« جذابیت عرب | Main | یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ »

بهار تهران

پارسال وقتی به آقای نویسنده تلفن کردم و موضوع را گفتم، کنجکاو شد. وقتی فهمید در ایران نام و اعتبار خاصی دارد، چندبار تاکید کرد در کشور خودش، جوان‌ها، کمتر او را می‌شناسند. در سرزمین خودش شاید بین طبقه‌ای خاص، آن هم بین قدیمی‌ها، نام‌اش آشناست.
مشغول نوشتن یک فیلمنامه بود. سرش خلوت نبود و باید روی کتاب‌اش تمرکز می‌کرد. اما همان لحظه، تقویم‌اش را نگاه کرد و قرار گذاشت تا به خانه‌اش برویم.

این دیدار چند بار تکرار شد. در این دیدارها او از دوران کودکی‌اش گفت و حضورش در اردوگاه کار اجباری نازی‌ها. درباره اینکه بارها مرگ ِ آدم‌ها را در آن اردوگاه دیده و لمس جَسد، برای‌اش هیچ ترسی نداشته. از سال‌ها فعالیت و عضویت‌اش در حزب سوسیالیست گفت و اخراج‌‌اش از حزب. از ممنوعیت نوشتن و فکر کردن‌اش… از مبارزات زیرزمینی‌‌اش … و از بی‌کاری و ترس و گرسنگی و ممنوعیت و ناامیدی و تبعید در آن سال‌ها...

آقای نویسنده در آستانه هشتاد سالگی‌اش برای ما از امید گفت؛ امیدی که می‌تواند ظلم و زور را هم از پا درآوَرد.



اگر اینترنت کم‌سرعت دارید، نسخه با کیفیت پایین این فیلم را از اینجا دانلود کنید.

فیلم با کیفیت پایین‌تر در ویمئو

به اشتراک گذاشتن، کپی و انتشار این کار، تغییر و ترکیب با محصول‌های دیگر و هر نوع استفاده‌ای از این فیلم، تنها با این شرایط امکان‌پذیر است.


اگر کمک‌های شهزاده نبود، این فیلم هنوز تمام نشده بود.