ندارم کسانی که اکتبر آینده تصویر سنگسار مرد و زن در استادیوم ورزشی کابل را تماشا میکنند، چیزکی از سنگسار تاکستان ایران در ذهنشان مانده باشد.
خدا کند تا دو ماه و نیم دیگر که فیلم در آمریکا و اروپا اکران میشود، کسی بین تماشاگران با وجود صحنههای حکومت نظامی و سختگیری به زندگی افغانها، به دستگیریها در ایران، کتکخوردن زنان در خیابان و شکل و شمائل نیروی انتظامی و پلیس فکرنکند...
*فیلم بادبادکباز ساخته مارک فورستر برگرفته از کتاب خالد حسینی
چندوقتی بخش فارسی رادیو بیبیسی، نمایشنامههای کوتاهی را روزهای جمعه پخش میکرد. نمیدانم آیا این نمایشنامهها در ایران ساخته میشد یا نه؟ چون بعضی از بازیگرانشان را میشناسم که همچنان در تاترهای تهران بازی میکنند.
نمایشنامههایی که در طول ده هفته پخش میشد، کوتاه بود و موضوعها تقریبا جدید و بهروز؛ کارهای کوتاهی از نویسندههایی مثل چیستا یثربی، عباس گرمابی یا سوسن پرور در فضایی اجرا میشد که گاهی به نظر میآید از استودیو خبری نیست! فضاسازی قوی و شرایط بازسازی صحنهها کاملا واقعیست.
چیزی که مرا تا حدی مشتری این نمایشنامههای رادیویی کرد، غیر از چند نمایشنامه بدون سانسور، بازیهای روان و صداهای جدیدیست که قبلا کارشان را روی صحنه دیده بودم. صداهایی پرانرژی و خلاق که نشان میدهند شاید فضایی برای کار نداشتهاند.
شاید اگر شما هم این برنامهها را بشنوید، فکر کنید اجرا و بازی این جوانها در کنار غولهای رادیویی و بازیگران باسابقه نمایشنامهای رادیویی ایران چه تولیدی خواهد شد؟
میدانم خیلی از این بازیگران یا صداپیشگان به دربسته خوردهاند. از دوبله گرفته تا کار رادیویی. گذشتن از دیوارهای سیمانی دوبله و ورود به دنیای صداپیشگی برای خیلی از جوانان اهل تاتر یا حتی عشق صدا، در حد آرزو مانده. برای همین هم تعدادی از آنها رفتند سراغ انجمن گویندگان جوان و شروع کردند به دوبله انیمیشنهای روز دنیا که محصولاتشان اغلب هم شاهکار از آب درآمده.
چه کاری بهتر از اینکه وقتی پشت در میمانی، جایی باشد که حمایتات کند و اجازه بروز خلاقیت و شکستن فضاهای کلاسیک را بدهد؟
آرشیو این کارها روی سایت بیبیسی باقی مانده. بینشان کار ضعیف هم هست؛ اما اگر اینترنت پرسرعت دارید و راه فرار از فیلترها را میدانید، نمایشنامههای دخترکی در مترو، تف، حرف خوب، شهرهای نامرئی و کافیشاپ را گوش کنید.
بازی این جوان مستعد محمدرضا جوزی عجیب است و البته کارگردانی مهرداد سیف هم به خلاق بودن ماجرا کمک میکند.
میگوید تا خودم درگیر نشوم، نمیفهمم و درکش نخواهم کرد و فقط شعار میدهم.
میگویم: سالهاست به این نتیجه رسیدهام که باید از لحظه شروع رابطه به آخرش هم فکر کرد.
میگوید: برای دخترها سختتر است این جدایی...
میگویم: این عادت است و سختیاش هم همین است که بعد از سالها همخانه بودن با کسیکه دوستش داشتی، عادت کردهای هر روز صبح قیافهاش را ببینی..با هم صبحانه بخورید...با هم بیرون بروید. حالا از اینکه شبها دست دراز کنی به سمت راست مبلی که روی آن با هم فیلم میدیدید و چیپس میخوردید و چرم سرد را نوازش کنی، میترسی...
بغض میکند...
میگویم: آن جمله آنیهال را یادم نمیرود. وقتی وودی آلن ته فیلم به ته خط میرسد و میفهمد باید با دنیای پاستوریزه و تنها و بدون حضور زن و سیگار و ماشین و عشق، کنار بیاید.
وقتی باور میکند باید با زنی که عاشقش بوده، فقط دوست بماند و بگذارد او برود برای خودش با دوستانش ، با حشیش، موسیقی و سفر، زندگی کند.
آنجاست که ماجرای مردی را تعریف میکند که به روانپزشکاش میگوید: برادرم دیوانه شده. او فکر میکند مرغ هست!
دکتر جواب میدهد خب چرا نمیآوریش پیش من؟
مرد میگوید: خب به تخممرغ احتیاج دارم.
و بعد ">وودیآلن فیلم را با همین قصه " مرغ و تخم مرغ " تمام میکند و بعد از یکساعتونیم قصهبافی برای به دست آوردن زن مورد علاقهاش، به این نتیجه میرسد:" این چیزیاست که در مورد رابطه زن و مرد به آن فکر میکنم. بیشترشان در این رابطه همدیگر را اذیت میکنند و از هم راضی نیستند اما فکر میکنند به تخممرغ های این رابطه نیاز دارند."
اگر امکان دیدن این تکه از فیلم را در یوتیوب دارید، لینک را مهدی در کامنتش گذاشته بود و اینجاست خلاصه .
هربار که تکان شدیدی میخورد یادشان میافتم. به این فکر میکنم که آنها در ایرباس نبودند. مقصدشان هم جایی نبود که من میروم. وقتی هواپیما اینطور تکان میخورد، آنها به چه فکر میکردند؟
چطور لرزش و ترسشان را مخفی میکردند که کناری پی نبرد در خیال تا کجا رفتهاند. تا ته این دریای زیرپای من، یا بالای این آسمانخراشها... هر جایی که باشد، ته تهش سوختگی است و خردشدن استخوانها...
عکس/امیر خلوصی
شاید وقتی روی هوا باشی، وقتی مهماندار با لبخند مرموزش سعی کند خونسردی را منتقل کند، زمانیکه خلبان تلاش کند کلمات بریدهاش را به مسافران برساند که گویا فعلا از پذیرایی معذوریم و کمربندهایتان را تا اطلاع بعدی باز نکنید... وقتی زنی جیغ بزند و کودکی به خرخر بیفتد...
وقتی ماسک اکسیژن را برای پیرزن به ته هواپیما میبرند...وقتی دست مسافری را که نمیشناسی، میچسبی ... حتی در آن لحظه هم نمیتوانی درک کنی آنها در آن هواپیمایی که مستقیم میرفت به ساختمان مسکونی شهرک توحید بخورد، چه کشیدهاند.
کنارم مدیر کارخانه پنیر موتزارلا نشسته که تازه به دوسلدورف آمده و سعی میکند در این تکانها از تشابه هوای کشورش با آلمان بگوید.
رنگ پریدهام شاید باعث شده حرف بزند و برگردد به همسرش نگاه کند که سه ردیف آنطرفتر وضعی مشابه من دارد.
حاضرم صندلیام را با همسرش عوض کنم وقتی میفهمم از بلندی میترسد و از هواپیما بیزار است. او بیشتر احتیاج دارد دست همسرش را فشار دهد تا من که هر از چندی شوهرش را با فریاد فروخوردهای چنگ میزنم.
فرهنگ این کانادایی اما میگوید باید کسی را که از وحشت در حال سکته است، با پرت کردن حواسش نجات داد و با گرفتن لبخند تایید همسرش میگوید بمانم و از نحوه تحقیق درباره یک سوژه بگویم که چطور تبدیل به یک گزارش میشود.
دقایق زیادی با اوج و فرود بدنه سنگین هواپیما میگذرد. همه این لحظات با وجود تلاش مدیر کارخانه فقط به "آنها " فکر میکنم.
درست در روزی قبل از امروز...زمانیکه آنها گذراندند. وقتی آرام میشوم که فکر میکنم نتیجهاش سقوط هست و تمام...
وقتی که کودک از گوشدرد فریاد میزند و درهای کمد کوچک بالای سرم باز میشود... وقتی مسافران نگاهشان را از هم میدزدند... فکر میکنم لحظه عجیبیست این سقوط...
