« رسانه‌ای که من می‌بینم | Main | شَک »

خبرنگاری بدون توهّم و جَو گیری

دیوید فراست یک مجری بریتانیایی معروف است که تا سی چهل سال پیش برنامه‌های سرگرم‌کننده، گفت‌وگو و گزارش درباره سلبریتی‌ها و حاشیه‌های آنها تهیه و اجرا می‌کرد.

او یک روز که در تلویزیون ماجرای مربوط به واترگیت را می‌بیند و بعد نیکسون که همه چیز را انکار و در نهایت از ریاست جمهوری آمریکا استعفا می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که اگر سراغ این رئیس‌جمهور آمریکا برود که آبرویش ریخته، می‌تواند چه برنامه پرمخاطبی درست کند و چقدر آگهی در آن زمان خاص پخش کند.
با تهیه کننده که در میان می‌گذارد و هرکسی که اهل سیاست است، به او می‌گو‌یند دیوانه شده.

از دید همه آنها احمقانه بود برای کسی که فقط با هنرپیشه و خواننده‌ها حرف زده و برنامه جدی خاصی اجرا نکرده، برنامه‌ریزی کنند تا یک گفت‌وگوی سیاسی جدی و داغ انجام دهد، آن هم با موضوعی که نیکسون در موردش با هیچ خبرنگار حرفه‌ای آمریکایی حرف نزده.

نیکسون اما وقتی مرور می‌کند کارنامه سراسر خوشحال فراست را تصور می‌کند که خب! بهترین فرصت است برای اینکه از خودم مقابل دوربین دفاع کنم وقتی حریفم اصلا در حدی نیست که بتواند با من حتی هم‌کلام شود.

آنها قرارداد می‌بندند؛ ریچارد نیکسون 600 هزار دلار به علاوه 20 درصد از هر سودی که از پخش مصاحبه عاید شود، می‌خواهد.

Frost Nixon

در چند جلسه دو ساعته این مصاحبه ضبط می‌شود. در دو سه جلسه اول فراست خودش را نشان می‌دهد؛ یک مجری ساده تلویزیونی که امکان دارد دقایق زیادی میکروفون را دست مصاحبه‌شونده مثلا هنرپیشه‌اش بدهد تا حرف‌های خاله‌زنکی بزند.

فراست یک محقق و یک روزنامه‌نگار را استخدام کرده تا برایش تحقیق کنند و از حرف‌های نیکسون سوتی بگیرند.

آنها با همه تلاشی که کرده‌اند، از وضعیت موجود قطع امید می‌کنند. معلوم می‌شود که فراست این کاره نیست. او اهل چالش و مچ‌گیری و حتی قطع‌کردن صحبت‌های مصاحبه شونده نیست.

هرچقدر هم که یادش داده بودند که چطور سوال را شروع کند و دقیقا چه کلمه‌ای را انتخاب کند تا حساسیت مصاحبه شونده برانگیخته شود، او گویا استعدادی ندارد.

اما با یک اتفاق معلوم می‌شود بیشتر از هر چیزی نیاز هست که او از جَوگیری دربیاید؛ او سرمست از پیروزی‌های قبلی‌اش در کارهای پیشین و با اعتماد به نفس است. هرقدر نقاط ضعفش را می‌گویند، نمی‌پذیرد.

بالاخره در آخرین روز مصاحبه همه چیز تغییر می‌کند. به چند دلیل؛ یکی اینکه با او تماس می‌گیرند که کارش را در استرالیا از دست داده و به زودی کارش را در لندن هم از دست خواهد داد و این به این معناست که اینقدرها هم آدم ناب و یگانه‌ای نیست که فکر می‌کند.
دوم نیکسون در مستی به او زنگ می‌زند و حرف‌هایی می‌زند که الهام بخش چند سوال کلیدی است. مکالمه تلفنی که بعدا خود نیکسون یادش نمی‌آید.

این زمان هست که او از جَوگیری در‌می‌آید و به جای اینکه طبق معمول به مهمانی‌های شبانه‌اش برود بدون دلشوره برای مصاحبه، شروع به تحقیق می‌کند.
نوارهای لو رفته را بررسی می‌کند. تناقض‌ها را متوجه می‌شود. با محقق‌اش خلوت می‌کند و از اطلاعات و بررسی‌ها و کمک‌های فکری او نهایت استفاده را می‌کند. شروع می‌کند به فکر کردن و پیش‌بینی جواب‌های احتمالی که در صورت شنیدن جواب الف باید سوال فلان را بپرسد. مهم‌تر از اینها می‌پذیرد که این‌کاره نیست و باید روشش را تغییر دهد و یاد بگیرد.

نتیجه‌اش می‌شود مصاحبه‌ای که هنوز در طول تاریخ، یکی از پربیننده‌ترین مصاحبه‌های سیاسی دنیاست و در این چند دهه هم از آن فیلم ساخته شده( که نامزد اسکارامسال است)، هم در موردش کتاب نوشته شده و هم روی صحنه تاتر اجرا شده.

نیکسون در این مصاحبه تایید می‌کند که باعث سرشکستگی مردم آمریکا شده و برای اولین بار - در لفافه- اعتراف می‌کند که اشتباه کرده.

آخر این مصاحبه احتمالا به این نتیجه می‌رسد که به هرحال نباید حریف را دست‌کم بگیرد، به همان اندازه که فراست متوجه شده باید حریف را قدَرتر از آنی بداند که جلویش لم بدهد و با اعتمادبه‌نفس ظاهری، تصور کند پیروز ماجراست.

فراست بعد از این موفقیت تازه متوجه طنین و شور مصاحبه‌های سیاسی و جدی می‌شود.

سِر دیوید فراست حالا در سن شصت‌ونه سالگی، یک برنامه در الجزیره دارد که با سیاستمداران مختلف جهان گفت‌وگو می‌کند، سفر می‌رود و در مورد اتفاق‌های مختلف غیرسرگرمی کنجکاوتر است.