صفحه اول

بایگانی نقد فیلم

April 24, 2007

آلمانی خوبی وجود ندارد

good German


به دلیل روشنی رفتم تا "آلمانی خوب"را ببینم،اما بعد از نیم ساعت ،پشیمان شدم .
فقط به خاطر آن دلیل خاص نشستم و در طول فیلم فقط به دلیل فکر کردم تا بازی های بد و بی منطقی داستان اذیتم نکند.

استیون سودربرگ، پیش از این تعلیق و هیجان را در یازده ودوازده یار اوشن تجربه کرده بود ودر فیلم های دیگرش هم ذوق و دقتش ثابت شده بود.

اما در این فیلم،شاید چون می خواهد مدام بقبولند که سال های جنگ جهانی را می بینیم،کسالت آور شده و مخاطب را سرحال نگه نمی دارد.تصاویر شهر و آثار جنگ با کمی دقت همان دکورهای همیشگی فیلم های تاریخی هستند .با اینکه گفته می شود عکس های فرانک کاپرا برای پسزمینه کار شده اند،اما از مصنوعی بودن فضا کم نمی کند..

- کیت بلانشت نه زیبایی اینگرید برگمن را دارد و نه بازی در خور، به نظر می رسد، سعی می کند تنهایی و غم درونش را با ناله کردن و نگاه های سرد نشان دهد.
- جرج کلونی با همه خوبی اش ،به درد این نقش نمی خورد.
- دوربین به زور کادرهای معروف دوران همفری بوگارت و جیمز استیوارت را می بندد و اداهای ساده ای از هیچکاک برای رمز گشایی ،در کل فیلم آنقدر تکرار می شود که خسته ات می کند.

اصرار سودربرگ را برای این بازگشت به دوران معصومیت سینمای هالیوود می توان درک کرد اما چرا با این تکنیک و فن آوری قوی،حتی نتوانسته ذره ای مخاطبش را به آن روزها ببرد یا نشان دهد می تواند روایت خوبی از این کتاب(آلمانی خوب) به تصوبر بکشد.
شاید هم خلوص و زیبایی آن روزها دیگر وجود ندارد؛ حتی اگر از موسیقی آن دوران استفاده شود یا سراغ بازیگرانی برویم با چهره ای کلاسیک،باز هم چیزی لنگ می زند ...

April 30, 2007

رویای خانواده ساده و کم درآمد آمریکایی

اگر از تنهایی خسته اید،ازرفتن به خیابان های این روزها وحشت دارید،ازمفهوم خانواده سردرگم،یا ازپیدانکردن یک فیلم سرگرم کننده که به شعورتان توهین نکند،بی حوصله،پیشنهاد دیدن Little miss sunshine را روی هوا بزنید.

Little-Miss-Sunshine

اگر در مود فیلم دیدن هم نباشید،هفت دقیقه اول فیلم سر ذوق می آوردتان، مدام کلنجار می روید برای پیشگویی آخر فیلم؛ بعد از میز شام ،وقتی مشخص شد ،خانواده پرمشکل قرار است برای رساندن اولیو(دخترک جذاب فیلم)به کالیفرنیا برای حضور در مسابقه لیتل میس سانشاین،حرکت کنند،حدس می زنید آخرفیلم را می دانید.
وقتی می فهمید هزینه پرواز برایشان سنگین است و ترجیح می دهند با فولکس داغون راه بیفتند،فکر می کنید؛آها! یک فیلم جاده ای معمولی با پند و اندرز آدم شدن قهرمان ها ته سفر.

وقتی ماشین وسط جاده خراب می شود،فکر می کنید که خب! به مراسم نمی رسند دیگر.
وقتی پدربزرگ می میرد،پیش بینی می کنید،دیگر زمان برگشتن است و شکست دخترک در همه رویاهایش.
زمانی که اولیو با آن همه سادگی روی صحنه می رود و بین دختر کان بزک شده و باسمه ای در کمال سادگی می درخشد،یقین پیدا می کنید،که او می برد و چشم همه را در می آورد که با این بی پیرایگی هم می توان زیبا بود.

و وقتی او همه سادگی و زیبایی کودکانه اش را با استریپ تیز روی صحنه نابودمی کند،شوک نهایی بر شما وارد می شود.

اینجاست که می فهمید،برای نشان دادن خانواده خوشبخت،لازم نیست همه به هدف هایشان برسند تا لقمه کارگردان را قورت دهید.نیازی ندارد جوان خلبان شود و پدرو مادر پشیمان از بحث های احمقانه.لزومی ندارد دخترک کاپ زیبایی را در دست بگیرد و بین خطوط تیتراژ لبخند بزند.

یک فیلم در کمال سادگی،بدون حرکات پیچیده دوربین و بدون کارگردانی سختگیرانه و نامنسجم،آنقدر خوش ساخت از کار در می آید که مفهوم واقعی "حال بردن"را رو می کند.
اگر دلیلی داشته باشید که از این فیلم خوشتان نیاید،سادگی و قصه سرراست آن است.شاید دیدن "بابل " یا" دختران رویایی" را با همه سروصدا و تکنیک های سینمایی،به چنین آرامشی ترجیح دهید.شاید دلیلی هم که این فیلم در اسکار مظلوم ماند،همین باشد.

برای همین اول ببینید،حوصله دیدن فیلمی درباره خانواده بدون زورچبانی مفاهیم مربوط به استحکام و گوش کردن به حرف بچه و رویای خانواده را تحقق دادن،دارید،یا نه...بعد از فیلم لذت ببرید.

May 13, 2007

گله ای خوب برای چوپان آمریکایی

"-ایتالیایی ها خانواده و کلیسا دارند و به آن می نازند،یهودی ها به سنت هایشان افتخار می کنند.ایرلندی ها به سرزمین شان.حتی سیاهان به موسیقی وآوازشان افتخار می کنند.شما آمریکایی ها چه دارید که پشتتان باشد؟"

"-ما ایالات متحده آمریکا را داریم که شما ایستادید و نگاهش می کنید......"

بخشی از مکالمه ادواردویلسن با شهروند آمریکایی ایتالیایی الاصل..

the good shepherd

در چوپان خوب قرار است بدانیم مفهوم اعتماد و امنیت چیست ؟قرار است هدف شکل گیری سازمان سیای آمریکا را درک کنیم و در همین ماجرا مدام توی مخمان برود که همه اینها برای حفظ ملت و دولت آمریکا بوده و هست.