زمانی که آدم تصمیم میگیرد آرام باشد تا همه چیز تمام شود، زمان کش میآورد..حالا آرام شدهام... نفس عمیقی میکشم و فکر میکنم ای کاش وسط دریا سقوط کنیم. آب بهتر از صخره و ساختمان و آتش است... غرق شدن بهتر از جزغاله شدن است...
چقدر لحظههای خوبیست وقتی به این حد از آرامش میرسی.
شما هم آرام شده بودید وقتی میدیدید میروید توی دل آن ساختمان وسط چهارراه آذری؟
قبل از سوختن فکر میکردید که چقدر راحت میتوان به مرگ فکر کرد؟
هرچقدر آرام آخرین لحظاتتان را گذرانده باشید، نمیتوانید بفهمید دود و بخاری که از یخهای روی خاکستر بدن سیاهتان، بلند میشد هنوز هم هربار با تکان های این هواپیماهای لعنتی دست از سرم برنمیدارد.
هنوز هم به پانزدهم آذرماه که میرسم، زخم بزرگ روحم دهان باز میکند...
این رفیق جدید ما عادت دارد بگوید "سیبزمنی" با فتحه میم. هربار با شنیدن این کلمه، میپرسم تو احتمالا به انگشت نمیگویی "انگوشت؟"
سماور را "سمور" با سکون روی میم تلفظ نمیکنی؟
به دنده عقب چه میگویی؟ عقب عقب رفتن؟
اینها مراسم کامل " آرش خوشخویی" هست...باید همهاش را یکجا بیایی تا اصل جنس شوی.
وقتی فکر میکنم دارم چه غلطی میکنم، میفهمم هیچ غلطی نکردهام؛ درواقع باید غلطی بکنم.
برای اینکه اینقدر درگیر غلط کردن نشوم، ترجیح میدهم وقتی قرار است فکر کنم دارم چه غلطی میکنم، خودم را سرگرم کنم و حواسم پرت شود تا ندانم واقعا باید غلطی کرد!
همین جاست که "هامون" را میبینم؛ جلوی آینه آسانسور با آن حال و روز ژولیده که سر خودش فریاد میزند: هیچ گهی نشدی الاغ!
همه خستهاند. حتی اگر نگویند قیافهشان تابلوست به اندازهای که بفهمی کسی حوصله توضیح دادن دلیلش راهم ندارد.
حتی پیرمرد با آن خاطرات روسپیان سودازهاش هم خستهتر از آن است که به فکر عملی کردن تئوریهایش بیفتد. کارگران مانی حقیقی هم که الکی و بیدلیل به آن سنگ گنده میکوبند و آخرش دلیل این همه گیر و لجبازی را که خستهشان میکند و بیحوصله نمیفهمم؛ کدام کارگران مشغول کارند آخر؟
رفیقی بعد از ماهها از آن سوی تلفن میگوید صدایم سرحال است و چقدر خوب و از این حرفهایی که آدمها بین دو قاره از پشت تلفن بههم میزنند. میگویم هنوز چهار ساعت نشده خبر مرگ یک انسان همسنم را شنیدهام؛ مهرانی که همیشه حس میکردم روزی از این دود سیگار اول بقیه را میکشد.
بعد به رفیق میگویم اگر واقعا بهنظر سرحال میرسم اصلا جای خوشحالی ندارد این سیبزمینی شدن و شنیدن خبرهای مرگی که عین ترکیدن یک بادکنک شوکهات کند و بعد تمام!
از این حسهای قبل از سیسالگی بیزارم. از چس نالههای این روزهایی که میخوانم و میشنوم هم بدم میآید.
از تظاهر به تنهایی و بیکسی و بهدردنخوردن و بعد اصرار به زندگی بیرون از ایران که در این آدمها میبینم حالم به هم میخورد.
از کسانی که رسالت نجات همه آدمهای دنیا را دارند ولی مدام از قهوه و سیگار و روزنامهنگاری واقعی و حقوق مساوی و عشق آزاد در این سوی مرزها میگویند و هرکاری میکنند تا به ایرانشان برنگردند، همینطور.
از دایی ویکتور در مون پالاس (پل استر) خوشم میآید که همه دنیا به یک ورش هست و بدون تظاهر از زندگی احمقانه و راحت و بیدغدغهاش لذت میبرد تا میمیرد. از رفیقم خوشم میآید که از فکر کردن به چس و فیلی که قرار است موقع فیلم دیدن زیردندان بجود، شاد میشود.
از فکر اینکه اگر دوباره زندگی کنم چقدر آزادتر و احمقتر و راحتتر خواهم بود، سرحال میآیم...
همین روزهای قبل از سیسالگی که همه خستهاند....
وقتی کارتن بزرگ را پر میکنی از چیزهایی که دلیل نگه داشتنشان را نمیدانی، تازه به این فکر میکنی چقدر مهیل و ترسناک است وقتی برای هر خاطره یک جسم نگه میداری !
اجسامی که در یک دوره زمانی تو را به اوج رساندهاند، حالا دیگر در حد یک مجسمه گوشه چمدانی در کمد تاریک جا خوش
کردهاند و حتی یادت نیست چه خاطراتی با آنها داری.
دوست ندارم سراغ چیزهایی بروم که یادم میاندازند روزگاری را چه زیبا و دلخوش با آنها گذراندهام... دلم نمیخواهد اسباب و اثاثی را دور بریزم که شبها و روزهایی برایشان وقت گذاشتم و از شوق داشتنشان حتی دیرتر خوابیدهام!
خوشم نمیآید زندگی را اینطور بتکانم...طوری که آدمها هم همراه با کاغذها و مجلات و مجسمهها و لباسها و صندلیها بروند گوشهای کنار خیابان؛ آن دورها... و بعد حتی یادم نیاید خاطراتی با تکتک این تیروتختهها داشتهام.
درست زمانی که تصمیم میگیری به خودت فکر کنی و برای خودت زندگی کنی، یکی هست که دلش را شکستهای..
یکی هست که فکر میکند به او فکر نکردهای...یک نفر پیدا میشود تا تو را خودخواه بخواند که همیشه به فکر خودت بودهای و باز هم برنده شدهای...
و باز فکر میکنی خود واقعی تو همان است؛ اول به دیگران فکر کن و بعد گوشه چشمی به خودت داشته باش، نداشتی هم نداشتی...فقط برای رضای خاطر دیگران نفس بکش...اینطوری بهتر است... خودت باش... حتی اگر له میشوی...
آنقدر حضورت حجم دارد که از کوچکی خانهام شرمنده میشوم. اندازه هیچ چیزی با این روح کلان لعنتی جور درنمیآید...
فکر میکنم، به استثنای خدا و عشق یک موضوع دیگر هست که بیش از هر چیزی، ذهن و فکر انسان را به خودش مشغول میکند؛ منازعه!
یادم نیست چنین برداشتی را قبلا کجا خوانده بودم ولی این روزها میبینم آدها مدام از دعوا و انتقام حرف میزنند.
برای همین میخواهم بدانم، خود واقعی این آدمها که پی خشونت میگردند، چیست؟ همین آدمهایی که زمانی گوشهای ایستاده بودند و به ماست خوردن کسی هم کاری نداشتند.
- یک بنده خدایی جایی نوشته بود واقعیتهای جدید همیشه در سردابهای خشونت آماده میشوند یعنی اینکه وقتی با واقعیتی روبهرو میشویم پیش از هر چیزی به دفاع و توجیه و برخورد خشن با آن فکر میکنیم.
میخواهم بدانم خود واقعی من آدم خشنیست یا اتفاقات احمقانه پیچیده است که مرا این شکلی میکند؟
- میدانم که زور و تظاهر به مخالفانت قدرت میدهد... مخالفت علیه خودت را هم برمیانگیزد و باعث نابودی خودت هم میشود. مخصوصا وقتی در این مورد با آدمها حرف هم میزنی و روشنشان میکنی.
- اورول جایی نقل کرده بود از یک معدنچی پرسیده برای اولین بار چه زمانی کمبود مسکن در منطقه آنها حاد شده؟
معدنچی جواب میدهد: وقتی با ما در این مورد صحبت کردند!
