فیلم هشت دقیقهای «ما منزوی نمیشویم» تکههایی است که در چند جا و زمان مختلف، با دوربینی کوچک ضبط شده.
شاید در سال دوم زندگی «گوشه» بتوانیم کارهای بهتر و بیشتری تولید کنیم. هنوز چیزهایی برای امیدواری هست و هنوز بودن، بهتر از نبودن است.
اینجا صفحهای برای حرفهای دیگران درباره گوشه است. اگر دوست دارید، شما هم برای گوشهایها بنویسید.
حرفهای دوماهگی گوشه، چندان تغییری نکرده و راههای آشنایی با گوشه هم اگر تازه به آن آمدهاید -که خیلی هم خوش آمدید- اینجاست.
]]>دو ماه از تولد «گوشه» گذشته و فکر کردیم شاید بعد از دو ماه، بد نباشد کمی بیشتر درباره کارمان حرف بزنیم.
از اینکه از دفترچۀ یادداشت ما یا بخشی از آن، خوشتان آمده و «گوشه» باعث دوستی ما با شما شده، شاد و سرخوشیم.
گوشه با صرف هزینه مادی بسیار کمی شامل قیمت یک بسته خمیرِ بازی و هزینه ثبتنام و میزبانی سایت، در مهر ۱۳۹۱ متولد شد و روز ۱۶ دی ۱۳۹۱ بعد از سه ماه فعالیت آزمایشی، کارش را شروع کرد. «گوشه» دفترچۀ یادداشتی است که میکوشیم در آن از چیزها و آدمهای «گوشهای» بنویسیم؛ چیزهایی که شاید برای یافتنشان، باید سراغ گوشه و کنارها رفت.
روزهای اول که کارمان را شروع کردیم و نیاز به پیغامهای خوب و دلگرمکننده داشتیم، سراغ صفحههایی در فیسبوک رفتیم که فکر میکردیم ممکن است بتوانیم با آنها دوست شویم؛ دست دوستی به طرفشان دراز کردیم و صفحههایشان را «پسندیدیم» که دستی به طرفمان دراز نشد.
خیلیها که فکر میکردیم طبق آنچه که مینویسند و میگویند، ممکن است از ایدۀ راه انداختن یک سایت مستقل گروهی خوششان بیاید، از هر اشارهای به گوشه پرهیز کردند. کمکم دوستان تازهای که فقط از راه گوشه میشناختیم، به جمعمان اضافه شدند و پیامهای خوب گرفتیم و دلگرم شدیم به روشن نگهداشتن چراغ گوشه. اگر آمار دید و بازدید «گوشه» کم بود یا رو به رشد نبود، حتما با خودمان روراست بودیم و «تکگویی» برای خودمان را تعطیل میکردیم.
آدمهای کمی در آنروزها از «گوشه» نوشتند که هرگز لطفِ بیدریغشان را فراموش نمیکنیم و سخت مواظبِ اعتبار و دوستی ِ باارزش آنها هستیم.
ما نهایت سعیمان را میکنیم تا به یک «مرامنامه» که مرتب آن را با همفکری دیگران ویرایش میکنیم، پایبند بمانیم. خلاصهاش اینست که مواظبیم در گوشه توهین، تحقیر، تقلید، تلقین، دُرُشتی (بهخصوص گُلدُرشتی) نکنیم. به نوشتهها و دسترنج دیگران دستبُرد نزنیم؛ کاری که در همین مدت کوتاه، بسیار با «گوشه» کردند. این بیمِهری را روی کاغذ نوشتیم که یادمان باشد با دیگران اینطور رفتار نکنیم.
حالا که حدود دو ماه از تولد «گوشه» میگذرد، اگر «گوشه» را میپسندید و فکر میکنید ممکن است دوستانتان آن را بپسندند، آنها را هم به صفحه ما دعوت کنید.
ما امکان و برنامهای برای تبلیغ «گوشه» نداریم. اگر فکر می کنید بودن ِ سایتهای گروهی و مستقل، ایدۀ بدی نیست، از آنها حمایت کنید؛ یک راه این حمایت، بازنشرِ مطالب این سایتها از طریق سایت یا صفحۀ خودشان است. وقتی به محتوای معیوب و مسروقهای که بعضی صفحهها منتشر میکنند، لینک میدهیم و آنها را بازنشر میکنیم، ما هم در تقویت این چرخۀ معیوب و در این سرقت، شریکیم.
یک راه دیگر هم، شاید سکوت نکردن و بهزبان آوردن خوبی و بدی این سایتها و گفتنش به گردانندگانشان است تا کاستی و ایرادی اگر هست، رفع کنند و دلگرم شوند به ادامه راه. صداهای مستقل، برای ادامه زندگیشان بهاندازه کافی با تهدیدهای گوناگون روبرو هستند، دستکم ما اگر منتقد آن تهدیدها هستیم، در نابودی این صداها سهیم و شریک نشویم.