ادوارد ویلسن یکی از افراد مرکزی سازمان سیای آمریکاست که قرار است در این سفر شناساندن با او همراه شویم.خوشبختانه سردی،سکوت و ناملایمتی هایی که او برای از بین بردن انسان ها دارد،آزارمان نمی دهد.می پذیریم که او برای حفظ امنیت در آمریکایی که به او یاد می دهد به هیچکس اعتماد نکن،آدم ها را راهی مرگ می کند؛از نامزد جاسوسه پسرش گرفته تا استادش.

قبول می کنیم که او چاره ای ندارد و نمی تواند حتی به همسرش وابسته شود چون اگر دوستش داشته باشد،باید به او اطمینان کند.
می پذیریم که اول سازمان بونزبرای آمریکا(هسته اولیه شکل دهنده سازمان سیا)و بعد خدا اهمیت دارد.
قبول می کنیم آمریکاست که در جنگ سرد و گرم مغز متفکر و کاردرست ماجراست و اگر اتفاق اشتباهی بیفتد مربوط به خیانت یا اعتمادی است که باید در نطفه خفه شود.

قرار است در تمام این فیلم ماجرا را وابسته به اتفاقات ناامنی ببینیم که سازمان پر قدرت اطلاعات آمریکایی سروسامانش می دهد.ناامنی که حتی در روابط خصوصی خانواده های سازمان جاسوسی آمریکا هم هست اما به راحتی! از بین می رود.

با همه اینها شاید تنها حسی که ازچوپان خوب رابرت دنیرو می گیریم؛همین ناامنی لابه لای زندگی ست که برای خیلی از ایرانی ها آشناست....

June 7, 2007

کوبای گمشده و بدون چه گوارا

فیلم شهر گمشده را با همه ضعف ها ومشکلات ساختاری به خیلی از فیلم هایی که در مدح چه گوارا ساخته شده ،ترجیح می دهم.
فیلم را سال پیش دیدم اما امروز اتفاقی به لینکی رسیدم در موردش ویادم آمد حسی را که قبلا نسبت به این فیلم داشتم.

lostCity

درست یا غلط،اندی گارسیا بعد از 18سال تحقیق و نوشتن ،در این فیلم، بخش ظلم و سیاهی زمان حضور "چه" و" کاسترو" را نشان می دهد.کاری که خیلی از فیلمساز های ما دوست دارند انجام دهند در مورد برهه های تاریخی ایران و نمی توانند.

شاید این فیلم برای خیلی از جوانانی که تصویر مبارز موردعلاقه شان را روی تی شرت وکوله شان دارند وعاشقانه از خاطرات سفربا موتورسیکلت برای هم قصه می گویند،قابل تحمل نباشد اما وقتی در چند صحنه این فیلم با زورچپانی گروه مبارزان "چه" روبه رو شوند،نگاهشان کمی تغییرپذیر خواهد شد.

شهر گمشده درباره زندگى صاحب يك رستوران و كلوب به نام فيكوفيلاو (با بازى خود او) است. فيكو بزرگترين فرزند درميان سه برادر و متعلق به يك خانواده سطح بالا در شهر هاوانا است با پدری که استاد دانشگاه است ومورد تأييد مردم .

فيكو با كسانى كه براى روى كار آمدن فيدل كاسترو و ساير انقلابى ها در كوبا تلاش و مبارزه مى كنند چندان موافق نيست، اما برادرانش با اين موج همسو هستند و مايل اند كه «ديكتاتور فول جنسيو باتيستا» بركنار شود و كاسترو سركار آيد. در این راه دو برادرش را از دست می دهد اما یکی از مهم ترین دلایل تنفرش از سردمداران جدید کوبا ،دیدگاه آنها نسبت به هنر است.

او در رستوران و کافه اش به موسیقی و رقص با دید هنری خاصی،توجه دارد.روزی که تیم جدید حکومتی روی کار می آیند،اول او را از استفاده ساکسیفون منع می کنند(چون سازی امپریالیستی است!) و بعد از رقص ،باله و فعالیت هنری در کافه.

در واقع او را مجبور می کنند به جای این قرتی بازی ها به مردم مستضعف و گرسنه برسد وگرنه رستوران بی دغدغه وهنری اش را پلمپ می کنند.
درجه نفرت و تردید فیکو از همینجا نسبت به سیاسیون جدید که معشوقه اش را هم به سمت خود کشیده اند،بالامی رود و کوبا را ترک می کند و می رود آمریکا در رستوران ظرف می شوید تا بتواند عکاسی و کار هنری بکند؛آزادانه.

دلیلی که گفتم این فیلم را ترجیح می دهم دقیقا این است؛اینکه با بخش متفاوتی از ماجراهای قهرمان پرورانه سینما روبه رو می شویم؛با ضدقهرمانی یک قهرمان!ونحوه مبارزه با کسی که همه از دوست داشتنش می گویند و جوانمردی هایش.

July 1, 2007

یک گله موش برای پختن راتاتوی

پیش بینی می کنم راتاتوی یکی از پرفروش ترین غذاهای فرانسوی بشه و مطمئنم خیلی ها بعد از شنیدن این اسم و دیدن آخرین انیمیشن پیکسار یعنی"راتاتوی"،حتما دلشون می خواد این غذا رو امتحان کنند.

کارتون جدید و پرسرو صدای آمریکایی در مورد موشی است که عاشق غذاپختن و البته خوردن غذاهای درست و حسابیه .آرزوی این موش فاضلاب اینه که بهترین سرآشپز پاریس بشه و بالاخره به آرزوش می رسه.

Ratatouille

موضوع و پیام کارتون طبق معمول توی مغزتان فرو نمی شود و اینکه" به رویای خودت می رسی بچه جون حتی در حد یه موش کثیف هم که باشی می تونی حالش رو ببری ،فقط تلاش کن."
همه این پیام اخلاقی ،در طول ماجرا و قصه جاریه؛قصه ای قوی ،برخلاف بعضی از کارهای قبلی که تکنیک قوی تری داشت.

نکته مورد علاقه من در این کارتون اینه که به شکل ابلهانه مجبور نیستی بپذیری که حیوون می تونه با انسان با زبان خودش حرف بزنه.همه رابطه موش با پسرک چلمبه و پادوی رستوران معروف پاریسی از طریق کشیدن و چنگ زدن به موهاش از زیر کلاه آشپزی اش هست..
و البته اینبار این موش در قالب یک حیوانه که آدم را رام می کنه و ازش آشپز می سازه ؛در واقع طرف رو آدم می کنه.