چند صحنه را در پرسپولیس زیادی دوست دارم؛ یکی از آنها لحظهایست که مارجی، به پدر و مادرش در ایران تلفن میکند و میگوید دیگر نمیتواند در خارج به زندگیاش ادامه دهد.
این را بعد از یک شکست عشقی بزرگ میگوید؛ وقتی معشوقش را در آغوش دختر غریبه در تختخواب میبیند، آنهم درست زمانی که کروسان خوشمزه خریده و به روز زیبایی فکر میکند که قرار است با هم بعد از صبحانه شروع کنند.
این صحنه آنقدر او را آزار میدهد که از زندگی و عشق و عاشقی بیزار میشود.
به خانوادهاش زنگ میزند و میگوید: میخواهم برگردم، فقط با این شرط که قول بدهید هیچی از من نپرسید و دلیلش را نخواهید.
باید غیرقابل خواندن شوم؛ درباره آدمها کمی بدبینتر شوم.
موسیقی را بیشتر بنوشم؛ این آیپاد خودش فرهنگ موسیقی گوش کردن و موزیکباز شدن را به خوردت میدهد..بخواهی یا نخواهی...
فیلمهای مانده امسال و پارسال را به نیش بکشم که خیلیهاشان آنقدر روی دسکتاپ ماندند تا اسکار گرفتند.
باید برای شروع درس سپتامبر آینده تلاش کنم... رشتهای را که در مغزم سالهاست پرپر میزند دریابم و گوشهاش آویزان شوم.
میخواهم کلیپ بسازم.برای بازی با تصویر و موسیقی. چند تا ساختهام خصوصی و شخصی البته..باید وقتش را بیشتر کنم...
این ماست و میوه میتواند یک غذای کامل باشد به مولا.
تازه عاشق لالههای سفید شدهام؛ عجب شکوهی دارند لامصبها...
حس تشویق را بیشتر کنم در خودم... تشویق دیگران به آفرینش...و خودم هم بیافرینم..هر چقدر کوچک.
مدتهاست ننوشتهام... کلمات را گم میکنم... احمقانه است ها !
یک سالن ورزشی نزدیک خانهام هست که مدیرش چند روز پیش اتفاقی سرراهم قرار گرفت و آگهیاش را نشانم داد. به همه معرفیاش کردم و اطرافیانم ثبت نام کردند، غیر از خودم...باید برای این ماه دست بهکار شوم و دست از بیزاری ورزش با دستگاه و استپ و اروبیک بردارم.
بهار دارد میآید..بدون فکر کردن به حساسیت بهاری، باید از این شکوفهها و طعم و بو لذت ببرم..
باید یادم بیفتد لذت بردن چه رنگ و مزهای دارد خلاصه...
گرسنه که میشوم، یاد پدر میافتم؛ اعصابش با معدهاش در ارتباط مستقیم است. من هم !
عجله که میکنم به کارهایم گند میزنم؛ باز هم یاد پدر میافتم. تصمیمگیریهای عجولانهاش به شکل عمودی با حماقتهای زندگیاش ربط دارد.
به زور که بیدار میشوم یاد او هستم؛ جنس اخلاقش بستگی به میزان نوازش صدایی دارد که بیدارش میکند.
مثل سیخ توی اعصابم هست؛ اینکه باید در اوج بکشی کنار و اگر نمیتوانی بترکونی، هیچ غلطی نکنی.
اگر توانستی روزگاری برای هر سطحی و با هر شکلی خدایی بکنی، بگذار همانطور خدا بمانی.
برای همین هست که معنای تورهای اروپا و آمریکا مدونا را نمیفهمم.
Sharon Stone goes in for the kill after Madonna pours her heart out in cannes 2008
نمیدانم سلندیون حالا چه چیزی میخواهد رو کند که به این سکوت چند ساله بیارزد؟
درک نمیکنم ماریا کری که هیچ جایی در بدنش نمانده که تیغ جراحی را نچشیده باشد، بعد از ماهها بیماری روحی، برای چه پشت هم کلیپ جدید رو میکند؟
صد پوند میدهی تا بتوانی کنسرت لئونارد کوهن را ببینی؛ میدانی قرار است بگوید:" آیم یور من" و همه کسانی که در این پانزده سال با تک تک ترانههایش زندگی کردهاند همزمان فریاد بزنند:"Hello my love and my love goodbye".
میدانی قرار نیست زیاد با چیزهای جدیدی روبهرو شوی.
ترجیح میدهم اگر لگد خوردم یا با مشت آمدند توی صورتم یا ضایع شدم، دهانم را ببندم و مواضعم را به هیچ بهایی تغییر ندهم.
ترجیح میدهم اگر قرار است سیاست به کثافت بکشاندم، ذرهای شبیه هیلاری کلینتون نشوم و جملاتی را نگویم که قبولشان ندارم.
ترجیح میدهم بگویند بازیگر آماتوری هستم نه مثل هیلاری، بازیگری بد!
در "زندگی مانند گل سرخ"، ادیت پیافی(که به راحتی باورش می کنیم) در اوج بیماری و سالخوردگی وقتی دکتر او را از آواز خواندن منع می کند، به فریاد می افتد.
بداخلاقی هایش فایده ای ندارد و دکتر می گوید خواندن روی صحنه برایش مرگ آور است. ولی او موفق می شود با یک جمله همه را راضی کند که برای آخرین بار روی صحنه برود و آخرین آهنگش را بخواند:" اگر اینبار نخوانم ایمانم را به خودم از دست می دهم."
حالا پیرمرد بعد از 15 سال آمده روی صحنه. همه می دانند مشکلات مادی زیادی داشته ولی خودش بهتر می داند که باید انتخاب می کرد. شاید برای ایمان آوردن دوباره به خودش بعد از سال ها تنهایی و دود و دم و می خوارگی.....
L.Cohen in concert 2008/UK
لئونارد کوهن است که دستش را در هوا تکان میدهد که بخوانید؛ یعنی معلوم هست که متن را بلدید و وقتی می بیند همراه با او صدای فریاد Take This Waltz بلند میشود، لبخند میزد.
انگار میخواهد مطمئن شود در 73 سالگی هم در ذهن آدم هاست و هر لحظه ایمانش به خودش قوی تر شود....
عکس: چاوش هماوندی
...بی خود این آیینه را روبه روی خاطره نگیر
" اگر خونه دارها با خونه دارها ازدواج کنن، پولدارها با پولدارها و بی سوادها با بی سوادها… این که زندگی نمی شه! بهتره که باسوادا با بی سوادا ازدواج کنن، پولدارا با پول ندارها، خونه دارها هم با خونه ندارها که بتونن همدیگه رو رو به راه کنن!
اگه دو نفر بخوان با هم ازدواج کنن که هر دوتاشون خونه دارن خوب این که نمی شه! سرشون رو بذارن تو این خونه، پاشون رو تو اون خونه؟!"
این دیالوگ حسین در "زیر درختان زیتون" یادم می اندازد که چقدر حرف های روزمره و ساده زندگی را که از اطرافیانم شنیده بودم و می خواستم جایی استفاده کنم، فراموش کردم و هیچوقت هم استفاده نکردم.
یادم نیست کی بود که همین فلسفه را داشت و در ذهنم بود یک روز از این دیالوگ جایی استفاده کنم:" آدم های باشعور و روشنفکر و تحصیلکرده باید حسابی بچه دار شوند...بالای ده بچه تا نسلشان را خودشان زیاد کنند و در آینده در اقلیت قرار نگیرند..."
ما ازاين قماش نخواستيم و نميخواهيم.
گرماي انساني، خوش بودن ازمحبت و ازمهر وپاكي و صراحت و انديشه ميآيد نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمي، نه ازدسته بندي و از مافيابازي. دردسته بندي ناپاكها نرفتن و با خيلي احمقها نجوشيدن مردمگريزي نيست.
مليتبازي و توجه به اين دستهبنديها خواه موذيانه باشد خواه معصوم يا نفهميده، در هرحال، تبديل ميشود به تصادم، راه پيدا ميكند به تجاوز، نقب ميزند به كار و نيروي انساني را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خركردن براي تجاوز، و خر شدن در آرزوي تجاوز.
....
