« کافه ای برای مردان | Main | من هم هستم ... »

بايد می ديديد ... هيچ کسی باقی نماند ...

...جسد های پيچيده در پتو و کاورهای پلاستيکی هنوز بوی گوشت سوخته می دادند . از زير قالب های بزرگ يخ روی جسد های تلنبار شده در آن اتاق سياه و سفيد، هنوز دود و بخار بلند می شد. کداميک از آن 82 جسدی که مثل گوشت در دست امدادگرها از اين طرف به آن طرف پرت می شدند، برادران بود يا قريب يا ... کدامشان کارمند ساده فنی تلويزيون بود يا سردار و ...

بايد مغز دکتر ومسوول حراست و امدادگر را می جويدی تا اجازه دهند بروی تو . با پناه فرهاد بهمن ،می رويم و می آييم.به دنبال زنده ايم و امدادگر مهربان از پشت ماسک بهداشتی اش می گويد: زنده ؟؟ همه خاکسترند خانم..حتی نمی توانی تشخيص دهی کدام زن است يا مرد ؟

و زنده پيدا می کنيم.به قول خودشان سرپايي هستند.از ساکنان چند طبقه بالاتر بلوک 52 ...در بيمارستان فياض بخش. دختر جوان شوکه به سقف خيره شده.مادرش با پای گچ گرفته و قيافه ای مبهم به پسرش نگاه می کند که از سرکار آمده.به پسر زنگ زده بودند: هواپيما رفته توی خانه تان ... 

 زنده ها همين ها هستند. کمتر از 11 نفر با دست و  پای شکسته و ريه هايي پر از دود که توسط مردم ، نه آتش نشانی و امداد نجات پيدا کرده اند. زنده ای در کار نيست.زنده ای از ميان آن همه مسافر ..از ميان آن همه همکار پيدا نمی شود...

.........

سردار طلايي بهت زده که بيرون می آيد ، در هجوم مردم و خبرنگاران  به سرعت راه را باز می کند و می رود و  می گويد : نمی دانم..هيچی نمی دانم..به اندازه شما می دانم..من فقط آمده ام وظيفه و کار خودم را انجام دهم .... و شب در برنامه تحليل خبر شبکه دو می گويد: اين ملت صبور و مهربان .. ملتی که اين همه شهيد داده اند ...ملت حاضر در صحنه ما ...

سرهنگ فرياد می زند که چه می دانم....مگر من باعث اين مشکل شده ام که جواب اش را از من می خواهيد...من هم داخل نرفته ام...هيچ کسی هم اجازه ندارد برود..نه عکس..نه فيلم...برويد خانه هايتان...چه معنی دارداين همه دوربين و خبرنگار... يک نفر بس است ...متفرق شويد...

و بعد نيروی ضد شورش با سپر و کلاه مخصوص يورش می آورند. هر کسی در مسيرشان باشد با باتوم توی کمر و گردن آشنا می شود. گوش نمی کنند.مثل سنگ هستند.فقط اوامر را اجرا می کنند.داد هم که بزنی ، در نهايت نگاهت می کنند و سپر را می گيرند جلو و هل می دهند .

يلدا معيری را آنقدر زده بودند که ديگر نای فرياد کشيدن هم نداشت. او می توانست جای همسر عليرضا برادران باشد. اشک می ريخت و عکاسی می کرد . همه همينطور بودند.همه عکاسان آنجا ، آنقدر بهت زده و داغ ديده بودند که حتی توان حرف زدن نداشتند.  فيلمبردار شبکه خبر گوشه ای ايستاده بود. تازه از داخل ماجرا با کتک بيرون اش کرده بودند .  آنقدر شانه هايش از گريه می لرزيد که نمی توانست تصوير بگيرد. می گفت: هفت نفرشان را خودم راهی کردم... امروز صبح ..آفيش شدند و رفتند مانور... و من نرفتم...

بخش خيلی خيلی کم از عمق فاجعه ...