این مساله هم کلی حال آدم رو خوب می کنه وقتی می بینه یه گله موش یه آشپزخونه پرطرفدار فرانسوی رومی گردونن...همون موشی که می تونه باعث تعطیلی یک رستوران و هشدار اداره بهداشت اون مملکت بشه.

ratatouille2


بچه های سازنده این انیمیشن گفتن که حسابی روی حرکات و حس های موش ها کار کردند.گفتن ماه ها توی رستوران ها و آشپزخونه های معروف وقت گذروندند و برای همینه که هر لحظه از نماهای این اثر فرقی با فضای واقعی نداره.نگاهی به مسابقه آشپزی بی بی سی بیندازید و جزئیات و واقعیات آشپزخانه یک رستوران چند ستاره رو با فضای کامپیوتری و طرح های پیکسار و دیزنی در این کار مقایسه کنید.


بچه های دوبلور جوون... آماده باشین برای امتحان چندین نوع لهجه و شخصیت پردازی روی صداهاتون که خوراک ایرانی هاست این کار پیکسار...

اگر بعد از دیدن راتاتوی مثل من تا صبح خواب این غذای محبوب جنوب فرانسه رو دیدید و صبح دنبال دستور پختش گشتید،اینجا طرز پختش هست؛هر چند با چیزی که در منوی رستوران های اروپایی است متفاوته اما همون یتیمچه بادمجون هست با کدو و البته پنیرپیتزا- که ایتالیایی اش- چیز دیگه اییه.

اگر هم دسترسی به رستورانی در خود فرانسه یا ایتالیا دارید،بیکار ننشینید؛شما هم از کسانی هستید که آمار فروش این پیش غذا رو بعد از پخش این کارتون بالا می برید!

August 9, 2007

رذالت جذاب

اسم این آقای اوشن با رفقایش روزی روزگاری جایی می‌آید که روش مشابه فعالیت گروهی‌شان را در سرقت تابلو یا مجسمه‌ای در یکی از بزرگ‌ترین موزه های دنیا پیاده کرده‌اند.تقصیر خودشان هم نیست.

دزدی یاران اوشن 11 و 12 و 13 آنقدر شیک و دل‌انگیز است که باظرفیت‌ترین آدم‌ها را هم به هوس می‌اندازد. دلت می‌خواهد به خاطر ماجراجویی و اعتمادبه نفس و هیجانش هم که شده سرقت ژیگولی شبیه آقای اوشن را تجربه کنی.

ocean13

انتظار برای کامنت:
از تو بعید است گول جادوی سینما را بخوری...
خوشی زده زیر دلت...
مرده شور شعور و ریختت را ببرند با این تفکرات ابلهانه‌ و کودکانه‌ات...

August 12, 2007

رسانه‌ها؛ جنایتکارتر از زودیاک

زودیاک شاید یکی از بهترین فیلم‌هایی باشد که نشان می‌دهد رسانه‌ها جنایت‌کارتر از آدم‌ها هستند؛ این رسانه‌ها هستند که از ترس یک قاتل زنجیره‌ای، کشوری را در وحشت و ترس نگه می‌دارند و هروقت اقتضاء کند، کمک می‌کنند مردم خشونت و ترس را فراموش کنند.

هنوز هم فکر نمی‌کنم زودیاک بهترین فیلم سال باشد اما خوشحالم از اینکه دیوید فینچر ما را با یک فیلم در مدح روزنامه‌نگاری تحقیقی و کشفیات احمقانه گزارشگران روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل روبه‌رو نمی‌کند.

zodiac
کارتونیست و خبرنگار جنایی روزنامه کرونیکل در حال حل معمای نامه قاتل


می‌دانید که فیلم درباره قتل‌های زنجیره‌ای دهه 1960 و 70در آمریکاست که قاتلش هیچوقت به وضوح شناخته نشد.

فیلم تقریبا از زاویه کارتونیست روزنامه کرونیکل است که 9 ماه است در روزنامه کاریکاتور می‌کشد وهنوز کسی تحویلش نمی‌گیرد تا روزی‌که اولین‌ نامه قاتل زنجیره‌ای درباره جزئیات کشتن دو جوان با علائم رمزی به سردبیری می‌رسد.

از آن‌روز زندگی‌اش با درگیری‌های مربوط به حل پازل وعلائم نامه‌های قاتل تغییر می‌کند. قاتل معروف به زودیاک، می‌شود خبر اول روزنامه‌ها و موضوع روز تلویزیون و رادیو. صدای او از تلویزیون پخش می‌شود که در گفت‌وگوی زنده با روانشناس از سردرد می‌گوید و معتقد است روز تولدش باید کسی را بکشد و اصولا برای کشتن دلیل خاصی نمی‌خواهد. مردم از ترس جان خود و کودکانشان زندگی معمول را از دست می‌دهند و درکل ایالت کالیفرنیا ناامنی را تجربه می‌کنند.

چهار سال می‌گذرد و تحقیقات پلیس و روزنامه‌نگار بخش جنایی کرونیکل که تنها کسی‌ست این کارتونیست را تحویل می‌گیرد، به جایی نمی‌رسد. پلیس گزارشگران را جدی نمی‌گیرد و روزنامه‌نگارها، پلیس را دور می‌زنند و در نهایت آنقدر این پروسه تکرار می‌شود که پرونده بسته می‌شود.

فکر می‌کنم غیر از تاکید فیلم بر ظلم رسانه‌ها به مردم، به نقائص قانون هم اشاره می‌شود. قاتل شاید چندبار با مدرکی مثل ساعت مچی زودیاک ، شماره کفش، چپ‌دست بودن وحتی شهادت برادرش بر مسائل روانی می‌تواند دستگیر شود ولی فقط دلیل نخواندن دست‌خط او با نامه‌‌‌ها باعث می‌شود که از لحاظ قانونی دست پلیس کوتاه شود.

در نهایت هم وقتی تقریبا ثابت می‌شود قاتل همان کسی‌ست که چهار سال پیش باید دستگیر می‌شد، باز هم کار به جایی نمی‌رسد.

روزی‌که پلیس از سوژه دست کشیده و مردم موضوع را فراموش کرده‌اند، خبرنگار جنایی و پیگیر ماجرا دائم‌الخمر شده و زودیاک دیگر آدم نمی‌کشد...، کارتونیستی که حالا شم خبرنگاری‌اش پررنگ‌تر شده، شروع به نوشتن کتابی درباره او می‌کند. اما انگار مردم دیگر نمی‌خواهند به پدیده‌ای فکر کنند که رسانه‌ها توی بوقش کرده‌بودند و زندگی‌شان را مختل کرده بود.