قانون پاولف ترا كشيده است به بدكاري هرچند ميخواستي شيرين بكاري و حرفهاي گنده گنده بگوئي، يا دست خودت نبود و فقط رسم روز بود.
دراين ميانه هم يك دسته فرمولساز ميشوند براي جنبههاي جوربجور همان اعمال، اما خود ازتمام بيبخارتر، ولي پرگوي بيجاتر ولي پرازجنجال، از جاي خود نجنبنده پشت ميز كافه نشينِ عرقخورِ دودي-سوزني، داراي ادعاي روشنائي چيزي كه هيچ نزدشان نميبيني.
دنياي تنگشان را به وسعت دنياي واقعي، حتي به وسعت كيهان بيحساب ميانگارند.
شعر ميگويند، فيلم ميسازند، نقاداند، و همچنين به ترجمه رو ميكنند بيدانستن زبان اولي يا زبان خود، حتي؛ و مافياي مفنگي كه با همانندهاي خود دارند تضمين ادعاشان است كه مانند پمپ با باد يكديگر را پروار مينمايانند، يكديگررا بهم حقنه ميكنند.
به ناحقِ.
- شش - هفت سال پیش بود که برای مصاحبه با یک عکاس آمریکایی، مدام قرارمان به هم میخورد.
او میگفت درگیر کمپین انتخاباتی جان کری و بوش هست و زمانش محدود و من اصلا نمیفهمیدم وقتی هنوز دو سال از مدت ریاست جمهوری بوش مانده، چطور اینقدر قطعی و زود و با برنامه ریزی مشخص، درحال برگزاری تبلیغات انتخاباتی دوره بعد هستند.
عکاسان و فیلمبرداران و حتی مستندسازان، چندین سال قبل از اینکه بتوانم تصورش را بکنم، کارشان را برای انتخابات دوره بعد یعنی سال ٢٠٠٤ آماده میکردند.
خیلی سخت فرصتی شد و با هم گپی زدیم بین کارها و پروژههای عکاسی او در کارزار انتخاباتی رئیس جمهور آمریکا.
- حدود ٩ ماه تا انتخابات ریاست جمهوری در ایران مانده و هنوز نامزدها مشخص نشدهاند. هنوز بحث برسر شرکت کردن یا نکردن خاتمی و نوری وعارف و روحانی و... است و آن طرف هنوز خبر نداریم قرار است کسی تایید صلاحیت هم بشود یا نه؟
تازه نمیدانیم اگر آخرین انتخابمان صلاحیت نداشت باید چه بکنیم.
پل نیومن: بیستوپنج سال پیش، نمیتوانستم در یک خیابان قدم بزنم بدون اینکه شناخته شوم. حالا هرجایی بخواهم میروم بدون اینکه جلب توجه کنم. کسی از من درباره فیلمهایم و سس سالادی که تولید میکنم، نمیپرسد؛ چون کسی مرا نمیشناسد.
George Clooney, Paul Newman, Bruce Willis/ 9 November 2006 Photo by Lester Cohen
پل نیومن بعد از گرفتن جایزه اسکار برای فیلم "رنگ پول" سال ١٩٨٦ بعد از چندینبار نامزد شدن گفت:" مثل این است که هشتاد سال دنبال یک زن خوشگل بدوی، بالاخره او راضی شود، ولی تو بگویی: خیلی متاسفم! من خستهام."
* اظهار نظر" نیومن" درباره چهره خودش
معمولا کلمه " حرفهای" را از کسانی میشنوم که میخواهند مشکلی را لاپوشانی کنند یا دیگران را در مقابل خودشان کمتجربه و کوچک نشان دهند.
هنوز نفهمیدهام ملاک و معیار " حرفهای بودن" چیست؟ تعداد سالهای زندگی یک آدم، سابقه کارش، تحصیلات، زور یا شعور بیشتر؟
ولی نسبت به این کلمه حساسیت پیدا کردهام؛ با شنیدنش میدانم اتفاق بدی در جریان است که قرار است "غیرحرفهای"ها نظارهگر باشند یا له شوند یا یاد بگیرند چطور "حرفهای" شوند؟
از دید من که با این کلمه یاد دردسر میافتم، افرادی بیشتر از این واژه استفاده میکنند که کارهایشان از اخلاق و شرافت و حتی اصول انسانی دور میشود یا قرار است بشود. گاهی هم موضوع فقط خودبزرگ بینی و اعتماد به نفس هست.
این موقع است که چون صدای اطرافیان درمیآید، باید تذکر دهند یادشان باشد هنوز برخورد "حرفهای" را یاد نگرفتهاند.
تاکید این آقایان و خانمها بر "حرفهای" بودن به هوس میاندازدم که مغازه یا کافه خودم را داشته باشم و هر روز درش را باز کنم و بعد از آب و جارو، منتظر مشتری بمانم؛ مشتریهایی که هدفشان مشخص است.
عکاسی میکرد و خودش هم دستی چاپ میکرد. نمایشگاه عجیب و غریبی اگر برگزار میشد یادداشتی مینوشت که وسوسه میشدی بروی. داستان مینوشت و هنوز هم گاهی از زندگی و آدمهای دوروبرش مینویسد. آنقدر نزدیک و حسی و دقیق که میفهمیشان.
شعر هم میگفت. هنوز هم میگوید. بعضی شعرهایشان را برایش میفرستند تا نظر دهد، نقد یا داوری کند. گاهی بعضی کلماتش در یک شعر در فضای شلوغ و سنگین توی یک مسیر کوتاه با قطار یا پشت فرمان، توی مغزم میآمدند و میآیند؛ میبینم چقدر به چیزی که تصور میکنم شعر است، نزدیک است.
اما اجازه نمیدهد هیچکدام از کارهایش جایی منتشر شوند. در این مورد که اسمش پشت جلد کتابی نیاید، اصلا شک ندارد. همه پیشنهادها را هم رد میکند. نه اینکه خودش را قبول نداشته باشد، بیشتر به این دلیل که شاید نمیخواهد خودش را قاطی هر صنف و راستهای بکند. حرفه خودش را دارد و زندگی جمعوجور و تکلیفی روشن.
اما حاضر نیست او را شاعر، نویسنده، نقاش یا عکاس بدانند یا حتی قاتی این جماعت بشود.
دورههای زیادی را پشت سرگذاشته. از نزدیک که میبینمش، میفهمم چقدر از این دکانها گذشته و چقدر چشم بسته یا زخمی خورده و آهسته رد شده تا باز هم برای خودش و در تنهایی خودش با چیزهایی که حال میکند، زندگی کند، نه چیزهایی که دیگران سعی میکنند، نشان دهند چطور باید با آنها حال کرد.
از یک اخلاق ابراهیم گلستان خوشم میآید. وقتی ببیند دور برمیداری و زیادی قربان صدقه میروی دمت را قیچی میکند. وقتی هم چرت بگویی، همانجا دهانت را میبندد که بدانی از این به بعد باید به کلمه کلمهات فکر کنی.
اگر خواستید سرحرف را با او باز کنید هرگز نگویید خسته نباشید! یا مثلا چقدر این کتاب سالینجر قویه!
جوابش میتواند این باشد که واسه چی باید خسته باشم؟ اصلا این جمله رو از کجات درآوردی؟ کی گفته با این خسته نباشی، من سرحال میشم مثلا؟
منظورت چیه که این کتاب قویه؟ اصلا معیارت چیه برای قوی بودن کتاب؟ چند تا کتاب از سالینجر به انگلیسی خوندی که بدونی این قویه؟ چرا چرند میگی؟
اگر آدمها با آدمیت خودشان حالتان را به هم میزنند، حیوان خانگی را امتحان کنید.
به گمانم از سگ و گربه به اندازه آدمهای باشعور اطرافتان بد نبینید. نه ادعایی دارند و نه افهای. نه نیاز به بحث دارید و نه قرار است کسی مجاب شود که اشتباه میکند.
نهایتش با کمی تمرین یادشان میدهید کجا محل دفع است. به آدمهای روشنفکر، عمیق و کاردان که نمیشود همچین چیزی را یاد داد.
من درک درستی ندارم.
یعنی هنوز نفهمیدهام چرا به جای اینکه بنویسند" حمله شد"، مینویسند " مورد حمله واقع شد".
