صفحه اول

بایگانی اجتماعی

March 8, 2007

روزتان رسید اما هنوز پشت میله ها هستید

این روزها..بین این همه اسم منتظر بودم ژیلا را هم ببینم.
ژیلا! می دانم محکمی..می دانم آنقدر سابقه! داری که بقیه بچه ها را هم به محکم بودن تشویق می کنی.می دانم شادی هم به اندازه کافی قوی هست.آنقدر که اگر صدایی بخواهد خاموش شود،با فریاد شادی بلندتر می شود.می دانم محبوبه هم بله...همه او را روز ورودزنان به استادیوم بهتر شناختیم!

اما...اگر من هم آن تو بودم و می دانستم عده ای از بچه ها آزاد شده اند،اول خوشحال می شدم.به خاطر همه چیز..اما ...واقعا نمی دانم چقدر می توانستم محکم بمانم! می توانستم؟

ژیلا..یادت هست دفعه پیش ،ورزش را شروع کرده بودی؟ به بقیه هم می گفتی باید در همان اتاق کوچک، بدنمان را تقویت کنیم.سفارش داده بودی برایت مایع سفید کننده بگیرند تا وسائل اتاق را ضدعفونی و تمیز کنی.اوائل غذا نمی خوردی اما بالاخره شروع کردی به خوردن...آن روزها بهمن کمی آن طرف تر بود..و ترانه کنارت..

حالا خیلی چیزها تغییر کرده..بهمن با تو نیست اما می دانم اسیر است.می دانم ترانه به چه فکر می کند.
بچه ها رفته اند و نمی دانم وضعیت ورزش به کجا رسید؟نمی دانم حوصله تمیز کردن سلول را داری؟ نمی دانم چیزی می خوری یا هنوز در اعتصابی؟

ژیلا..شادی..محبوبه...همه بیرون آمده اند..اما دلشان با شماست.تا شما بیایید دلمان آرام نمی گیرد.. ...

.به قول آسیه هنوز نمی گویم آزادی تان مبارک...روزتان مبارک...

این نامه را که حتما دیده اید؟

مراسم روز جهانی زن جلوی مجلس برگزار می شود

...........

ژیلا آزاد شد....

جشن روز زن ...

April 25, 2007

باید مثل من باشی؛ با چادر

می گوید:هنوز هم از صدای غرش پاترول دلم می لرزد .

اولین بار ،دبیرستانی بود.برای کافه گلاسه کافه نادری دلش لک می زد.پیراشکی نصرت را گرفت و رفت داخل کافه.او برای همین هوس کوچک نوجوانی، بیست ضربه شلاق خورد.

.می گوید پاسدارها ریختند داخل کافه و همه را جمع کردند و بردند..مرا هم با کیف و مقنعه مدرسه بردند و مادرم را خواستندتا جلوی چشم او شلاقم بزنند.دلیلش را هیچ وقت نفهمید.آن موقع 16سال داشت...

cover


چهار سال پیش هم خبر دادند در دادگستری رشت است.مادرش هم با او بود وقتی گرفتار شد.تعطیلات تابستان را می گذراندند.چند صد هزار تومان گرفتند تا آزادش کنند بعداز یک شب.صندل پوشیده بود با لاک سفید روی ناخن های پا.

سه سال پیش در تقاطع تجریش و شریعتی ،زن چادری جلو آمد.روزهای افسردگی اش بود.همه زندگی اش را گذاشته بود برای رفتن از ایران.زن با خشم از چتری روی پیشانی اش گفت که هرزگی را به نمایش گذاشته.از شال آبی روی موهایش که مردها را جذب می کند و از رنگ مانتویی که اغواگرانه است.

وقتی خوب فکر می کنم می بینم او زیبا بود.خوش اندام و دلنشین.هر چه می پوشید به طنازی و ظرافتش اضافه می کرد.کافی بود رنگ هارا عوض کند؛به جای قرمز،سبز بپوشد یا حتی سیاه..باز هم دلربا بود.

به او گفته بودم همه این مشکلات به خاطر زیبایی توست دختر ...برای همین است که بهترین طعمه برای حقیر شدن و امر به معروف آن پاترول سوار ها و این مینی بوس ها هستی .

او رفت؛از این کشور رفت ،ولی می گوید هنوز صدای غرش ماشین ،یادش می اندازد نباید و بایدی وجود دارد.

مانند او زیادند..زنانی که بزرگ ترین دلیل تذکر و تعهد گرفتن از آنها،زیبایی شان است....

می خواهید چه بکشید بر سرشان؟ می خواهید چه کنید تا این زیبایی را مخفی کنید؟

May 4, 2007

هامون

خدایا ...خدایا یک معجزه...برای منم یک معجزه بفرست؛ مثل ابراهیم.

شاید معجزه من یک حرکت کوچیک بیشتر نباشه.یک چرخش..یک جهش..یک این طرفی..یک اون طرفی...

ترسو..احمق...جراتش رو نداری...مگه دیگه چی مونده؟ بزن برو...

.....آی ی ی ی ی

مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست

May 5, 2007

بعضی ها واقعا داغشو دوست دارند

"هر چیزی را که فکر میکنید درباره این زن می دانید،فراموش کنید"این جمله الیاکازان است که اول کتاب مرلین مونرو؛افسون گر،آمده.
این کتاب را اف ایکس فی نی، گردآوری کرده و با وجود عکس های فراوان وباکیفیت از مونرو در فیلم ها و پشت صحنه ها،بخش هایی از زندگی مونرو را هم در برگرفته.

monreo-taschen

شاید دلیلی که این کتاب را می خرید،این باشد،درکنار عکس های کمتر دیده شده این زن،نقل قول ها یا اتفاق هایی را بخوانید که دیگران درباره او گفته و روایت کرده اند.
اما وقتی دقیق نگاه می کنید،می بینید نویسنده با زیرکی در کنار صحبت کارگردان ها درباره زیبایی و فریبندگی مونرو نقل قول های مرلین را هم آورده که از دیدگاه و منطق مردها در مورد خودش چندان خوشحال نیست :


مونرو جایی که حسابی از دست کارگردان ها شاکی بوده و دنبال نقشی متفاوت می گشته،گفته:"وقتی نقش زن احمقی را بازی می کنم و در آن باید سوال احمقانه هم بپرسم و همه چیزم به حماقت آن نقش بیاید،از من انتظار دارند،هوش و زیرکی را نمایش دهم؛این یعنی بازیگری؟"

po_monroe

کنار عکسی نوشته شده:وای...او در یک تخت دو نفره ،تنها خوابیده!
و آن طرف تر نقل قول مونرو آمده:"وقتی می گویم می خواهم به عنوان یک هنرپیشه واقعی رشد کنم،به هیکلم نگاه می کنند و پوزخند می زنند.وقتی می گویم می خواهم زوایای مختلف بازیگری را در سینما بشناسم و درجا نرنم،به من میخنندند.آنها مرا در کارم جدی نمی گیرند."

،مرلین مونرو در صفحات آخر این کتاب در کنار عکس معروفی که دامنش را باد می زند،گفته:"من یک زن بازنده ام.مردها زیادی از من انتظار دارند؛به خاطر تصویری که از من ساخته شده و خودم هم در ساخت آن کمک کرده ام؛من سمبلی از تنها چیزی هستم که مردان از آن استقبال می کنند.هالیوود جایی است که هزاران دلار به دختری می دهدتا طبق انتظارها ،نمابش داده شود،هزاران دلار برای یک بوسه و پنجاه سنت برای روح آن دختر.."

July 20, 2007

ده روش برای نرم‌اندازی

فکر نمی‌کنم اگر کسی خواسته شب جمعه‌اش را بگذراند وقت زیادی برای دیدن فیلم مستند دنباله داری که آمریکایی و روسی به نظر می رسدگذاشته باشد.فکر می کنم وقتی از حرف های پیچیده پیرزن با آن همه اسم و کلمات انگلیسی،سردرنیاورده،کانال را عوض کرده تا فوتبال را دنبال کند.

شاید هم این فیلم یادش انداخته که چقدرتکنیک فیلمبرداری و پشت صحنه اعترافات با فیلم های دهه شصت تفاوت کرده.آخرش هم به این نتیجه رسیده که چقدر این آمریکایی ها باحال اند که کاری می کنند بدون خونریزی مملکتی از استبداد نجات پیدا کند.

شاید یادش افتاده که این فیلم را شش-هفت سال پیش دیده بوده اما هیچوقت فکر نمی‌کرده بعدا یک فیلم دیگر از آن تهیه شود وسه نفر براساس آن،تجربیات خودشان را بگویند.

Yuliaymoshenko
عکس یولیا تیموشنکو کاملا تزئینی است


همان فرد،با اینکه متوجه شده حرف‌ها دیپلم به بالاست و چیزی دستگیرش نمی شود ولی لحظه‌ای خودش را با ملت و دولت شوروی سابق،اوکراین وگرجستان مقایسه کرده که به آرامش رسیده اند،آن هم بعد از یک انقلاب بی سروصدا و بدون خونریزی و البته از طریق تلویزیونی که عوامل براندازی مخملی اش را دستگیر کرده اما آشکارا یاد می دهد از کجا شروع کنید و چه بکنید که ما نتوانیم راه و روش های شما رابرای انقلاب حدس بزنیم.

August 6, 2007

نسل من از درد خود بی‌خبر

از اینکه کنار یک نویسنده قدیمی بنشینم و درباره ادبیات گپ بزنیم، کلی یاد می‌گیرم. چیزی سرم نمی شود، اما می توانم برای یکی از پیران موسیقی همراه ساکتی باشم تا او حرف بزند و گله کند از ناملایمتی‌ها به موسیقی.
کلاس درس است اگر با سینماگر نسل‌های قبلی که احترام زیادی برایشان قائلم، درمورد فیلمی کاردرست حرف بزنیم و حتی دیدگاه خام خودم را بگویم.

برای نزدیکی و احساس دوستی با تک‌تک غول‌های به جا مانده از سه نسل‌ قبل سر از پا نمی‌شناسم اما همیشه حسی بین ما نسل جوان‌ و قدیمی‌هاست برای دور ماندن؛ در نگاه بسیاری از این مو سفیدها یک "بی‌اعتمادی" نسبت به جوانان ا‌ست که گاهی باعث می‌شود ارتباطی بین دو نسل شکل نگیرد.

به چشم خودم می‌بینم بیشتر این غول‌ها مارگزیده‌اند. امکان ندارد همان ابتدا روی حرف‌ات حساب کنند و بدون اینکه حس کنی در حد "جوجه" هم نیستی، می‌فهمی باید راه طولانی بروی تا بتوانی فقط کنار آنها قدم بزنی.

می‌دانم که حق با آنهاست؛ از ما بدقولی دیده‌اند و بی‌احترامی...ما را بی‌سواد می‌دانند و بی‌هدف و از دید آنها آدم‌های عمیقی نیستیم و به همه چیز فقط نوک می‌زنیم.

با این همه، مدت زیادی‌ست با خودم کلنجار می‌روم چرا ما نباید از نسل قبل تصویر ملموسی داشته باشیم؛ تصویر تجربی که خودمان به دست آورده باشیم؟ چرا این احترام بیش از حد به نسل قبل از آنها برای ما "استاد، بت و خدایی" می‌سازد که گاهی دست‌یافتنی هم نیستند؟

چرا نمی‌شود به آدمی مثل ابراهیم گلستان تلفن زد و گفت می‌خواهم شما را از نزدیک ببینم تا تصویری که از داستان ها، فیلم‌ها و نقدهای‌ شما در ذهن دارم، با گفت وگوی حضوری، برایم معنا پیدا کند؟

فکر می‌کنم یکی از دلایلی که این فاصله را بیشتر می‌کند، این است که آدمی مثل ما وقتی در مواجهه با یکی از این غول‌ها قرار می‌گیرد، یا زیادی رسمی است یا آنقدرخودمانی و راحت برخورد می‌کند که طرف مقابل حس خوبی نخواهد داشت.

چطور باید این فاصله‌ها را کم کرد؟

August 18, 2007

ژاپنی‌های خجالتی و خیلی"هات"

در مترو یا قطار ژاپنی که بنشینید، حتما کسی کنارتان هست که کتاب یا مجله کمیک استریپ‌های س.ک.سی را با شور و حرارت نگاه می‌کند. سن و جنس طرف فرقی نمی‌کند، درحالیکه هدفون در گوش دارند با دقت و البته لذت عکس و کارتون‌ها را نگاه می‌کنند.

حالا که مستند بی‌بی‌سی را درمورد س.ک.س در ژاپن دیدم می‌فهمم این موضوع از کجا می‌آید.

ژاپنی‌ها آدم‌های خجالتی هستند. برای همین ازمسائل جنسی‌شان حرف نمی‌زنند. خانه‌های ژاپنی‌ها بسیار کوچک است ومعمولا با فرزندانشان همه در یک اتاق زندگی می‌کنند. دیوارهای خانه‌ها نازک و آپارتمان‌ها به هم چسبیده‌اند. برای همین است که "هتل‌های عشق" را راه‌انداخته‌اند با قیمت‌های مناسب برای استفاده‌ یک‌شبه.

japan

بیشتر مردهای ژاپنی دوبار ازدواج می‌کنند. بار دومشان معمولا "زن" یکی از همنشین‌ها یا دوست‌های قدیمی یا همکاران است. مردها از کلاب‌های شبانه و فیلم‌های پورنو که دراتاقکی در مراکز فروش وسائل مربوطه نمایش داده‌می‌شود، استقبال می‌کنند؛ اما معمولا تنها به این مکان‌ها می‌روند.

زن‌ها اما شرایط‌شان فرق می‌کند.
نسل جدید دختران ژاپنی مثل قبلی‌ها نیستند. برای آنها هم غریزه جنسی مهم است. آنهایی که در کلاب یا محل‌ مشخص این مسائل کار می‌کنند غیر از پول به خودشان هم اهمیت می‌دهند. نسل جدید فهمیده‌اند باید با این حس خود برخلاف مادرانشان چطور کنار بیایند.

بخشی از این نسل جدیدها هم البته راه کاسبی را یاد گرفته‌اند؛ بچه‌های دبیرستانی توکیو فهمیده‌اند با یک حرکت کوچک چقدر راحت می‌توانند مردان میانه‌سال را همراه کنند و درحالیکه گاهی اجازه نمی‌دهند مردها تا مراحل مشخصی پیش بروند، پولی به جیب بزنند.

سازنده این مستند، موفق نشده وارد خانه‌ها شود و وقتی از رابطه زن و مرد می‌گوید آنها را در زندگی معمولی‌شان هم نشان دهد اما مستند کوتاه و پراز اطلاعاتش به اندازه کافی تکان‌دهنده هست.

اینکه چرا مجله و کتاب‌های پر از عکس‌های کارتونی و کمیک پورنو، در ژاپن پرفروش است و نایت کلاب‌ها گاهی بیش ازرستوران‌ها در خیابان‌های توکیو مشتری جلب می‌کنند، در این مستند مشخص می‌شود. حالا بهتر می‌فهمم که دلیل فروش و اعتیاد جوانان ژاپنی به بازی‌های کامپیوتری س.ک.سی چیست و چرا گوشه و کنار خیابان‌ شهرهای کوچک و بزرگ دستگاه بازی گذاشته‌اند...

این را هم بهتر می‌فهمم که چرا با وجود شرم ژاپنی شان، از خواندن و نگاه کردن به عکس‌های پورنو و البته بیشتر کاریکاتورهای این ریختی، در قطار و اتوبوس هیچ خجالتی نمی‌کشند.

کتاب و تحقیقی نزدیک به همین موضوع ...امیدوارم فیلتر نباشد

August 28, 2007

دکتر بی‌درمان

بعد از دو ساعت و نیم انتظار ساعت 1:30 نیمه شب نوبتم می‌شود تا دکتر معاینه‌ام کند. یک کلینیک دندانپزشکی‌ست و همه بیمارانش کسانی هستند که درد دندان امانشان را بریده و نتوانسته‌اند روز یکشنبه دکتر خودشان را پیدا کنند.

" ایران چطوریه؟ دوست داری برگردی؟ رئیس جمهورتان از جنگ خوشش می‌آید؟ فرق احمدی‌نژاد با بوش چیست؟"
اینها را یک بار در اتاق انتظار برای بقیه بیماران که لپ بادشده‌ام را دیده بودند، جواب داده‌ام و حالا دکتر جوان دوباره همه را می‌پرسد.

نمی‌خواهم همان حرف‌های تکراری را درباره این کلیشه‌ها بگویم؛ اتفاقا موضوع چیزی غیر از این بحث‌هاست. دکتر کاری ندارد اهل کجایی و دردت چیست.

خودش را موظف می‌داند از اتاقش بیرون بیاید، دست دهد و خودش را معرفی کند. وظیفه خودش می‌داند توضیح دهد که بین این بیماران سه نفر دندان کشیده‌اند و دو نفر پرکرده‌اند و برای همین مدت زیادی، من باید در صف انتظار، می‌کشیدم.

تا زمانی که مطمئن نشود راحت روی صندلی دراز کشیده‌ای ، نمی‌نشیند و بعد از ده دقیقه سوال و جواب، بالاخره ماسک و دستکشش را می‌پوشد و لثه ورم کرده را نگاه می‌کند. چند بار به دندان‌ها ضربه می‌زند. همانطور که حرف می‌زند الان در چه حالی‌ست و می‌خواهد کجای لثه را فشار دهد و کدام دندان را امتحان می‌کند، به یک نتیجه می‌رسد.

drug

نتیجه‌ای که ابتدا اذیتم می‌کند و بعد می‌فهمم اتفاقا عجب آدم حسابی و کاردرستی بود که به آن رسید:" من سردرنمی‌آورم و نمی‌توانم تشخیص دهم."

او دوباره خودش را موظف می‌داند برای اینکه بیمارش را نگران نکند توضیح دهد که این ورم غیرطبیعی ربطی به عمل یک ماه پیش دندان عقل ندارد..یا شاید دارد و او توان تشخیص ندارد.

می‌گوید باید متخصص در این زمینه نظر دهد. وقتی می‌فهمد آنتی‌بیوتیک را سرخود شروع کرده‌ام، می‌گوید تشخیصم از او بهتر بوده و بهتراست به خوردن ادامه دهم اما به سرعت دکترم را پیدا کنم.

دوباره و سه‌باره تکرار می‌کند، متاسف است ولی حق ندارد برای دردی که متوجه نشده‌است نسخه بنویسد. آنقدر دلسوز و صمیمانه اظهار تاسف می‌کند که دیگر دلم نمی‌خواهد فکر کنم یک دکتر ایرانی تورا دست‌خالی از ضریح برنمی‌گرداند و برای چیزی هم که نمی‌داند چیست، یک کیسه دارو دستت می‌دهد.

آنقدر متاسف است که سعی می‌کنم فراموش کنم 39 یورو می‌پردازم برای دو ساعت و نیم انتظار، یک ربع معاینه و دردل درباره ایران، بدون تشخیص دلیل درد و بدون اینکه بفهمم چرا چیزی در لثه‌ام در حال رشد است.

باید قبول کنم که دکتر اگر هم بتواند، مسکنی برایم نمی‌نویسد و هرچقدر هم کارم اورژانسی باشد باید صبر کنم تا متخصص روز دوشنبه ریشه ماجرا را پیدا کند.

دکترخودش را موظف می‌داند تا دم در کلینیک بیاید و باز هم از ایران بگوید و اینکه تا به حال بیماری از این کشور نداشته و اینکه به نظرش زندگی در ایران چقدر جالب است!

September 6, 2007

روزگاری که نباید مادر شد


ماجرای فیلم هتک حرز یا Breaking and entering این است که مادری برای به زندان نیفتادن فرزندش حاضر می‌شود، خود را دراختیار مردی قرار دهد که پسرش از او دزدی کرده؛ یعنی از دیوار شرکتش بالا رفته و حالا با این مورد که بار اولش هم نیست به کانون اصلاح و تربیت لندن خواهد افتاد.

اینجاست که فکر می‌کنم یک انسان یا بهتر است بگویم یک زن چقدر باید از خود گذشته باشد و عاشق که از وجود خودش دست بکشد؟

این خودفراموشی از همان زمانی می‌آید که زن روزهایش را با استفراغ شروع می‌کند و درد. روزی که با حال نزار باید سرکار هم برود. باید از مهمانی، رقص، سیگار، کم‌خوابی و سخت‌کاری و عنصرهای دیگری که دوستشان داشته، دست بکشد.

دیگر حتی نمی‌تواند طوری که دوست دارد دراز بکشد، چیزی که عاشقش است بخورد... یا آنقدر که دلش می‌خواهد پیاده برود یا حتی زیر باران بماند.

mother and child

این زن، همه دوست‌داشتنی‌های زندگی‌اش را برای ما‌ه‌ها فراموش می‌کند و دلخوش است به لگدی و صدایی درونی. و بعد با درد و نگرانی و فریاد، یک موجود را زیرسینه خود می‌گذارد که از حالا تا سه ماه بعد او را در خانه حبس خواهد کرد.