این پرونده بار دیگر در سال 2002 بررسی شد اما هنوز به جایی نرسیده و مردم تقریبا آن را فراموش کرده‌اند. برای همین معتقدم زودیاک که از روی داستان واقعی آمریکایی ساخته شده، قبل از اینکه فیلم خوبی باشد، نمونه‌ خوبی‌ست برای نشان دادن ضعف قانون و پلیس و جوگیری رسانه‌ها که بسته به موقعیت زمانی، مردم را بازی می‌دهند و همه چیز بستگی به تاریخ مصرف اخبارشان دارد.

August 24, 2007

هر دو طرف گناهکارند

با کسانی که معتقدند وایسلر مامور اطلاعاتی در" زندگی دیگران" به درماندگی نویسندگان و هنرمندان در برابر سانسور فکر می‌کرد و شنود زندگی و تلفن‌های زوج تاتری او را به مفهوم پلید" سانسور" رساند، به شدت مخالفم.

وایسلر به زندگی پرشور و رابطه عجیب زن و مرد تاتری وابسته شد. او که ابتدای فیلم با صحنه اعتراف‌گیری هم موقع کارو هم موقع تدریس، آدم بی‌روح و آهنی را نشان می‌دهد، از دیدن یک‌جور دیگر زندگی کردن، زیرورو می‌شود. این تاثیر هیچ ربطی به بقیه آدم‌ها یا موضوع سانسور در آلمان شرقی و پشیمانی او ندارد.

The Lives of others
Illustration: LARA TOMLIN

او فقط با "یک‌نوع دیگر" زندگی آشنا می‌شود که تا آن روز فقط در حد یک مامور قانون از آن می‌دانسته. برای همین نقش او در فیلم از آدم ظالم به یک کمک‌رسان تبدیل می‌شود که گزارشی ساختگی از جریان نوشتن یک مقاله در مورد خودکشی‌ نویسندگان در آن‌طرف دیوار برلین، ارائه می‌دهد؛ جایی که ماشین‌های تایپ باید ثبت‌ شوند و روشنفکران اجازه نوشتن و سخنرانی و حرافی در مورد دموکراسی و حقوق بشر را بدون اجازه دولت ندارند.

نویسندگان این مقاله همان‌جا زیرپای او که همه حرف‌ها و حرکاتشان را شنود می‌کند، می نویسند و زندگی می‌کنند اما او از موضوع نوشتن و تمرین یک داستان و نمایشنامه، به اشتازی گزارش می‌دهد.

لحظه‌های شکل‌گیری این فرد به شکل و شمائل انسان شدن تکان دهنده است. او حالا اطرافش را بهتر می‌بیند. با پسرک داخل آسانسور حرف می‌زند که پدرش را نیروهای خودش کشته‌اند. نیاز به زن را در زندگی سرد و خانه خاکستری‌اش بیشتر حس می‌کند و از زن تن‌فروش می‌خواهد بیشتر پیشش بماند.
با آهنگ پیانو نویسنده‌ای که همه حرکاتش تحت‌نظر است، منقلب می‌شود. از فداکاری زن بازیگر برای کمک به همسرش، تا حد دراختیار گذاشتن تن برای وزیر فرهنگ،آنقدر تکان می‌خورد که دست به کار می‌شود جلوی وزیر را بگیرد.

این رابطه اصلا پیچیده نیست. ماجرا این است که یک رابطه عاشقانه و یک ارتباط ساده می‌تواند کسی را که سال‌ها از این فضا دور بوده، به خود واقعی‌اش برگرداند.

Part of film
وایسلر در طبقه بالا طرح واحدی را کشیده که در حال شنود اتفاقات مربوط به آن است

جایی خوانده بودم که اگر جوانان لباس شخصی ما، شانسی برای دیدن و امتحان زندگی دیگری داشته باشند، حتما بین آنها هستند کسانی که به خود بیایند و طعم "زندگی دیگرانی" را بچشند. به همین سادگی... است که مامور اطلاعات آلمان شرقی بدون اینکه نویسنده بفهمد به او کمک می‌کند زنده بماند و بنویسد و در عوض خودش نابود می‌شود و به مدت بیست سال تبدیل به یک نامه‌سان ساده و معمولی می‌شود.

چند صحنه از این فیلم به هیچ‌ وجه از ذهنم بیرون نمی‌رود؛ یکی از آنها آخرین دیالوگ فیلم است. وقتی مامور اطلاعات که چند سالی است از کار اخراج شده و نامه می‌رساند، کتاب نویسنده‌ای را در کتابفروشی می‌بیند که زندگی و کارش را برای زیرنظر گرفتنش به خطر انداخت. کتاب را باز می‌کند. روی صفحه اول نوشته شده تقدیم بهHGW XX/7 ... این کد مامور اطلاعاتی است که نویسنده تازه فهمیده "او" زندگی‌اش را نجات داده است.

همین جاست که فروشنده می‌پرسد :"هدیه است؟کتاب رو کادو کنم؟" و مامور خسته و شکسته با لبخندی قاطع می‌گوید:"نه ! مال خودم هست!"


سایت سونی پیکچرز و زندگی دیگران
اطلاعات بیشتر درباره فیلم
باز هم زندگی دیگران

March 17, 2008

یک‌بار

فکر می‌کنم فیلمسازان جوان و غیرحرفه‌ای در برخورد با مخاطب معمولا دو دسته می‌شوند: یا مخاطب را در حدی می‌بینند که باید مدام در طول فیلم به جای نماد سیب ، انار، باران و کبوتر، تحلیل خودش را داشته باشد؛ یا اینکه مخاطبشان باید آنقدر مینیمالیست باشد که قدر دیالوگ‌های ناکامل را بداند و هر لحظه پیش‌بینی کند در صحنه‌ای که تقریبا ناقص تمام شده، چه اتفاقی می‌افتد.

once

Once از دسته دوم این نوع فیلم‌هاست که یک گروه کوچک ایرلندی در دوبلین ساخته‌اند. اگر از قبل ندانید، شاید تا وسط‌های فیلم‌ هم متوجه نشوید ژانرش موزیکال هست!
اگر مثل من با سیک موزیکال مشکل داشته باشید، حتی تحمل یک صحنه از" سوونی تاد" حوصله‌تان را سرمی‌برد.
با اینکه وانس، فیلمی‌ست که براساس ترانه و موسیقی بنا شده اما حتی یک بار هم در طول 85 دقیقه، به شما القا نمی‌کند که سبکش موزیکال است. شاید دلیلش این باشد که بخش زیادی از دیالوگ‌ها بین ترانه‌ها و به شکل غیرمستقیم بیان می‌شود و اطلاعات اضافه با بی‌رحمی در طول فیلم حذف می‌شوند. همه اینها کمک می‌کند که حس کنیم مدام در حال تماشای موزیک ویدئو هستیم که گاهی تبدیل به فیلم می‌شود.