گوشه اگر سرزمینی میداشت، سرود ملیاش این آهنگ «لاله» بود:
مرامنامه گوشه، یا آنچه میکوشیم در گوشه رعایت کنیم:
مرامنامه گوشه:
۱- توهین، تحقیر، اغراق و فخرفروشی نکنیم.
۲- تقلید نکنیم.
۳- به منبع مطالبمان لینک دهیم و مستند بنویسیم.
۴- آگهی بد نیست و خیلی چیزهای خوب، بدون آگهی نمیتوانست وجود داشتهباشد. اما گوشه را «آگهینامه» نکنیم.
۵- به ایدئولوژی، گروه و جایی وابسته نشویم و مُبلغ آنها نباشیم.
۶- قبیلهای رفتار نکنیم. حلقه درست نکنیم.
۷- به نوشتههای دیگران دستبُرد نزنیم. در لینکدادن و اسم آوردن از دیگران دستودلباز باشیم. اعتماد به نفس داشته باشیم.
۸- نوشتههای دیگران را دستکاری نکنیم و به اسم خودمان جا نزنیم. زحمت دیگران را نادیده نگیریم، آنها را دور نزنیم و بدون اسم بردن از آنها که باعث آشنایی ما با کسی یا چیزی شدند، به اصل مطلب لینک ندهیم.
۸- کلک نزنیم، آثار دیگران را سخاوتمندانه به دیگران معرفی کنیم، از آثار دیگران برای کاسبی یا محبوب نشان دادن خودمان سوء استفاده نکنیم.
۹- اگر یکی یا چندتا از این موارد را به اشتباه رعایت نکردیم و کسی به ما تذکر داد، آمادۀ پوزش و جبران باشیم. توجیه و فرافکنی نکنیم. بپذیریم که اشتباه کردیم.
۱۰- با کسی که مطالب ما را بیذکر منبع در جایی منتشر کرده، مودب برخورد کنیم و بار اول، هرگز در فضای عمومی به او تذکر ندهیم. ایمیل بزنیم و خصوصی و دوستانه با او صحبت کنیم، شاید با هم دوست شدیم.
۱۱- از قانون و تمام توانمان برای برخورد با سارقی که پیشهاش سرقت است استفاده کنیم تا به سهم خودمان برای بهترشدن جایی که هستیم، تلاش کرده باشیم.
۱۲- اَزْ اِعْرابْ وَ نِشانِهْگُذاریْ، بِهْاَنْدازِهْ وَ دُرُسْتْ، اِسْتِفادِهْ،کُنیمْ؛ روی اعصاب خواننده راه نرویم.
قرار نیست در این گوشه کسی چیزی را نقد و کارشناسی و بررسی کند. اینجا یک «گوشه» کاملا شخصی است، فقط برای معرفی چیزهایی که شاید گاهی آنقدر در «گوشهوکنار» هستند، که چندان به چشم نمیآیند.
اگر در مورد کل سایت یا مطالباش نظری دارید، حتما خبر دهید. از هر نظر یا نقدی بسیار استقبال میکنیم. میتوانید ما را همهجا دنبال کنید. در فیسبوک، تامبلر یا هرجای دیگری...
پینترست... توییتر...
فیلم مستند «چهکسی خودروی برقی را کشت؟» سرگذشت همین ماشین موفق یعنی جنرال موتورز ایوی-١ را نشان میدهد که از سال ١٩٩٦ تا ١٩٩٩ در آمریکا تولید شد.
در این فیلم ٧ عامل به عنوان متهمهای قتل این موجود مفید و بیآزار معرفی میشوند:
- شرکتهای بزرگ نفتی (تولید انبوه خودرویی که با برق کار کند، سود این شرکتها را بهشدت کم میکند این شرکتها متهماند که با خرید امتیاز اختراع و تولید باتریهای ویژه این ماشینها، جلوی تولید انبوه آنها را گرفتند.)
- شرکتهای خودروسازی (هزینه نگهداری و تعمیر این ماشینها در مقایسه با ماشینهای بنزینی و گازوئیلی بسیار کم بود و تقریبا نیازی به بعضی قطعات یدکی و مواد مصرفی پرمصرف (در واقع پرسود) مثل صافیهای مختلف روغن، هوا و سوخت نداشتند. خودروسازها خودشان این ماشین را کشتند تا سودشان کم نشود.)
- اداره هوای پاک کالیفرنیا (این اداره به تصویب قانونی که خودروسازها را مجبور به تولید ماشینی با آلایندگی نزدیک به صفر میکرد، کمک نکرد.)
- دولت فدرال آمریکا (دلایل مشابه دلیل قبل.)
- باتری (باتری این ماشینها به اعتقاد بعضی منتقدان، کارایی خوبی نداشت.)
- پیل سوختی (دولت و شرکتهای بزرگ از طرح خودروهای هیدروژنی در برابر خودروی تمام برقی پشتیبانی کردند.)