در چهاردیواری که باید دمایش با دمای تنفس تکه‌ای گوشت جاندار هماهنگ باشد. درودیواری که او را از زندگی اجتماعی‌اش دور خواهد کرد و تا سال‌ها به خاطر یک عقوبت مقدس، بخش‌های عظیمی از زندگی شخصی‌اش را فدا.

او دیگر خودش نیست...او و زمان و مکانش با موجودی پیوند خورده که لحظه‌های تنهایی‌اش را باید با شیرین‌کاری و خنده‌های معصومانه او بگذراند. او دیگر یک فرد نیست. بخواهد هم نمی‌تواند خودخواه باشد و کسی که بوده و سال‌ها به آن خوگرفته...

این روزها دوستانم یا بچه‌دار شدند یا درانتظارند برای تمرین این ازخودگشتگی و خودفراموشی. هرچه می‌خواهید بگویید به منی که هنوز نمی‌فهمم چطور یک زن به این نتیجه می‌رسد یک انسان را به دنیایی اضافه کند که خودش هنوز هیچ از آن نمی‌داند؟

می‌دانم می‌گویید فله‌ای حرف می زنم، نابینا هستم و گمراه و هیچ از حس مادرانه و زیبایی این آفرینش درک نمی‌کنم.

اما راستش را بخواهید در کنار زنان و دوستانی که موفق شده‌اند بپذیرند باید خودشان را از حالا تا سال‌های سال "در اختیاربگذارند"، با همه شجاعت و بزرگی‌شان، هنوز به کسانی باور دارم که درمیانه راه متوجه این خبط می‌شوند...یعنی می‌فهمند این کاره نیستند و به اندازه ژولیت بینوش در هتک حرز، قدرت مادربودن ندارند و دنبال راه چاره می‌گردند...

با همه مثبت‌نگری‌ام مشوق زنانی هستم که هنوز نمی‌خواهند مادر شوند...مادر شدن برای بردگان عالی‌جاه شهر بی‌خواب در این روزگار، زود است...اصلا دور است و نکوهیده....

پس رفیق... حاجت‌روا شدی که حاجت نومیدانه چنین نیک برآمد.

October 15, 2007

چرا چرک می‌شویم؟

where am I

فکر می‌کردم چرا کارمندهای بعضی از بخش‌های دولتی و حتی خصوصی اینقدر از خودشان دور می‌شوند؟ چرا روزشان با سوت دستگاه کارتی شروع و تمام می‌شود؟

فکر می‌کردم چرا هیچکدام دلشان به حال جایی که کار می‌کنند، نمی‌سوزد؟

چرا کسی بین آنها فکر نمی‌کند، می‌تواند باعث و بانی اتفاق‌های هیجان‌انگیز اداره‌اش باشد؟

چرا نقد نمی‌کنند؟ چرا پشت هم نیستند؟ چرا کمک نمی‌کنند روزمرگی، قورتشان ندهد؟ چرا صاف و مستقیم حرف نمی‌زنند؟

چرا ایده ندارند؟ چرا خلاق نیستند؟ چرا بالایی‌ها را به لرزه نمی‌اندازند که بدانند انرژی و جوانی و نیروی واقعی کار هنوز وجود دارد؟
چرا خواب‌آلود، دلزده، خسته و چرک می‌شوند؟

چرا پیشنهاد نمی‌دهند برای تغییر و چرا دکوراسیون اتاقشان همیشه یک‌جور است؟

به این فکر می‌کردم که بین این ها چه کسی دلش برای آن سازمان می‌سوزد؟ کدامشان دقیق و کار درست‌اند و کدام‌شان تزویر می‌کنند؟ کدامشان برای کار و یادگرفتن می‌آیند و کدام برای حقوق آخر ماه و وقت‌گذرانی و استفاده از فرصت؟

مشکل از خودشان است یا دیگران نسبت به همه چیز بی‌تفاوتشان می‌کنند؟

همیشه به همه اینها فکر می‌کردم...
اما دیگر فکر نمی‌کنم... به خودم قول دادم فکر نکنم...

October 17, 2007

اگر از سرطان سینه نمی‌ترسید...

مری آن نیلان در فوریه 2004 توده‌ای را در سینه چپ‌اش پیدا می‌کند. به زودی متوجه می‌شود که سرطان هر دو سینه‌اش را کامل دربرگرفته و چاره‌ای جز برداشتن کامل پستان‌ها وجود ندارد.

او بعد از عمل جراحی و شیمی‌درمانی دوباره درخواست کرد با پروتز جای خالی سینه‌ها را پرکنند.
نیلان از یک عکاس خواست تمام مراحل درگیری‌اش را با این بیماری عکاسی کند تا تصاویری برای نشان دادن بخشی از زندگی‌اش به بقیه زنان داشته باشد.

این گزارش تصویری از روز تولد چهل سالگی‌ نیلان شروع می‌شود که شروع شیمی‌درمانی او بود. او موهایش را در روز تولدش از ته تراشید تا شاهد ریختن لحظه‌به لحظه‌ آنها در طول دوره درمان نباشد.

breast Cancer Time

عکس‌ها را کریستوفر. جی کاپوزیلا برای تایم گرفته تا درکنار مطلب چند صفحه‌ای و مفصل این شماره‌اش درمورد شیوع این بیماری در دنیا، کار شود. در این گزارش، تصاویری از مرحله جراحی تا همراهی دختر نیلان و اندازه‌گیری رشد موهایش در هر ماه تا دردی که بعد از شیمی‌درمانی می‌کشد، وجود دارد.

از آنجایی‌که ماه اکتبر را در بسیاری از کشورها به نام ماه آگاهی از بیماری سرطان سینه می‌شناسند، کاور استوری این شماره تایم در مورد سرطان سینه است.

کاش کسی وقت ترجمه و نوشتن در مورد مقاله‌ و مصاحبه‌های این شماره تایم داشته باشد برای زنانی که هنوز خجالت می‌کشند برای معاینه یا حتی حرف زدن در مورد این بیماری، پزشکی را ببینند.

October 23, 2007

همجنس‌گرایی شاعرانه ایرانی

man

روزگاری بود که مردان فقط عاشق هم‌جنس خود می‌شدند. روزگاری که نزدیکی با غلام ساده‌رو برای مرد مسافر بی‌زن جایز بود.زمانی که صورت‌پرستی مردان، توجیه عرفانی می‌شد.

زمانی که تاکید می‌شد: با فرزندان توانگران منشینید که صورت‌هایی مثل زنان دارند و از دختران بکر فریبنده‌ترند.
زمانی که بعضی صوفیان اصلا به زنان میلی نداشتند و تن به ازدواج نمی‌دادند.

آن زمان معتقد به حلول خدا در غلامان زیبارو بودند.

آن زمان می‌گفتند از فتنه یک پسر بر یک عابد بیش از آن بیم می‌رود تا از فتنه هفتاد دختر بر او.
روزهایی که حادترین مساله تربیتی دوران سعدی و حافظ، موضوع همجنس‌گرایی بود.

آن زمان غزل‌ها و باب‌های بوستان با کلمات و مصرع‌هایی تزئین می‌شد که کمتر کسی درک می‌کرد منظور از معشوق، یک مذکر خوب‌روست.

می‌گویند اگر معشوق این شاعران مذکر نبود احتمالا نمی‌توانستند در غزل عاشقانه به مدح بپردازند.

می‌گویندهمجنس‌گرایی با ورود ترکان(غزنویان و سلجوقیان) در ایران مرسوم شد و بعدها در دوره مغولان تشدید شد.این ترکان مهاجم زندگی نظامی داشتند و مثل صوفیان که شب‌وروز در خانقاه و مسجد با همجنسان‌شان در ارتباط بودند، حشرونشر متفاوتی نداشتند.

می‌گویند آن زمان مستی و از خود‌بی‌خودی هم راهی بود برای تجاوز به مردان جوان خوشرو. گاهی دین هم راه آنها را باز می‌گذاشت؛ صوفی عاشق به جوانک زیبا و بی‌ریش و سیبیل می‌گوید: پسرجان ببین خدا چه نظر لطفی به تو دارد که نیاز و حاجت مرا به تو حواله کرده؟

می‌گویند همجنس‌گرایی در دوره پهلوی هم رایج بود اما در ادبیات این دوره منعکس نشده و به دلیل رشد فرهنگ و حضور زن در جامعه ازعادات و رسوم ناپدید شد تا نوع فرنگی آن که ازدواج دو مرد با هم است در اواخر دوره پهلوی دوم به ایران آمد.

اینها را آقای سیروس شمیسا می‌گوید در کتاب ممنوع‌شده "شاهدبازی در ادبیات فارسی". درباره همان کتاب‌ها و شعرهایی که از کودکی در مدرسه ودانشگاه به ما گفته می‌شد این خال رخ ترک و بخارایی خوش‌قامت "معشوقه" هستند.

شاید هم معلم‌ و استادانمان تقصیری نداشتند یا مشکل از جو آموزش و این صحبت‌ها نباشد، شاید تقصیر زبان فارسی باشد که ضمیر مذکر و مونث ندارد و قرن‌هاست فکر می‌کنیم " زن و شاه و خدا و دوست و معشوق و یار و معشوقه " یکی‌ست در شعر و غزل عرفانی و زمینی.

October 25, 2007

بگذارید کوتوله بمانند

وقت‌تان را برای کمک به آدم‌هایی که در سن 12 تا 18 سالگی مانده‌اند، نگذارید. خودتان را هم بکشید، شاید فقط بتوانید کمک‌ کنید حس‌های زمان بلوغ را برای توی چشم ماندن و جلب‌توجه در او کمرنگ‌تر کنید.

آن‌هم شاید ..وگرنه باید از 35 یا 30 ساله‌اش هم انتظار رفتارهای نوجوانانه‌ای را داشته باشید که حتی کلمه برای ابراز احساسات شتری‌‌اش ندارد و با جوک‌های دوران دبستان ریسه می‌رود...

این آدم‌ها را باید تحمل کرد... بزرگ نخواهند شد... آخرش می‌بینید مشکل کوتوله بودن‌شان هم هست و به نفع‌شان است همان نوجوان بچه‌صفت بیچاره اشک به مشک و اهل قیل و قال بمانند.

November 17, 2007

عمرا عاشق شهرم باشم

- کری درsix! & the city بعد از مدت‌ها دوری از هم‌خانه‌ای که می‌توانست نامزدش شود، با یک ملوان در یک مهمانی آشنا می‌شود که با رقص جنتلمنانه دیوانه‌اش می‌کند. اما به راحتی به شکل گرفتن این رابطه جدید پشت‌پا می‌زند.

ملوان وقتی دل او را کاملا به دست آورده، می‌گوید:" چطور در این نیویورک زندگی می‌کنید؟ زباله از درو دیوارش بالا می‌رود. ..ترافیک، اعصاب نمی‌گذارد و همه چیز به هم‌ریخته و آشفته‌ست."

کری، همان لحظه با ملوان که فکر می‌کرده، شب را مهمان دخترک جذاب است، خداحافظی می‌کند و با خودش می‌گوید: " هر زنی در زندگی‌اش فقط یک عشق جاودان دارد. این عشق برای من نیویورک هست و اجازه نمی‌دهم کسی به دوست‌پسرم توهین کند."

NYC

- جاستین تیم برلک در نیویورک کنسرت دارد. به‌نظر می‌رسد نصف شهر در آن سالن چند هزارنفری در حال فریاد و جردادن گلو هستند. آقای خواننده با کفش‌ کتانی سفید و کت و شلوار سیاه، می‌رقصد و دل همه را به درد می‌آورد از این مهارت.

بعد از اولین آهنگ، استکان تکیلا را با لیمو، بالا می‌برد و می‌گوید به افتخار
The greatest city in the world ..به سلامتی نیویورکی‌ها و برای شما که از اهالی "عشق من " هستید و در این شهر زندگی می‌کنید.


- سی‌ان‌ان گزارش مفصل و پنج دقیقه‌ای دارد از زندگی در نیویورک؛ مجموعه‌ای از آلودگی صدا در خیابان و زندگی ماشینی پر از چراغ قرمز و خط عابر و دود ومغازه‌های پر...گزارشگر سراغ چند شهروند می‌رود.

دو نفر می‌گویند چاره‌ای نیست...باید به این وضع عادت کرد. آخری اما رو به دوربین می‌گوید: " هیچ‌وقت می‌روید از لندنی‌ها بپرسید چه می‌کنید با این خیابان‌های برعکس و رانندگی غیرعادی؟ باید عاشق این شهر باشید که بفهمید زندگی در این وضع، چه لذتی دارد!"

مدام به این فکر می‌کنم، ما عاشق کدام شهریم؟
کجا می‌تواند به اندازه کری برای من تعصب بیاورد و به اندازه تیم برلک باشکوه باشد و ایمان مرد جلوی دوربین سی‌ان‌ان را در دلم بکارد؟

//////

New York City,is one of the world's major global cities, leading the world in almost every category. New York City is the center of global commerce; with numerous international corporations and the most important stock exchanges in the world. It is one of the four major cities (including London, Paris, and Tokyo) that control international finance. New York City New York is a preeminent international political center and home to the United Nations global headquarters.

February 17, 2008

مرحوم عشق


یعنی تو معتقدی هانیه باید کنار علی بی‌ سنتور می‌ماند؟

با آن همه سمی که وجودش را گرفته و دیگر نه از عشق چیزی می‌فهمد و نه از زندگی کردن چیزی در رگ‌ و پی و استخوانش مانده؟

فکر می‌کنی به خاطر همه زیبایی‌ها و لحظاتی که با هم داشتند، باید بقیه روزهای جوانی‌اش را پای معتادی می‌گذاشت که حتی دماغش را هم نمی‌تواند تنهایی بالا بکشد؟

باید به عشق عشقی که در سرداشتند و حالا فقط از آن تزریق توی رگ مانده و فضله کبوتر، می‌ماند و نمی‌رفت دنبال زندگی و شور و حال خودش؟

Ali santouri by D.Mehrjooyi

هانیه که تلاشش را کرد علی را برگرداند به همان دوران علی سنتوری‌اش... نشد که نشد..خودش نخواست که بشود..
پس تا کی باید می‌ماند؟
تا وقتی آن خانه را روی سر او هم خراب کنند یا بشود یک معتاد بی‌خانمان؟ مثل همان کسی که باید به خاطر روزهای شیدایی‌شان کنارش می‌ماند... همانی که عاقبت چیزی از او نماند غیر‌ از سازی که صدایش، معتادان و دیوانگان را سرشوق می‌آورد...

تو معتقدی هانیه خیانت کرد؟ به خودش و به هنر، به زیبایی و عشق؟

April 1, 2008

بیماری زن آزاری

1- پرسیدند حکیمی را که بهترین زنان کیست؟*
گفت آن که از مادر نزاد.
گفت: چون به زاد بهترین ایشان؟
گفت آن که بزاد و جان بداد. در هیچ زن خیری نیست.

2- گویند ارسطاطالیس روزی نشسته بود. جمعی زنان بگذشتند گفت این‌ها ملک‌الموتند.
گفتند چگونه؟
گفت: ملک‌الموت یک‌بار جان بستاند در عمری و زن به روز مال ستاند و به شب جان.(عجایب‌نامه)

3- هر گاه زنی به خواست جنسی مردی نه بگوید ولو اینکه خودش همسر مرد دیگری باشد، سخت‌ترین آزارو شکنجه انتظار او را می‌کشد.( سمک‌عیار)

4- زنان "عورت" هستند و باید آنها را در خانه‌ها پوشاند.(عیون‌الاخبار)

5- اهل ستر کامل عقل نباشد و غرض از ایشان گوهر نسل است که بر جای بماند. سخن اهل ستر همچون ایشان عورت است، چنان‌که ایشان را برملا نشاید نمودن، سخن ایشان هم نشاید گفتن برملا.( سیاست‌نامه)

zanazari

شکوفه تقی در کتاب "زن آزاری در قصه‌ها و تاریخ"* با تحقیق چندین ساله از ادبیات و تاریخ ایران و جهان شواهد مختلفی را در این زمینه جمع کرده است.

متن‌های داستانی کلیله و دمنه، هزارویک‌شب، حاتم‌نامه، سمک‌عیار، خسرو شیرین و... متن‌های ترجمه‌شده مهابارات و رامایانه و ... کتاب‌های دینی تورات ، اوستا و بندهش و...
تاریخ طبری و بیهقی و بلعمی و ...سفرنامه ناصرخسرو و مارکو پلو و ... و تفسیر قران وکشف‌الاسرار و ... بخش‌هایی از مواد خام تحقیق و نمونه‌هایی است که در این کتاب جمع‌آوری شده‌اند.

این کتاب دو بخش دارد؛ بخش اول سابقه زن‌آزاری را نشان می‌دهد که به گفته دکتر تقی نوعی بیماری‌ست و در بخش بعدی دلایل تاریخی و اجتماعی این بیماری بررسی می‌شود.

شکوفه تقی مدرک فوق دکترا را در رشته مذهب شناسی از دانشگاه ییل آمریکا گرفته و در رشته‌های حقوق قضایی، روانشناسی شناخت و ایران‌شناسی، در دانشگاه تهران، گلاسکو( انگلستان) و اپسالا (سوئد) تحصیل کرده.

* زن آزاری در قصه‌ها و تاریخ- انتشارات باران( استکهلم)- چاپ اول2008- 231 صفحه- دو بخش و سیزده فصل

April 20, 2008

فقط به خاطر تبت

بی‌بی‌سی میزگردی داشت درباره ماجراهای مربوط به مشعل پردردسر المپیک و اتفاقاتی که در مسیر رسیدن به چین برای این مشعل افتاده و داستان دراز "تبت".

سه خانم روزنامه‌گار و نویسنده هندی، عرب و چینی و یک آقای بریتانیایی در این نشست بودند. همه در مورد سختی‌هایی که مردم چین در نبود دموکراسی می‌کشند و اینکه نگاه جوامع باید به سمت آنها جلب شود و حواشی این مشعل کم‌کم این کار را می‌کند، حرف می‌زدند و حتی نظرات شخصی خودشان را در مورد "تحریم المپیک" می‌گفتند.

Tibet

خانم نویسنده چینی که سال‌هاست در لندن زندگی می‌کند، برخلاف بقیه تا زمانی که از او سوالی نمی‌شد حرفی نمی‌زد. آنقدر صبر کرد تا همه حرف‌هایشان را زدند و در نهایت گفت: "بیش از بیست سال است طبقه متوسط و پایین در چین حتی مفهوم زندگی در خارج یا سفر خارجی را هم در حد رویا می‌بینند. سال‌هاست حکومت حتی در زندگی خصوصی و روابط و رفتار و شرایط روزمره‌شان هم دخالت می‌کند و مردم ما حتی امکان انگلیسی حرف زدن را هم در بسیاری مواقع ندارند. سال‌هاست چین "رنگ" ندارد. خنده و سرخوشی و حال کردن در کشور من معنی ندارد.

جمعیت میلیاردی چین سال‌هاست مفهوم زندگی غربی، فرهنگ اینوری و آدم‌های به اصطلاح خارجی را فراموش کرده‌اند و این موارد ‌را در توریستی جست‌وجو می‌کنند که امکان حرف زدن با آن‌ها نیست.

با همه این‌ها، همین مردمی که در سال‌های آخر دلشان را به یک دل سیر، سیروسیاحت، دوست‌یابی، شادی، دیدن آدم‌های رنگارنگ و مکالمه و پذیرایی و پول درآوردن از این راه خوش کرده بودند، از "تحریم" می‌شنوند.

فکر می‌کنیم با این ایده به مردم و دموکراسی در چین کمک می‌کنیم؟"

May 14, 2008

لگد

شاید اگر من هم جای خبرنگاری باشم که پشت میکروفن کنفرانس خبری رئیس جمهور می‌رود، کمی حالت عادی نداشته باشم.

نمی‌دانم آیا مثل بقیه خبرنگارهای امروز در نشست مطبوعاتی، جلوی این همه دوربین، صدایم می‌لرزد یا دستم، یا لبخند عصبی می‌زنم یا حرفم را با خدا قوت و سلام علیکم آقای رئیس جمهور، شروع می‌کنم یا نه؟

اما این را می‌دانم که هرگز نمی‌توانم شوخی‌های احمدی‌نژاد را تاب بیاورم و نمی‌توانم با همراهی طعنه و خنده‌های او که پر از استهزاء شغل و رسانه و شعور من هست، دستپاچه شوم و سعی کنم فقط سوالم را بپرسم و بروم بنشینم.

می‌دانم در این لحظات جواب درخوری می‌دهم با زبان و روش خودش، به کسی که اسم روزنامه یا خبرگزاری مرا با پوزخند می‌آورد، یا مرا جوجه بی‌سوادی می‌داند که می‌تواند با کلی‌گویی وانمود کند، جوابم را داده و من نگرفته‌ام.

