« شبیه گلابی هستید یا بستنی قیفی؟ | Main | روزهای چلچراغی »

شما که سوختید و ما که ماندیم

هربار که تکان شدیدی می‌خورد یادشان می‌افتم. به این فکر می‌کنم که آنها در ایرباس نبودند. مقصدشان هم جایی نبود که من می‌روم. وقتی هواپیما اینطور تکان می‌خورد، آنها به چه فکر می‌کردند؟

چطور لرزش و ترسشان را مخفی می‌کردند که کناری پی نبرد در خیال تا کجا رفته‌اند. تا ته این دریای زیرپای من، یا بالای این آسمان‌خراش‌ها... هر جایی که باشد، ته تهش سوختگی است و خردشدن استخوان‌ها...

Crash
عکس/امیر خلوصی

شاید وقتی روی هوا باشی، وقتی مهماندار با لبخند مرموزش سعی کند خونسردی را منتقل کند، زمانی‌که خلبان تلاش کند کلمات بریده‌اش را به مسافران برساند که گویا فعلا از پذیرایی معذوریم و کمربندهایتان را تا اطلاع بعدی باز نکنید... وقتی زنی جیغ بزند و کودکی به خرخر بیفتد...
وقتی ماسک اکسیژن را برای پیرزن به ته هواپیما می‌برند...وقتی دست مسافری را که نمی‌شناسی، می‌چسبی ... حتی در آن لحظه هم نمی‌توانی درک کنی آنها در آن هواپیمایی که مستقیم می‌رفت به ساختمان مسکونی شهرک توحید بخورد، چه کشیده‌اند.

کنارم مدیر کارخانه پنیر موتزارلا نشسته که تازه به دوسلدورف آمده و سعی می‌کند در این تکان‌ها از تشابه هوای کشورش با آلمان بگوید.

رنگ پریده‌ام شاید باعث شده حرف بزند و برگردد به همسرش نگاه کند که سه ردیف آن‌طرف‌تر وضعی مشابه من دارد.
حاضرم صندلی‌ام را با همسرش عوض کنم وقتی می‌فهمم از بلندی می‌ترسد و از هواپیما بیزار است. او بیشتر احتیاج دارد دست همسرش را فشار دهد تا من که هر از چندی شوهرش را با فریاد فروخورده‌ای چنگ می‌زنم.

فرهنگ این کانادایی اما می‌گوید باید کسی را که از وحشت در حال سکته است، با پرت کردن حواسش نجات داد و با گرفتن لبخند تایید همسرش می‌گوید بمانم و از نحوه تحقیق درباره یک سوژه بگویم که چطور تبدیل به یک گزارش می‌شود.

دقایق زیادی با اوج و فرود بدنه سنگین هواپیما می‌گذرد. همه این لحظات با وجود تلاش مدیر کارخانه فقط به "آنها " فکر می‌کنم.

درست در روزی قبل از امروز...زمانی‌که آنها گذراندند. وقتی آرام می‌شوم که فکر می‌کنم نتیجه‌اش سقوط هست و تمام...

وقتی که کودک از گوش‌درد فریاد می‌زند و درهای کمد کوچک بالای سرم باز می‌شود... وقتی مسافران نگاهشان را از هم می‌دزدند... فکر می‌کنم لحظه عجیبی‌ست این سقوط...

زمانی که آدم تصمیم می‌گیرد آرام باشد تا همه چیز تمام شود، زمان کش می‌آورد..حالا آرام شده‌ام... نفس عمیقی می‌کشم و فکر می‌کنم ای کاش وسط دریا سقوط کنیم. آب بهتر از صخره و ساختمان و آتش است... غرق شدن بهتر از جزغاله شدن است...

چقدر لحظه‌های خوبی‌ست وقتی به این حد از آرامش می‌رسی.

شما هم آرام شده بودید وقتی می‌دیدید می‌روید توی دل آن ساختمان وسط چهارراه آذری؟
قبل از سوختن فکر می‌کردید که چقدر راحت می‌توان به مرگ فکر کرد؟

هرچقدر آرام آخرین لحظاتتان را گذرانده باشید، نمی‌توانید بفهمید دود و بخاری که از یخ‌های روی خاکستر بدن سیاهتان، بلند می‌شد هنوز هم هربار با تکان های این هواپیماهای لعنتی دست از سرم برنمی‌دارد.

هنوز هم به پانزدهم آذرماه که می‌رسم، زخم بزرگ روحم دهان باز می‌کند...

Comments (3)

امیرو:

پستت ر می خوندم در حالی این ترک تو گوشم بود:
plaid - cold (remix by funckarma)

تجربه خیلی غجیبی بود ،متن خیلی عالی هم .
انگار سقوط کردم تو یه خلاء

از سال 64 تا 68 مدام با صحنه هایی به مراتب خونین تر و سیاه تر مواجه بوده ام. و حالا به این فکر می کنم که من 4 سال آنجا بودم، آنها که از پس از فتح خرمشر بودن تا آخر چه فکر می کنند. می شد از پس از فتح خرمشهر تا آخر چراغ خیلی خانه ها روشن باشد.اما اکنون خاموشند.فقط به این دلیل که مصلحت ایجاب نمی کند عقلمان را به کار بندیم.شما که یک بار دلخراشی این سقوط مجهول را دیدید چنین با نوشته هایتان شرر به روح می زنید.حالا فکرش را بکنید من بخواهم 4 سال را که لحظه لحظه اش مملو بود از چنین دود و درد بنویسم. پس باید سوخت و ساخت و فنا شد که به نظر می رسد هنوز گوشی نیست که شنوا باشد.

Post a comment

(If you haven't left a comment here before, you may need to be approved by the site owner before your comment will appear. Until then, it won't appear on the entry. Thanks for waiting.)