- مصرفکنندگان (منتقدان میگویند کسانی که ماشین برقی را یک محصول دوستداشتنی و پرطرفدار میدانند دچار توهماند؛ مردم در آمریکا علاقهای به خرید این ماشین کوچک و سبک نداشتند.)
البته در فیلم میبینیم وقتی مردم جلوی انبار جنرال موتورز که هنوز تعدادی ماشین برقی در آن پارکشده، تظاهرات میکنند و حاضر میشوند همه این ماشینها را یکجا و نقد بخرند، جنرال موتورز پیشنهادشان را رد کرده و با دخالت پلیس همه ماشینهای نو را به صحرای نوادا میبرد و اوراقشان میکند:
خیلیها معتقدند اینجا هم توهم توطئه باعث شده مردم فکر کنند، دستهای پنهانی پشت ماجرای حذف ماشین برقی است. یکی از این آدمها میگوید ماشین برقی پروژه موفق و پولسازی برای جنرال موتورز نبود و فقط به همین دلیل آن را کنار گذاشت. او معتقد است جنرال موتورز حتی اگر بتواند ماشینی بسازد که با کود خوک کار کند و از آن پول دربیاورد، آن را به تولید انبوه میرساند.
]]>در روزگار ما «موری لوین»، حالِ مردم ِ اینجور جاها را با مفهومی به نام «بیگانگی اجتماعی» توضیح دادهاست. (در جایی برای نمونه، رفتار بخشی از کارگران آمریکایی را در دوره تاریخی خاصی بررسی کرده و مثال زده.)
او «بیگانگی سیاسی و اجتماعی» را حالتی میداند که بر اساس آن، فرد خود را به عنوان بخشی از روند سیاسی- اجتماعی جامعه نمیداند و معتقد است رأی او و شرکت او در امور اجتماعی، موجب تغییری نمیشود. لوین معتقد است، بیگانگی سیاسی-اجتماعی میتواند در احساس بیقدرتی، بیمعنی بودن، بیهنجاری و احساس بیزاری و تنفر بروز کند.
در احساسِ بیقدرتی، فردْ کنشِ سیاسی- اجتماعی خود را در تعیین مسیر وقایع، بی تأثیر میداند. این احساس ناشی از این عقیده است که جامعه، نه توسط مردم و رأیدهندگان، بلکه توسط اقلیت با نفوذ و قدرتمندی که برخلاف نتیجه انتخابات، در موضع اداره جامعه باقی ماندهاند، کنترل میشود. احساس بیمعناییِ سیاسی، ممکن است به دو دلیل در فرد بروز کند:
نخست اینکه، فرد به علت نبودنِ تفاوت حقیقی میان کاندیداها، مشارکت اجتماعی و سیاسی را (مثل شرکت در انتخابات)، بیمعنا تصور کند و دیگر اینکه به دلیل نبود ِ اطلاعات لازم، گرفتن تصمیم عاقلانه را ناممکن بداند.*
شاید همانطور که گاهی اوقات آدمها دچار از خودبیزاری میشوند، جامعه هم دچار نوعی بیگانگی میشود که به صورت از خودبیزاری، بیتفاوتی یا آشوب و شورش خودش را نشان میدهد؛ هر چند نشانههایی که در مقالۀ لوین آمده، بسیار شبیه اتفاقهایی است که بیشتر در کشورهای دیکتاتوری میبینیم، اما به نظرم سبک زندگی امروز و شیوهای که دولتها و گردانندگان اقتصاد در کشورهای پیشرفته هم در پیش گرفتهاند، کمکم عوارض جانبی مشابهی را در قالب جنبشهای مدرن، بروز میدهد.
* از مقاله بیگانگی؛ مانعی برای مشارکت و توسعۀ ملی: بررسی رابطۀ میان بیگانگی و مشارکت اجتماعی و سیاسی
آنها مثل بسیاری از مهاجرانی که در جامعه نو، نگاه سنگین همسایههای جدید را میبینند (یا خیال میکنند جامعه به آنها نگاه خوبی ندارد و منفی بافی میکنند) دچار خودبیزاری (Self-hatred) شدهاند.
آنها شبانه روز از طریق رسانهها و بر در و دیوار شهر، تصویرهایی از زیبایی معیار میبینند. حتی مردم جامعه جدید هم در معرض تبلیغاتی هستند که ممکن است آنها را دچار خودبیزاری کند؛ عکسهای پُرشمار و معروف «پیش از - پس از» (Before - After) به آنها «خود ِ بد»شان را نشان میدهد و راه ِ «خوب بودن» را برایشان مشخص میکند.
در این جوامع، کوچکترین اظهار نظر صریحی درباره بد بودن یک نژاد یا گروه از جامعه میتواند به دردسر بزرگی مثل از دست دادن شغل یا زندان ختم شود، اما رسانهها میتوانند با جادوی تصویر، همین شعارهای صریح را لای زرورقی خوش رنگ ولعاب به خورد جامعه بدهند.