این را هم می‌دانم که شوخی‌ و نقد و حرف‌های داخل تحریریه‌، تاکسی و خانه را در مورد این آقای احمدی‌نژاد فراموش نمی‌کنم وقتی مقابلش ایستاده‌ام.

July 23, 2008

زنانی که حق رای و رانندگی نمی‌خواهند

اولین جایزه عکاسی هنری را در عربستان گرفته. با مانتو بلند قهوه‌ای و مقنعه تنگ همرنگ و دو دوربین روی شانه‌هایش کادرهایی را می‌بندد که نمی‌توانم درک کنم؛ اینکه از یک قالیچه آویزان روی دیوار یا یک گل گلایل کنار میز غذا چه تصاویری می‌سازد را نمی‌فهمم.

photo by:Susan
عکس:سوزان باعقیل

بروشورش را نشانم می‌دهد: نمونه‌هایی از عکس‌هایی با عروسک و گل مصنوعی و زنان با روبنده، پرتره کودک و عکس تجاری در آن هست.
این زن با عکس‌هایش عربستان را در مسابقات جهانی عکاسی دیجیتال مطرح کرد و دو سال پیش جایزه اول را در یکی از این مسابقات در ایتالیا به دست آورد. حالا هم در ناپل است برای نمایشگاهش.

او در میامی در آمریکا عکاسی خوانده و بعد به جده رفته تا استودیوی عکاسی‌اش را در کنار اعرابی که می‌گوید کمتر حب و بغض دارند و نسبت به هم مهربان‌تر هستند، بنا کند. حالا این اجازه را دارد که فقط به زنان و بچه‌ها در عربستان عکاسی درس بدهد.

susan Baaghil
Susan Baaghil is a woman photographer in Saudi Arabia

"سوزان باعقیل" تا به حال چند جایزه جهانی عکاسی را به دست آورده .

از او در مورد فعالیت زنان در عربستان می‌پرسم. می‌گوید همه آزاداند هر کار دلشان بخواهد انجام دهند ولی با اجازه مردشان.

می‌گویم آزادی شما چه شکلی است؟

می‌گوید در چارچوب قرآن.

می‌گویم زنان سعودی برای آزادی بیشتر از حد قرآن چه می‌کنند؟

با ترس نگاهم می‌کند که یعنی می‌خواهی کفر بگوییم و خلاف قرآن، چیزهایی را بخواهیم که زن حقش را ندارد؟

می‌گویم: تو به عنوان زن اگر قرار باشد جایی شهادت بدهی، حق مساوی در حد مردان نداری.

سریع جواب می‌دهد: خدا مرا به عنوان زن همینطور آفریده و خودش توانایی من را در حد قضاوت و شهادت می‌داند.

می‌گویم: سنگسار ...

می‌گوید: آن زن لیاقتش سنگسار است که حاکم اعلام می‌کند.

می‌گویم: تعدادی از زنان ما در ایران برای حق مساوی با مردان مبارزه می‌کنند. ما سنگسار را حق زنان نمی‌دانیم. ما در ایران می‌خواهیم نظرمان برابر با مردان در یک شهادت یا قضاوت باشد.

می‌گوید: شما نمی‌توانید از قرآن تفسیر خودتان را بدهید. قرآن بعد از هزاران سال هنوز اورجینال باقی مانده و شما حق ندارید تغییری در آن ایجاد کنید.

می‌گویم: پس زندگی زنان درعربستان روبه‌راه است و ما اشتباه فکر می‌کنیم که آنها با مشکلات مختلفی درگیرند که حتی حق رانندگی و رای ندارند؟

می‌گوید: اشتباه می‌کنید. ما از آزادی که قرآن به ما داده، خیلی هم خوشحالیم و راضی.

August 9, 2008

لایحه چندهمسری

طبق قانونی که هیچ‌وقت مطرح و تصویب نشده بود، سه نفر از پنج دوست نزدیک پدرم، دو تا سه زن دارند؛ بماند صیغه‌ای یا دائم. مهم این هست که همسران اول این مردها موضوع را می‌دانند و دم برنمی‌آورند.

زنی که می‌داند، شوهرش با زن دیگری در ارتباط هست، به صورت شرعی یا غیرشرعی و هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، چقدر از این لایحه‌ای که همین روزها قرار است تصویب شود، ابا دارد؟

برای همین است که من بیش از اینکه نگران قانونی شدن موضوع چند زنه شدن مردان ایرانی باشم، نگران همان زن‌هایی هستم که از ترس از دست دادن زندگی مشترک و سقف روی سرشان، حق خود نمی‌دانستند در مورد چیزی که به نظرشان تعریف درست ازدواج بوده، اعتراضی بکنند.

حالا بعد از رای مثبت نمایندگان چندزنه مجلس ( به گفته پروین اردلان) چقدر حق خود می‌دانند که تعریف درستی از زندگی مشترکشان داشته باشند؟

شاهین نجفی و گروه تپش 2012
ما آخر خطیم



October 21, 2008

نسل روی اعصاب

* پگاه آهنگرانی جایی گفته بود فرق نسل او با نسل مادرش در این است که اهل سروصدا و قیل و قال نیستند و "خصلت نمايش ندادن خودشان" را دارند.
نسل او کارشان را می‌کنند و ادعای عضویت در فلان کانون و فعالیت داوطلبانه اجتماعی ندارند و دلیلی نمی‌بینند نشان دهند سرشان شلوغ است و شبانه‌روز در حال نجات این و آن و آفرینش هستند.

او گفته بود مشکلش با نسل مادرش این است که درک نمی‌کنند بدون این نمایش‌ها هم می‌شود کار کرد و محصول را روی میز گذاشت و روش نسل آنها "روی اعصابش" است.
برای همین هم مادرش وقتی فهمیده او فیلمی درباره غزاله علیزاده ساخته، پرسیده :" تو اصلا کی شروع کردی به فیلمسازی؟"

زیاد اهل این نسل و آن نسل‌بازی نیستم ولی چندان هم با این حرف پگاه موافق نیستم.

دوروبرم آدم‌های هم‌نسل را می‌بینم که زندگی‌شان توضیح دادن خودشان است که دنیا را ترکانده‌اند ولی کشف نشده‌اند و شبانه‌روز در حال توجیه دیگران هستند درباره سوابق کاری‌شان.

جوان‌هایی که اگر موفقیت کسی را ببینند بغض می‌کنند که حق آنها بوده و با این همه سوابق و کاربلدی و البته اعتماد به نفس، حق‌شان خورده شده و در جایگاه درخوری نیستند.

در همین نسل، بی‌نهایت آدم دیده‌ام که آوردن پسوند فعال در ده‌ها زمینه اجتماعی و حقوق‌بشر و ... برایشان حیثیتی و رقابتی است، ولی حداقل کار قابل دفاعی از آنها ندیده‌ام.

این "هم‌نسلی‌ها" که می‌گویم آنقدر هستند که انگشت برای شمردن‌شان کم می‌آورم، اما حالا خوشحالم پگاه از تعداد زیادی "هم‌نسل" می‌گوید که وقتی از او می‌پرسی چه کار می‌کنی؟ می‌گوید: هیچی... ولی بعد می‌بینی در همان زمان عکاسی می‌کرده، فیلم می‌ساخته و بازیگری هم می‌کرده و...

* نقل به مضمون از مصاحبه با روز

November 16, 2008

تا حالا کجا بودی؟

ژولیت بینوش بازیگر فرانسوی، اواخر سپتامبر و اوایل ماه اکتبر گذشته در لندن نمایشگاه نقاشی گذاشت به نام (In-Eyes).

تقریبا همزمان با این نمایشگاه، نمایش مدرنی همراه با رقص را به نام (In-I) در لندن روی صحنه برد. طراح رقص معروف بنگلادشی، اکرم‌خان همراه او در صحنه و معلم او در طول دو سال برای رقصیدن بود.

Binoche portraits
Michael Haneke and Juliette Binoche, as painted by Binoche

در کنار این کارها برنامه مفصلی برای بزرگداشت این بازیگر که این روزها رو به عکاسی و شاعری هم آورده، برگزار شد.
آثار او با استقبال مردم بریتانیا و حتی هنرمندان بقیه کشورها روبه‌رو شد. او معمولا هر روز صبح به يکي از سالن‌هاي اصلي بي‌اف‌آي می‌آمد تا در کنار تماشاگران مشتاق آثارش باشد.

او می‌خواهد شعرهایش را هم چاپ کند.

در این مدت هیچ نقاش، رقاص و شاعری از این‌که او پایش را در کفش و هنر آنها فرو کرده و از راه نرسیده، نمایشگاه می‌گذارد و اثر هم می‌فروشد و بدون هیچ تجربه‌ای روی صحنه می‌خرامد، نه احساس خطر کرد و نه اعتراض.

کسی هم اگر نقد نوشت، در مورد تکنیک پرتره‌هایی بود که او از کارگردان‌هایی کشیده بود که با آنها کار کرده بود.

در مورد رقصش هم به شکل معمول هر چه نوشتند، موارد تخصصی بود و نحوه همکاری‌اش با یکی از بزرگ‌ترین رقصندگان بریتانیا.

شاید آن‌ طرف‌ها قلم، بوم، دوربین و خاک صحنه، مثل اسلحه نیست که مجوز بخواهد از آدم‌هایش در انجمن‌ها و پیشکسوتان که اجازه دهند طرف وارد بازی شود؛ "بازی" برای آنها یعنی چیزی از آن هنر بریزی بیرون که در فضای پر از رقابت بماند.

قدم بینوش به ناشناخته‌ها

January 21, 2009

از رسانه چه می‌خواهیم؟

- می‌گوید: « دوست دارد کار" ماندگار" بکند. رسانه ماندگار نیست.»

جواب می‌دهد: « وقتی یک خبر یا تحلیل می‌نویسی و آگاهی ایجاد می‌کنی، کار ماندگار کرده‌ای.»

منظور اولی از کار "ماندگار" یک حرکت اکتیویستی است که می‌تواند به انسان‌ها درجایی کمک کند.

از دید او، روزنامه‌نگار به خاطر شرایط و اصول کارش وقتی نمی‌تواند برای کمک، دست از قلم و کامپیوترش بکشد و به شکل عملی‌تر وارد صحنه شود، کار ماندگار انجام نمی‌دهد.

مثال و نمونه هم زیاد دارد از کسانی که فقط اطلاعات و آگاهی دارند ولی این آگاهی‌شان هیچ گرسنه‌ای را سیر نمی‌کند وبیماری را درمان نمی‌کند.

از نگاه دومی، اما ماندگاری به اسم روی جلد کتاب یا فیلم نیست که اگر بود بین میلیون‌ها مورد مشابه گم می‌شد.

- می‌گوید: « تعریف بعضی از ایرانی‌ها از کار در رسانه، دورهم بودن و حالی بردن است. شش ماه یا یک‌سال، آخرش گند جمع‌های ایرانی درمی‌آید که حتی خواسته‌اند در ذهن خودشان آیین دموکراسی و آگاهی‌رسانی را به بقیه نشان دهند؛ با یک رسانه ایرانی ...خارج از ایران حتی... ولی حتی خودشان برای رفتار با هم، در درک دموکراسی و اینکه هر کسی نظر و ایده خودش را دارد، مشکل دارند.»

- درس رسانه خوانده و سابقه کار نسبتا پروپیمانی دارد ولی حالا جایی کار می‌کند که اعتماد به نفسش را گرفته؛ چون اعتراض می‌کند به روند فشل رسانه‌ای و زیربار روش‌های کودکانه خبری و گزارشی نمی‌رود، له می‌شود.

می‌خواهد با سرپرشور، انرژی و ایده‌های رنگارنگش، به قول خودش "بترکاند" ولی وقتی قدش بین بقیه دیده می‌شود، هرکاری می‌کنند برای همسان شدن با بقیه قامت‌ها در آن رسانه. مبارزه می‌کند تا شاید پیروز شود و به دیگران بفهماند دید بی‌طرف چیست یا نگاه رسانه آنها چه ایرادهایی دارد.


رسانه چه می‌کند که اینقدر کارکردن در آن مهم است؟ اصلا برای ایرانی جماعت، حالا هم همانقدر مهم است که سال‌ها پیش فکر می‌کردیم؟
قرار است چه کنیم در یک رسانه که برای مردم ایران اهمیت داشته باشد و به آن توجه کنند حتی؟ اصلا مردم اهمیتی می‌دهند به حرف رسانه؟ رسانه، این روزها دکان است برای کارهای جنبی و نقشه‌های زیرزیرکانه؟ اصلا کل رسانه بر باد است یا فقط رسانه ایرانی؟

این‌ها را مدت‌هاست می‌شنوم. با بعضی برخورد کرده‌ام که می‌گویند می‌خواهند کار رسانه‌ای را رها کنند. بعضی تازه می‌خواهند واردش شوند ولی نگاهی ندارند و اصلا توی ذاتشان نیست این کار. بعضی با افه رسانه‌ای و واژه خبرنگار دل‌خوش‌اند. بعضی هم از قِبل‌اش نان می‌خورند اساسی.

بحث من اینجا چند مورد است: رسانه، رسانه ایرانی، روزنامه‌نگار، روزنامه‌نگار ایرانی.

* دلم می‌خواهد پرستو که با نگاه دقیق اجتماعی‌اش، دیگر نمی‌خواهد با رسانه‌‌ها کار کند، بنویسد.

منصور از دلایلی بگوید که کار رسانه‌ای، دیگر راضی‌اش نمی‌کند .

صنم از تجربه‌اش بگوید و درک آدم‌ها در مورد رسانه دیجیتال و کاغذی و نگاهش به آینده و اهمیت رسانه به خصوص برای ایرانی‌جماعت.

معصومه از چیزی که اعتقاد دارد به عنوان تغییر رسانه‌ای می تواند مردم را تکان دهد، بنویسد.

حمیدرضا که کنار کشید از رسانه‌بازی، از این بگوید کاری که ما می‌کنیم در یک رسانه به چه دردی می‌خورد؟ برای کدام قشر هست؟ چیزی به کسی یاد می‌دهیم یا قرار است جایی را بترکانیم؟

و شهزاده از دلایلی که فکر می‌کند رسانه دیگر جوابگوی انتظاراتش نیست، بنویسد.


* دلیلی ندارد این‌ها موضوع انشای مشخصی باشند؛ یعنی مهم نیست دل من چه می‌خواهد...

.....
چرا دیگر در رسانه‌ کار نمی‌کنم؟( حمیدرضا)

ماجرای روزنامه‌نگاری و من( پرستو)

دنیایی که دیده نشود تغییر نمی‌کند( معصومه)

رسانه و تغییر اجتماعی( صنم)

زبان تاجیکی من و یک دنیا کلمه عربی( شهزاده)

تعطیلات رسانه ای( منصور)

از روزنامه نگاری ( بوی بارون...)

January 27, 2009

رسانه‌ای که من می‌بینم

من برای " تغییر جامعه" وارد رسانه نشدم.

اولش به خودم فکر کردم. به اینکه دوست دارم نتیجه تحقیقم و بررسی‌هایم جایی منتشر شود. دلم می‌خواست روایت‌کننده ساده باشم.

از اینکه بروم به یک کنفرانس مطبوعاتی و از آقای وزیر... یکی-دو تا سوال بکنم بیزار بودم. دوست داشتم همیشه بعد از کنفرانس وتمام شدن مقدمات معمول پر از آمار و ارقام، وزیر را وسط راه تا رسیدن به ماشین و سوار شدنش با درنظر گرفتن حرکات دست و چشم و لحنش، سوال پیچ کنم. این برایم آنقدر لذت داشت که گاهی دیر می‌رفتم به مراسم تا کمتر ذهنم با سوال و جواب‌های داخل جلسه درگیر شود.

تلاش کردن برای تغییر اجتماع، برایم غیرممکن بوده و هست. جامعه را من نمی‌توانم با برجسته‌نشان دادن خودم و گرفتن انگشت اشاره‌ام به سمت مردمش، تغییر دهم.

برایم لذت بخش بود اگر روی سوژه‌ای مثل " خودکشی دسته‌جمعی دانش‌اموزان یک منطقه" کار می‌کنم سراغ عطار محلشان هم بروم که بگوید این قرص برنج چی هست که این روزها یک سری نوجوان مدام از او می‌خرند. بعد بروم سراغ مدیر مدرسه که همه چیز را از بیخ انکار می‌کرد. بعد سراغ آزمایشگاهی در دانشگاه بهشتی و همینطور بروم تا خود خانواده‌های عزادار... تا جایی که بتوانم روایت کنم.

فقط راوی باشم که در محله فلان در تاریخ بهمان یک سری دانش‌آموز با خوردن قرص برنج، خودکشی دسته‌جمعی کرده‌اند و این ماجرا به بقیه محل و مدرسه‌ها هم در حال سرایت است.

‌ پی‌آمد این ماجرا شاید تغییر باشد؛ آنقدر که نامه بگیرم و تلفن داشته باشم که دیگر حق ندارم از خودکشی بنویسم. ولی توی آن صفحه مشاهدات خودم را نوشته‌ام از یک ماجرا که شاید دست همان عطار هم برسد.

برای همین است که متوجه نمی‌شوم وقتی می‌شنوم مثلا رسالتی به عهده اهالی رسانه است برای تغییر جامعه یا اینکه به جامعه بفهماند " حالش بد است."
من در چه جایگاهی هستم که تشخیص دهم حال جامعه خوب نیست؟ مگر صرف روزنامه‌نگار بودن به من این امکان را می‌دهد که حال عمومی همه سطوح جامعه را در همه زمینه‌ها با " معیار خودم" مشخص کنم؟

اتفاقا من احساس می‌کنم حال " روزنامه‌نگاری ما" خوب نیست. روزنامه‌نگاران ما بعضی که ماندند، جایی ندارند بنویسند و آنهایی که رفتند یا تغییر رسانه دادند یا تازه فهمیدند با معیارهای غربی این‌کاره نیستند. آنها که کارشان را بلدند، اجازه ندارند در حوزه مورد علاقه و تخصصی‌شان بنویسند.

بعضی جوگیرِ کارت خبرنگاری و پست و سِمت، زندگی می‌کنند و بعضی از مظلومیت اسم و لقب " روزنامه‌نگار" هر استفاده‌ای کردند برای جاگیری در غرب و پیشرفت. بعضی هم با آشنا یا اتفاقی یا سوار بر یک موج وارد عرصه رسانه شده‌اند.

بعضی روزنامه‌نگاران ما از نبود رقیب، کارمند شده‌اند و کارشان کپی- پیست. بعضی مطلب می‌دزدند و ستون را بدون نام، پر می‌کنند. بعضی هم درمانده افه سیگار و چای و قلم برای نوشتن مقاله، سال‌هاست که در یک شکل و حالت مانده‌اند.

کمتر کسی تحقیق می‌کند، دایره لغاتش را افزایش می‌دهد، کتاب جدید در زمینه رسانه و روزنامه‌نگاری می‌خواند... کمتر یاد می‌گیرند روزنامه‌نگاری غیرکاغذی را هم امتحان کنند... انرژی و سوژه و ایده بین‌شان تبادل نمی‌شود. کسی، کسی را قبول ندارد.

این‌ها را در دانشگاه به ما یاد ندادند. آن‌سال‌ها مدام در مورد کنجکاوی و پرسشگری روزنامه‌نگار می‌خواندیم. امتحانمان در مورد روش‌های تنظیم خبر بود. روش تحقیق یک و دو داشتیم با استادانی که حاضر نبودند یک تحقیق سردستی را حتی نگاه کنند.

آمار خواندیم چند ترم برای نمونه‌گیری و پیدا کردن روش‌های تحقیق. کتاب‌هایمان مربوط به ده تا پانزده سال پیش بود ولی وادارمان می‌کردند مقاله‌های جدید در مورد این فن را ترجمه کنیم و با جدیدترین متد، گزارش بنویسیم.

سال‌هاست که گزارش‌های روزنامه‌ها عین هم شده. خبرها معمولا یک جور تنظیم می‌شوند. در گزارش، دید یا " اپروچی" که توی مغزمان می‌کردند، نیست. غرض ِ شخصی گزارش‌گر مشخص است. تنفر یا ذوب‌شدگی مصاحبه شونده را از سوژه یا فرد، حس می‌کنی. گاهی می‌بینی طرف برای " حال دادن" به کسی یا سازمان یا حزب و گروهی سوژه یا فردش را انتخاب کرده. به خاطرش سکه و ماشین هم می‌گیرد یا در گروهش تقدیر می‌شود و اتفاقا می‌شود " واسط و رابط" گروه با رسانه‌.

بعضی هم با کارهای اکتیویستی، تازه روزنامه‌گار می‌شوند، بدون پیشزمینه و استعداد و آرمانشان به ثمر رساندن پروژه اکتیویستی است، نه اصول رسانه‌ای.

