« اين همه خبرنگار ايرانی در حکم آفتابه لگن هفت دست | Main | در من و در خود منگر »

کاوه عکاسی می کرد تا وجودمان را بتکاند

نمی دانم طبيعی است يا نه ولی وقتی از نمايشگاه بيرون می آمدم..وقتی پله ها را از پشت بام تا همکف پايين می آمدم ، اشک می ريختم. اين دومين بار بود که تصويری از جنگ اشکم را در آورده بود. اولينش مال آن زمان ها بود که نعره مرد نابازيگر روی پرده سينما کنار رود راين به خدا می توپيد که چرا اينجا ؟ چرا حالا جانم را می گيری ...در غربت، نه جبهه ... از تصاوير لت و پار و عکس هايي که مغز و و بدن های متلاشی را نشان می دهند بيزارم..از خيلی از عکس های زلزله بم به همين دليل متنفر بودم چون معتقدم هنر در اين نيست که آدم های خونين و متلاشی را مستقيم توی کادر ثبت کنی تا بگويي عکس گرفته ای . اما کاوه گلستان کاری کرد که توانستم چنين تصاويری را با همان بی رحمی که او گرفته تماشا کنم ! جمله ای از او در ابتدای نمايشگاه " به مجنون بگو زنده بمان" ، نوشته شده :" در آبادان با صحنه ای از اجساد قطعه قطعه نوزادان مواجه شدم که آنچنان شوک و خشمی در من به وجود آورد که خودم را مجبور کردم مظلوميت مردم خودمان را به دنيا منتقل کنم." و او اين کار را با شقاوت تمام کرده.نمی دانم چقدر دوربين را کنار گذاشته و بغض اش ترکيده..نمی دانم چند بار نگاهش را دزديده يا سعی کرده به خود بقبولاند بايد به وظيفه اش عمل کند.نمی دانم وقتی چهره پيرمرد جنوبی را ديده که به همه زندگی اش در چند کارتن و حلب تيکه داده و به دوردست ها چشم دوخته چه حسی داشته يا وقتی پرتره جوان رزمنده را در سوراخ کوچک سنگرش که با تمام وجود دعا می خواند و نمی فهمد اطرافش چه می گذرد ، روی نگاتيو ثبت می کرده به چه فکر می کرده... ولی موفق شده اوج شقاوت و بی رحمی جنگ را نشان دهد .او از هيچ کاری برای منزجر کردن ما از جنگ و بمباران دريغ نکرده. کاوه مجبورتان می کند که همراه با او مستقيم به نوزاد بی سر و گل آلود ، جنازه بی دست و پا و جوانان زيادی با بدن نصفه نيمه چشم بدوزيد و معنا را فقط خودتان درک کنيد. ويژگی کادر های او اين است که هيچ کدام از آدم های درون کادرش به دوربين نگاه نمی کنند.انگارخودش به عنوان عکاس وجود ندارد.اين يک هنر است که عکاس باشی و سوژه تو را نبيند و به جای اينکه خودت را در عکس ها فرياد بزنی ،موضوع عکس هايت خودنمايي کنند. همين روند باعث می شود که محو موضوع شويم و با آواره های جنگ و زخمی ها و کشته ها همراه. همين دلیل است که کمک کند ذهن قصه پردازتان داستان هايي بسازد از آن همه نوزادی که حالا بزرگ شده اند با يک پا و يک چشم يا روی ويلچر و حالا گوشه و کنار همين مملکت روزگار می گذرانند . آلفرد يعقوب زاده می گفت : يکی از مشکلات من با کاوه در روزهای جنگ اين بود که در بدترين شرايط بمباران يا حمله ، باز هم می خواست برود خط مقدم عکاسی کند. او معتقد بود که آنجا چيزهايي هست که در شهر نيست. .. و همين جا بود که بحثمان می شد و از هم جدا می شديم . من نه شاگرد گلستان بودم و نه مريدش ... نه مثل خيلی از کسانی که با رفتن او دفتر خاطراتشان باز شد... ولی اين را با عکس هايش می فهمم که اصلا آدم معمولی نبود. او از معدود عکاسانی است که هيچوقت در عکس هايش خودنمايي نداشت و فقط می خواست عکس بگيرد تا تکانتان دهد.برای همين هم به راحتی اشک آدم را در می آورد.کاری که اينهمه فيلم و سريال و گزارش و بزرگداشت نتوانسته...