به همین دلیل و علتهای مشابه، گروههایی از مردمِ همین جوامع، برنامههایی شبیه «تلویزیونت را بکُش»، «تلویزیونها را خاموش و زندگی را روشن کن» یا «هفته بدون تلویزیون» ترتیب دادهاند. این برنامه که با استقبال میلیونی مردم روبرو شده حالا اسم .تازهای دارد: «هفته سم زدایی دیجیتال» یا یک هفته زندگی بدون کامپیوتر و وسایل دیجیتال مشابه
این فیلم ۳۹:۳۰ دقیقهای را میتوانید رایگان در اینجا ببینید.
]]>در سالهای اخیر عکسهای زیادِ استودیویی گرفته شده پر از چادر و قوری و جارو لابد با پیام زن مظلوم ایرانی که باید مبارزه کند با محرومیت و محدودیت؛ زنان ایرانی که حضورشان در جنگ یا عوارض آن با یک کفش قرمز زنانه کنار پوتین گِلآلود و خونین از جنگ برگشته نشان داده میشود. زنانی با دست و پا و صورتهایی نوشته شده با حروف فارسی و عربی، با حجاب سفت و سخت در کنار در و دیوار پر از شعار و تصویرهای آشنا و کلیشهای که این سالها بسیار دیدهایم.
عکس از اینجا
فرمولهای سادهای که راحت فروش میروند، گالریهای دنیا برایشان انتظار میکشند، رسانهها برایشان تبلیغ و رپورتاژآگهی تهیه میکنند و تماشاگران از اینکه لقمۀ آماده قورتدادن در اختیار دارند، راضی به نظر میرسند. تماشاگر بیحوصله معمولا دلش میخواهد مستقیم و بیواسطه موضوع را ببیند و راحت هضماش کند.
شاید برای همین است که وقتی خانمی از خودش در دو حالت عکاسی میکند یکی با حجاب و دیگری بیحجاب، استقبال و تمجید، چندین برابر ِ انتقاد است و در مورد این مجموعه عکسهایی که دست به دست در اینترنت میچرخد از واژههای «دیدنی و جذاب»، «ساده و سرراست»، «هنر ناب» و … استفاده میشود.
واژههایی برای قصههایی تزریقی و از پیش گفتهشده، بدون احترام به ذهن و تفکر مخاطب. برای کلمات «صلح و آرامش» و «چالش بین دو تفکر» که پای عکس نوشته می شود… برای رقابت حجاب با آزادی انتخاب در پوشش…به نظرم این جور مجموعهعکسها گزارشهای شخصی هستند که برشهایی از زندگی افراد را نشان میدهند و روایتشان در کنار بیشمار داستانِ متفاوتِ دیگر، تابلویی رنگارنگ از زندگی افراد مختلف و چالشهای آنها را پیش روی ما میگذارد. گمانم دست گذاشتن روی بخشی از این تابلو که به سلیقه و شاید سبک زندگی ما نزدیکتر است و بزرگنمایی آن با تعریفهای اغراقآمیزی مثل «هنر ناب»، جَوگیری و نگاه سادهانگارانۀ ما را نشان میدهد.
هر چند در ایران کارهای مستند جذابی در این زمینه شده اما این عکسها کمتر میچرخند و در حراجیهای بزرگ هنری هم شرکتی ندارند. کارهایی درباره همین مفاهیم ولی با ایده اصیل و ریشهدار و قصهای که باید حوصلهات برای دیدن و شنیدناش از حد یک مخاطب گذرا، فراتر باشد.
مخاطب گذرا شاید از دیدن پوسترهای چند متری نمایشگاههای زن ایرانی در متروها و خیابانهای شهرهای مختلف دنیا آزرده نشود، شاید خوشحال شود از دیدن زن ایرانی پیچیده شده در چادر نماز و مشکی با چندین نشانهای که میخواهد خفقان و ناامنی و محدودیت را آشکارا در یک دکان جهانی فریاد بزند.
اما نمیدانم کسانی که خودشان را فعال زنان میدانند، دستی به قلم دارند، معتقدند که تصویر را میفهمند، اعتقاد به شاعری و نویسندگی و روزنامهنگار بودنشان دارند، چطور میتوانند همچنان این نوع عکسها را با معیار هنری و اجتماعی بسنجند.
هنوز چشمشان از مصرف این نوع هنر، پی به تجارت و سودش نبرده که نام «هنر ناب» را بر آن میگذارند.
هنوز مشکوک و خسته و ناامید نشدهاند و هنوز حتی بخش ذائقه و طعم شناسیشان در دیدن این نوع عکسها دستنخوره باقی مانده است.
بعضی از کارهای نسبتا خوب عکاسی در مجله « دیده» از جمله این کار.
]]>نارونهای خیابان و پارکهای کرمان قطع میشوند، چون مسوولان نگران آفت و انتقال بیماری از آنها به بقیه درختان هستند.