نمیفهمم چرا مینویسند " مورد هدف قرار گرفت" درحالیکه مسلما به آن هدف " شلیک شده است".
چرا این " مورد فلان قرار گرفتن یا واقع شدن" همه جا هست و یک فعل ساده و معمولی " است " و" شد" "مورد نفرت قرار میگیرند".
آقا همایون خیری متنها رو مفصل چاپ کرده.
دو گناه کبیره انسانی وجود دارد که بقیه همه از آنها سرچشمه میگیرند: بیصبری و سهلانگاری.
"بیصبری" آدمها را از بهشت بیرون راند؛ "سهلانگاری" نگذاشت به آن بازگردند.
یا شاید فقط یک گناه کبیره وجود دارد: "بیصبری" سبب راندن آدمها شد و "بیصبری" نگذاشت بازگردند.
همه خطاهای انسانی ریشه در "بیصبری" دارند، در کنار گذاشتن عجولانه رویکرد روشمند، در دست گذاشتن صوری بر موضوعی واضح.
از کتاب" پندهای سورائو؛ کافکا"
ترجمه گیتا گرکانی
ما انسانها
آزاده عصاران
« تعبیری برای "ما مردها، ما زنها" قائل نیستم.»
این را در جواب از یکی دونفری گرفتم که از آنها خواستم برای این شماره، مطلب بنویسند.
شاید آنها و بعضی کسانی که احتمالا به نوعی دیگر با این موضوع چندان موافق نبودند، برداشتشان از موضوع این بوده که قرار است در این شماره از همان پردهکشی قدیمی بگوییم و با نگاه تبعیضآمیز درباره زنان و مردان بنویسیم که مدتهاست با آن مبارزه میشود.
جبههگیری بعضی از کسانی که با این موضوع مخالفت میکردند از همان لحظه اول که "موضوع" را میشنیدند، مشخص میشد. شاید حتی حاضر نبودند بیشتر، عمیقتر و بدون پیشزمینه در این مورد بخوانند یا بدانند تا در جریان موضوع شماره هفتم قرار بگیرند.
شاید اینها بخشی از همان نشانههایی باشد که بین عموم در مورد واژه" فمینیسم" وجود دارد؛ مخالفت و پافشاری برای مبارزه با هر دیدگاهی که احساس شود بار سنتی درمورد تفاوتهای مرد و زن با خود دارد.
برای این شماره و این موضوع قرار شد هرکسی از دید خود در مورد خودش مواردی را بگوید که جنس مخالف یا نمیداند یا در موردش اشتباه میکند؛ راهی برای شناخت و معرفی و انتقاد از خود.
حتی با این مورد که دو شماره مردانه و زنانه منتشر شود، مخالفت شد درست به همین دلیل که "تعبیری" برایش قائل نبودیم. قرار شد روایات شخصی هر کدام از ما "زنها و" مردها" در این شماره بیاید و حتی اگر اعتقادی نداریم به این "ما" بیان کنیم به چه چیزی "اعتقاد" نداریم؟
ممکن است بعضی از کسانی که بخشهایی از این سطرها را نوشتهاند، دچار سوءتفاهم شده باشند که فرصتی دست داده برای بیان افکاری در مورد جنس مخالف که در جمعهای خودی میگویند و میخندند. اگر شرایط و وظایف کار سردبیری در بحثهای گذشتهمان مشخص شده بود، این مطالب را با " اختیار تعریف و تایید شده" کنار میگذاشتم یا با نویسنده در موردشان بحث میکردم.
ولی به دلیل اینکه گروه معتقد به " آزادی بیان" است و اعضا اعتقاد داشتند این آزادی ممکن است با سختگیری سردبیر همراه با "انگیزﮤ" افراد خدشهدار شود، مسوولیتش را به عهده خود نویسندگان میگذارم.
Continue reading "شماره هفتم نشریه روزنامهنگاران ایرانی؛ ما زنها، ما مردها" »
چند ماه پیش وقتی بعد از دیدن فیلم ".... بنجامین باتن" سراغ سایتاش رفتم، فهمیدم چرا موقع دیدن فیلم نمیتوانستم در کنار چندین ایراد فنی و محتواییاش بگویم، آن را دوست دارم یا نه!
چیزی در این فیلمِ طولانی هست که در تمام مدت توی ذهنم بود؛ انگار یک تیم کامل و کاربلد همه بخشها را دست گرفته بودند.
وقتی سایت را دیدم، با اجرای این ایده خاص که میتوانست کلیشهای و آزاردهنده باشد، باز هم دستگیرم شد که حتی اگر این فیلم چندان هم فیلم تو نباشد، ولی از دروپیکر کار معلوم است، در آمریکا و بخشهایی از صنعت فیلمسازی فهمیدهاند که کار کردن حتی با یک فرد نادان، کممایه و قصیر چه آفتی برای کل پروژه خواهد داشت.
بین خیلی از ما، اما این ماجرا برعکس است؛ بههردلیلی مثل هزینه، دستمزد، آشنابازی یا خوشآمدن و سفارش شخصی، در یک گروه، معمولا یک یا چندین فرد بیدانش، مدعی و متوهم را وارد میکنیم که حضور منفی یا ناکارآمدیشان بر کل کار تاثیر میگذارد.
آنها با نابلدیشان، کاهلی و سستی و بیانگیزگی را آرامآرام در گروه گسترش میدهند. از طرف دیگر، وقتی تعدادی از کسانی که کارشان را بلد هستند و بدون ادعا انجام میدهند، این نوع افراد را در گروه میبینند، انگیزه و انرژی خودشان را از دست میدهند.
هنوز هم فکر میکنم یکی از دلایل موفقیت بخشی از صنعت فیلمسازی هالیوود همین است؛ آنهایی که سرشان به تنشان در این حرفه میارزد، سراغ " دانادوستان" میروند و از ورود هر " کوتولهای" به گروه کاری، جلوگیری میکنند.
یکی از دوستان که با گروه اعضای آکادمی اسکار در تهران همراه بود میگفت:« بین آنها اصلا رابطه کارگر و کارفرما نیست.» او تاکید داشت که نمیتواند این جامعه کوچک را به کل هالیوود نسبت دهد و این چند نفر که به ایران رفتهاند، جزو آدم حسابیهای هالیوود بودند.
او از رفتار صمیمانه، سواد، افتادگی، صداقت آنها میگفت در کنار بعضی از فیلسمازان ایرانی که در کنارشان میایستادند؛ شاید حتی برای یک عکس.
اما این چند روز حضور این اعضا در ایران برای بعضی از دوستان و معاشرت با همین جمع کوچک، نگاه آنها را نسبت به هالیوود و سیستم استودیویی آن تغییر داده.
خبرنگار برنامه پارازیت در شبکه خبر به مدرسه پسرانهای در تهران رفته. بچهها سرشار از انرژی و عشق فوتبال بعد از یک نمایش دویدن و پاس دادن توپ برای بینندگان، با لباس ورزشی پشت نیمکتهای قهوهای و خاکستری مدرسه به زور نشستهاند تا نوبتشان برسد و سوالی از " فوتبالیهای حرفهای" بپرسند.
بعضی قبلا به سوالشان فکر کردهاند و و در مورد اینکه "چطور میتوانند قهرمان آسیا شوند"، میپرسند. بعضی هم در همان لحظه چیزی به ذهنشان میرسد.
پسربچه با گرمکن سبزرنگ سعی میکند میکروفن را محکم از خبرنگار بگیرد ولی او اجازه نمیدهد بچه هشت، نه ساله مستقل میکروفن به دست جلوی دوربین بایستد. برای همین پسرک هول شده و سوالاش را فراموش میکند اما بقیه که زمان را برای خندیدن به جملات دستپاچه و بریده پسرک پیدا کردهاند، از پشت نیمکتها بلند میشوند، داد میزنند و سوالشان را میگویند.
خبرنگار ناگهان میکروفون را عقب میکشد و فریاد میزند:« مگه نگفتم ساکت بشینین تا من بیام پیشتون..ساکت...میگم ساکت شو...برو بشین سرجات بچه...»
