صفحه اول

بایگانی داستان کوتاه

March 26, 2007

عابر بانک

red-hat.jpg

- اصلا پول دارم.همین قدر که تا ونک بروم کافی است.بقیه اش را بالاخره از یکی از عابر بانک های کثافت سر راهم می گیرم.
لج کرده و می خواهد خودش کارت را بکند توی سوراخ آن بانک های فوری کنار خیابان ها که هیچ کدامشان کار نمی کنند.باران می بارد.جای پارک نیست.سرما استخوان ها را می ترکاند اما مردم با سرو کله پوشیده همینطور عرض خیابان را طی می کنند.کنار جواهر قروشی ها می ایستند.نگاه می کنند.قیمت مانتو و کاپشن های تاناکورای مغازه میدان ولیصر را می پرسند و رد می شوند.

ساعت از چهار عصر گذشته.باید ساعت دو می رفت سر کار.امروز باید بروم خانه خواهرم.می خواهم کتاب و سی دی برایش بگیرم اما ته مانده پولم را صبح بابت شارژ خانه دادیم و او قول داد تا عصر پول را برساند تا بروم خرید.
برای چهارمین بار از جلوی خیابان آبان عبور می کنیم.حتی یک جای پارک برای ماشینمان نیست. دارم می گویم مرا پیاده کن..تو را خدا..خسته شدم از بس همین راه را رفتیم و آمدیم…اصلا پول نمی خواهم.

اما می پیچد توی کوچه، رو به روی بازار بهجت آباد.حرف نمی زند اما از کوبیدن در ماشین می فهمم به اندازه من عصبانی است، با این حال حق ندارد حتی ذره ای از این عصبانیت را به گردن من بیاندازد.آدم قهاری است در مقصر پیدا کردن اما اینبار این خودش بود که پولم را برداشت و قبول نکرد دیرتر شارژ را بدهیم تا امروز را بگذرانیم…خودش بود که گیر داد امروز می رساندم خانه خواهرم..خودش خواست در این ترافیک وسط هفت تیر نگه دارد و جریمه شد..خودش جای دو تا پارک ماشین را از دست داد و جلوتر که رفت دیگر از آن جاهای خالی خبری نبود…خودش گیر داده که پول را برایم از این سوراخ های فوری به اسم عابر بانک بگیرد ..انگار چلاقم خودم…

سوییچ را گذاشت روی ماشین ،موبایلش را برداشت و رفت تا به جای اینهمه ایستادن پشت چراغ قرمز،پیاده جایی را پیدا کند برای این کارت آشغال بانک که قرار است به همه بانک های موجود در سیستم شتاب بخورد.

باران شدید تر شده.جوری پارک کرده که نمی توانم در را باز کنم.شیشه را می کشم پایین تا از این خفه گی و بغض نجات پیدا کنم،باران می زند تو و لباسم را خیس می کند.سردم شده.کمربند ماشین قفل شده و باز نمی شود تا دستم به سوییچ برسد و بخاری را روشن کنم.مردم با ماهی ومیوه و گوشت از بازار بهجت آباد بیرون می آیند.

پول نمی خواهم.به درک که شب تولد خواهرم است،بعدا برایش هدیه می گیرم.می خواهم بروم خانه.

پسر نوجوانی جلو می آید.دوروبرش را نگاه می کند.حس میکنم می خواهد در ماشین را باز کند و هر چه دارم از دستم بقاپد.چیزی ندارم اما هیبت طلبکارانه و نگاه مرموزش می ترساندم.در را قفل می کنم.نگاهم می کند و کنار ماشین روبرویی می ایستد؛ 206 نقره ای.

دارم به صورتش نگاه می کنم که دماغ گنده تازه بالغ شده اش در آن به زور جا شده که زیپ شلوارش را پایین می کشد.بهت زده و غریب نگاهم را می دزدم.دنبال کسی می گردم که ا ز آنجا رد شود تا شاید پسر خجالت بکشد.

اطراف را نگاه می کند و لحظه ای بعد بخار آبی را می بینم که از کنار پسرک روی سپر عقب 206 نقره ای بلند می شود.سعی می کنم وانمود کنم نمی بینم اما می داند که می دانم و فهمیده ام.شلوارش را بالا می کشد و زیپش را می بندد.
از ترس حمله گرگ ،همان جا نشسته ام روی صندلی و از هیجان می لرزم.از جلویم رد می شود و با نگاه موذیانه به قیافه ام، می پیچد توی خیابان .کف و زردی اثرش در میان بارانی که کند تر شده، از روی پژو پایین می ریزد و میان آب پیاده رو حل می شود.

موبایلم آنتن ندارد.نمی توانم شماره اش را بگیرم و داد بزنم پول نمی خواهم.ماشین را هم خودت ببر..بیا تحویل بگیر سوییچ را و بگذار من بروم.

هر چه می گیرم صدای نخراشیده زن 30 ساله می گوید مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد….و نیست…
قفل کمربند را با ضرب و زور باز می کنم. از درراننده پیاده می شوم…ماشین را با سوییچ رها می کنم…با کیف و وسائلم روی صندلی…

بارانی که از پنجره زده بود ، باعث شده کیف سورمه ای به پالتوی سفیدم رنگ بدهد…به جهنم…می روم وسط شلوغی… مردم دیوانه شده اند…هنوز پشت ویترین مغازه ها، طلای زرد و سفید را مقایسه می کنند و نمی دانند من می خواهم از او جدا شوم.
هیچکدام از اینها نمی دانند،امروز همه عابربانک های کریمخان و شاش آن پسرک کمکم کرد تصمیم بگیرم باید شاشید به این زندگی.


آزاده
اسفند 85

داستان کوتاه

بایگانی مطالب داستان کوتاه

اجتماعی موضوع قبلی

شعر موضوع بعدی

صفحه اول | بایگانی