« يادش به خير ... | Main | ايرادات را بفرماييد ! »

ياد گرفتم لبخند نزنم !

شرط می بندم 13 سالش نشده بود. تپل و توپر بود . از روبه رويش رد شدم و کيسه های کتاب را جابه جا کردم. با شلوار ورزشی و بلوز شماره 13 تيم فوتبال انگلستان ايستاده بود و نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم . زيپ کوچک جيب شلوارش را با حالتی عصبی بست و باز کرد. نگاهش را به کتاب ها و کاغذهای کادويي دوخت که بين دست ها و بازوهايم جابه جا می شد. رد که شدم از پشت سر صدايش را شنيدم :" خانم..خانم..." ايستادم . لپ های تپلش را نگاه کردم که آرام سرخ شد و بعد صورتی : " می تونم کمکتون کنم ؟" خنده ام گرفت. از حالا اينقدر احساس مردانگی می کرد و احتمالا مرا در حد پيرزنی می ديد که توان حمل اين هدايای کوچک و عيدی ها را ندارد ؛ " نه عزيزم... ممنونم..." دوباره راه افتادم. اينبار پريد جلوی راهم. درست مقابلم ايستاد. صاف توی چشم هام نگاه کرد. با دست پشت سرم را نشان داد. پشت در مغازه اخوان دريانی. با صدايي که هنوز اول دورگه ای اش بود، گفت: " می يان يه لحظه اونجا؟ " - " کجا؟" - " اونجا...کارتون دارم... " تقريبا می لرزيد. روی يک پا ايستاده بود و سنگينی اش را روی همان تحمل می کرد. - " چی کار داری؟" - ... " راستش... می خوام باهات دوست شم..ازت خوشم اومده ... " !! يادم نيست چه گفتم يا چه کردم. فقط زيپ کوچک جيبش را می ديدم که مدام باز و بسته می شد. يادم هست تهوع پيدا کردم. يادم می آيد دلم می خواست از ته دل فرياد بزنم و پسرک را برانم... ولی فقط گفتم : "برو ... بزن به چاک ... "