تمام این صحنه پر از فریاد، به فرمان آوردن، تحکم و توهین - که ضبط شده است، نه زنده - رو به دوربینی اتفاق میافتد که او چند دقیقه قبل با لبخند جلویش ایستاده بود و از گزارشش در مورد بچههای عاشق فوتبال در مدارس ایران و بازیکنان " گل کوچیک" در کوچهها میگفت که باید قدرشان دانسته شود و حواسمان به روح و خواسته آنها باشد؛ چون " سرمایههای ورزش" ایران هستند.
این مرد را دوست دارم چون توانسته مرا مشتری وضعیت هواشناسی قارههای مختلف کند. هواشناسی اصلا برایم جذاب نیست، رفتار و حرف زدن و نگاه این سینیور Guillermo Arduino برایم جالب است؛ وقتی با آن لهجه اسپانیایی از طوفانی میگوید که قرار است جنوب آمریکا را نابود کند، نگرانی و پریشانی را از لحن و کلماتش میگیرم. وقتی هوای آفتابی را پیشبینی میکند که احتمالا چند روزی شمال اروپا را میگیرد، سرزنده و شاد میشود.
او کارش را دوست دارد. این را میتوانم از اجرایش بفهمم. از نحوه بیان کردن درجه سانتیگراد و فارنهایت یا جهش باد و بورانی که با عشق و ایمان به زبان میآورد. از برق چشمانش...
دنبال بهانهای است که اتفاق خاص خبری را ربط دهد به وضعیت هوا؛ اگر پروازها لغو شوند، او حتما در فرودگاههای مختلف بین مسافران و خلبانها و کارشناسان میگردد تا دلایلش را برای مردم توضیح دهند. اگر ویروس خطرناکی یک منطقه را بگیرد، او میرود در محل تا ارتباطی بین شرایط آب و هوایی آن منطقه با رشد ویروس پیدا کند...
من این مرد را دوست دارم چون دوست داشتن کارش را با کلمات خودی و معمولی و جملات صمیمانه به من منتقل میکند و یادم میاندازد که نمیتوانم فرید زکریا را با آن نخوت و رفتار رئیسمابانهاش، حتی در حال گفتوگو با مهمترین مقامات، دوست داشته باشم...
photo from: CNN Observation
در روزهای جنگ غزه، یکبار برای همدردی، به دوست فلسطینیام گفتم: شرایط سخت مردمش را درک میکنم.
او آن روزهایی که غزه در آتش میسوخت و هیچ راهی برای کمک به مردمش نبود، گفت:« امکان ندارد بتوانی درک کنی؛ وقتی همه مرزهای کشورت بسته است و راهی برای فرار نداری... برق را قطع کرده اند... وقتی دسترسی به تلفن، اینترنت و هیچ فریادرسی نداری... وقتی از درودیوار بر سر مردمت آتش میبارد... چطور میتوانی یک فلسطینی را درک کنی؟»
او با بغض میگفت:« چطور میتوانی درک کنی گلوله و بُمب، جواب این است که کشور و زمینات را میخواهی...و زندگی خانواده، فرزندان و نسل بعد برایت مهم است؟ تا به حال شده با دست خالی، طعم ترس را زیر طوفان هلیکوپترهایی که تهدیدت میکنند و گلولههایی که از غیب در سینه عزیزانت مینشینند، حس کنی؟»
تا امروز، دیگر هیچوقت نتوانسته بودم صادقانه با او همدردی کنم.
محمد سعید الصحاف، آخرین وزیر اطلاعرسانی در زمان حکومت صدام بود. او در روزهای ورود نیروهای آمریکایی به عراق، هرنوع حمله یا رسوخ " حتی یک آمریکایی بیایمان" را تکذیب میکرد.
در کنفرانس مطبوعاتی با حضور خبرنگاران بینالمللی درحالیکه صدای انفجار بمب تا داخل سالن میرسید و دود همه شهر بغداد را گرفته بود، او تاکید میکرد که عراق در امن و امان است و عراقیها در حال قتلعام مهاجمان هستند و آمریکاییها و انگلیسیها پشت مرزها چارهای جز خودکشی و نابودی خودشان ندارند و ما هم برای این کار تشویقشان میکنیم.
آقای صحاف، در مدتی که با لباس نظامی و چهرهای کاملا جدی مقابل دهها دوربین قرار میگرفت با لحنی پر از تحقیر و توهین از "دشمنان" یاد میکرد و آمریکاییها را " اوباش و آل کاپنهایی" مینامید که تصور میکنند، میتوانند به خاک عراق پا بگذارند و بریتانیاییها هم " به یک کفش کهنه نمیارزند."
معروف است که او به خاطر انفجار بمب و تیراندازی، زمانی که نیروهای آمریکایی در عراق بودند، از خبرنگاران عذرخواهی میکرد و میگفت که باید با اشرار که از خارج میآیند مبارزه کنند ولی بغداد همچنان عاری از هر نیروی غیرعراقی است.
اعتماد به نفس صحاف و بلوفهای رنگارنگش از او چهره بانمکی ساخت که تبدیل به سمبلی در جهان عرب و غیرعرب شد؛ از او به عنوان فرد سمجی یاد میکردند که به هیچ عنوان حقایق را تایید نمیکند و زیر بار هیچ به اصطلاح " فَکت"ای نمیرود.
سعید الصحاف با آن همه انرژی و شور و اشتیاقاش هنوز در ذهن خیلیها مانده که روزهای درگیری و جنگ در عراق و پیروزی نیروهای ائتلاف، دروغ را به راحتی به خورد رسانهها میداد؛ وقتی از او میپرسیدند منابعات برای افشای این اسرار چیست؟ جواب میداد: منابع موثق و تایید شده و الجزیره و رسانههای عربی را سرزنش میکرد، که از آمریکا پول میگیرند و خبرهای دروغ میسازند.
او حالا با موهای سفید و قیافهای شکسته سالهاست که با خانوادهاش، در امارات زندگی میکند. هنوز هم گاهی بعضی رسانهها دوست دارند با او گفتوگو کنند. برای این کار او مبلغ زیادی میگیرد تا از شرایط آن روزهای سال 2003 در عراق بگوید.
حالا که از او میپرسند چرا اینقدر واقعیات را جور دیگری تعریف میکردی و کاملا وارونه جلوه میدادی، میگوید: « من به وظایفام به شکل کاملا حرفهای در حوزه ارتباطات عمل میکردم.»
اما او با آن همه دروغی که میبافت و در رسانهها به طنز از آنها یاد میشد یا جوابهای نادرستش به سوالات خبرنگاران، هنوز یک شخصیت محبوب، طنز و بامزه است که با ایمان به همه گفتههایش مدام تاکید میکرد "دروغ" درعراق ممنوع است و صدام هیچ دروغی را در هیچ شکلی برنمیتابد.
او هنوز هم معتقد است هیچ چیزی غیر از واقعیات نگفته و این " دشمنان" بودند که به رسانهها پول میدادند تا خبرها و تحلیلهای مورد نظرشان را منتشر کنند.
در فیلم رهایی از شاوشانک، مورگان فریمن( رد) بعد از شنیدن حرفهای مثبت، پرانرژی و پراز زندگی تیم رابینز( اندی) که به جرم کشتن همسر و معشوقاش نوزده سال را در زندان میگذراند، میگوید:« بگذار یک چیزی را برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه، امید میتونه یک آدم رو دیوانه کنه.»
اما چند وقت بعد اندی دوفرِین(تیم رابینز) که نوزده سال تنها و در سکوت، برای فرار از زندان، تونلی کنده بود و از گند و کثافت فاضلاب و دشت و بیابان، گذشت تا آزاد شود، در نامهای به "رد" که مدتها بعد از فرار او آزاد شد، مینویسد: « یادت باشه "رد"، امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها... و چیزهای خوب هیچوقت نمیمیرند.»
اندی قبلا به رد درباره امید میگفت:« جاهایی توی این دنیا هست که از سنگ ساخته نشده. یک چیزی درونت هست که اونها نمیتونن بهش برسن، دستشون هم بهش نمیرسه. اون مال توئه.»
- Let me tell you something my friend. Hope is a dangerous thing. Hope can drive a man insane.
- Remember Red ... Hope is a good thing ... maybe the best of thing ... and no good thing ever die.
- There are places in this world that aren't made out of stone. That there's something inside... that they can't get to, that they can't touch. That's yours. Its Hope.