کارگردان و نویسنده وانس( جان کارنی) در نهایت سادگی همان اول نشان می‌دهد قصد حل کردن هیچ موضوع پیچیده‌ای را ندارد و قرار است در مورد شکل گرفتن یک عشق، داستانی را ببینید که کلماتش از دهان نابازیگران بیرون می‌آید؛ کسانی که معمولا در کوچه و خیابان از کنارشان رد می‌شویم؛

مردی که در مغازه تعمیر جاروبرقی پدرش کار می‌کند، شب‌ها کنار خیابان گیتار می‌زند. یک شب دختر( اهل چک و مهاجر) مقابلش می‌ایستد و کل ترانه‌ای را که او می‌خواند و می‌نوازد با لذت گوش می‌کند و حسابی تشویقش می‌کند.

ماجرا از وقتی شروع می‌شود که دختر جاروبرقی خرابش را برای تعمیر به مغازه مرد می‌برد. آنها می‌فهمند موسیقی جزء جدانشدنی زندگی‌شان است؛ دختر با پیانو زندگی می‌کند و پسر با گیتار. اما دختر که از راه تمیزکردن خانه‌های مردم و گل‌فروشی، روزگار می‌گذراند، پیانو را در مغازه تجهیزات موسیقی تمرین می‌کند.

از المان‌های عشقی معمول هالیوودی، رابطه کلیشه‌ای این نوع آدم‌ها یا پایان مشخص در این فیلم خبری نیست. فضا آنقدر صمیمانه است که با وجود سوتی‌ها در فیلمبرداری و نورپردازی و بازیگری ... حس می‌کنید با زندگی واقعی این آدم‌ها روبه‌رو هستید. آشنایی این مرد و زن باعث شکل‌گیری یک گروه موسیقی می‌شود ‌که اولین آلبوم موسیقی زندگی‌شان را با هم تهیه می‌کنند.

غیر از سادگی، راحتی و احترام به مخاطبی که دراین فیلم می‌بینید، اطلاعات پشت صحنه‌ای فیلم هم به دوست داشتنش بیشتر کمک می‌کند؛ مثلا اینکه کارگردان این فیلم خودش عشق موسیقی‌ست و "نوازنده باس". او با "گلن هنسارد" (مرد نقش اول) در گروه حرفه‌ای The Frames کار می‌کرده. هنسارد رهبر این گروه راک در ایرلند هست که تا به حال شش آلبوم بیرون داده‌اند.

نوازنده سابق این گروه یعنی جان کارنی، بعد از ساخت چندین کلیپ یا موزیک‌ویدئو دست به فیلمسازی می‌زند که تجربه دومش "یک‌بار" شهرت جهانی پیدا می‌کند.

همه اینها شاید باعث شده در طول فیلم احساس نکنید کسی در حال بازی‌کردن است! انگار همه در جایگاه خودشان قرار گرفته‌اند.
چیزی که بیش از حد در این فیلم دوست دارم شروع و پایانش است؛ فیلم با یک صحنه تکان دهنده شروع می‌شود و با اتفاقی بزرگ و زیبا تمام.

جوایز فیلم

این آهنگ فیلم را که خیلی دوست دارم امیرمهدی حقیقت گذاشته.

آهنگ "اگر مرا می‌خواهی" را اگر امکانات دارید، اینجا بشنوید:

Continue reading "یک‌بار" »

April 4, 2008

چند چهره

در مورد مسائل عقیدتی سیاسی آقای شصت‌چی هزار چهره همه نوشتند، ولی فکر کنم یک بخش این سریال در این شلوغی چندان به چشم نیامد؛
تیتراژ این سریال با بقیه کارهای گروه مدیری فرق داشت؛ در این کار، پرتره‌های سیاه وسفید همه عوامل فیلم با اسم و رسم و سمت آدم‌ها در برش کوتاه، نشان داده می‌شد. لازم نبود در مورد اسم عوامل فکر کنی و حدس بزنی چه شکلی می‌توانند باشد!

1000chehre
طرح تیتراژ از خود مدیری است

کمتر کسی حواسش به دوربین است و همه در حال و هوای خودشان رو به قاضی روی صندلی‌های دادگاه نشسته‌اند؛ با نوعی دلهره و نگرانی!

از این روش مهران مدیری خوشم می‌آید؛ اینکه به همه عوامل کارهایش (به هر دلیل ) به نوعی حالی می‌دهد؛ از تدارکات گرفته تا عوامل نرم‌افزاری و فنی.

خیلی از شخصیت‌ و تیپ‌های بامزه کارهایش هم از همین عوامل پشت صحنه پیدا شده‌اند؛ رفتگر پاورچین که مدام عیدی می‌خواهد، گدای ثابت مکزیکی یا شاعر شب‌های برره که بعد از هر بیت، می‌پرسد: خوب بید؟

mard-e-hezarchehreh

April 12, 2008

جوانان سرزمینی ندارند

از اینکه آدم‌های قصه‌ای را می‌بینم که هرکدام داستان جذابی دارند برای دنبال کردن، از اینکه مدام با خودم بگویم اگر...کاش.. وای... و همه این‌ها را صحنه‌‌های یک فیلم به مغزم بیاورد...

از اینکه نماها و آدم‌هایی را در فیلمی می‌ببنیم که متظاهرانه چیزی را القا نمی‌کنند و به من بیننده می‌قبولانند که این تصادف، مرگ، دروغ، شانس، اتفاق، ریا و کثافت آدم‌ها همان واقعیات زندگی‌ست، لذت می‌برم.

 تقاطع

از دیدن تقاطع سرحال شدم؛ فیلمی که حتی در تقلید از نوع آمریکایی‌اش اینقدر موفق و ایرانی مانده و بدون ادعا زندگی‌ آدم‌هایی را روایت می‌کند که در تقاطعی به هم می‌رسند.

با بخش‌هایی از بازی‌ها یا موسیقی یا حتی آخر فیلم و... هم که مشکل داشته باشید، به‌هرحال در این فیلم ابوالحسن داودی آدمی را پیدا می‌کنید که می‌شناسید یا حس می‌کنید روزی از کنارش رد شده‌اید.