گاهی حتی امکان ندارد وقتی از بی‌طرفی" می‌گوییم " بی‌طرف و منصف" هم بنویسیم؛ چون "روزنامه‌نگار حزبی و اکتیویست" شده‌ایم.
قضاوتمان دوگانه می‌شود و درحالیکه می‌گوییم مثلا حماس با انتخاب مردم فلسطین و روش دموکراتیک بالا آمده ولی احمدی‌نژاد را انتخاب بیشتر مردم، نمی‌دانیم.

فکر می‌کنیم چون روزنامه‌نگاریم، نبض جامعه و ملت دست ماست. فکر می‌کنیم تئوری و مطالب روشنفکرانه‌ای که می‌نویسیم خواننده‌ای غیر از خود یا هم‌فکران‌مان هم دارد. اجازه نقد شدن در وجودمان نیست ولی همه چیز را از بیخ و بن نقد می‌کنیم.

اگر در مورد گروه یا فعالانی، با تحقیق و دلیل در یادداشت یا گزارشی نشان دهی که کارشان باید بررسی شود یا ایرادی وجود دارد، باید صابون "ناسزا و و وقت‌نشناسی و نفهمی را از اوضاع فعلی‌" به تنت بمالی.

این چیزی است که من این سال‌ها از روزنامه‌گاریِ غالب، دستگیرم می‌شود. از چیزی که در ایران گستردگی‌اش به شهرهای مختلف هم رسیده. از آدم‌های جوگیر که با خودشان هم صادق نیستند برای چه چیزی به این کلمه می‌آویزند؟

شاید هم مشکل من هست که هنوز نتوانستم در این ده دوازده سال کار رسانه‌ای، کسی را پیدا کنم که با همین تصورات، تا به حال آن ایده جذاب " تغییر جامعه" را عملی کرده‌ باشد؟

برای همین است که احترامم نسبت به کسانی که از رسانه تعریف شخصی‌تری دارند یا وقتی با آرمانشان نمی‌خواند آن را کنار می‌گذارند، بیشتر است.
به همین دلیل، همان روزهای پرشروشور انتخاب رشته، هرگز به تغییر جامعه فکر هم نکردم.

* بخش کامنت مشکل دارد.

January 28, 2009

خبرنگاری بدون توهّم و جَو گیری

دیوید فراست یک مجری بریتانیایی معروف است که تا سی چهل سال پیش برنامه‌های سرگرم‌کننده، گفت‌وگو و گزارش درباره سلبریتی‌ها و حاشیه‌های آنها تهیه و اجرا می‌کرد.

او یک روز که در تلویزیون ماجرای مربوط به واترگیت را می‌بیند و بعد نیکسون که همه چیز را انکار و در نهایت از ریاست جمهوری آمریکا استعفا می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که اگر سراغ این رئیس‌جمهور آمریکا برود که آبرویش ریخته، می‌تواند چه برنامه پرمخاطبی درست کند و چقدر آگهی در آن زمان خاص پخش کند.
با تهیه کننده که در میان می‌گذارد و هرکسی که اهل سیاست است، به او می‌گو‌یند دیوانه شده.

از دید همه آنها احمقانه بود برای کسی که فقط با هنرپیشه و خواننده‌ها حرف زده و برنامه جدی خاصی اجرا نکرده، برنامه‌ریزی کنند تا یک گفت‌وگوی سیاسی جدی و داغ انجام دهد، آن هم با موضوعی که نیکسون در موردش با هیچ خبرنگار حرفه‌ای آمریکایی حرف نزده.

نیکسون اما وقتی مرور می‌کند کارنامه سراسر خوشحال فراست را تصور می‌کند که خب! بهترین فرصت است برای اینکه از خودم مقابل دوربین دفاع کنم وقتی حریفم اصلا در حدی نیست که بتواند با من حتی هم‌کلام شود.

آنها قرارداد می‌بندند؛ ریچارد نیکسون 600 هزار دلار به علاوه 20 درصد از هر سودی که از پخش مصاحبه عاید شود، می‌خواهد.

Frost Nixon

در چند جلسه دو ساعته این مصاحبه ضبط می‌شود. در دو سه جلسه اول فراست خودش را نشان می‌دهد؛ یک مجری ساده تلویزیونی که امکان دارد دقایق زیادی میکروفون را دست مصاحبه‌شونده مثلا هنرپیشه‌اش بدهد تا حرف‌های خاله‌زنکی بزند.

فراست یک محقق و یک روزنامه‌نگار را استخدام کرده تا برایش تحقیق کنند و از حرف‌های نیکسون سوتی بگیرند.

آنها با همه تلاشی که کرده‌اند، از وضعیت موجود قطع امید می‌کنند. معلوم می‌شود که فراست این کاره نیست. او اهل چالش و مچ‌گیری و حتی قطع‌کردن صحبت‌های مصاحبه شونده نیست.

هرچقدر هم که یادش داده بودند که چطور سوال را شروع کند و دقیقا چه کلمه‌ای را انتخاب کند تا حساسیت مصاحبه شونده برانگیخته شود، او گویا استعدادی ندارد.

اما با یک اتفاق معلوم می‌شود بیشتر از هر چیزی نیاز هست که او از جَوگیری دربیاید؛ او سرمست از پیروزی‌های قبلی‌اش در کارهای پیشین و با اعتماد به نفس است. هرقدر نقاط ضعفش را می‌گویند، نمی‌پذیرد.

بالاخره در آخرین روز مصاحبه همه چیز تغییر می‌کند. به چند دلیل؛ یکی اینکه با او تماس می‌گیرند که کارش را در استرالیا از دست داده و به زودی کارش را در لندن هم از دست خواهد داد و این به این معناست که اینقدرها هم آدم ناب و یگانه‌ای نیست که فکر می‌کند.
دوم نیکسون در مستی به او زنگ می‌زند و حرف‌هایی می‌زند که الهام بخش چند سوال کلیدی است. مکالمه تلفنی که بعدا خود نیکسون یادش نمی‌آید.

این زمان هست که او از جَوگیری در‌می‌آید و به جای اینکه طبق معمول به مهمانی‌های شبانه‌اش برود بدون دلشوره برای مصاحبه، شروع به تحقیق می‌کند.
نوارهای لو رفته را بررسی می‌کند. تناقض‌ها را متوجه می‌شود. با محقق‌اش خلوت می‌کند و از اطلاعات و بررسی‌ها و کمک‌های فکری او نهایت استفاده را می‌کند. شروع می‌کند به فکر کردن و پیش‌بینی جواب‌های احتمالی که در صورت شنیدن جواب الف باید سوال فلان را بپرسد. مهم‌تر از اینها می‌پذیرد که این‌کاره نیست و باید روشش را تغییر دهد و یاد بگیرد.

نتیجه‌اش می‌شود مصاحبه‌ای که هنوز در طول تاریخ، یکی از پربیننده‌ترین مصاحبه‌های سیاسی دنیاست و در این چند دهه هم از آن فیلم ساخته شده( که نامزد اسکارامسال است)، هم در موردش کتاب نوشته شده و هم روی صحنه تاتر اجرا شده.

نیکسون در این مصاحبه تایید می‌کند که باعث سرشکستگی مردم آمریکا شده و برای اولین بار - در لفافه- اعتراف می‌کند که اشتباه کرده.

آخر این مصاحبه احتمالا به این نتیجه می‌رسد که به هرحال نباید حریف را دست‌کم بگیرد، به همان اندازه که فراست متوجه شده باید حریف را قدَرتر از آنی بداند که جلویش لم بدهد و با اعتمادبه‌نفس ظاهری، تصور کند پیروز ماجراست.

فراست بعد از این موفقیت تازه متوجه طنین و شور مصاحبه‌های سیاسی و جدی می‌شود.

سِر دیوید فراست حالا در سن شصت‌ونه سالگی، یک برنامه در الجزیره دارد که با سیاستمداران مختلف جهان گفت‌وگو می‌کند، سفر می‌رود و در مورد اتفاق‌های مختلف غیرسرگرمی کنجکاوتر است.

February 19, 2009

خاتمی هم متفاوت است؟

تلاش‌مان این است که بگوییم با دیگران فرق داریم؛ مدام تاکید می‌کنیم با بخش قابل توجهی از طبقه متوسط جامعه* متفاوتیم. برای نشان دادن این تفاوت منتظر لحظه‌ها هستیم؛ حالا لحظه " انتخابات" است.

ما به رسم دموکراسی که خودمان باورش نداریم چون در زندگی شخصی‌مان هم رعایتش نمی‌کنیم، باید مدام تاکید کنیم که خاتمی می‌آید و "اصلا باید بیاید " و کارش هم درست هست و اگر نتوانسته در آن هشت سال کاری بکند، حالا ما به او می‌گوییم چه بکند و ....

براساس همین دموکراسی که خودمان تعریف‌ و القایش می‌کنیم، تلاش می‌کنیم دیگران را هم متقاعد کنیم که خاتمی انتخاب درستی است؛ چون خوش‌تیپ است وخوش‌صحبت. کاریزما دارد و آبروی جهانی را می‌تواند برایمان بخرد. چون پیش‌بینی می‌کنیم با حضورش وضع نشر و فرهنگ و آزادی مطبوعات بهتر می‌شود. حالا که رئیس‌جمهور قبلی از دید خیلی از ما آبرو برایمان نگذاشته باید درس گرفته باشیم که خاتمی چه نعمت و لعبتی بود.

من نمی‌خواهم از خاتمی_که از دید من با شرایط فعلی بهترین گزینه نیست_ دفاع کنم یا بدگویی. می‌خواهم بدون قضاوت گروهی و طرفداری حزبی، شرایط را ببینم.

برای-بعضی از- ما که سعی‌مان نشان دادن نکات برجسته و متفاوت خودمان با طبقه متوسط جامعه است، برای مایی که نمی‌دانیم سر محصولات یک کشاورز در این روند انتخاباتی و در طول هر چهار سال چه بلاهایی می‌آید، ما که نمی‌خواهیم بپذیرم اکثریت جامعه با حجاب و مذهب هیچ مشکلی ندارند، این همه تبلیغ و امیدواری برای حضور دوباره خاتمی چه معنایی دارد؟

چهارسال پیش همین‌جا نوشتم که نمی‌توانم به هیچ‌کدام از نامزدهای ریاست‌جمهوری رای بدهم. هیچ‌کدامشان نمی‌توانند نماینده من برای جامعه‌ام باشند. البته که بعد با تغییر شرایط و اجبار رفتم به سمت مُعین، ولی هنوز هم فکر می‌کنم حرف‌های روشنگرانه آقای معین برای دانشگاهیان و روشنفکران و بحث‌های آن روزهای کمپین اصلاح‌طلبان به کجای کار طبقه متوسط می‌آمد؟

احمدی‌نژاد _به هر شکل_ با رای همین مردمی بالا آمد که منتظر حرف‌هایی خطاب به خودشان بودند. هنوز هم تقریبا محبوب است؛ هم در ایران و هم در بخش‌هایی از جهان. چون در ایران زبان همان مردمی را درست بلد است که ما سعی می‌کنیم بگوییم با آنها "متفاوتیم". بیرون از ایران هم به خاطر «تودهنی‌هایی» که قرار است بزند یا زده به کسانی که بقیه کشورها جرات‌اش را نداشته‌اند، شهرت دارد؛ او خارج از ایران هم به فکر و نگاه مردم طبقه متوسط نزدیک شده.

ولی ما با نوع دیدگاهی که می‌خواهیم جامعه را تغییر دهیم بدون اینکه سهمی برای تفکر و نگاه مردم آن جامعه قائل باشیم و با نادیده گرفتن بخش زیادی از افراد همین جامعه که درد و حرف و صدایشان را نمی‌شناسیم، فکر می‌کنیم در این فضایی که شاید فقط برای خودمان زیادی جذاب و مفید است؛ می‌نویسیم و تبلیغ می‌کنیم. ما وبلاگ به روز می‌کنیم، در وصف طبقه روشنفکر و انتظاراتشان از خاتمی، و "شِر" می‌کنیم تا بقیه ببینند باید برای دغدغه‌های فرهنگی‌شان به چه گزینه‌ای در انتخابات رای دهند.

این هم تقریبا مثل فضای "رسانه‌ای" ما محیطی است برای خودمان؛ برای تبلیغ و نوشابه‌باز کردن برای خودی‌ها. برای دور شدن از بخشی از جامعه که "خانواده‌ها" را پرورش می‌دهد. برای برجسته کردن این " تفاوت".

چهارسال پیش، اصلاحات شکست خورد شاید به این دلیل که حاضر نبود حرف‌های یک شاگرد تعویض‌روغنی را هم گوش کند. خواسته‌های کارگر معدن در ده‌کوره‌ای اطراف جنوب را نمی‌شنید. صدای راننده‌ای که بعد از کار راکد و بدون‌ خلاقیت اداره، مسافرکشی می‌کند و شب‌ دلش به " سریال برره" خوش بود، به گوشش نمی‌رسید.

شعارهای اطراف مشارکتی‌ها اما پر بود از حقوق مساوی زنان و مردان، فضای آزاد برای سینما و تاتر و آدم‌هایشان روشنفکرهایی بودند که با کتاب چند کیلویی ِ تغییر ساختارهای جامعه زیربغل می‌آمدند در جلسات هفتگی. آن موقع هم انگار صدایمان را فقط خودمان می‌شنیدیم.

حالا نگرانم؛ از اینکه رای‌های ساکت آنقدر زیاد شوند که حتی فرصتی نباشد برای شنیدن صداهای دیگر. آنقدر این فاصله‌ها و تاکیدها برای" تفاوت" ما با "دیگران" زیاد شده که پرکردنش کار سه چهار ماه آینده نیست.

آنقدر کارگر، کارمند، کشاورز، معلم و صنعت‌گر که ما با آنها" متفاوتیم" ولی "رای‌شان" اهمیت دارد، از ما دورند که به دست آوردن دلشان با هیچ وعده‌ای ساده نیست. حتی نگرانم از اینکه این‌بار کسانی که تاکیدشان "تحریم فعال انتخابات" بود و حتی بعد از نتیجه انتخابات پشیمان شدند، حالا بی‌خیال‌تر شوند.

نگرانم از این موج و جَوی که به وجود می‌آید از سمت ایرانیان خارج از کشور؛ از طرف کسانی که می‌گویند به خاتمی رای بدهید برای" آزادی بیشتر"، ولی فضای کنونی ایران را نمی‌شناسند چون دست‌کم بیست‌سال است ایران نبوده‌اند.

اما در مورد کسانی بیشتر نگرانم که کمتر از یکی‌دوسال است از ایران بیرون آمده‌اند ولی با دید تحقیرآمیز داخل را نگاه می‌کنند و اعتقادشان را در مورد بی‌فایده بودن انتخابات در قالب همین وبلاگ‌ها و "گوِدر" به اشتراک می‌گذرانند و مصرند با بخش عظیمی از جامعه "متفاوتند".

پی‌نوشت: شاید باید مشخص کنم که منظور من از طبقه متوسط هم "طبقه کارگر" هست و هم طبقه "متوسط پایین"؛ بخش زیادی از کارگران و معلمان و حتی خرده‌بازاری‌ها برایشان حرف‌های احمدی‌نژاد مهم‌تر از "گفت‌وگوی تمدن‌هاست".
برای همین فکر می‌کنم این طبقه‌ از دید " اصلاح‌طلبان" نادیده گرفته می‌شوند یا خواسته‌هایشان بین پیام‌ و دیدگاه اصلاحاتی‌ها گم می‌شود.
(می‌دانم خیلی از طرفداران اصلاح‌طلبان معتقدند وضع اقتصادی این افراد در زمان خاتمی بهتر از زمان احمدی‌نژاد بوده، ولی آیا تحقیق و آمارگیری مستندی برای این زمان خاص و رضایت این طبقه خاص هست؟)

March 10, 2009

مقصد: اروپا

این مطلب را چند وقت پیش برای جایی نوشته بودم که خواسته بودند از دیده‌هایم درباره ایرانیان اروپانشین بنویسم. چیزهایی در این روزها باعث شد اینجا بازنشرش کنم.

نمی‌خواهم این نوشته، کسی را یاد برنامه «سراب» یا برنامه‌های تلویزیونی بیاندازد که از غرب و مهاجرت طوری می‌گویند تا حاضر نشوید به چمدان‌تان نگاه کنید یا به گرفتن پاسپورت و دردسرهای ویزا برای یک سفر کوتاه حتی فکر کنید.

اما می‌خواهم از بعضی ایرانیانی بگویم که در اروپا دیده‌ام و شناخته‌ام. ایرانیانی که شاید بشود به چند دسته تقسیم‌شان کنید؛ مثلاً از دید نسل: ایرانیانی که در اروپا زندگی می‌کنند اغلب کسانی هستند که دست‌کم سی سال پیش به دلایلی از کشور خارج شده‌اند و زندگی در یک کشور اروپایی را انتخاب کرده‌اند.

کسانی که نظریه‌های جامعه‌شناسی چهل سال پیش را مثل بلبل حفظ‌اند و سر میز صبحانه و توی اتوبوس و وسط تفریح آخر هفته به خورد هر کسی می‌دهند که احساس کنند تازه از ایران آمده است.

آنها معمولاً می‌خواهند نشان‌تان بدهند آزادی یعنی چه؟ لذت واقعی چیست؟ زیبایی طبیعت چه مزه‌ای دارد؟

دوست دارند طوری به شما نگاه کنند که از دید خودشان مسلماً زیر سختی و محدودیت، چیزی از هنر و ادبیات و از آن مهم‌تر «زندگی» نمی‌دانید. با عقایدی که در همان سی چهل سال پیش یخ‌زده مانده و حالا شاید کمتر ایرانی در کوچه و خیابان‌های شهرهای مختلف ایران، به ذره‌ای از آنها اعتقاد داشته باشد.

این دسته نسل خاص که خودشان را خیلی زیاد روشنفکر می‌دانند از ابتدای آشنایی با شما شک ندارند که در حباب حجاب و کمبود اطلاعات، هیچ از مفاهیم ساده و راحت به قول خودشان «سوشال» و رفتار دموکراتیک نمی‌دانید. آنها وظیفه خودشان می‌دانند شما را آموزش دهند. باید این کار را بکنند تا البته به شما یادآوری کنند، چه‌قدر نمی‌دانید. سوال‌شان معمولاً این است که چه‌طور عکس شریعتی در ایران روی دیوار اتاق جوانان است؟ مگر می‌شود موسیقی غربی هم گوش کرد وقتی تلویزیون و رادیو پخش نمی‌کنند؟

آنها حتی در مورد این‌که غیر از پیکان چندین نوع ماشین دیگر تولید می‌شود، مشکوکند. ولی اعتماد به نفسی را كه منتقل می‌کنند در مورد این‌که آپ‌دیت شدن‌شان از اتفاق‌های سیاسی و اجتماعی ایران، رقیب ندارد؛ مثل تحلیل‌های‌شان.

بین‌شان گاهی نویسنده، طناز، شاعر و هنرمند هم پیدا می‌شود که دل‌خوشند به نام و نشان‌شان که ده‌ها سال پیش یا در اثر یک اتفاق به اوج محبوبیت رسیده یا تبدیل به خاطرات سیاه ‌و سفیدی شده‌اند که هیچ از آن نمانده است غیر از عکس و کتاب و فیلم. آنها یا افسرده‌اند یا خشمگین.
یا معتقدند الک‌شان را آویخته‌اند یا این‌که خلاقیت‌شان سوزانده شده است. دیگر سال‌هاست که تولیدی ندارند ولی باز هم خود را موظف می‌دانند كه هنرمند بودن و مدرن شدن را به هموطن تازه‌وارد‌شان آموزش دهند. نسخه زیاد می‌پیچند و معتقدند اگر جای فلانی بودند تا امروز چه‌قدر ترکانده بودند و اگر در موقیعت ایکس می‌ماندند حالا چه‌قدر خلق کرده بودند. به شکل ایزوله‌ای زندگی می‌کنند و هیچ دوست غیرایرانی ندارند.

نسل دیگر جوانانی هستند که از هفت ‌هشت سال پیش به اروپا می‌آیند. یا برای ادامه تحصیل یا با یک شانس و استفاده از «یک موقعیت ناب»؛ این موقعیت ناب را توضیح می‌دهم مفصل‌تر!

آنها که برای ادامه تحصیل می‌آیند البته از دانشگاه‌های معروف و خاص ایران، معمولاً بچه‌هاي فنی هستند. فعال و پرانرژی و آن‌قدر ایده دارند که جوهر طرح اختراع‌شان هنوز خشک نشده، می‌توانند بروند در یک کمپانی بزرگ تخصصی کار کنند. بلدند برخلاف بسیاری از اروپایی‌ها چند کار را با هم انجام دهند. ساکت‌اند و دلیلی برای سروصدا و جلب توجه نمی‌بینند.