مازیار بهاری در مجموعه گزارشهای کوتاهاش برای نیوزویک، درباره یک کارگر اصفهانی، فیلم کوتاهی ساخته که قبلا کشتیگیر و ورزشکار معروفی در این شهر بوده.
او که از طرفداران انقلاب بوده، در سالهای اوج حملات و شلیکهای خیابانی مجاهدین، یک شب توسط موتورسواری ترور میشود، که بدون هیچ حرفی فقط قصد دارد او را با گلوله بکشد؛ زنده میماند اما آن هشت گلوله او را معلول و ویلچرنشین میکند.
زینالعابدین حسنزاده به مازیار میگوید با همه مشکلاتی که به خاطر معلولیت در این سالها به دلیل هیچ جرمی در زندگی شخصی و کاریاش کشیده، از" تروریسم" و " تروریست" متنفر است؛ چه در حادثه یازده سپتامبر، چه درعراق و چه در فلسطین.
او را روی ویلچر میبینیم که نماز میخواند، با کامپیوتر کار میکند و کارهای روزمرهاش را انجام میدهد و رو به دوربین از اعتقادش میگوید:« دنیا باید جلوی تروریسم و خشونت را بگیرد و اجازه ندهد بیش از این رشد کند.»
او هرگز حرفی از انتقام نمیزند و اعتقادی به مجازات کسی که او را به این روز انداخته، ندارد.
زینالعابدین حسنزاده با آرامش و اعتماد به نفس، فقط از آرزویش میگوید؛ از روزی که ترور و تروریستی وجود نداشته باشد و کسی به سرنوشت او دچار نشود.
خاطرات روزانه اصفهان: گزارش مازیار بهاری
Isfahan Diary: The Terrorist Victim
آن روزهای گرم و دوستداشتنی دور میز کوچک در تحریریه سرمایه، بهمن احمدیامویی همیشه بود. حتی اگر نبود هم جملهای وجود داشت که از او نقل میشد و حالوهوای جمع را عوض میکرد.
تحلیلهای اقتصادیاش آنقدر ساده و روان بود که میتوانست به سادگی آدم را نگران وضعیت بنزین یا بالا و پایین رفتن بورس کند. تحلیلهایش همهفهم بود، با هر تحصیلات و نگاه اقتصادیای.
از او اصطلاحی برای خیلیها ماند؛ " مثل سگ" را در هر مثالی به کار میبرد. حتی وسط جلسه سردبیری و جلسات تیتر.
حالا... این روزها دلم مثل سگ برای بهمن احمدیامویی با تحلیلهای سادهاش تنگ شده؛ برای نگاه معصوم و شرم دوستداشتنیاش هم و برای لحظاتی که فقط حس میکرد شاید جایی دل کسی را لرزانده باشد و دنبال دلجویی بود...
خواب دیدم، دور آن میز کوچک نشستهایم؛ نان و پنیر و خیار و گوجه میخوریم و او از روزهایی در زندان میگوید که بعضیها را" مثل سگ" به خاطر مقاومت و تحلیلهایش درمانده کرده بود.
یکی که میمیرد نمیدانم چه کنم. انگار فقط درد من نیست، گویا خیلیها با روش برخورد با این موضوع، مشکل دارند.
یک مساله من بیشتر این است که در تسلیدادن بازمانده، چقدر نقش درستی دارم؟ اصلا حضورم کمکی میکند یا آزاردهنده میشوم؟
مسالهام این است که وقتی عزیز ِ یک عزیزی میمیرد، چگونه باید کنارش بود یا اصلا نبود؟
اما موضوع بزرگتری که با آن درگیرم این است که در این تسلیدادن، چقدر دارم اصرار میکنم که این من، من هستم. یعنی این من هستم که با تو دوست هستم که عزیزی را از دست دادهای یا ناگهان دوست آن مُردهای شدهام که شاید چند بار بیشتر ندیدهام و حالا فرصتی رِندانه پیدا کردهام برای نمایش ِ خودم و رابطهام با آدمی که به خاطر مرگش، چند روزی در مرکز خبرها و دید و بازدیدهاست.
تیم هترینگتون، یکی از این آدمها بود. همان عکاس و فیلمسازی که نامزد اسکار هم شد و جایزه عکس سال ورلد پرس فوتو ۲۰۰۸ را هم گرفت...
میترسم این نوشته از آن بیاید که شبیه شود به چسباندن خودم به کسی که با او گفتوگو کردم. از اینکه او ساعتی وقت گذاشت، از خودش گفت و از دوستدختر ایرانیاش (ماریا) که با او شور و شعف و سرزندگی را برای دورهای تجربه کرده بود. از این گفت که به شدت دلش میخواهد یک پروژه در ایران کار کند و یک فیلم مستند بسازد.
مردد بودم که بنویسم چقدر خودش را عکاس نمیدانست ولی عاشق فیلمسازی بود و معتقد بود بیشتر معلم بچههاست تا عکاس حرفهای.
مردد بودم، چون وقتی کارتش را بین کارتهایم دیدم.. وقتی تصویرش روی مانیتور در کنار خبر مرگاش، آشفتهحالم کرده بود، داشتم فکر میکردم، چقدر زشت و کریه است که این همه آدم میمیرند در آن جنگ نابودکننده و ککات هم نمیگزد و فقط وقتی یکی هست که کارتاش وسط سررسیدت هست و ایمیلهایش هنوز توی میلباکسات.. وقتی از او عکس داری و صدا... وقتی با او چای نوشیدهای.. حرف زدهای.. از افغانستان و جایزه عکاسی و مستندسازی گفتهای ... وقتی حالا به کارتِ سفیدِ تاخورده و قدیمیشدهاش نگاه میکنی که درشت نوشته «ونتیفیر» و اسماش آنزیر چاپ شده... چنین حالی میشوی... حال از دست دادن یک آدم... از دست رفتن یک مستندساز که خودش میگفت بارها مرگ را دیده و طعماش را چشیده... ناگهان مرگ را میفهمی.. مرگی که صدها انسان را در همان جنگ با خودش برده و تو هرگز درکاش نکرده بودی... از همین میترسم... از همین تسلیدادن که برای نمایش ِ «من» باشد...
پارسال وقتی به آقای نویسنده تلفن کردم و موضوع را گفتم، کنجکاو شد. وقتی فهمید در ایران نام و اعتبار خاصی دارد، چندبار تاکید کرد در کشور خودش، جوانها، کمتر او را میشناسند. در سرزمین خودش شاید بین طبقهای خاص، آن هم بین قدیمیها، ناماش آشناست.
مشغول نوشتن یک فیلمنامه بود. سرش خلوت نبود و باید روی کتاباش تمرکز میکرد. اما همان لحظه، تقویماش را نگاه کرد و قرار گذاشت تا به خانهاش برویم.
این دیدار چند بار تکرار شد. در این دیدارها او از دوران کودکیاش گفت و حضورش در اردوگاه کار اجباری نازیها. درباره اینکه بارها مرگ ِ آدمها را در آن اردوگاه دیده و لمس جَسد، برایاش هیچ ترسی نداشته. از سالها فعالیت و عضویتاش در حزب سوسیالیست گفت و اخراجاش از حزب. از ممنوعیت نوشتن و فکر کردناش… از مبارزات زیرزمینیاش … و از بیکاری و ترس و گرسنگی و ممنوعیت و ناامیدی و تبعید در آن سالها...
آقای نویسنده در آستانه هشتاد سالگیاش برای ما از امید گفت؛ امیدی که میتواند ظلم و زور را هم از پا درآوَرد.
فیلم با کیفیت پایینتر در ویمئو
به اشتراک گذاشتن، کپی و انتشار این کار، تغییر و ترکیب با محصولهای دیگر و هر نوع استفادهای از این فیلم، تنها با این شرایط امکانپذیر است.
اگر کمکهای شهزاده نبود، این فیلم هنوز تمام نشده بود.
همراه با چند آدم فیلمبین، کتابخوان، خوشخوراک، خوشسفر و همسلیقه، یک «گوشهای» را هوا کردیم تا بعد از مدتها تنهاخوری، دیدهها و شنیدههایمان را بنویسیم. شاید به درد کسی خورد یا توانست مزه و موسیقی و مسیر مشترک برای آدمهای بیشتری شود.
