« يک موقيعت عالی کاری درمطبوعات آمريکايي | Main | ويژه نامه ماهنامه فيلم و مهرجويي »

برای همنام

کردم بانوی بلند بالا! هر آنچه گفتی ...اينکه قدر بدانم؟ اما قدر ديگران را باز هم ، نه خودم! اصلا نمی دانم چه دارم که قدردانش باشم؟ زندگی خشن تر از اين است که هر از چندی حالی به خودت بدهی و خود رابه يک بستنی شکلاتی مهمان کنی و بعد هم يک ليوان آب و بعد هم مزه سرمای لذت بخش را لابه لای رگ و ريشه دندان هايت حس کنی... ای بابا...کاش می شد به همين راحتی به درک را گفت و رفت! می شد به اين همه خيالات خام آدم های زندگی خنديد و گذشت..می شد زندگی را به همان سهلی که در برابر نسيم خنک کافه لرد گفتی گرفت و به همان راحتی شاد شد که انشگتر زيبايت را هديه می کنی! کاش می شد از کنار خيل بی رحمی ها گذشت. می شد با همه اين کوه ها و سنگ های سر راه ، آرام قدم زد و خنديد و عبور کرد! ای کاش مشکل همه رانندگان طرح ترافيک بود و مشکل همه بيماران بوق های ممتد ماشين ها .. کاش در سرزمينی که مردم برای شب شدن روزشان می دوند، همه دغدغه ها در حد عبور از رنگ قرمز چهار راه ها بود . ما که تلاشمان را کرديم و می کنيم ... ولی کاش بيش از اينکه قدردان خود باشيم ، قدرمان را بدانند !