نگرانی از سقوط و آفت درختان در ایران باعث از بین بردن آنها میشود، اما هستند درختانی که بعد از ۱۵۰۰ سال زندگی هنوز سرپا ایستادهاند و تکثیر میشوند. کنار جاده، وسط جنگل، روی کوه و هیچ ترسی از آنها مسوولان را در نیوزیلند، استرالیا، آلمان، کانادا و آمریکا وادار به کشتنشان نمیکند.
درختان سکویا، غولپیکرترین و بزرگترین درختان جهان هستند که در ایالت کالیفرنیا در آمریکا برای خودشان پارک و جنگل محافظتشده دارند. قبیلههای بومی آمریکا آنها را با این تنههای عظیم و شاخههای غولپیکر کشف کردند و بعد از گذشت صدها سال، هنوز حالشان خوب است؛ نه آفت زدهاند و نه سقوط کردهاند.
مردم آنقدر دوستشان دارند که داوطلبانه برای محافظت و درکنارشان بودن، هر تلاشی میکنند. طول بعضی از این سکویاها به بیش از ۸۰ متر میرسد. تنهشان گاهی هزار و ۴۸۷ مترمکعب است. ریشههایشان زمین و خاک را زیرورو کرده و همه اینها آنها را بزرگترین ارگانیسم زنده غیرجنسی جهان کرده.
این فیلم کوتاهی است از پارک جنگلی سکویا در یکی از بخشهای ایالت کالیفرنیای جنوبی در آمریکا.
بیش از ۲۰ نمونه سکویا یا سرخچوب غولپیکر فقط در آمریکا وجود دارد که به شدت از آنها مراقب میشود. درختها هم خودشان را با خودسوزی حفظ میکنند. در گذشته جنگل به شکل طبیعی و دورهای آتش مفید را فراهم میکرد، اما حالا به خاطر مشکلات زیست محیطی گاهی این آتش را جنگلبانان به شکل کنترلشده ایجاد میکنند. این درختان با آتشزدن خودشان به یک زندگی ابدی میرسند.
خاکستر پوست آنها روی زمین میریزد و دانههای سکویا را که قبلا پایین ریخته، برای جوانه زدن آماده میکند. سوختگی پوست درختان سکویا ناشی از آتشسوزیهای طبیعی است که باعث نوعی پوستانداختن و نوزایی پوست و از بین بردن لایههای نازک مرده و مضر این درختان میشود.
همان کسی که در دهه هفتاد میلادی از نیویورک به کالیفرنیا رفت. در محلهای به نام کاسترو در سانفرانسیسکو مغازهای باز کرد و اسماش را « دوربین کاسترو» گذاشت: مغازهای که کاربردش خیلی زود از محل کسب درآمد کارهای مرتبط با عکاسی، تبدیل به جایی برای مشاوره هم.جنس.گرایان آمریکا و همینطور کمپین انتخاباتی شورای شهر شد. مردی که معروف شد به اولین سیاستمداری که روشن و واضح از هم.جنس.خواهی خودش گفت و از بقیه خواست، ترسی از شرایط خود نداشته باشند.
هاروی میلک در نهایت به خاطر همین تفکر کشته شد.
محل زندگی و کارش در مغازه دوربینفروشیاش که روزی مکانی بود برای صلاح و مشورت، کمک به هم.جنس.گرایان مشکلدار و جایی برای حرفهای متفاوت در مورد بخشی از مردم جامعه آمریکا، حالا فروشگاهی است با اسم و لوگوی حقوق انسانی. در این مغازه انواع اشیا و لباسها را با اسم و عکس و گفتههای هاروی میلک میفروشند. پشت مغازه هنوز آثار زندگی هاروی میلک وجود دارد: هنوز تلفن او همانجاست؛ در مرکز پاسخگویی به کسانی که به خاطر شرایط زیستن متفاوتشان با اکثریت مردم، از سر ناامیدی و گاهی در آستانه خودکشی با او تماس میگرفتند. همان که مردم شمارهاش را میدانستند، برای دردل یا مشاوره و به سادگی صدای میلک را میشنیدند که برای آنها از امید میگفت.
هنوز هم در محله کاسترو او مشهورترین فرد است. هنوز اسماش که بیاید عکاسی قدیمیاش را نشان میدهند و از روزهای سختی میگویند که او با صاحب مغازههای اطراف باید سر سادهترین مساءل به خاطر دیدگاهاش در مورد همج.جنس.گرایی درگیر میشد. اما هیچوقت ناامید نمیشد.
او در همه سخنرانیهای کوتاه و صمیمانهاش همیشه از «امید» گفت. از امیدی که باید در جامعه پخش شود.
هاروی میلک یک بار در یکی از همین سخنرانیهایش قبل از ترور گفت که بعد از انتخاب شدناش و ورودش به سیاست، جوانی به او تلفن کرده و از او تشکر کرده. او تازه امیدوار شده و تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم همین است: همینکه برای یک دنیای بهتر، برای فردای بهتر، به دیگران امید دهیم.