قرار نیست در این گوشه کسی چیزی را نقد و کارشناسی و بررسی کند. اینجا یک «گوشه» کاملا شخصی است، فقط برای معرفی چیزهایی که شاید گاهی آنقدر در «گوشهوکنار» هستند، که چندان به چشم نمیآیند.
اگر در مورد کل سایت یا مطالباش نظری دارید، حتما خبر دهید. از هر نظر یا نقدی بسیار استقبال میکنیم. میتوانید ما را همهجا دنبال کنید. در فیسبوک، تامبلر یا هرجای دیگری...
پینترست... توییتر...
دو ماه از تولد «گوشه» گذشته و فکر کردیم شاید بعد از دو ماه، بد نباشد کمی بیشتر درباره کارمان حرف بزنیم.
از اینکه از دفترچۀ یادداشت ما یا بخشی از آن، خوشتان آمده و «گوشه» باعث دوستی ما با شما شده، شاد و سرخوشیم.
گوشه با صرف هزینه مادی بسیار کمی شامل قیمت یک بسته خمیرِ بازی و هزینه ثبتنام و میزبانی سایت، در مهر ۱۳۹۱ متولد شد و روز ۱۶ دی ۱۳۹۱ بعد از سه ماه فعالیت آزمایشی، کارش را شروع کرد. «گوشه» دفترچۀ یادداشتی است که میکوشیم در آن از چیزها و آدمهای «گوشهای» بنویسیم؛ چیزهایی که شاید برای یافتنشان، باید سراغ گوشه و کنارها رفت.
روزهای اول که کارمان را شروع کردیم و نیاز به پیغامهای خوب و دلگرمکننده داشتیم، سراغ صفحههایی در فیسبوک رفتیم که فکر میکردیم ممکن است بتوانیم با آنها دوست شویم؛ دست دوستی به طرفشان دراز کردیم و صفحههایشان را «پسندیدیم» که دستی به طرفمان دراز نشد.
خیلیها که فکر میکردیم طبق آنچه که مینویسند و میگویند، ممکن است از ایدۀ راه انداختن یک سایت مستقل گروهی خوششان بیاید، از هر اشارهای به گوشه پرهیز کردند. کمکم دوستان تازهای که فقط از راه گوشه میشناختیم، به جمعمان اضافه شدند و پیامهای خوب گرفتیم و دلگرم شدیم به روشن نگهداشتن چراغ گوشه. اگر آمار دید و بازدید «گوشه» کم بود یا رو به رشد نبود، حتما با خودمان روراست بودیم و «تکگویی» برای خودمان را تعطیل میکردیم.
آدمهای کمی در آنروزها از «گوشه» نوشتند که هرگز لطفِ بیدریغشان را فراموش نمیکنیم و سخت مواظبِ اعتبار و دوستی ِ باارزش آنها هستیم.
ما نهایت سعیمان را میکنیم تا به یک «مرامنامه» که مرتب آن را با همفکری دیگران ویرایش میکنیم، پایبند بمانیم. خلاصهاش اینست که مواظبیم در گوشه توهین، تحقیر، تقلید، تلقین، دُرُشتی (بهخصوص گُلدُرشتی) نکنیم. به نوشتهها و دسترنج دیگران دستبُرد نزنیم؛ کاری که در همین مدت کوتاه، بسیار با «گوشه» کردند. این بیمِهری را روی کاغذ نوشتیم که یادمان باشد با دیگران اینطور رفتار نکنیم.
حالا که حدود دو ماه از تولد «گوشه» میگذرد، اگر «گوشه» را میپسندید و فکر میکنید ممکن است دوستانتان آن را بپسندند، آنها را هم به صفحه ما دعوت کنید.
ما امکان و برنامهای برای تبلیغ «گوشه» نداریم. اگر فکر می کنید بودن ِ سایتهای گروهی و مستقل، ایدۀ بدی نیست، از آنها حمایت کنید؛ یک راه این حمایت، بازنشرِ مطالب این سایتها از طریق سایت یا صفحۀ خودشان است. وقتی به محتوای معیوب و مسروقهای که بعضی صفحهها منتشر میکنند، لینک میدهیم و آنها را بازنشر میکنیم، ما هم در تقویت این چرخۀ معیوب و در این سرقت، شریکیم.
یک راه دیگر هم، شاید سکوت نکردن و بهزبان آوردن خوبی و بدی این سایتها و گفتنش به گردانندگانشان است تا کاستی و ایرادی اگر هست، رفع کنند و دلگرم شوند به ادامه راه. صداهای مستقل، برای ادامه زندگیشان بهاندازه کافی با تهدیدهای گوناگون روبرو هستند، دستکم ما اگر منتقد آن تهدیدها هستیم، در نابودی این صداها سهیم و شریک نشویم.
گوشه اگر سرزمینی میداشت، سرود ملیاش این آهنگ «لاله» بود:
مرامنامه گوشه، یا آنچه میکوشیم در گوشه رعایت کنیم:
مرامنامه گوشه:
۱- توهین، تحقیر، اغراق و فخرفروشی نکنیم.
۲- تقلید نکنیم.
۳- به منبع مطالبمان لینک دهیم و مستند بنویسیم.
۴- آگهی بد نیست و خیلی چیزهای خوب، بدون آگهی نمیتوانست وجود داشتهباشد. اما گوشه را «آگهینامه» نکنیم.
۵- به ایدئولوژی، گروه و جایی وابسته نشویم و مُبلغ آنها نباشیم.
۶- قبیلهای رفتار نکنیم. حلقه درست نکنیم.
۷- به نوشتههای دیگران دستبُرد نزنیم. در لینکدادن و اسم آوردن از دیگران دستودلباز باشیم. اعتماد به نفس داشته باشیم.
۸- نوشتههای دیگران را دستکاری نکنیم و به اسم خودمان جا نزنیم. زحمت دیگران را نادیده نگیریم، آنها را دور نزنیم و بدون اسم بردن از آنها که باعث آشنایی ما با کسی یا چیزی شدند، به اصل مطلب لینک ندهیم.
۸- کلک نزنیم، آثار دیگران را سخاوتمندانه به دیگران معرفی کنیم، از آثار دیگران برای کاسبی یا محبوب نشان دادن خودمان سوء استفاده نکنیم.
۹- اگر یکی یا چندتا از این موارد را به اشتباه رعایت نکردیم و کسی به ما تذکر داد، آمادۀ پوزش و جبران باشیم. توجیه و فرافکنی نکنیم. بپذیریم که اشتباه کردیم.
۱۰- با کسی که مطالب ما را بیذکر منبع در جایی منتشر کرده، مودب برخورد کنیم و بار اول، هرگز در فضای عمومی به او تذکر ندهیم. ایمیل بزنیم و خصوصی و دوستانه با او صحبت کنیم، شاید با هم دوست شدیم.
۱۱- از قانون و تمام توانمان برای برخورد با سارقی که پیشهاش سرقت است استفاده کنیم تا به سهم خودمان برای بهترشدن جایی که هستیم، تلاش کرده باشیم.
۱۲- اَزْ اِعْرابْ وَ نِشانِهْگُذاریْ، بِهْاَنْدازِهْ وَ دُرُسْتْ، اِسْتِفادِهْ،کُنیمْ؛ روی اعصاب خواننده راه نرویم.
گوشه امروز یکساله شد؛ هدیه امروز ما به شما یک فیلم کوتاه است که در ستایش یا معرفی کسی نیست؛ برشهایی از گپهای دوستانه و خودمانی با امیر نادری و چند نفر از دوستانش است که به حال و هوای گوشه و جمع کوچکاش میخورد.
فیلم هشت دقیقهای «ما منزوی نمیشویم» تکههایی است که در چند جا و زمان مختلف، با دوربینی کوچک ضبط شده.
شاید در سال دوم زندگی «گوشه» بتوانیم کارهای بهتر و بیشتری تولید کنیم. هنوز چیزهایی برای امیدواری هست و هنوز بودن، بهتر از نبودن است.
اینجا صفحهای برای حرفهای دیگران درباره گوشه است. اگر دوست دارید، شما هم برای گوشهایها بنویسید.
حرفهای دوماهگی گوشه، چندان تغییری نکرده و راههای آشنایی با گوشه هم اگر تازه به آن آمدهاید -که خیلی هم خوش آمدید- اینجاست.