نقد سینما درباره تقاطع
پشت صحنه تقاطع
نوشته پرستو
حمیدرضا هم نوشته

April 25, 2008

اصلاحات در سلمانی

آقا... رفیق...منتقد..کارگردان...

ایرج کریمی
دوست دارم بدانم بعد از پنج سال که از تمسخر هر آنچه به اصلاحات مربوط می‌شود در"چند تار مو" ، می‌گذرد حالا در مورد آن دوره که اجازه می‌داد فیلمت را بسازی، چه فکر می‌کنی؟

می‌توانی از اصلاحات شاکی باشی، می‌توانی با خاتمی قهر کنی، می‌توانی سرشان داد بزنی؛ دیدید چه کردید که مردم تحریمتان کردند و حالا از اسم هرنوع انتخاباتی حالشان به هم می‌خورد؟

می‌توانی همه نوع انتقادی بکنی از آقایان اصلاح‌طلب، ولی این که در فیلمت بگویی "اصلاحات" را در یک سلمانی دستگیر کردند در حالیکه می‌خواست خودش را برای مردم"خوشگل" کند، دیگر دل هر آدم باظرفیتی را به درد می‌آورد.

حالا دیگر شاید نتوانی همان باغ‌های کندلوس‌ را با عشق افلاطونی و غیرافلاطونی بسازی ولی دلم می‌خواهد بدانم این روزها در مورد دوره هشت ساله اصلاحات چطور فکر می‌کنی؟

حالا دیگر شاید واقعا همه‌مان فقط از کنار هم می‌گذریم؟

May 22, 2008

جامعه! بدون من تنها نباش

از خم جاده دور افتاده‌ای می‌گذشتیم که رفیقی داد زد، اگر به من کامپیوتر و موبایلم را بدهند و اینترنتم به راه باشد، حاضرم سال‌ها توی یکی از این کلبه‌ها، دور از آدم‌ها زندگی کنم.

نمی‌دانم زندگی در بیابانی که اینترنت‌اش به راه باشد و در سه کیلومتری‌اش آدم‌ها در شهر بزرگی وول بخورند، چقدر حال می‌دهد. ولی این حرف سال‌ها توی ذهنم ماند تا داستان زندگی "کريستوفر مک کندلس" را دیدم.

فیلم " درون طبیعت وحشی" داستان واقعی مرد جوان آمریکایی است که بعد از فارغ‌التحصیلی تصمیم می‌گیرد از مردم و شهر و جامعه فاصله بگیرد. رویای او آلاسکاست؛ در منطقه‌ای که انسان دیگری وجود ندارد. او می‌خواهد همسایه خرس‌ها و گوزن‌ها و حیوانات قطبی شود.

شان پن که سال‌ها منتظر شده بود امتیاز این کتاب را بخرد و فیلمش را بسازد، خودش شبیه چنین زندگی را تجربه کرده بود. یادم هست سال‌ها پیش آمریکایی‌ها می‌گفتند او را می‌بینند که با مو و ریش بلند و چکمه‌های پلاستیکی ماهی یک بار به شهر می‌آید و خریدش را می‌کند و دوباره به جنگل برمی‌گردد.

into the wild
شان پن و امیل هرش سر صحنه درون طبیعت وحشی

شاید همین تجربه شخصی باعث شده شان پن بتواند لحظه‌های خاص تنهایی را با همه کشداری و عذابش درآورد. حتی مردی که از قوانین و اصول اجتماعی و زندگی شهری و خانوادگی بیزار است، گاهی نیاز دارد صدای دیگری را غیر از خودش بشنود.

او می‌نویسد. دیوانه‌وار کتاب می‌خواند. سرراهش تا آلاسکا هزاران ماجرا را پشت سرگذاشته و ده‌ها کتاب آورده برای این لحظات سکوت اما باز هم خاصیت انسان بودن چیزهایی را می‌طلبد تا زنده بمانی.

کریس نمی‌خواسته از دنیای واقعی اجتماعی فرار کند و به جایی برود که اینترنتش ردیف و تلفن در دسترسش باشد. او از همه موارد زندگی، انسان وار! حتی از کارت‌های اعتباری‌اش هم می‌گذرد، غیر از کتاب و کاغذ و قلم.

تنها چیزی که در فیلم و شاید زندگی واقعی کریس آزارم داد، این بود که وقتی از وحشی‌گری آدم‌ها فرار می‌کنی و به درون حیات وحش می‌روی، چطور می‌توانی جاندارانی را که تو مزاحم زندگیشان شدی، نابود کنی؟

البته کارگردان بارها در مصاحبه‌هایش گفته که مثلا آن گوزنی که کریس می‌کشد، قبلا در تصادف رانندگی مرده بود یا...

ولی به هر حال اصل موضوع همین کشتن حیواناتی است که قرار است به پای زنده‌ماندن کسی که آرزو داشته در این طبیعت روزگار بگذراند، نابود شوند. هرچند که در انتها قهرمان فیلم، به خاطر نبودن حیوانی برای خوردن، می‌میرد.

ادی ودر(Eddie vedder) آهنگساز معروفی‌ست که برای این فیلم کار کرده و گفته به محض اینکه شان پن پیشنهادش را داد سه‌سوته پذیرفتم.

آهنگ "جامعه" را خیلی دوست دارم. بیشتر به این دلیل که از زبان کریس می‌گوید:" آهای جامعه، امیدوارم بدون من تنها نباشی!"




Continue reading "جامعه! بدون من تنها نباش" »

June 1, 2008

کشتی آهنی

وجود ادیتور در هر کاری لازم هست؛ در کار ژورنالیستی، عکاسی، نویسندگی، آهنگسازی و حتی فیلمسازی.

مثلا اگر یک ادیتور یا ناظرحرفه‌ای، مشاور هنری یا هر چیزی که بتوان در سینما اسمش را گذاشت، بر کار محمد رسول‌اف نظارت داشت، می‌توانستم بگویم جزیره آهنی برای من یکی از بهترین فیلم‌های ایرانی‌ست.

اگر رسول‌اف با این ایده جذاب کشتی نفتکشی که وسط دریا مثل یک شهر یا کشور پر از آدم و زندگی‌ست، کمی به سروگوش "جزیره آهنی" دست می‌کشید، یا کسی بود که گوشه‌های غیرحرفه‌ای فیلم را صاف و صوف کند، خیلی به فیلمش علاقه‌مند می‌شدم.