بدون امید، نه فقط هم.جنس.گراها بلکه سیاهپوستها، افراد مسن، معلولان و در نهایت آمریکاییها همه تسلیم میشوند.
توصیه او به کسانی که هم.جنس.خواهی برای خود و خانوادهشان یک «مساله» است این بود که یا باید همیشه گوشهگیر بمانید و هیچوقت آن را رو نکنید یا خودکشی کنید. یا وقتی شنیدید یک سیاستمدار هم.جنس.گرا در سانفرانسیسکو فعالیتاش را شروع کرده، به ایالت کالیفرنیا بیایید یا همانجایی که هستید بمانید و برای حقوقتان مبارزه کنید.
You Cannot Live On Hope Alone
میتوانید بخشی از خیابان کاسترو و محل سابق زندگی و کار هاروی میلک را همراه با یکی از سخنرانیهای معروفاش در این فیلم ببینید.
]]>پلیسها سرجایشان ایستادهاند. هیچکدام حتی برای لحظهای جلوی این جوانان را نمیگیرند. اما بخش دیگری از پلیس با لباسی آبی رنگ و اسلحهای بر کمر، از آنها عکس میگیرند و گوشهای فعالیتشان را تماشا میکنند. مردم که علایم یادبود این حادثه را بر سر و گردن و لباسشان دارند، از این گروه توضیح میخواهند.
بخشی از این تظاهرات مقابل محل برگزاری مراسم یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ در نیویورک
اینها جوانانی هستند که از سرتاسر آمریکا برای این مراسم خودشان را به نیویورک رساندهاند. بعضیهاشان به گفته یکی از همین جوانان در بعضی از فرودگاهها ممنوعالخروج هستند و برای همین بعضی از تگزاس و کرانه غربی آمریکا، خودشان را از راه جاده به محل رساندهاند. در کنار آنها، یکی از استرالیا آمده، یکی از دانمارک.. یکی از لندن و یکی از آلمان… اینها بچههای چندین سازمان غیردولتی هستند که معتقدند حمله تروریستی سال ۲۰۰۱ در آمریکا فقط یک بازی بوده برای پوشاندن جریان جنگ عراق و افغانستان.
با یکی از اعضای اصلیشان که روزنامه نگار هم بود، حرف زدم. جواباش در مورد منافع داخلی آمریکا با وجود چنین ایدهای، این بود که فقط در صورت اتفاقی چنین مهیب کشوری مثل آمریکا میتوانست همه اطلاعات و زندگی شخصی مردم را در دست بگیرد: ماشینشان را بگردد، توی فرودگاهها همه اطلاعاتشان را ثبت کند، دستگاههای اسکنر عظیم در سرتاسر کشور و حتی خارج از آمریکا بگذارد و همه چیز را کنترل کند.
او از ساختمان شماره هفت میگفت که در خبرها و تحلیل ها کمرنگ است: ساختمانی که عصر یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ ناگهان فرو ریخت… ساعتها بعد از حمله به به دو برج. ساختمان عظیمی که بسیاری از معماران و متخصصان نحوه فروریختناش را مشکوک خواندهاند، اما مسوولان دلیلش را آتش سوزی اعلام کردند.
از دید این جوانان که اسم سازمانشان را هم همین گذاشتهاند، این ساختمان با برنامهریزی دقیق درست بعد از ماجرای صبح یازدهم، با یک روش انفجار کلاسیک فرو ریخته است. این جوانان میگفتند، طیق تحقیق متخصصان، در خاکستری که از ماجرا مانده، مشخص شده که مواد منفجره در بخشهای زیرین آن وجود داشته است.
وقتی اسم ایران آمد، جوان روزنامهنگار گفت به هر حال ده سال از ماجرا و تاریخ مصرف القاعده گذشته و نیاز به حرفها و کشفیات تازه است؛ حالا آمریکا دنبال دشمن جدید میگردد که میتواند ایران باشد. او به شرایط تازه جهانی علیه ایران اشاره میکرد؛ شرایطی که تهدیدهای حمله و جنگ علیه ایران را پررنگتر میکند…
این فیلم اطلاعات بیشتری درباره فعالیتهای بچههای این سازمان میدهد. فیلمی درباره اسناد موجود در مورد عمدی بودن فروریختن ساختمان شماره هفت در نیویورک.
]]>این دیدار چند بار تکرار شد. در این دیدارها او از دوران کودکیاش گفت و حضورش در اردوگاه کار اجباری نازیها. درباره اینکه بارها مرگ ِ آدمها را در آن اردوگاه دیده و لمس جَسد، برایاش هیچ ترسی نداشته. از سالها فعالیت و عضویتاش در حزب سوسیالیست گفت و اخراجاش از حزب. از ممنوعیت نوشتن و فکر کردناش… از مبارزات زیرزمینیاش … و از بیکاری و ترس و گرسنگی و ممنوعیت و ناامیدی و تبعید در آن سالها...
آقای نویسنده در آستانه هشتاد سالگیاش برای ما از امید گفت؛ امیدی که میتواند ظلم و زور را هم از پا درآوَرد.