قصد «نجات وطن» را ندارند و گاهی تا چیزی از آنها نپرسی صدای‌شان هم در جمع درنمی‌آید که مثلاً این بحث‌های اجتماعی و سیاسی از دید آنها کلاً بر باد است. بین‌شان دانشجوی پزشکی هم هست که باز هم سعی می‌کنند از جمع‌هایی با تصور و توهم «غریق نجات بودن برای کل ملت ایران» فاصله بگیرند. برای‌شان کار و به‌روز شدن از لحاظ علمی از همه مفاهیم مهمی که قرار است مخصوصاً نسل اولی‌ها به خوردشان بدهند، مهم‌تر است. برای همین تکلیف‌شان با جمع‌های ایرانی مشخص است.

اما آن "توضیح مفصل" مربوط به کسانی است که با بیزینس و دکان چیزهایی که طعم و مزه "حقوق ‌بشر و حقوق ‌آدم و حیوان و مرد و زن" دارد، حالش را می‌برند. آن‌قدر حال می‌کنند که بدون مدرک و درس و سابقه کار و هیچ مشقتی برای گرفتن ویزا می‌توانند بروند همان دانشگاهی که آن دانشجوی فنی در دانشکده بغلی‌اش برخی مواضعش صاف شده تا روی صندلی‌اش بنشیند.

هزینه تعریف یک خاطره از یک «سوال و جواب» معمولی در ایران می‌شود یک بورس تحصیلی برای کسی که خودش را خدای «مدیا» یا رسانه می‌داند.

در این کرور کرور مهاجران اخیر رسانه‌ای‌، کسانی هستند که حداکثر تجربه کاری‌شان ترجمه دو قلم جنس درباره مثلاً یک چه‌گوارای مونث غیر ایرانی یا چگونه صاف بایستیم بوده، اما حالا با سخنرانی و کنفرانس اسمشان روی در و دیوار می‌رود و ملت نسبتاً ساده غربی هم باور می‌کنند که باید یک دوره دانشگاهی را به آنها اختصاص داد تا این همه تجربه و تلخی و ناکامی را در روزنامه‌نگاری و خاطرات بازجویی و «فعالیت‌های خیرخواهانه برای نجات بشریت» منتقل کنند.

آنها که روزی به در و دیوار خانه‌ و اتاق‌شان در ایران کمتر از کپی کارهای «جکسون پولاک» نمی‌زدند این‌طرف فقط دف و سه‌تار از دیوار آویزان می‌کنند. در خانه وطنی در ميهمانی و حتی جمع دوستانه کمتر از شاتوبریان سرو نمی‌شد اما حالا در اروپا قورمه‌سبزی و آبگوشت با سنگگ حرف اول ميهمانی‌شان را می‌زند.

می‌خواهند همه عناصر استثنایی فرهنگی را که تا وقتی در کشورشان بودند، نفی می‌شد به اروپایی‌ها تفهیم کنند. باید از موسیقی ایرانی و تفاوت واژه فارسی و پرشین هرچه می‌دانند، ابراز کنند. ناگهان می‌شوند کسانی که در فرهنگ ایرانی غرق‌اند ولی قدرشان دانسته نشده و با سخت‌گیری‌ و مشکلاتی که برایشان پیش آمده، تن به غربت داده‌اند. همین نسل ویژه با این خلقیات حاضر نیستند بعد از سه چهار ماه تحمل این درد سنگین غربت، پا تا نزدیکی‌های مرز پر گوهر بگذارند.

غربت‌نشینی هم خوش‌طعم هست و هم برای آن بخش بیزینس باید دردآور باشد. دوست غیر ایرانی اگر دارند معمولاً در جهت پیشبرد همین پیشه است. دوست ایرانی‌شان هم معمولاً از همان نسلی است که می‌‌توانند با آنها در مورد سختی‌ها و مشکلات فسیل شده ذهنی، همدردی کنند.

ایرانی‌ها چندین دسته‌اند. به‌خصوص خارج از ایران؛ احتمالاً در این دسته‌ها می‌توانید چند نفری را پیدا کنید که به راه دیگری می‌روند. در تنهایی مشغول کار و حرفه خودشان هستند؛ سرگرم کارهایی که در فضای غیر ایرانی می‌گذرد. زبان کشور میزبان را در حد زبان مادری می‌دانند. کاری به تحولات و اتفاقات و حاشیه‌های ایرانی بودن ندارند و معمولاً از ایرانیان موفق آنجا هم هستند.

کسانی هم هستند که با تجربه چند وقت زندگی بین ایرانیان اروپایی، آخرش ایران را ترجیح می‌دهند و برمی‌گردند. آنها تکلیف و هدف مشخصی دارند و برخلاف دیدگاه برخی که موقعیت و پیشرفت را در خارج‌نشینی می‌دانند، درنهایت تن به هر مشکل ‌در پیش‌رویی را می‌دهند و برمی‌گردند. شاید کاری هم گیرشان نیاید ولی فضای غیر مهاجرتی را نسبت به زندگی بین انواع نسل‌های ایرانی خارج‌نشین، بهتر می‌دانند.

آن‌قدر این دسته‌ها زیادند که می‌توانید از هر زاویه تقسیم‌اش کنید. اما شاید تهش یاد ماجرای «سراب» بیفتید. شاید هم نه! فقط تصمیم بگیرید اگر مهاجرت کردید تقریباً بدانید چه کسانی را اطرافتان خواهید دید.

شاید همین نسل‌شناسی ساده تک واحدی کمی کمک کند تا بدانید به آن چمدان گوشه کمد، چطور نگاه کنید؛ یعنی چطور دقت کنید که نزدیک به کدام‌یک از این دسته‌بندی‌ها بهتر است چمدان‌تان باز شود.

April 23, 2009

رأی می‌دهم

چهارسال پیش یکی دو نفر که ایده تحریم انتخابات را داشتند، بعد از مشخص شدن نتیجه اینور و آنور گفتند و نوشتند که : « دفعه بعد کسی حرف تحریم را زد نشانش دهید تا لگدبارانش کنیم...» آنها گفته بودند دوره بعد حتما وارد گود می‌شوند.
یک دوره گذشت. خیلی از آن تحریمی‌ها و مشوقان شرکت نکردن در انتخابات که نتیجه را دیده‌اند، حالا چه خواهند کرد؟

امسال که می‌خواهند رای بدهند، انتخابشان با چهارسال پیش چه فرقی دارد؟ آقایی که قرار است اسمش را در برگه رای بنویسند، چه فرقی با آقایی دارد که امروز رئیس جمهور است؟

شیک‌تر می‌پوشد؟ به حرف‌هایش فکر می‌کند؟ بازی با کلمات را بهتر بلد است؟ اهل هنر و فرهنگ هست و درد هنرمندان را می‌فهمد؟ کارنامه معماری اسلامی و ایرانی‌اش پربار است؟ یا اینکه همانقدر کلی حرف می‌زند و به هرحال شعار انتخاباتی برای خودش دارد که معلوم نیست عملی کردن چه بخش‌هایی اش دست خودش باشد و در خاطره بعضی از مردم شرافت و ساده‌زیستی و خاک‌ساری‌اش باقی مانده؟
چهارسال پیش نوشتم آقای معین شریف‌تر و ساده‌تر از این است که وارد این بازی‌ها شود؛ حالا همین را در مورد گزینه جدید امسال _ میرحسین موسوی_ می‌گویند.

معین کاریزما نداشت. دانشگاهی بود. بین دانشجویان و قشر خاصی مطرح بود. حالا شرایط گزینه جدید و تازه نفس امسال‌مان چه فرقی با او دارد؟ اصلا امیدی به پیروزی هست؟

من امیدی ندارم چیزی به اسم اصلاحات در ایران جلو برود. تعیین کننده سرنوشت کشورم هم نیستم؛ ولی انتخاب دیگری هم ندارم...
می‌خواهم رأی بدهم ولی هیچ گزینه‌ای در پیش رو ندارم که با فراغ بال و آرامش و امید، اسمش را بنویسم و با اعتماد به نفس برگه را در صندوق بیاندازم.

گزینه‌هایم مثل سال‌های قبل ( غیر از یک‌دوره) انتخاب بین بد و بدتر است. روش نادرستی که دیگر به آن عادت کرده‌ایم.

ای کاش بعد از روشن شدن نتایج انتخابات امسال، آن کسانی که آماده لگدزدن به تحریمی‌ها بودند، از تغییر ایده و نگاهشان پشیمان نشوند.

June 13, 2009

اعتماد کرده بود

خواهر٢٤ ساله‌ام تحریمی بود. وقتی تا آخرین مهلت روز جمعه در شهر چرخیده و صف‌های طولانی، مردم متبسم و نگاه‌های امیدوار را دیده و اسم مشترکی را شنیده بود که موضوع رای‌شان بوده، بالاخره تصمیمش را گرفت. آن شب از اینکه سه ساعت در خلوت‌ترین صف یک مدرسه ایستاده بود، شاد بود. می‌گفت حق با من است که اگر حضور مردم زیاد شود، احتمال تقلب بسیار کمتر می‌شود.
ساعت‌ها حرف و استدلال من به اندازه چشم‌های خودش و دیدن صف‌های طویل در حوزه‌های رای که به مهربانی مردم مدام اضافه می‌کرد، موثر نبود تا به قول خودش دست از " تفکر احمقانه تحریم" بردارد.

election1.jpg

اما حالا من احساس گناه می‌کنم؛ از اینکه به شعور، احساس و قدرت تحلیل او - حتی در صورت درست بودن آمار- به عنوان یکی از آن سیزده میلیون و اندی انسان که رای داده به فرد مورد نظرش، ذره‌ای احترام گذاشته نمی‌شود و جواب برگه رای‌اش چماق است و ناسزا و خشونت.
نگرانم چون او هم مثل خیلی از هم‌سن وسالانش، دیگر به هیچ فعالیت اجتماعی اعتماد نخواهد کرد.

August 22, 2009

جای خالی یک عذرخواهی

در فیلم کنعان، خانمی که خانه بزرگ و قدیمی پدری‌اش به دلیل اشتباه یک شرکت ساختمان‌سازی شیک و معروف، خراب شده، هر روز سراغ مهندسان این شرکت می‌رود و حضوری اعتراض می‌کند و به قول آقایان مهندس کنه می‌شود.
یک‌روز زن با بغض به مرتضی یکی از مهندسان اصلی شرکت، می‌گوید: « پولی که دادید، کافی نیست و برای خرید یک آپارتمان کوچک هم جواب نمی‌دهد. مقصر شما بودید که به جای خانه بغلی، خانه ما را نابود کردید. حداقل یک معذرت‌خواهی می‌کردید...»
مرتضی به او جواب می‌دهد:« عذرخواهی باد هواست... اصل، پول هست که دادگاه نهایی‌اش کرده . بقیه‌اش هم به ما ربطی نداره...»

این نوع برخورد با کسانی که در یک ماجرا اصلا مقصر نیستند، ولی دستشان هم به جایی بند نیست، آنقدرعادی شده که حتی گاهی جرات و جسارت اعتراض کردن به حق پایمال‌شده را هم از طرف می‌گیرند و مثل همین نمونه در کنعان، متهم‌ می‌شوند به شوراندن و سردستگی گروهی از معترضان.

حميدرضا ابراهيم‌زاده در روزنامه اعتماد در مورد همین فرهنگ "عذرخواهی نکردن مقامات" با اشاره به ریزش تونل توحید، نوشته: «... انتظار بسياری از شهردار خوش‌صحبت و خوش‌پوش تهران که منتقد جدی سياست های جاری کشور است و به عنوان آلترناتيو نگاه های موجود در کشور شيوه مديريت و عملکرد خود را عرضه می‌کند، اين بود که حداقل تقصير شهرداری را بپذيرد و برای تفاوت با آنهايی که منتقد عملکردشان است از مردم تهران عذرخواهي کند... نه آن زمان که ساختمان مخروبه روی سر هفده نفر خراب شد و نه امروز که خيابان نواب دهان باز می‌کند و يک نفر را می‌بلعد، هرگز شهردار تهران از مردم عذرخواهی نکرد. ملاک تفاوت در حرف زدن نيست بلکه در عمل کردن است.»

September 29, 2009

با انقلاب؛ همه‌چیز ضدانقلاب؛ هیچ‌چیز

فیدل کاسترو رهبر انقلاب کوبا، در یکی از سخنرانی‌هایش به روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان، غرب‌زدگان و ... هشدار می‌دهد، اگر دست از رفتار به گفته او "ضداجتماعی و فاسد خودشان" برندارند، انقلاب آنها را نابود خواهد کرد.

او می‌گوید: « من از شما می‌پرسم؛ آیا کشوری که در راه آزادی این همه کشته داده، کشوری که خون‌های زنان و مردان جوان و بزرگی برایش ریخته شده، این بی‌حرمتی‌ها را تحمل می‌کند؟

رفتارهایی که آشکارا محصول سرمایه‌داری است و گروه کوچکی مرتکب آن می‌شوند و هدف‌شان آلوده کردن بقیه است.
ما اجازه نمی‌دهیم که رفتار ننگین‌شان را اشاعه دهند. نمی‌گذاریم رسوم و مدهای غربی خاصی را رواج دهند.

هر شهروند کوبایی وظیفه دارد عناصر ضداجتماعی را که آزادی جامعه را تهدید می‌کنند، افشا کرده و جانش را فدای آزادی کند.
آنها جوانان ما را فریب می‌دهند وآنها را به تفاله‌‌هایی تنبل و بی‌هدف تبدیل‌ می‌کنند.

اما من به شما قول می‌دهم به زودی خیابان‌ها را از این آلودگی‌ها تمیز کنیم و عقاید و حرف‌های ما، همه عناصر منفی و ارتجاعی را حذف کند و در نهایت جوانان سرزمین ما را شکل دهد.
من به شما قول می‌دهم:
با انقلاب؛ همه‌چیز
ضدانقلاب؛ هیچ‌چیز.»

موسیلینی رهبر ایتالیا هم پیش از کاسترو خطاب به مردم گفته بود:
با حکومت همه‌چیز،
بدون حکومت؛ هیچ‌چیز.

October 12, 2009

خشونتی که خشونت می‌آورد

جیمز بلجر کودک دو سال و نیمه‌ بریتانیایی، در سال ١٩٩٣ در یک مرکز خرید (در شهر بوتل در این کشور) دزدیده شد و جسد مثله‌شده‌اش در نزدیکی ریل قطار دو روز بعد پیدا شد.
قاتلان این کودک، دو پسربچه ده ساله بودند که آن روز در همان مرکز خرید، طبق معمول در حال دله‌دزدی از مغازه‌های مختلف بودند.
این دو پسر بچه که محصول خشونت در خانواده و بی‌مهری پدرو مادر بودند، قصد داشتند با ربودن یک کودک در خیابانی شلوغ او را جلوی ماشینی بیاندازند تا یک تصادف بزرگ شکل بگیرد و بدون دانستن عمق ماجرا، تفریح کنند.

جان و رابرت، کم‌سن‌ترین قاتلان و زندانیان تاریخ بریتانیا بودند و طبق رای دادگاه به اتهام دزدی و قتل یک کودک به زندان محکوم شدند که فقط در صورت عفو ملکه و تحت‌نظر بودن در سال‌های آینده ( دست‌کم هشت‌سال) حکم آزادی آنها صادرمی‌شد.

کمی بعد یک قاضی دیگر با این رای مخالفت و اعلام کرد حداقل زمان زندانی این دو قاتل کودک باید ده سال باشد. با این حساب جان و رابرت که در ده سالگی به زندان رفتند، در بیست سالگی می‌توانستند از زندان آزاد شوند.

زمانی که قرار است آنها از زندان آزاد شوند و همچنان فعالیت‌هایشان زیر نظر پلیس باشد، سردبیران روزنامه "سان" طوماری با امضای سیصدهزار نفر جمع کردند تا دادگاه در حکم آزادی این دو قاتل تجدیدنظر کند. با این شرایط دادگاه هشت‌سال دیگر به مدت زندانی بودن این دو محکوم اضافه کرد.

ThompsonVenables
Venables and Thompson at the time of their arrest


اما در نهایت دادگاه استیناف انگلیس اعلام کرد که این مدت زندان برای افراد زیر هجده سال پدیده نادری بوده و رای نهایی بر این شد که این مدت اصلا قانونی نیست و قاضی این پرونده باید بازخواست شود.

جان و روبرت بالاخره در سال ٢٠٠١ آزاد شدند. فضای جامعه انگلیس این دو موجود را نمی‌پذیرفت. مردم به عنوان هیولا و شیطان از آنها یاد می‌کردند. دادگاه هم با این فضا تصمیم گرفت آنها را با نام و نشان مستعار و در یک شهر تازه با زندگی جدیدی آشنا کند؛ در زندگی جدید آنها اینترنت معنایی نداشت و از تکنولوژی و حتی منوهای رنگارنگ رستوران‌ها سر در نمی‌آوردند.

روزنامه محلی منچستر درباره محل زندگی آنها اظهار نظرهایی کرد و مردم را دوباره تحریک کرد تا انتقام کودک مقتول را از قاتلانش بگیرند. اما دادگاه این روزنامه را ١٢٠ هزار پوند جریمه کرد.

گاردین اما اعلام کرد این پسرها پایه A را برای ورود به اجتماع گذرانده‌اند و به خانواده مقتول اعلام شده که یکی از آنها از نظر روانی مشکلی نداشته‌ و دیگری باید تا حدی مراقبت شود ولی جامعه را تهدید نخواهد کرد.
مردم آنقدر به دادگاه و پلیس فشار آوردند تا هویت و محل زندگی آنها را فاش کنند، که در نهایت اعلام شد آنها در بریتانیا زندگی نمی‌کنند و به استرالیا مهاجرت کرده‌اند.

در فیلم Boy A سوژه‌ مورد نظر کارگردان( جان کراولی) - که از روی کتابی به همین نام فیلم‌اش را ساخته- همین دو پسر بچه هستند.

او به موضوع تاثیر شرایط اجتماعی بر فردی خاطی پرداخته؛ در جامعه‌ای که یک نفر پیدا می‌شود قاتلی را که در ده‌سالگی یک انسان را کشته، برای زندگی در جامعه آماده کند.

او این پسر جوان را با زندگی جدید و مدرن آشنا می‌کند ولی آرام‌آرام همان جامعه، پسر را به سمت واکنش‌های خشن و از خودبیزاری می‌کشاند.
جامعه‌ای که توان قاتل و هیولا ساختن از دو کودک ده ساله را دارد و در نهایت هم از آنها همانی را می‌سازد که در ظاهر خودش نمی‌خواهد.

در این جامعه پسر جوان ِ تازه از زندان آمده، به دلیل نجات یک دختربچه در یک تصادف رانندگی، آنقدر تشویق می‌شود که به عرش می‌رسد ولی همین جامعه او را به دلیل گذشته‌ای که به گفته خودش در آن سن معنی آدم‌کشی را نمی‌دانسته، به حد جنون و خودکشی می‌رساند.

October 15, 2009

تا مرگ، بنزین می‌نوشم

١٥سال پیش یک پلیس کانادایی، ویدئویی منتشر کرد که نشان می‌داد شش کودک از قوم Innu در منطقه لابرادور در کانادا با " تنفس بنزین" قصد خودکشی دارند.

مطالعات مختلف بعد از این ماجرا نشان داد میزان خودکشی در این منطقه دوازده برابر خودکشی در کل کاناداست.
مدتی بعد شبکه سی‌بی‌سی کانادا (CBC)، مستندی را درباره همین بچه‌ها پخش کرد که در کیسه‌های پلاستیکی بنزین می‌ریختند و سرشان را داخل کیسه می‌کردند و ساعت‌ها نفس می‌کشیدند.
در این مستند گفته شد، دست‌کم ٥٠ تن از این بچه‌ها که بعضی تقریبا پنج‌ساله هستند، با این روش به جای درس و تفریح، روزگار می‌گذرانند. یکی از این بچه‌های یازده‌ ساله به خاطر همین کار، تصادفی دچار آتش‌سوزی شد و مُرد.

در این گزارش، بچه‌ها که بعد از بوییدن بنزین انگار مست و نشئه می‌شدند اعلام کردند تا زمانی که والدین‌شان به دائم‌الخمری ادامه دهند، دست از بوکردن معتادانه بنزین برنخواهند داشت؛ بو کردن بنزین، سرگیجه، سبکی و بی‌حالی می‌آورد. ادامه این روش، می‌تواند انسان‌ها را معتاد کند. در بعضی کلینیک‌ها بخشی برای ترک این نوع اعتیاد وجود دارد.

فیلم آن پلیس و این گزارش، آنقدر تکان‌دهنده بود که اعلام شد بخشی از مردم کانادا به دولت اعتراض کردند تا به وضعیت نابسامان آن منطقه و شرایط تحصیل و کار بچه‌ها و خانواده‌‌ها در آن استان رسیدگی شود. بعد از مدتی دولت فدرال و دولت‌های استانی موفق شدند تغییراتی در منطقه به وجود آورند و مردم این طایفه را به جایی پانزده کیلومتر دورتر، منتقل کنند و به مسائل آموزشی و بهداشتی مردم آن بخش بیشتر توجه کنند.