وقتی مشغول کار هستی و درون کاری، خودت متوجه نمی‌شوی که چه ظرایفی می‌تواند کارت را آماتور کند؛ اسلوموشن‌های بی‌ربط و موسیقی زیادی رو و توضیح واضحات بعضی موارد که فیلم را شعاری می‌کند، چیزهایی هستند که کارگردان خودش به تنهایی متوجه نشده باید در آنها تجدیدنظر کند.

Iron Island
نوجوان عاشق در جزیره آهنی که برای ناخدا کارگری می‌کند

پسربچه یا " بچه‌ماهی" که فیلم با رفتنش به دریا تمام می‌شود یا پیرمردی که مدام چشم به خورشید دارد یا شعارهای معلم در مورد جنگ و دشمن در کلاس درس ، در کنار صحنه‌هایی مثل گچ ساختن با پوکه گلوله‌ تفنگ برای کلاس درس یا شکنجه پسرک عاشق و پیدا شدن نفت در ته نفتکش، رنگی ندارند.

این نماها آنقدر محکم و پررنگ هستند که متوقع می‌شوی که اگر می‌توانی اینقدر خلاصه و تصویری حرفت را بزنی پس حکمت آن همه صحنه کشدار و دیالوگ‌های شعاری چیست؟

به نظرم وجود یک نفر دوم یا سوم برای اصلاح ایده‌های تصویری و کلامی یک فیلم برای همین مهم است. آن هم فیلمی که در ایران اجازه نمایش نداشته و فقط خارج از کشور نمایش داده شده.

June 8, 2008

کارامل در آرایشگاه زنانه

آنها با چیزی به اسم کارامل اپیلاسیون می‌کنند. ولی کارامل فقط برای این کار نیست؛ در فیلم سوکر بنات کارگردان لبنانی برای بیان احساسات آدم‌ها از این عنصر استفاده می‌کند؛ شکرداغ همراه با آب و آبلیمو که در اثر چسبندگی به کار آرایشگران لبنانی در فیلم کارامل می‌آید، چندین کاربرد دارد.

فیلم کارامل که کارگردان و یکی از نویسندگانش زن است، در مورد مشکلات زنانگی و حس‌های زنانه‌ای است که حجم بزرگی از این حس‌ها، در یک آرایشگاه جمع شده.
روش کاراملی گویا کاری است که در بیشتر کشورهای خاورمیانه برای اپیلاسیون استفاده می‌شود و کارگردانش معتقد است اسم فیلمش ایهام از ترشی و شیرینی دارد که زندگی زنان فیلمش را گرفته.

caramel
لیال(کارگردان و بازیگر) در حال پیرایش پلیس محله که از او خوشش آمده

چهار زنی که در آرایشگاه کار می‌کنند هر کدام با چیزی درگیرند؛ لیال (که نقشش را خود کارگردان بازی می‌کند)، زن مسیحی که عاشق و درمانده مردی است که زن و بچه دارد، ریما حالت‌های همجنس‌گرایانه دارد، نسرین دختر خانواده مسلمانی‌ست که در کش‌وقوس‌های ازدواج است و جمال که درگیر مسائل میان سالی و یائسگی‌ست و عاشق بازیگری در سینما.
روبه‌روی آرایشگاه " رز" زندگی می‌کند؛ خیاط مسنی که با خواهر غیرعادی و دیوانه‌اش می‌سازد و وابسته به مشتری پیرش می‌شود.

خوبی کارامل این هست که ما را با موارد زیاد و خط قرمزهای لبنان در بیروت آشنا می‌کند که شبیه ایران است؛ می‌بینیم که آنجا هم دختران قبل از ازدواج دردسرهای دوخت و دوز دارند و باید مرد زندگیشان مرد اولشان باشد.

به زن مجرد کسی اتاقی در هتل نمی‌دهد. به خانواده و پلیس باید جواب بدهی که چه نسبتی با زن یا مرد همراهت داری.
مردها می‌توانند به آرایشگاه زنانه بروند برای کار بند و ابرو!
رو کردن موضوع همجنس‌خواهی اصلا ساده نیست و سنت بیش از مذهب زنان را محدود می‌کند.

اما بدی‌اش این است که با زندگی پنج شش زن به شکل سرسری آشنا می‌شوی. انگار کارگردان فقط به هر موضوع نوک زده تا گفته باشد. برای همین است که نمی‌توانی دقیق شوی یا با یک شخصیت زیادی نزدیک شوی.

caramel
نادین لباکی کارگردان کارامل بعد از گرفتن چندین جایزه به خاطر فیلمش


فیلم کارامل که به زبان فرانسه و عربی هست، جایزه‌های مختلفی از جشنوارهای اسپانیایی، فرانسوی، آسیایی و آمریکایی گرفته است.

فیلمبرداری کارامل درست چند روز قبل از جنگ لبنان در سال 2006 تمام شده و تقریبا از بخش‌هایی از شهر که در فیلم می‌بینیم بعد از جنگ خبری نیست.

آهنگساز فیلم خالد مزنّر(Khaled Mouzanar) است که به محض تمام شدن فیلم، خانم کارگردان زیبا (نادین لباکی)، با او ازدواج کرد.

موسیقی این فیلم ماجرایش فرق می‌کند؛ می‌تواند از شروع فیلم در مراحل پخت "کارامل" در یک فضای کاملا زنانه، خودش یک فیلم باشد.

اسم این آهنگ هست؛" آینه، آی آینه"
Mirror oh mirror

........



Continue reading "کارامل در آرایشگاه زنانه" »

June 11, 2008

تعطیلات بدون خانواده

در دهه ١٩٧٠ کمتر جایی در جهان بود که دچار یک اتفاق بزرگ اجتماعی نشود.

اما مائورو ١٢ ساله، نه به اعتراضات جهانی به جنگ ویتنام اهمیت می‌دهد و نه قدرت گرفتن دیکتاتوری در آمریکای جنوبی برایش مهم است.

زندگی او با فوتبال گره خورده؛ بزرگ‌ترین رویای او دیدن قهرمانی فوتبال برزیل برای سومین بار است در جام جهانی ١٩٧٠مکزیک.

"سالی که پدر و مادرم به تعطیلات رفتند" داستان روزهایی است که "مائورو" مجبور شده تنها زندگی کند.

پدرومادر چپ‌اش برای ادامه مبارزه زیرزمینی، او را به پدربزگ‌اش در شهر سائو پائولو می‌سپارند؛ بی‌خبر از اینکه چند لحظه قبل از رسیدن آنها پدربزرگ سکته کرده و مرده.