فیلم با کیفیت پایینتر در ویمئو
به اشتراک گذاشتن، کپی و انتشار این کار، تغییر و ترکیب با محصولهای دیگر و هر نوع استفادهای از این فیلم، تنها با این شرایط امکانپذیر است.
اگر کمکهای شهزاده نبود، این فیلم هنوز تمام نشده بود.
او در سفری به یمن، عاشق رانندهاش می شود. مردی که بیست سال از او کوچکتر است. شش بچه دارد. زناش را کتک میزند. کارش لم دادن و خوردن است و ریخت و پاش و نظاره دختران و همسرش که جلوی او خم میشوند و زمین پوشیده از ناسهای جویده و تفهای غلیظاش را می سابند.
بارابارا اما عاشق این مرد جوان میشود. میپذیرد که مسلمان شود. پنج بار در روز نماز بخواند. حجاب سفت و سختی را بر سرو بدناش تحمل کند. عربی یاد می گیرد. زن دوم مرد یمنی میشود که در سفرهایش به اروپا سراغ او میرود و امر و نهیاش میکند که چه بپوشد و چه بگوید.
باربارا رئیس فرهنگستان جهانی تابستانی هنرهای زیبا در سالزبورگ است که دل به این مرد میبازد. دست از همه فعالیت های فمینیستی میکشد. داروندارش را می گذارد در اتریش و به یمن میرود. در خانهای با یک اتاق و یک حیاط کوچک زندگی میکند در شرایطی که اجازه ندارد از آن چهاردیواری بیرون برود و با مرد غریبهای حرف بزند.
داستان واقعی باربارا موضوع فیلم مستند « جذابیت عربی» است ساخته Andreas Horvath و Monika Muskal.
لینک تریلر فیلم
این دو کارگردان تلاش می کنند در زمانی که ما روزهای واقعی زندگی باربارا را تماشا میکنیم، با واقعیتهای زندگی مردانه شهر صنعا آشنا شویم؛ شهری که بوی زن هم در آن حرام است. خرید و کار و تفریح و گردش و حتی پیاده روی مال مردان است. مردانی که حق خود میدانند ساعتها لم بدهند و بجوند و تف کنند و زنان تمیز کنند.
شهری که حصاری است دُورِ همه زنان، برای دیده نشدن و شنیده نشدن. شهری که باربارا انتخاب میکند همان جا بماند تا آخر عمر... حتی وقتی نابینا میشود...
وقتی بحث به عقاید خانم سیاستمدار محافظهکار درمورد ازدواج ِ همجنس.گرایان میرسد، کاملا مشخص است که او عصبی شده و مدام تاکید دارد که باید درباره دیدگاههای سیاسی و در مورد کتاباش از او سوال شود. در نهایت، بیتوجه به دوربین و مخاطب میگوید میخواهد برود و تلاش میکند میکروفناش را باز کند.
این مصاحبۀ ناتمام، ساعتی بعد در اکثر شبکههای تلویزیونی بازپخش شد. تکۀ آخرش در دهها برنامه آمد و چندین شبکه از این خانم سیاستمدار توضیح خواستند که چرا صحنه را ترک کرد. جوابهای «او دونل» مدام در حال تغییر است: اول، از برنامه فشردۀ کاریاش میگفت که باید به آنها میرسید و کمکم علت کارش را پررویی مجری و سوالات بیجا عنوان کرد و حالا بحث به آزار و تعرض (harassment) به او از طرف مجری (مورگان) رسیده.
پییرس مورگان در این چند شب چندین متخصص رسانه، حقوقدان و کارشناس آورده و از آنها پرسیده که برداشت آنها از این ماجرا چیست؟
مورگان در رفتارش هیچ تلاشی برای دفاع از خودش ندارد. بیشتر مواقع از این کارشناسان میپرسد که آیا واقعا سوال کردن یک مجری درباره بخشی که او دوست دارد، میتواند به عنوان آزار و تعرض در برنامه تلویزیونی محسوب شود؟ آیا واقعا شما به عنوان مصاحبهشونده در آن شرایط، برداشتتان به تصورِ خانم «او دانل» شبیه است؟ آیا جای او بودید، مصاحبه را ترک میکردید؟
همه این کارشناسان تا به حالا به مورگان اطمینان دادهاند که کار او هیچ نقصی نداشته و این خانم سیاستمدار است که به جای تصمیم درست و استفاده از جملات صحیح در جواب، عصبی شده و همه چیز را رها کرده.
آنها میگویند ببینید ما کشور را به چه کسانی میسپاریم؟ با دو تا سوال درباره موضوعی که باید کمکم برایمان عادی شود، از کوره درمیروند و از آن بدتر عذر و دلیل و توجیهشان است....
آنها بارها خطاب به خانم سیاستمدار در برنامههای مختلف میگویند؛ حالا که نظر و اعتقاداتت در مورد این موضوع مشخص شده، چارهاش یک عذرخواهی است، نه قُلدُری.