چند روز پیش، در بعضی سایت‌های خبری و ویدئویی فارسی، گزارشی منتشر شد، درباره کودک ٦ساله‌ای در آستانه اشرفیه در استان گیلان که بنزین می‌نوشد. تلویزیون ایران این گزارش را پخش کرد. چند سایت خبری هم تیتر زدند: « کودک دوگانه سوز شمالی».

پدر و مادر این بچه ادعا می‌کنند، او این کار را از ٤ سالگی شروع کرده و پزشک گفته این کار بچه مشکل جسمی برای او ایجاد نخواهد کرد. در مورد پزشکی که از عوارض این کار، رسوب سرب و خطرات تنها تماس با بنزین بگوید، چیزی در این گزارش نمی‌بینیم.
بخش بی‌توجهی والدین و برداشت همسایه و فامیل در مورد موضوع که به عنوان پدیده‌ای جذاب به این ماجرا نگاه می‌کنند، به کنار.

گزارشگر خودش با بطری بنزین به دیدار این بچه می‌رود و ابتدای گزارش هم می‌گوید کودک فکر کرده از شرکت نفت آمده‌ایم و از دست ما فرار کرده و بعد به شرایط سهمیه‌بندی بنزین و سختی به دست آوردن بنزین اشاره می‌کند.
گزارش پر است از شوق و ذوق در مورد شیرین‌کاری یک کودک. صدا و ادا و جملات این خانم جوان گزارشگر از این کشف، پر از سرخوشی است.

به گفته پزشکان، نوشیدن بنزین عوارض مشخصی شبیه بوکردن آن ندارد و حالات‌اش گاهی شبیه مسمومیت است؛ تهوع، سرگیجه، سردرد و ...
نوشیدن بنزین شُش یا ریه را به مرور نابود می‌کند که در پزشکی Pneumonitis نامیده می‌شود. برای تخلیه معده کسی که بنزین نوشیده، تاکید شده که به متخصص مراجعه شود، چون موقع بالاآوردن، ریه‌ها به شدت آسیب می‌بیند. از آنجایی که جذب گوارشی بنزین کم است، مشکل وقتی پیش می‌آید که فرد بالا بیاورد. هنگام استفراغ مقداری از بنزین به ریه‌ها نشت می‌کند یا به اصطلاح " آسپیره" شده و عارضه‌ " پنومونی شیمیایی"( مسمویت حاد) شکل می‌گیرد که باعث التهاب ریه شده و مشکلات جدی به وجود می‌آورد.

در این مورد با یک پزشک متخصص کودکان در فرانسه صحبت کردم. او مسمومیت با بنزین را فقط در ایران دیده بود، آن‌هم در بیمارستان لقمان:« بچه‌ای را آورده بودند که بعد از آشامیدن چند جرعه بنزین، استفراغ کرده و تازه مشکل‌اش بعد از استفراغ شروع شد و ریه‌هایش به شدت آسیب دیده بود.»

این خانم پزشک بعد از دیدن گزارش تلویزیون ایران منقلب و ناراحت گفت:« مسمومیت مزمن بنزین در حالت مزمن مثل همه هیدروکربن‌ها عارضه شدید عصبی و خونی خواهد داشت. اگر پسربچه به نوشیدن بنزین ادامه دهد، با همان مقدار کمی که جذب می‌شود و حتی اندازه‌ کمی که توسط بوی بنزین استنشاق می‌کند به تدریج می‌میرد.»

من فکر می‌کنم اگر این خانم گزارشگر و تیم او آگاه بودند که بوییدن و نوشیدن بنزین یک اعتیاد خطرناک است، با زاویه دید شاد و مفرح گزارش تهیه نمی‌کردند.
اگر این خانم در مورد کارش آموزش مناسبی دیده بود، حتی لازم نبود، با کمی تحقیق متوجه شود، در گوشه‌ای از این دنیا یک "گزارش تلویزیونی" توانسته سیاست یک کشور را درباره کودکانی که بوکردن بنزین وسیله اعتراض‌شان به شرایط زندگی بوده، تا حد زیادی تغییر دهد.
کافی بود به جای تصاویر تشویقی برای کودکی که از موتور مهمانان، بنزین می‌دزدد تا خودش را بسازد، صحبت‌های یک پزشک یا یک روانشناس را هم گوشه‌ای از این برنامه می‌آورد تا حتی یک نفر از بینندگان‌اش، برای امتحان این کار وسوسه نشود.

اینطوری شاید بعضی از همسایه‌ها و همشهریان آن کودک، به جای اینکه حس کنند برنامه "دیدنی‌ها" می‌بینند، بطری ِ بنزین به دست، جلوی خانه‌شان صف نمی‌کشیدند و به فکر حل معضل می‌افتادند.

شاید اینطوری خانم گزارشگر، گزارش‌اش را با این نگرانی تمام نمی‌کرد که « حالا تکلیف این بچه با وجود سهمیه‌بندی بنزین چه می‌شود؟»

بیا یک لیوان دیگه بنزین بخور
درباره نوجوانان هندی معتاد به استنشاق بنزین

Continue reading "تا مرگ، بنزین می‌نوشم" »

December 13, 2009

" ما یک جنبش شدیم"

چند سال‌‌ پیش در یکی از جشنواره‌های جهانی فیلم، یک کارگردان شیلیایی، فیلمی درباره کار و مبارزه عکاسان خبری کشورش در زمان آگوستو پینوشه نمایش داد.
در سال‌های حکومت پینوشه بعد از کودتایش و براندازی دولت سالوادور آلنده، تعداد زیادی از عکاسان خبری که صحنه‌های مختلف اعتراضات مردمی، اعتصاب‌ها، تظاهرات و خشونت نیروهای نظامی را مستند کرده بودند، ناگهان ربوده می‌شدند یا جسدشان در جایی دورافتاده پیدا می‌شد.

« سباستین مورنو Sebastián Moreno » کارگردان فیلم « شهرعکاسان City of photographers» سراغ خانواده‌ها و بازماندگان این عکاسان رفته بود و مستندی با تحقیق و کنکاش فراوان و استفاده از عکس و فیلم بایگانی و مصاحبه با آنها ساخته بود.

اگر آنونس فیلم را نمی‌توانید ببینید، اینجا بروید
City of photographers thriller

بعد از نمایش فیلم، با او در سالن انتظار سینما صحبت کردم؛ گفت از وضعیت روزنامه‌نگاران و عکاسان در ایران باخبر است. آن روزها تازه قرار بود خاتمی خداحافظی کند و دوره‌ دیگری در ایران شروع شود.
ولی « مورنو» که جوانی پرشروشور و پخته به نظرم رسید، مطمئن بود وضع کار این دو دسته، بدتر هم خواهد شد.

همانطور که در فیلم‌اش بود، باز یادآوری کرد که پدرش هم یکی از همان عکاسانی بوده که دستگیر و شکنجه شده و روزهای سختی را در زندان و زیر فشار برای کنار گذاشتن دوربین‌اش گذرانده. از برخورد نظامیان پینوشه و وحشیگری نیروهای ضدشورش برای سرکوب اعتراضات مردم می‌گفت که شیلیایی‌ها را برای خروج از خانه‌هایشان هم درمانده کرده بود. او می‌گفت: « ما سرزمین‌مان‌ را تکان دادیم... ما خودمان یک جنبش شدیم.»

بارها در طول جشنواره همدیگر را می‌دیدیم. یک بار جمله‌ای ‌گفت که هنوز در ذهنم مانده: « ما برای آزادی هفده سال به خیابان‌ها آمدیم. هفده‌ سال فریاد کشیدیم و با هزاران زندانی و مقتول و گمشده، به آزادی رسیدیم...»

روز آخر جشنواره نسخه دی‌وی‌دی فیلم‌اش را که نامزد جایزه اصلی جشنواره هم بود، دستم داد و گفت می‌توانم بدون کپی‌رایت آن را در ایران نمایش دهم، فقط برای اینکه بدانند نتیجه پایداری و استقامت در برابر ظلم، چه می‌تواند باشد.

فعلا که امکان نمایشش در ایران را ندارم، فیلم را اینجا می‌گذارم. هشتاد دقیقه است. به زبان اسپانیایی و بدون زیرنویس انگلیسی.
فیلم را از اینجا می‌توانید بگیرید(FLV 190MB).


La ciudad de los fotógrafos, By: Sebastián Moreno

December 27, 2009

مخالفت به جای اعتراض

اولریکه ماری ماینهوف، فعال چپ‌گرای آلمانی و از بنیانگذاران گروه ارتش سرخ RAFبه همراه آندریاس بادر بود. او یکی از منتقدان سرسخت نظام‌ سرمایه‌داری و همینطور مخالف گسترش سلاح‌های اتمی بود.

خانم ماینهوف بعد از فعالیت‌های مختلف اجتماعی رو به روزنامه‌نگاری آورد و مدتی در ماهنامه چپ "کونکرت" مطالب چالش‌برانگیزی درباره جنگ ویتنام و مشکلات اجتماعی آلمان نوشت. او که در آغاز زنی بود مخالف سلاح و کشتار، کمی بعد به قتل، دستبردهای مختلف به بانک‌ها و انفجارهای متعدد، محکوم شد و به زندان افتاد.

ارتش سرخ یا RAF نام گروه مسلح چپ در آلمان فدرال بود که در دهه هفتاد میلادی باعث انفجارهای مختلف و کشته شدن تعداد زیادی از مردم شد. اعضای این گروه به نام ارتش سرخ، خودشان را چریک‌های طرفدار کمونیسم می‌دانستند و بعد از مدتی که با سرکوب و نادیده‌گرفتن از سوی حکومت روبه‌رو شدند، رفتار و عملکردشان رادیکال و تندروتر شد. آنها حتی با نام گروه " بادر ماینهوف" مدتی در اردوگاه نظامی در اردن تعلیم حملات نظامی و مسلحانه دیدند.

خانم ماینهوف، در این گروه داستان عجیب‌تری دارد. او در آلمان معروف به روزنامه‌نگار طرفدار صلح و مخالف فاصله‌های طبقاتی بود. اما درست دراوج به بحث کشیدن فعالیت گروه مسلح RAF خودش دست از نظریه‌پردازی برداشت و به گروه پیوست و اسلحه به دست برای اهداف‌اش جنگید.

RAF


از او جمله معروفی در یک مقاله در آخرین روزهای فعالیت رسانه‌ای‌اش مانده:
« تا موقعی که احساس کنم، شرایط مطلوب من نیست، " اعتراض" می‌کنم. اگر مطمئن شوم اوضاع هرگز مطلوب من نخواهد شد، " مخالفت و مقاومت" می‌کنم*.»
برای او و بقیه اعضای گروه‌شان با خشونت‌هایی که از طرف حکومت می‌دیدند، دیگر مهم نبود، برای پیشبرد اهداف و خواسته‌های سیاسی‌ و مبارزه با « امپریالیسم آمریکا» مشی مسلحانه و ترور را انتخاب کنند و باعث ترس، اضطراب و بی‌اعتمادی همگانی در جامعه آلمان شوند.
خانم ماینهوف، پیش از پایان محاکمه، در سلول‌اش در سال ۱۹۷۶به طرز مشکوکی مرد.

امروز که عکس‌ها و فیلم‌های مراسم عاشورا را می‌دیدم، به یاد این خانم و ایده‌آل‌هایش افتادم. دیدم در همین خیابان‌هایی که مردم در سکوت کامل " اعتراض"شان را نشان می‌دادند، چگونه خشونت جای اعتراضات را می‌گیرد.

شاید وقتی پاسخ " اعتراضِ ساکت"، گلوله و خشونت است، " مقاومت و مخالفتِ" خشن جای آن را می‌گیرد.

* Protest is when I say this does not please me. Resistance is when I ensure what does not please me occurs no more.

فیلم " بحران بادر ماینهوف"

March 9, 2010

زندگی عمومی

- اولین روزهای سال ۲۰۰۱ یک آمریکایی تصمیم گرفت، پروژه‌ای را شروع کند که ایده‌اش را از فیلم « ترومن شو» گرفته بود.
جاش هریس می‌خواست در آستانه ۴۰ سالگی کاری کند که معتقد بود روزگاری در دنیای واقعی با آن روبه‌رو خواهیم شد.

او همراه با دوستش در گوشه‌گوشه خانه و تک‌تک اتاق‌ها و ... ده‌ها دوربین ومیکروفن کار گذاشت که خصوصی‌ترین جریانات زندگی‌شان را ضبط می‌کرد و مستقیم روی وب می‌برد. هر کسی می‌توانست روی سایت آنها برود و لحظات زندگی یک زن و مرد را تماشا کند و در چت‌روم از آنها سوال بپرسد یا پیشنهادی بدهد.

پروژه We live in public با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد. مشتریان‌اش کسانی بودند که به دیدن عادی‌ترین یا خصوصی‌ترین فعالیت‌های این زن و مرد معتاد شدند. آنها دوست داشتند چیزهایی را ببینند که خودشان حاضر نبودند حتی جلوی یک جفت چشم دیگر، انجام دهند.

جاش هریس، به اندی‌وارهول وب، معروف شده بود. سهام شرکت‌اش به شدت بالا رفت و در دوره شکوفایی شرکت‌های دات‌کام روز به روز به ثروت‌اش افزوده شد.
عکس این زوج که زندگی خصوصی‌شان را روی اینترنت در دسترس همه گذاشته بودند، روی جلد مجله‌ها رفت. همه در موردشان نوشتند و به میزان شهرت و جسارت‌شان روزبه‌رو اضافه شد.

جاش هریس، معتقد بود این عاقبت همه ماست. ما در نهایت برده‌هایی خواهیم شد که اربابان اینترنتی بر ما حکومت خواهند کرد. او اعتقاد داشت، روزگاری می‌رسد که به خاطر اینترنت، هیچ فضای امن و خصوصی وجود نخواهد داشت که ما برای خودمان زندگی کنیم. آقای هریس، ۸۰ میلیون دلار از کارهای اینترنتی‌اش به دست آورد؛ در روزگاری که اینترنت با تماس تلفنی (dial-up) در دسترس بود.

WeLiveInPublic

در همین روزهای اوج، همه چیز تمام شد. تانیا تنها دختری که جاش با او وارد رابطه شده بود و موقع پذیرفتن این ایده گفته بود « چقدر باحال!» ناگهان متوجه شد این موضوع اتفاقا وحشتناک است.
او کم‌کم از اینکه روابط خصوصی‌شان جلوی ده‌ها دوربین شکل بگیرد، سرباز زد. تانیا معتقد بود آنها جلوی دوربین نمی‌توانند واقعا خودشان باشند و از این بازی خسته شد.

تانیا در مورد دعوایشان جلوی این همه دوربین که ملت شاهدش بودند، گفت: « اگر جلوی چشم دیگران دعوا کنی، موضوع دیگر کوتاه آمدن و تمام کردن بحث نیست. ماجرا، کم نیاوردن است.»

تانیا بالاخره بعد از یک مشاجره طولانی از جاش جدا شد. سرمایه جاش سقوط کرد. حباب شرکت‌های دات‌کام ترکید. بینندگان اینترنتی جاش، او را ترک می‌کردند، شاید چون برایشان دیدن رابطه یک زن و مرد جذاب‌تر بود تا مردی که شکست‌خورده و ناامید به نظر می‌رسد و فقط در خانه قدم می‌زد یا با افسردگی دست‌وپنجه نرم می‌کرد.

جاش در نهایت سراغ کشاورزی رفت، وب‌سایتش را فروخت و دست از فعالیت‌های اینترنتی برداشت.
جاش از زمانی که ایده زندگی شفاف در برابر چشم مردم را عملی کرد، از زندگی راحت خودش فاصله گرفت.
او هنرمند محبوبی بود. پیش از این پروژه هم چندین کار عجیب انجام داده بود. اما خودش می‌گوید: « شیرها و ببرها هم در جنگل پادشاهی می‌کنند تا زمانی که به باغ‌وحش برده ‌شوند.»

او اعتقاد داشت؛ زندگی مردم باید وارد وب شود و آدم‌ها مجبورند، در اینترنت هم زنده باشند. جاش هریس، پیش‌بینی کرد اینترنت به سکویی برای همه رسانه‌ها تبدیل می‌شود و محتوایش توسط خود مردم و کاربرانی تولید خواهد شد، که قبلا به آنها «مخاطب» گفته می‌شد.

اما خودش درست زمانی دست از عملی‌کردن این ایده برداشت که از زیر میکروسکوپ بودن خسته شد. رو به سفر به هند و اتیوپی آورد و برای ادامه زندگی‌اش به کاشتن سیب پرداخت.

- مدت‌هاست نمی‌توانم آدم‌ها را با آنچه می‌نویسند یا نشان می‌دهند، یکی بدانم. سال‌هاست، اینترنت کمک‌ام کرده، بدانم در بیشتر مواقع نوشته‌های یک وبلاگ می‌تواند چیزی باشد که نویسنده‌اش دوست دارد شکلش بشود یا آنطور به نظر بیاید.

فضای عمومی و خصوصی باعث می‌شود، معمولا از خودمان دور شویم. می‌دانیم که نیستیم یا نمی‌توانیم ولی ترجیح می‌دهیم چیزی باشیم که در گوگل‌ریدر، فیس‌بوک یا وبلاگ‌مان به روز می‌کنیم.

شاید روزی برسد که خسته شویم و سراغ مزرعه سیب‌مان برویم... احتمالا آن روز دیگر زمان‌اش رسیده که بپذیریم، فعال اجتماعی، سیاسی، روشنفکر یا نویسنده و ادیب و هنرمندی نیستیم که سعی می‌کنیم، نمایش دهیم.

وقتی هیچ چشمی برای نظاره کردن فضای چند وجبی خودمان نباشد، شاید ترجیح دهیم، بیل بزنیم و سیب برداشت کنیم.


- فیلمی در مورد جاش هریس

March 31, 2010

ساحره ‌سوزان

زنی یونانی قرن‌ها پیش به عنوان یک فیلسوف، ستاره‌شناس و ریاضی‌دان در شهر اسکندریه تدریس می‌کرد. پایگاه او کتابخانه و دانشگاه بزرگ و معروف اسکندریه بود. در برخی نقاشی‌ها کلاس‌های پررونق‌اش دیده می‌شود که پر ازمردان دانشجویی است با ملیت‌های مختلف.

هیپاتیا، علاوه بر علوم مختلف، از پدرش که استاد دانشگاه اسکندریه در قرن چهارم میلادی بود، سخنوری و خطابه را هم آموخته بود. سفرهای زیادی کرد، خواند و نوشت، اختراع کرد، در جبر و هندسه مسائل جدیدی را مطرح کرد، مدرس شاگردانی شد که بعدها مناصب بزرگی در اداره کشور به دست آوردند... و هیچ‌وقت ازدواج نکرد.

Pythagoras
تصویر خیالی هیپاتیا اثر رافائل



شاید همه اینها باعث شد کلیسا در آن زمان او را ساحره بداند و به جرم جادوگری و ف.ح.شا، نابودش کنند.
در مورد روش کشتن او، نحوه سنگسار، سوزاندن‌ و قتل و چرخاندن‌اش در شهر روایت‌های تاریخی مختلفی وجود دارد.
آن زمان، یک زن به دلیل دانش عمیق، به خاطر داشتن شاگردان فراوان از سراسر دنیا، به علت نظریات مختلف‌‌اش در مورد ستارگان و گردش زمین به دور خورشید که بر خلاف نظر کلیسا بود و تلاش برای زدودن خرافات از ذهن مردم، به اتهام جادوگری به مرگ محکوم شد.

در برخی روایت‌های تاریخی این جملات از روحانیان مسیحیت، آمده است: « زن‌ها باید در همه شرايط ساکت و فرمانبردار باشند و با حجاب و پوشش در جامعه حاضر شوند». آنها اعلام می‌کنند « هیچ زنی بین حواریون نبوده و آنها نمی‌توانند به یک زن اجازه دهند که به مردان بالغ، خواندن و نوشتن یاد دهد.»

آنها می‌گویند این‌ها کلماتی است از طرف خدا و از کتاب‌های مقدس مستقیم استخراج کرده‌اند و در مقابل، زن‌ها باید با نجابت و حیا رفتار کنند.

مورخان می‌گویند مردم، این کلام مذهبی را به راحتی پذیرفتند و برای کشتن هیپاتیا، زنی که « هنرش فقط سحر مردان و گناه فراوان بود»، همکاری کردند.

May 5, 2010

بخشش

مسوول تیم محافظان نلسون ماندلا در روزهای نخست ریاست‌جمهوری او به اتاق‌اش می‌رود تا به حضورچند محافظ سفیدپوستی که برای ریس جمهوری قبلی کار می‌کردند، اعتراض کند.

ماندلا از او می‌پرسد مگر قبلا نگفته بود کمبود نیرو دارند و باید چند نفر به نیروهای تیم حفاظت اضافه شوند؟

اما منظور مسوول تیم امنیت رئیس‌جمهوری، اصلا چند مرد سفیدپوست نبوده. برای همین ماندلا جواب می‌دهد: « گوناگونی و رنگارنگی ملت Rainbow Nation از همین جا شروع می‌شود. مصالحه و تفاهم از همین جا شروع می‌شود.» و به اتاق خودش اشاره می‌کند.

