« خوش به حالت که عاشق مولانايي ... | Main | پناهی هم ! »

هيچ کاری برايش نکردم و او می رود !

امشب عروسی خواهرم هست. يک سال از من بزرگ تر است و امشب رسما زندگی اش  را با شور و عشقی وصف ناشدنی شروع می کند.  دلم می خواست در تمام اين روزها کنارش می بودم و از همه وجودش استفاده می کردم.. دوست داشتم مثل يک خواهر کمکش می کردم و در اين همه شور سهيم بودم..ولی چه فايده !؟ آنقدر گرفتار بودم ( مثل هميشه ) که حتی يک سوزن هم جابه جا نکرده ام تا امروز...  و او همچنان با مهربانی و نگاه های عاشقش می گويد که نگران نباشم...فقط روز عروسی خسته نباشم ..همين ...

wedding

...

Tonight is my sister's wedding party . that's it ..!