_______
مصاحبه دریوتیوب
از بین بردن اکوسیستم دریا در بسیاری از کشورها موضوعی عادی شده. از بین رفتن مرجانها با ضربه لنگر سنگین کشتیها، زباله و فاضلابهای کارخانهها که مستقیم به خورد ماهیان و گیاهان دریایی داده میشود، صید ماهی و میگو در فصلهای جفتگیری یا تخمریزی، هرس و نابودی پوشش گیاهی جزیرهها و....
کشورهای اسکاندیناوی اما در کنار صید فراوان آبزیان سعی میکنند روشهای مناسبی را هم ابداع کنند تا در کنار ذخیره انرژی، به دریا کمتر صدمه بزنند. در کنار امارات که جز صدمه و نابودی دریا و خشکی، کاری نمیکند، قطر الگوهای مناسب و بهروز محیطزیستی را پیاده میکند و آموزش میدهد.
فیلم مستند « خانه» یکی از بهترین و مناسبترین منابعی است که ما را با مشکلاتی که برای محیط زیست میسازیم، آشنا میکند.
Yann Arthus-Bertrand که عکاس معروفی است، این فیلم را ساخته و حتی رایگان در دسترس قرار داده است. تعداد زیادی از شرکتهای معروف مُد دنیا در ساخت این فیلم همکاری کردهاند تا در کنار صدمه به محیطزیست، کاری ماندنی هم از خودشان ثبت کنند.
«لوک بسون» (کارگردان فرانسوی) یکی از تهیهکنندگان این فیلم است. فیلم، «کپی رایت» ندارد و نسخه رایگانش را از راههای قانونی میشود دریافت کرد.
تمام یک ساعت و نیم این فیلم از آسمان با یک هلیکوپتر فیلمبرداری شده (با همان تکنولوژی که در دوربینهای مخصوص هدفگیری، در هلیکوپترهای جنگی استفاده میشود) و شما برای اولینبار میتوانید رفتار این ۵۴ کشور را با زمین، دریا، جنگل و کوه از بالا ببینید؛ هزاران نمای زیبا از زمین را میبینید که به دست انسانها به زشتترین و بدترین حالت نابود میشوند.
در این فیلم تاکید میشود که آدمها هر سال ۱۳ میلیون هکتار از جنگلها را نابود میکنند.. مثل دریاها.. مثل کویرها...
_______
از اینجا فایل تورنت. (1.38 گیگابایت، نسخه HD فرمت mp4)
در سایت «آرشیو». (نسخه Blue-ray rip)
در سایت Vimeo
در سایت Youtube
کتاب « اتاق» داستان زن جوان آمریکایی است که هشت سال است در یک اتاق اسیر شده. یک مرد میانسال او را زندانی کرده و سادهترین وسائل را مثل تلویزیون، اجاق برقی، تختخواب و کمد در اختیارش گذاشته؛ فقط برای زنده ماندن.
مرد سالهاست که هر شب سراغ زن میرود و در نهایت «جک» به دنیا میآید. کودکی که مادرش مجبور میشود برایش دنیایی بسازد از دنیای واقعی؛ دنیایی که به فضای داخل اتاق و زندگی تلویزیونی ِ دروغ و نمایشی تقسیم میشود.
« اِما دوناهیو» نویسنده ایرلندی که در کانادا زندگی میکند این داستان را از زندگی دختر اتریشی الهام گرفته که پدرش او را در زیرزمین خانهاش زندانی میکند و از این رابطه هفت بچه به دنیا میآید. همین دو سه سال پیش بود که این موضوع ناگهان هزاران تحلیل و نگرانی را به وجود آورد و دهها روانشناس و روانکاو بسیج شدند برای درمان الیزابت اتریشی؛ برای درک دختری که از یازدهسالگی اسارت کشید و پشت سر هم مادر شد.
خانم دوناهیو اما برای درک چنین شرایطی این فضا را برای خودش ترسیم کرده. مدتها در این فضا زندگی کرده و تجربهاش باعث شده که بعد از خواندن کتاب، دنیای واقعی از دید جک، دنیایی تلویزیونی باشد که جز دروغ و تظاهر و توهم و حماقت، چیز دیگری ندارد. جک در همان سن و سال مدام در حال مقایسه بیرون و « اتاق» است. دنیای او همین دو مفهوم را دارد؛ مردم بیرون، چیزهایی هستند که از دید او قابل تحلیل نیستند. آدمهایی که هر وقت اراده کنند غذا میخورند، هر روز کفش میپوشند، دریای واقعی دارند و در آن شنا میکنند، سوار ماشین میشوند ولی ماشین روبهرویی به آنها نمیخورد....
این داستان کودکی است که بین دنیای واقعی و تخیلاتش باید انتخاب کند. باید بداند دوست دارد به همان «اتاق» برگردد و در رویش قفل شود یا بیرون را با آدمهای فراواناش بپذیرد.