رئیس سیاه‌پوست تیم محافظان شاکی می‌شود: همین چند وقت پیش، اینها می‌خواستند ما را بکشند. ( اشاره‌اش به آپارتاید آفریقای جنوبی است.)

ماندلا می‌گوید: می‌دانم. « بخشش» هم از همین جا شروع می‌شود. بخشیدن، روح را آزاد و رها و ترس را پاک می‌کند. برای همین، بخشش سلاح قوی‌ست. *

تیم محافظان سفید و سیاه ماندلا از همان ابتدا شعارهای او را برای یک‌دست کردن کشورش، عملی می‌کند. مردم از همان روزهای اول می‌بینند که او اصلاح و بخشش را از اتاق کار خودش شروع کرده.

و بعد برخی در گوشه و کنار گفتند و نوشتند، نلسون ماندلا بعد از ۲۷ سال زندگی در یک سلول تاریک و تنگ بیرون آمد، به قدرت رسید و کسانی که او را به زندان انداخته بودند، بخشید.



* از فیلم شکست‌ناپذیر (Invictus) ساخته کلینت ایست‌وود


می‌توانید این صحنه یک‌دقیقه‌ای را اینجا ببینید:

May 12, 2010

یک جُرم، دو متهم

نیویورک، میدان تایمز

بمب در ماشین، خنثی می‌شود و بمب‌گذار دستگیر. رسانه ها و پلیس، اسم‌اش را اقدام تروریستی می‌گذارند. دادستان و وزیر دادگستری ایالات متحده آرام آرام اطلاع رسانی می‌کند و ابتدا از سرنخ‌ها می‌گوید و هر روز به میزان شهود و مدارک اضافه می‌شود تا وقتی اعلام می‌کنند بمب‌گذار را دستگیر کرده‌اند؛ یک آمریکایی پاکستانی‌تبار. فیصل شهزاد، جوان ٣٠ ساله متولد پاکستان این روزها زیر نظر ده‌ها کارشناس و متخصص در کنار پلیس در حال بررسی است؛ بررسی اینکه چرا جوانی تحصیل‌کرده در آمریکا باید به مرحله‌ای برسد که در پررفت‌وآمدترین منطقه شهر، بمبی را منفجر کند. در ساعتی شلوغ که می‌توانست منجر به کشته شدن ده‌ها انسان شود.

شاید بعد از این انفجار ناکام، سر از گوانتانامو دربیاورد. شاید هم حبس ابد بگیرد. به هر حال اقدام او منجر به آسیب رسیدن به کسی نشده و جامعه‌شناسان و جرم‌شناسان با دید دیگری این مورد را مطالعه می‌کنند.

تهران، پارکینگ نزدیک یکی از پادگان‌های س.پ.اه

بمب زیر یک ماشین منفجر می‌شود ولی کسی آسیب نمی‌بیند. بمب‌گذار دستگیر می‌شود. از ابتدا در مورد حکم نهایی‌اش بحث است. دادستان و دادگاه و قاضی از حکم اعدام‌اش می‌گویند.
شیرین علم‌هولی، جوان ٢٨ ساله، سواد ندارد و فارسی نمی‌داند.
به وکیل‌اش می‌گوید از حرف‌های بازجوها به فارسی چیزی درک نمی‌کرده و تازه در زندان در حال یادگیری نوشتن و خواندن است. اما تاکید می‌کند به خاطر فقر و دلایل دیگر مجبور بوده بمب را منفجر کند ولی زمانی دکمه کنترل بمب را فشار داده، که به کسی آسیبی نرسد.
او با بی‌خبری خود و خانواده، اعدام می‌شود. روز بعد مادر و خواهرش هم دستگیر می‌شوند و جسد به خانواده تحویل داده نمی‌شود.

وکیل او می‌پذیرد که اتهام او طبق قانون مجازات، محاربه بوده اما به حکم اعدام اعتراض می‌کند و معتقد است دادگاه می‌توانست در نهایت برای « تبعید» شیرین حکم صادر کند.

هنوز از جرم‌شناسان، جامعه‌شناسان و کارشناسان خبری نیست تا روی موردی کار کنند که از اجبار در منفجر کردن یک بمب می‌گوید ولی منتظر نشسته تا فضا خلوت شود و انسانی آسیب نبیند.

_ قصدم از آوردن این دو نمونه کنار هم، گل و بلبل نشان‌دادن اوضاع دادرسی در آمریکا نیست. دو اتفاق مشابه، در زمان نزدیک به‌هم، از سوی دو کشور واکنش‌های مختلفی داشته‌اند. شیوه برخورد و هزینه‌هایی که دو سیستم مختلف، برای این اتفاق می‌دهند متفاوت است.

August 6, 2010

آن ۱۷ نفر

اسم یکی از خیابان‌های تهران به نام کسی است که به دلیل اعتراض به وضعیت زندانیان سیاسی با اعتصاب غذا، مرد.
از بابی سانـدْز در آن سال‌ها در مطبوعات ایران به عنوان فعال سیاسی شجاعی یاد می‌شد که ۶۶ روز لب به غذا نزد تا به خواسته‌اش در زندان برسد.

او یکی از اعضای ارتش جمهوری‌خواه ایرلند بود که تلاش می‌کردند ارتش بریتانیا از شمال ایرلند خارج شود. او به دلیل داشتن اسلحه، حکم ۱۴ سال حبس را گرفت. خواسته این مبارز ۲۷ ساله، این بود که با او به عنوان یک زندانی سیاسی برخورد شود.

اما دولت انگلستان او را به عنوان یک زندانی جنایی می‌شناخت و برای اینکه به حزب جمهوری‌خواه مشروعیت سیاسی و اجازه فعالیت بیشتر ندهد، این خواسته سانـدْز را نمی‌پذیرفت. او گفته بود در صورتی به اعتصاب‌اش پایان می‌دهد که از جمله لباس زندانیان جنایی را نپوشد، کار اجباری نکند، حق ملاقات هفتگی و داشتن نامه، مطالعه و آموزش و ... داشته باشد؛ اینها خواسته‌هایی بود که او برای زندانیان سیاسی طلب می‌کرد.

برخی منتقدین، او را متعلق به گروهی از ارتش جمهوری‌خواه می‌دانند که به مبارزه مسلحانه باور داشتند؛ از این دید، گروه دیگر معتقد به مبارزه سیاسی بودند.
مرگ بابی بعد از ۶۶ روز اعتصاب غذا، ضربه بزرگی به دولت انگستان و نخست‌وزیر وقت، مارگرت تاچر زد.

همین بود که رسانه‌های ایران از او به عنوان شهید نام بردند و خیابانی که سفارت انگلستان در آن قرار داشت (خیابان چرچیل) به نامش ثبت شد. روزنامه‌ها از شورش در خیابان‌های بلفاست نوشتند و زندانیان دیگری که در کنار سانـدْز اعتصاب غذا را شروع کردند. آنها از موج آزادی‌خواهی که با مرگ سانـدْز در جهان شکل گرفت، نوشتند و دولت بریتانیا و شخص مارگارت تاچر را
محکوم کردند که خواسته مشروع زندانیان سیاسی را نپذیرفته است.

نخست‌وزیر تاچر در پاسخ به پرسشی در مجلس عوام انگلیس در ۵ مه ۱۹۸۱ گفت:
«آقای ساندز یک "مجرم جانی" بود. او انتخاب کرد زندگی‌اش را تمام کند. این انتخابی بود که سازمان او، اجازه انجام‌اش را به بسیاری از قربانیانش نداد.»


بخشی از صحنه گفت‌وگوی ساندز و کشیش درباره اعتصاب غذا در زندان

در فیلم "گرسنگی" که شش هفته آخر زندگی ساندز را نشان می‌دهد، در صحنه طولانی و معروفِ گفت‌وگوی او با کشیش در زندان، یکی از تکان دهنده‌ترین دیالوگ‌هایش را می‌بینید؛ سانـدْز با اعتقادی راسخ، از خواسته، هدف و دیدگاه‌اش درباره وضعیت زندانیان سیاسی حرف می‌زند و کشیش می‌خواهد او را در مورد انتخاب نادرست اعتصاب غذا برای رسیدن به خواسته‌هایش، گیر بیاندازد و مدام تاکید می‌کند نتیجه این روش، فقط مرگ و خودکشی است.
سانـدْز اما از لذتی می‌گوید که در آخرین لحظات زندگی‌اش خواهد چشید؛ دیدن ترس در چشمان کسانی که مرگ او را راهی برای رسیدن به پیروزی‌اش می‌بینند.

کشیش وقتی می‌فهمد او در انتخاب و قدم‌اش اینقدر راسخ است، می‌گوید: « فکر نمی‌کنم دیگه ببینمت بابی...».

گفت‌وگوی کامل ساندز و کشیش

February 13, 2011

نوال سعداوی: در ۸۰ سال زندگی‌ام، مصر را اینطور ندیده بودم

نوال سعداوی، نویسنده است و پزشک و روانپزشک و فعال اجتماعی مصری که پخش تصویر یا اعلام هر خبری مرتبط با او در کشور خودش ممنوع بود.
او چند سالی را در تبعید زندگی کرد تا اینکه همین چند روز پیش به کشورش برگشت تا کنار مردم قاهره در میدان تحریر باشد.

دو سال پیش، در سفری کوتاه با او بودم و فرصتی داشتیم تا درباره شرایط ایران و مصر حرف بزنیم.
او به خاطر نوشتن نمایشنامه‌ای تخیلی درباره خدا، متهم به الحاد شد و در دادگاهی تا مرحله سلب ملیت مصری و توقیف گذرنامه‌اش پیش رفت. کتاب‌هایش در کشورش جمع شد و تعدادی از آن‌ها در چاپخانه‌ها سوزانده یا پاره و خمیر شدند.
آن موقع درباره نوع آزادی‌های موجود در مصر می‌گفت، دولت، پلیس و بنیادگراها مردم را کنترل می‌کنند و آزادی فکر و اندیشه وجود ندارد.

او که سال‌ها داخل و خارج از کشورش علیه حکومت موجود در مصر مبارزه کرده، می‌گفت، برای اینکه به حکومت ثابت کند، فقط مدعی آزادی است، در یکی از دوره‌های انتخابات، اسمش را به عنوان نامزد ریاست جمهوری، در کنار حسنی مبارک، ثبت کرد، ولی پلیس به سرعت سراغ‌اش رفت و جلوی تبلیغات انتخاباتی‌اش را گرفت. او هم انتخابات را تحریم و اعلام کرد، دموکراسی که دولت ادعایش را دارد، دروغ است و آزادی وجود ندارد.

او می‌گفت وطن را جایی می‌داند که در آن آزادی و انسانیت را پیدا کند و می‌گفت دست از اعتراض به سیستم حکومتی کشورش برنخواهد داشت.
حالا این نویسنده ۸۰ ساله به کشورش برگشته. کنار مردم در خیابان‌ها فریاد زده، شعار داده و خواستار رفتن حسنی مبارک شده و بارها تاکید کرده که نباید این خیابان‌ها را در چنین شب ها و روزهایی خالی کرد.
در خاطرات‌اش نوشته جوانانی را دیده که خواستار قانون اساسی جدیدی بودند که بین مردم بر اساس دین، جنسیت، عقیده ، نژاد و مذهب فرقی نگذارد.

او از دختران و زنانی نوشته که آزادانه بدون اینکه به آنها تعرضی شود، شبانه‌روز کنار مردان در خیابان‌ها مانده‌اند. در مصاحبه‌هایش از استراتژی حکومت می‌گفت که ترساندن مردم برای بازگرداندن آنها به خانه‌هایشان بود.

او می‌گوید از دهه ۵۰ میلادی در تظاهرات علیه خیلی‌ها از جمال عبدالناصر و تا سادات شرکت کرده ولی هیچ‌وقت در عمر هشتاد ساله‌اش چنین چیزی را ندیده است که مردم تا این حد پایداری کنند و کنار هم برای یک آرمان بمانند.

سعداوی از فروریختن دیوار‌های خانه‌ها و موسسات و همه تابو‌هایی می‌گوید که سالها میان مرد و زن جدایی انداخته بودند.

او که همچنان در قاهره است، بارها نوشته برای اولین بار، ملتی واحد را می‌بیند، بدون تقسیم‌بندی‌های معمول که فقط یک خواسته دارند؛ آزادی.

March 20, 2011

روزهای یک مبتلا به سرطان

هنوز نمی‌دانم اگر روزی به من بگویند، سرطان دارم، اولین واکنش‌ام چیست؟

اولین واکنش ماری مندی فیلمساز و عکاس فرانسوی این بوده که از مطب دکتر به بخش مرکزی شهر مارسی (محلی که در آن زندگی می کند) رفته. آنجا ایستاده و مردم را در حال رفت‌وآمد و خرید و خوردن و نوشیدن تماشا کرده. ساعتی که گذشته، تصمیم گرفته که درباره بیماری‌اش حرف بزند.
از دوست فیلمبردارش خواسته که وارد زندگی خصوصی‌اش شود؛ با او به بیمارستان برود. در خانه‌اش در لحظات پر از فکر و خیال.. ترس... بی‌خوابی و بیماری حضور داشته باشد و از این دقایق تا لحظه‌ای که همه چیز تمام می‌شود، فیلم بگیرد.
خانم مندی، چند سال پیش متوجه شده که سرطان پ.س..ت.ان دارد و همه شرایط کنار آمدن با بیماری تا عمل نهایی و برداشتن سینه را در یک مستند( A diary of healing) تصویری کرده است.
زیباترین بخش این فیلم به نظرم زمانی است که باید با خودش در مورد برداشتن سینه، کنار بیاید. شبانه روز در عکس‌ها و نقاشی‌ها و مجسمه‌های زنان تک سینه می‌گردد. از آنها عکس می‌گیرد و خودش را در قالب تک‌تک آنها می‌گذارد. ساعت‌ها مقابل آینه خودش را نگاه می‌کند... می‌خواند و می‌نویسد و از خودش در حالت‌های متفاوت برهنه عکس می‌گیرد و روزی که تصمیم‌‌اش را می‌گیرد، دیگر کاملا برای زندگی تازه‌ آماده شده.

فیلم اش هنوز در دسترس نیست ولی این مصاحبه به همان فیلم مربوط است و بخش هایی از فیلم‌اش بین حرف‌هایش در همین مصاحبه وجود دارد.
مصاحبه به زبان فرانسه است.


Marie Mandy : Mes deux seins, histoire d'une... by asblCinergie

July 31, 2011

از پشت دیوارهای شیشه‌ای یک کارخانه

نه بلیت لازم دارید نه وقت قبلی که بتوانید از پشت شیشه، نحوۀ ساخت نمونه‌‌هایی از جدیدترین مدل‌های فولـْکـْـس‌‌واگن را ببینید.

در مرکز شهر دِرِسْدِن (پایتخت ایالت زاکسونی) در آلمان کارخانه شیشه‌ای یا شفافی وجود دارد که دیوارهای بیرونی‌اش مثل یک پارکینگ چند طبقه سراسر از مدل‌های بزرگ و کوچک فولـْکـْـس‌‌واگن پوشیده شده. ماشین ها تا سقف شیشه‌ای بالا رفته‌اند و سمت دیگر کارمندان و مهندسان پشت میزشان نشسته‌اند. این تصویر بیرونی مثل یک آکواریوم ماشین است که وقتی داخلش می‌شوید دنیای تازه‌ای را می‌بینید؛ دنیایی عجیب که شاید تعریف انسانی طراحی و ساخت و سرهم‌کردن قطعات ماشین باشد.

یک دیوار شیشه‌ای بزرگ و عریض تماشاگران را از بخش کارگران سفیدپوش جدا می‌کند.
پشت دیوارهای شیشه‌ای روی کف زمینی سیار و سرتاسر از چوب درختان افرای کانادایی وجود دارد که ماشین‌ها و کارگران را هر چند دقیقه به سمت جلو حرکت می‌دهد.

روی هر ماشین یک نفر کار می‌کند با ده‌ها دستگاه و جعبه‌های ابزار خاص: یکی صندلی‌ها را می‌بندد یکی چراغ‌های ماشین را سرجایش می‌گذارد، یکی داخل صندوق عقب کار می‌کند و یکی ماشین را روشن می‌کند و دور محل شیشه‌ای می‌چرخد.
همه این مراحل بعد از نشستن موتور و تجهیزات اصلی ماشین در بدنه شکل می‌گیرد که قبلا ربات آن را انجام داده: ربات‌ها همه جا هستند، از جمله در آسانسوری اتوماتیک خودشان موتورها را از انبار بیرون می‌آورند و روی ماشین مورد نظر تنظیم‌اش می‌کنند.

Transparent-Factory-Volkswagen.jpg

همه این مراحل را می‌توانید روی مانیتورهای کنار دیوارهای شیشه‌ای با زدن چند دکمه ببینید و بعد دوباره نگاهی بیاندازید به کاری که کارگران ثانیه به ثانیه انجام می‌دهند. روی زمینی چرخان...با کمترین اتلاف وقت و کمترین حواس پرتی. اینجا دیگر از تصویر یک کارگرعصبی و خستۀ آغشته به رنگ و روغن خبری نیست. فرصت بکنند، لبخندی هم می‌زنند به آن‌ همه نظاره‌گر از پشت شیشه که شاید فقط یکی از آنها در نهایت خریدار یکی از آن ماشین‌هایی شود که نحوه سروسامان‌ گرفتن‌اش را از فاصله چند متری می‌بیند.
طبقه بالا و بالای سر همین کارگران، مهندسان نشسته‌اند با همان لباس سفیدی که کارگران پوشیده‌اند و هر از گاهی پایین می‌آیند و چیزی مثل یک کاغذ یا نقشه به کارگران می‌دهند. رابطه‌ای که از همان بالا با مشتری حفظ می‌شود.
در طبقه دیگری سه تا چهار مدل از همین ماشین‌های در دست کارگران را آماده گذاشته‌اند تا مشتری در آن بنشیند و همه چیز را از نزدیک امتحان کند.

در این محل ساکت و بی‌سروصدا که هر روز تقریبا ۲۵۰ توریست از پشت دیوارهای شیشه‌ای‌اش نحوه سروسامان گرفتن جدیدترین ماشین‌ها را نگاه می‌کنند، نه دود و دم کارخانه وجود دارد، نه زباله‌های سمی. در عوض کنارش پارکی وسیع قرار دارد که اطرافش را مسوولان همین کارخانه دست‌کم ۲۵۰ درخت کاشته‌اند.
مسوولان این کارخانه تلاش می‌کنند که ثابت کنند محیط زیست برایشان اهمیت دارد، آنقدر که بدنه رنگ‌شده ماشین‌ها از شهری دیگر با قطارهای مخصوص روی ریل ترام‌های شهری به این محل می‌رسند تا بدون آلودگی بیشتر، مستقیم به بخش سرهم‌کردن اتاق ماشین بروند.

volkswagen-glass-factory-image.jpg
عکس از اینجا

روزگاری به درخواست مدیران همین کارخانه، اسیرهای جنگی را که در اردوگاه‌های کار اجباری، زندانی بودند برای ساخت بخش مهمی از ماشین جنگی نازی‌ها به کارخانۀ فولـْکـْـس می‌آوردند.
در سال ۱۹۹۸ بازماندگان این بردگان از کارخانه فولـْکـْـس شکایت کردند. کارخانه پذیرفت که در دوران جنگ از ۱۵ هزار برده برای ساخت ماشین استفاده کرده؛ از آن زمان فولکس داوطلبانه مبلغی را به بازماندگان این کارگران می‌پردازد.

August 21, 2011

سیاستمداری که مصاحبه را ترک کرد

کریستین او دونل (Christine Therese O'Donnell) سیاست‌مدار جمهوری‌خواه آمریکایی، چند شب پیش، از مقابل دوربین یک برنامه زنده تلویزیونی با قهر بلند شد و گفت با اینکه سرش به شدت شلوغ است، اما انتخاب کرده به جلسه کاری‌اش دیر برسد ولی نه برای اینکه به سوالات نامربوط درباره روابط جنس.ی جواب دهد.

پی‌یرس مورگان که به جای لری کینگ برنامۀ گفت‌وگوی صریحی را در CNN اجرا می‌کند، درباره کتاب خانم سیاست‌مدار و عضو «جنبش چای» به نام « مشکل‌ساز» با او حرف می‌زد. صحبت‌هایش در مورد عقاید مطرح‌شدۀ خانم او دونل در این کتاب بود؛ از مذهب گرفته تا رابطه دختر و پسر و مسائل مربوط به هم‌جنس.گرایان.

