« کاوه عکاسی می کرد تا وجودمان را بتکاند | Main | ايرانيان جوان »

در من و در خود منگر

انگشتش را روی شيشه کشيد و با چند حرکت نوشت : " تو رو خدا ... " همان موقع بسته فال هايش را جلوی ماشين گرفت و از ميان حروفی که در ميان خاک های روی پنجره نوشته بود، خيره شد. حضورش بوی افغانستان می داد و جنگ. بدون کلام ،نگاه 12 ساله اش را به "خدا" دوخت. چراغ سبز شد ...