وقتی بحث به عقاید خانم سیاست‌مدار محافظه‌کار درمورد ازدواج ِ هم‌جنس‌.گرایان می‌رسد، کاملا مشخص است که او عصبی شده و مدام تاکید دارد که باید درباره دیدگاه‌های سیاسی و در مورد کتاب‌اش از او سوال شود. در نهایت، بی‌توجه به دوربین و مخاطب می‌گوید می‌خواهد برود و تلاش می‌کند میکروفن‌اش را باز کند.

این مصاحبۀ ناتمام، ساعتی بعد در اکثر شبکه‌های تلویزیونی بازپخش شد. تکۀ آخرش در ده‌ها برنامه آمد و چندین شبکه از این خانم سیاستمدار توضیح خواستند که چرا صحنه را ترک کرد. جواب‌های «او دونل» مدام در حال تغییر است: اول، از برنامه فشردۀ کاری‌اش می‌گفت که باید به آنها می‌رسید و کم‌کم علت کارش را پررویی مجری و سوالات بی‌جا عنوان کرد و حالا بحث به آزار و تعرض (harassment) به او از طرف مجری (مورگان) رسیده.



پی‌یرس مورگان در این چند شب چندین متخصص رسانه، حقوق‌دان و کارشناس آورده و از آنها پرسیده که برداشت آنها از این ماجرا چیست؟
مورگان در رفتارش هیچ تلاشی برای دفاع از خودش ندارد. بیشتر مواقع از این کارشناسان می‌پرسد که آیا واقعا سوال کردن یک مجری درباره بخشی که او دوست دارد، می‌تواند به عنوان آزار و تعرض در برنامه تلویزیونی محسوب شود؟ آیا واقعا شما به عنوان مصاحبه‌شونده در آن شرایط، برداشت‌تان به تصورِ خانم «او دانل» شبیه است؟ آیا جای او بودید، مصاحبه را ترک می‌کردید؟

همه این کارشناسان تا به حالا به مورگان اطمینان داده‌اند که کار او هیچ نقصی نداشته و این خانم سیاستمدار است که به جای تصمیم درست و استفاده از جملات صحیح در جواب، عصبی شده و همه چیز را رها کرده.

آنها می‌گویند ببینید ما کشور را به چه کسانی می‌سپاریم؟ با دو تا سوال درباره موضوعی که باید کم‌کم برایمان عادی شود، از کوره درمی‌روند و از آن بدتر عذر و دلیل‌ و توجیه‌شان است....
آنها بارها خطاب به خانم سیاستمدار در برنامه‌های مختلف می‌گویند؛ حالا که نظر و اعتقاداتت در مورد این موضوع مشخص شده، چاره‌اش یک عذرخواهی است، نه قُلدُری.
_______
مصاحبه دریوتیوب

September 12, 2011

یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱

در شرایطی که تا چند کیلومتری محل برج‌های دوقلو پلیس همه چیز را کنترل می‌کند… مردم با نگرانی و غم، رژه و مراسم را نگاه می‌کنند.. همه جا نوشته‌ها و پوسترهایی چسبانده شده که «هرگز نهم سپتامبر را فراموش نمی‌کنیم»، عده‌ای جوان از راه می‌رسند و فریاد می‌زنند «ده سال از دروغ یازدهم سپتامبر گذشته و حالا وقتش رسیده مردم حقیقت را بدانند».
آن‌ها با پلاکاردهای مختلف و شعارهای همزمان به سمت محل بازسازی و یادبود برج‌های دوقلو می‌آیند و فریاد می‌زنند، همه ماجرای ترور و حمله به برج‌های تجارت جهانی یک کار درونی و خودی بوده که با کمک دیک چنی انجام شده با اهداف اقتصادی و سیاسی که به آن رسیده است.

پلیس‌ها سرجایشان ایستاده‌اند. هیچ‌کدام حتی برای لحظه‌ای جلوی این جوانان را نمی‌گیرند. اما بخش دیگری از پلیس با لباسی آبی رنگ و اسلحه‌ای بر کمر، از آن‌ها عکس می‌گیرند و گوشه‌ای فعالیت‌شان را تماشا می‌کنند. مردم که علایم یادبود این حادثه را بر سر و گردن و لباسشان دارند، از این گروه توضیح می‌خواهند.


بخشی از این تظاهرات مقابل محل برگزاری مراسم یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ در نیویورک

این‌ها جوانانی هستند که از سرتاسر آمریکا برای این مراسم خودشان را به نیویورک رسانده‌اند. بعضی‌هاشان به گفته یکی از همین جوانان در بعضی از فرودگاه‌ها ممنوع‌الخروج هستند و برای همین بعضی از تگزاس و کرانه غربی آمریکا، خودشان را از راه جاده به محل رسانده‌اند. در کنار آنها، یکی از استرالیا آمده، یکی از دانمارک.. یکی از لندن و یکی از آلمان… این‌ها بچه‌های چندین سازمان غیردولتی هستند که معتقدند حمله تروریستی سال ۲۰۰۱ در آمریکا فقط یک بازی بوده برای پوشاندن جریان جنگ عراق و افغانستان.

با یکی از اعضای اصلی‌شان که روزنامه نگار هم بود، حرف زدم. جواب‌اش در مورد منافع داخلی آمریکا با وجود چنین ایده‌ای، این بود که فقط در صورت اتفاقی چنین مهیب کشوری مثل آمریکا می‌توانست همه اطلاعات و زندگی شخصی مردم را در دست بگیرد: ماشین‌شان را بگردد، توی فرودگاه‌ها همه اطلاعات‌شان را ثبت کند، دستگاه‌های اسکنر عظیم در سرتاسر کشور و حتی خارج از آمریکا بگذارد و همه چیز را کنترل کند.

او از ساختمان شماره هفت می‌گفت که در خبرها و تحلیل ها کمرنگ است: ساختمانی که عصر یازدهم سپتامبر ۲۰۱۱ ناگهان فرو ریخت… ساعت‌ها بعد از حمله به به دو برج. ساختمان عظیمی که بسیاری از معماران و متخصصان نحوه فروریختن‌اش را مشکوک خوانده‌اند، اما مسوولان دلیلش را آتش سوزی اعلام کردند.

از دید این جوانان که اسم سازمانشان را هم همین گذاشته‌اند، این ساختمان با برنامه‌ریزی دقیق درست بعد از ماجرای صبح یازدهم، با یک روش انفجار کلاسیک فرو ریخته است. این جوانان می‌گفتند، طیق تحقیق متخصصان، در خاکستری که از ماجرا مانده، مشخص شده که مواد منفجره در بخش‌های زیرین آن وجود داشته است.

وقتی اسم ایران آمد، جوان روزنامه‌نگار گفت به هر حال ده سال از ماجرا و تاریخ مصرف القاعده گذشته و نیاز به حرف‌ها و کشفیات تازه است؛ حالا آمریکا دنبال دشمن جدید می‌گردد که می‌تواند ایران باشد. او به شرایط تازه جهانی علیه ایران اشاره می‌کرد؛ شرایطی که تهدیدهای حمله و جنگ علیه ایران را پررنگ‌تر می‌کند…

این فیلم اطلاعات بیشتری درباره فعالیت‌های بچه‌های این سازمان می‌دهد. فیلمی درباره اسناد موجود در مورد عمدی بودن فروریختن ساختمان شماره هفت در نیویورک.

September 23, 2011

شماره ۵۷۵، خیابان کاسترو، سن‌فرانسیسکو

بیشتر بعد از نمایش یک فیلم در همین سال‌های اخیر معروف شد. آنقدر که خیابان و منطقه را بیشتر به اسم او می‌شناسند.
هاروی میلک همان مردی است که در مبارزه علیه هم.جنس‌.گر‌اترسی در آمریکا نقش مهمی داشت.

همان کسی که در دهه هفتاد میلادی از نیویورک به کالیفرنیا رفت. در محله‌ای به نام کاسترو در سانفرانسیسکو مغازه‌ای باز کرد و اسم‌اش را « دوربین کاسترو» گذاشت: مغازه‌ای که کاربردش خیلی زود از محل کسب درآمد کارهای مرتبط با عکاسی، تبدیل به جایی برای مشاوره هم.جنس.گرایان آمریکا و همینطور کمپین انتخاباتی شورای شهر شد. مردی که معروف شد به اولین سیاستمداری که روشن و واضح از هم.جنس.خواهی خودش گفت و از بقیه خواست، ترسی از شرایط خود نداشته باشند.

هاروی میلک در نهایت به خاطر همین تفکر کشته شد.
محل زندگی و کارش در مغازه دوربین‌فروشی‌اش که روزی مکانی بود برای صلاح و مشورت، کمک به هم.جنس.گرایان مشکل‌دار و جایی برای حرف‌های متفاوت در مورد بخشی از مردم جامعه آمریکا، حالا فروشگاهی است با اسم و لوگوی حقوق انسانی. در این مغازه انواع اشیا و لباس‌ها را با اسم و عکس و گفته‌های هاروی میلک می‌فروشند. پشت مغازه هنوز آثار زندگی هاروی میلک وجود دارد: هنوز تلفن او همانجاست؛ در مرکز پاسخگویی به کسانی که به خاطر شرایط زیستن متفاوتشان با اکثریت مردم، از سر ناامیدی و گاهی در آستانه خودکشی با او تماس می‌گرفتند. همان که مردم شماره‌اش را می‌دانستند، برای دردل یا مشاوره و به سادگی صدای میلک را می‌شنیدند که برای آنها از امید می‌گفت.
هنوز هم در محله کاسترو او مشهورترین فرد است. هنوز اسم‌اش که بیاید عکاسی قدیمی‌اش را نشان می‌دهند و از روزهای سختی می‌گویند که او با صاحب مغازه‌های اطراف باید سر ساده‌ترین مساءل به خاطر دیدگاه‌اش در مورد همج.جنس.گرایی درگیر می‌شد. اما هیچ‌وقت ناامید نمی‌شد.

او در همه سخنرانی‌های کوتاه و صمیمانه‌اش همیشه از «امید» گفت. از امیدی که باید در جامعه پخش شود.
هاروی میلک یک بار در یکی از همین سخنرانی‌هایش قبل از ترور گفت که بعد از انتخاب شدن‌اش و ورودش به سیاست، جوانی به او تلفن کرده و از او تشکر کرده. او تازه امیدوار شده و تنها کاری که ما می‌توانیم بکنیم همین است: همین‌که برای یک دنیای بهتر، برای فردای بهتر، به دیگران امید دهیم.
بدون امید، نه فقط هم.جنس.گراها بلکه سیاه‌پوست‌ها، افراد مسن، معلولان و در نهایت آمریکایی‌ها همه تسلیم می‌شوند.

توصیه او به کسانی که هم.جنس.خواهی برای خود و خانواده‌شان یک «مساله» است این بود که یا باید همیشه گوشه‌گیر بمانید و هیچ‌وقت آن را رو نکنید یا خودکشی کنید. یا وقتی شنیدید یک سیاستمدار هم.جنس.گرا در سانفرانسیسکو فعالیت‌اش را شروع کرده، به ایالت کالیفرنیا بیایید یا همانجایی که هستید بمانید و برای حقوق‌تان مبارزه کنید.



You Cannot Live On Hope Alone

می‌توانید بخشی از خیابان کاسترو و محل سابق زندگی و کار هاروی میلک را همراه با یکی از سخنرانی‌های معروف‌اش در این فیلم ببینید.

December 24, 2011

خودبیزاری

فیلم مستند چشم‌های غربی، روایت دو زن کُره‌ای و فیلیپینی است که در کانادا زندگی می‌کنند و معتقدند نگاه جامعه به آن‌ها به خصوص به خاطر فرم کشیده چشمانشان چندان خوب و دلچسب نیست، پس چشم‌ها را به دست جراح زیبایی می‌سپارند تا برای آن‌ها چشم‌های درشت‌تر و خطی بر بالای مژه‌هایشان ایجاد کند تا شاید این طوری به معیارهای زیبایی غربی، نزدیک‌تر شوند.

آن‌ها مثل بسیاری از مهاجرانی که در جامعه نو، نگاه سنگین همسایه‌های جدید را می‌بینند (یا خیال می‌کنند جامعه به آن‌ها نگاه خوبی ندارد و منفی بافی می‌کنند) دچار خودبیزاری (Self-hatred) شده‌اند.

asian-eyelid-blepharoplasty.jpg

آن‌ها شبانه روز از طریق رسانه‌ها و بر در و دیوار شهر، تصویرهایی از زیبایی معیار می‌بینند. حتی مردم جامعه جدید هم در معرض تبلیغاتی هستند که ممکن است آن‌ها را دچار خودبیزاری کند؛ عکس‌های پُرشمار و معروف «پیش از - پس از» (Before - After) به آن‌ها «خود ِ بد‌»شان را نشان می‌دهد و راه ِ «خوب بودن» را برایشان مشخص می‌کند.

در این جوامع، کوچک‌ترین اظهار نظر صریحی درباره بد بودن یک‌ نژاد یا گروه از جامعه می‌تواند به دردسر بزرگی مثل از دست دادن شغل یا زندان ختم شود، اما رسانه‌ها می‌توانند با جادوی تصویر، همین شعارهای صریح را لای زرورقی خوش رنگ ولعاب به خورد جامعه بدهند.

به همین دلیل و علت‌های مشابه، گروه‌هایی از مردمِ همین جوامع، برنامه‌هایی شبیه «تلویزیونت را بکُش»، «تلویزیون‌ها را خاموش و زندگی را روشن کن» یا «هفته بدون تلویزیون» ترتیب داده‌اند. این برنامه که با استقبال میلیونی مردم روبرو شده حالا اسم .تازه‌ای دارد: «هفته سم زدایی دیجیتال» یا یک هفته زندگی بدون کامپیو‌تر و وسایل دیجیتال مشابه

این فیلم ۳۹:۳۰ دقیقه‌ای را می‌توانید رایگان در اینجا ببینید.

January 15, 2012

وقتی مردم بیگانه می‌شوند

ظاهراً در یک دوره‌هایی مردم بعضی جاها نسبت به جامعۀ‌شان بی‌تفاوت و بیگانه شده‌اند؛ سرگذشت و سرنوشت نمونه‌های قدیمی‌اش در افسانه‌ها آمده، داستان قوم‌هایی که از روزگارشان غافل ماندند و سرگرم این‌و‌آن شدند تا عذابی از آسمان فرود آمد و مردمان بازیگوش را چنان بلعید که از آنها و سرزمین و روزگارشان جز افسانه‌ای باقی نماند.

در روزگار ما «موری لوین»، حالِ مردم ِ این‌جور جاها را با مفهومی به نام «بیگانگی اجتماعی» توضیح داده‌است. (در جایی برای نمونه، رفتار بخشی از کارگران آمریکایی را در دوره تاریخی خاصی بررسی کرده و مثال زده‌.)
او «بیگانگی سیاسی و اجتماعی» را حالتی می‏داند که بر اساس آن، فرد خود را به عنوان بخشی از روند سیاسی- اجتماعی جامعه نمی‌داند و معتقد است رأی او و شرکت او در امور اجتماعی، موجب تغییری نمی‏شود. لوین معتقد است، بیگانگی سیاسی‌-اجتماعی می‏تواند در احساس بی‏قدرتی، بی‏معنی بودن، بی‏هنجاری و احساس بیزاری و تنفر بروز کند.

در احساسِ بی‏قدرتی، فردْ کنشِ سیاسی- اجتماعی خود را در تعیین مسیر وقایع، بی تأثیر می‌داند. این احساس ناشی از این عقیده است که جامعه، نه توسط مردم و رأی‏دهندگان، بلکه توسط اقلیت با نفوذ و قدرتمندی که برخلاف نتیجه انتخابات، در موضع اداره جامعه باقی مانده‏اند، کنترل می‏شود. احساس بی‏معناییِ سیاسی، ممکن است به دو دلیل در فرد بروز کند:

نخست این‏که، فرد به علت نبودنِ تفاوت حقیقی میان کاندیداها، مشارکت اجتماعی و سیاسی را (مثل شرکت در انتخابات)، بی‏معنا تصور کند و دیگر این‏که به دلیل نبود ِ اطلاعات لازم، گرفتن تصمیم عاقلانه را ناممکن بداند.*

شاید همان‌طور که گاهی اوقات آدم‌ها دچار از خودبیزاری می‌شوند، جامعه هم دچار نوعی بیگانگی می‌شود که به صورت از خودبیزاری، بی‌تفاوتی یا آشوب و شورش خودش را نشان می‌دهد؛ هر چند نشانه‌هایی که در مقالۀ لوین آمده، بسیار شبیه اتفاق‌هایی است که بیشتر در کشورهای دیکتاتوری می‌بینیم، اما به نظرم سبک زندگی امروز و شیوه‌ای که دولت‌ها و گردانندگان اقتصاد در کشورهای پیشرفته هم در پیش گرفته‌اند، کم‌کم عوارض جانبی مشابهی را در قالب جنبش‌های مدرن، بروز می‌دهد.

* از مقاله بیگانگی؛ مانعی برای مشارکت و توسعۀ ملی: بررسی رابطۀ میان بیگانگی و مشارکت اجتماعی و سیاسی

April 5, 2012

چه‌کسی ماشین برقی را کشت؟

عجیب نیست که یک شرکت بزرگ خودروسازی ماشینی را که از نظر فنی خیلی موفق است، به تولید انبوه برساند ولی بعد از مدتی تولیدش را متوقف کند و حتی ماشین‌های نوی مانده در انبار را هم نابود کند؟
عجیب‌تر این‌که این ماشین یک خودروی تمام‌برقی (نه هایبریدی یا هیدروژنی) با آلایندگی صفر و بدون اگزوز و بی‌صدا باشد.

عکس از: http://en.wikipedia.org/wiki/File:Ev1_crush5.jpg

فیلم مستند «چه‌کسی خودروی برقی را کشت؟» سرگذشت همین ماشین موفق یعنی جنرال موتورز ای‌وی-١ را نشان می‌دهد که از سال ١٩٩٦ تا ١٩٩٩ در آمریکا تولید شد.
در این فیلم ٧ عامل به عنوان متهم‌های قتل این موجود مفید و بی‌آزار معرفی می‌شوند:

- شرکت‌های بزرگ نفتی (تولید انبوه خودرویی که با برق کار کند، سود این شرکت‌ها را به‌شدت کم می‌کند این شرکت‌ها متهم‌اند که با خرید امتیاز اختراع و تولید باتری‌های ویژه این ماشین‌ها، جلوی تولید انبوه آنها را گرفتند.)

- شرکت‌های خودروسازی (هزینه نگهداری و تعمیر این ماشین‌ها در مقایسه با ماشین‌های بنزینی و گازوئیلی بسیار کم‌ بود و تقریبا نیازی به بعضی قطعات یدکی و مواد مصرفی پرمصرف (در واقع پرسود) مثل صافی‌های مختلف روغن، هوا و سوخت نداشتند. خودروسازها خودشان این ماشین را کشتند تا سودشان کم نشود.)

- اداره هوای پاک کالیفرنیا (این اداره به تصویب قانونی که خودروسازها را مجبور به تولید ماشینی با آلایندگی نزدیک به صفر می‌کرد، کمک نکرد.)

- دولت فدرال آمریکا (دلایل مشابه دلیل قبل.)

- باتری‌ (باتری این ماشین‌ها به اعتقاد بعضی منتقدان، کارایی خوبی نداشت.)

- پیل سوختی (دولت و شرکت‌های بزرگ از طرح خودروهای هیدروژنی در برابر خودروی تمام برقی پشتیبانی کردند.)

- مصرف‌کنندگان (منتقدان می‌گویند کسانی که ماشین برقی را یک محصول دوست‌داشتنی و پرطرف‌دار می‌دانند دچار توهم‌اند؛ مردم در آمریکا علاقه‌ای به خرید این ماشین کوچک و سبک نداشتند.)

البته در فیلم می‌بینیم وقتی مردم جلوی انبار جنرال موتورز که هنوز تعدادی ماشین برقی در آن پارک‌شده، تظاهرات می‌کنند و حاضر می‌شوند همه این ماشین‌ها را یک‌جا و نقد بخرند، جنرال موتورز پیشنهادشان را رد کرده و با دخالت پلیس همه ماشین‌های نو را به صحرای نوادا می‌برد و اوراق‌شان می‌کند:

عکس از: http://en.wikipedia.org/wiki/File:Ev1_crush5.jpg

خیلی‌ها معتقدند اینجا هم توهم توطئه باعث شده مردم فکر کنند، دست‌های پنهانی پشت ماجرای حذف ماشین برقی است. یکی از این آدم‌ها می‌گوید ماشین برقی پروژه موفق و پول‌سازی برای جنرال موتورز نبود و فقط به همین دلیل آن را کنار گذاشت. او معتقد است جنرال موتورز حتی اگر بتواند ماشینی بسازد که با کود خوک کار کند و از آن پول دربیاورد، آن را به تولید انبوه می‌رساند.

اجتماعی

بایگانی مطالب اجتماعی

کتاب موضوع قبلی

داستان کوتاه موضوع بعدی

صفحه اول | بایگانی