The year my Parents went on vacation
پدر مائورو قول می‌دهد تا زمان بازی‌های جام جهانی برگردد و با هم بازی‌ها را نگاه کنند


" مائورو" ناگهان وارد یک ساختمان بزرگ پر از سرنشینان یهودی می‌شود که حتی برای ختنه نبودنش هم جلسه تشکیل می‌دهند.

او به اجبار به پیرمرد همسایه پدربزرگ سپرده می‌شود و مجبور است مراسم، سنت‌ها و زندگی کاملا یهودی او و بقیه ساکنان را بپذیرد.

"کائو همبرگر(کارلوس )"Cao Hamburger نویسنده و کارگردان این فیلم هست که به خاطر فیلمش چندین جایزه گرفته است.

دلیل موفقیت فیلم شاید این است که کارگردانش سال‌های زیاد برای بچه‌ها سریال تلویزیونی ساخته. داستان این فیلم هم تا حدی بر اساس تجربه شخصی و زندگی خود کارگردان است.

کارلوس همبرگر، با نشان دادن فضای سرد و یخی زندگی مردم که فقط فوتبال به آن رنگ و شادی می‌دهد،‌ دنیای کودکانی را نشان می‌دهد که قربانی این جنگ‌های سیاسی چپ و راست شده‌اند.

اسطوره آنها "پله" گلزن محبوب برزیلی‌هاست. تفریحشان نگاه کردن به بدن زن‌ها از سوراخ اتاقک پروو لباس. دلخوشی‌شان فوتبال میزی یا دستی و البته زندگی‌شان با سنت‌های دست‌وپاگیر مذهبی محاصره شده.

زندگی این پسر بچه که هیچ دسترسی به خانواده‌اش ندارد، برای خیلی از ما آشناست.

زندگی که حتی نوشیدن و رقصیدن و شادی کردن هم در گرو احکام دینی قرار می‌گیرد و بیشتر دین و مذهب و سنت است که کودکی‌اش را محدود می‌کند؛ نه سیاستی که پدرومادرش را فراری داده.

احمدرضا شب-نوشت هم در مورد این فیلم نوشته

Ano em Que Meus Pais Saíram de Férias

June 14, 2008

انیمیشن زنده است هنوز؟

خیلی وقت است که به این فکر می‌کنم دیگر عمر کارتون یا انیمیشن‌سازی سرآمده. مثلا یک کمپانی، بعد از "شگفت‌انگیزها" یا "ماشین‌ها" دیگر چه باید رو کند؟

آخر تکنیک و خلاقیت را در "رباط‌ ها" می‌بینیم و داستان‌سرایی را در "راتاتوی" و "عصر یخی" و ایده‌های جدید و باحال را در "کارخانه هیولاها".

Horton hears a who
هورتون، فیلی‌ست که از یک جامعه میکروسکوپی زنده روی یک گرده
در مقابل همسایگانش در جنگل که حرف او را باور نمی‌کنند، مراقبت می‌کند


برای همین نمی‌دانم مثلا "هورتون ... " با ایده نجات زندگی یک دنیای کوچک روی یک گرده، چه جایی بین بقیه شاهکارهای انیمیشن قبلی دارد.

اتفاقا برخلاف بقیه این کارتون‌ها پیام اخلاقی زیادی دارد که گاهی خیلی هم رو و مشخص هست؛

"a person is a person, no matter how small"

داستان این کارتون بر اساس کتاب معروف آمریکایی با همین نام هست که در سال 1954 منتشر شد و چند سال بعد سریال تلویزیونی از روی آن ساخته شد.

جیم کری به جای این فیل بزرگ و دلسوز صحبت می‌کند.

August 1, 2008

///

دانشجو بودیم و می‌خواستیم فقط گیر بدهیم. شاید دلیلش سن و رشته و نگاهمان به زندگی بود.

"طعم گیلاس" را فقط برای این انتخاب کردیم که در سالن از دست کیارستمی حرص بخوریم و به سلیقه هیات داوران انواع جشنواره‌های خارجی بخندیم. حتی می‌خواستیم قبل از شروع فیلم کشف کنیم چرا باید با فیلم ژاپنی" مارماهی" در نخل طلای کن شریک شود؟

شروع کردم به سوتی گرفتن؛ مهم‌ترینش این بود که آقای بدیعی در جواب به کارگر افغان برای غذا می‌گوید:" املت برایم خوب نیست."
گفتم او که انتخاب کرده بمیرد حالا به دردسرهای کبد و کلیه و بدنش فکر می‌کند؟

حالا بعد از ده سال که دوباره فیلم را می‌بینم، اتفاقا ظرافتی را در همین دیالوگ می‌بینم که چند روزی مشغولم می‌کند.

حالا همه سوتی‌های آن روزهای دانشجویی که در فیلم کشف کرده بودم، در ذهنم تبدیل به نقاط حساس فیلم می‌شوند.

شاید چون به سن و نگاهی رسیده‌ام که حالا به جبهه‌گیری‌هایم در آن سال‌ها می‌خندم.

August 19, 2008

یک موجود زشت جذاب

اگر وال-ئی را دوست دارم به این خاطر است که با کمترین دیالوگ می‌توانی با یک رباط ارتباط برقرار کنی.

به این دلیل که موسیقی کار ده صفحه دیالوگ را می‌کند.

wall-e by PIXAR

به خاطر این هست که تکنیک پیکساری‌ها به جایی رسیده که بعد از حیوان، ماشین و آدم‌آهنی با چند قطعه آهن در یک رباط و حتی یک لایه سفید و یک جفت نور سبز، حس عاشقی و تنهایی و زندگی ماشینی را نشان می‌دهند.

اگر وال-‌ئی را دوست دارم به این دلیل هست که یادم می‌اندازد چقدر توی زندگی گیر کرده‌ایم؛ فقط شکلش با روش احمقانه و گردابی که آدم‌های چاق این کارتون می‌گذرانند، فرق می‌کند.

September 16, 2008

مستندی درباره قران و اسلام

مستند" قرآن" را شبکه نشنال‌جئوگرافی تهیه کرده، که مدتی است در طول شبانه‌روز هراز چندی تکرار می‌شود.
در این فیلم برداشت‌ها از قران از دید مسلمان مختلف در کشورهای اسلامی بررسی می‌شود. مسلما به ایران هم می‌آیند و سراغ آیت‌اله صانعی در قم می‌روند که در جلسه‌ای در مورد صیغه و سهم وراثت برای نطفه درست شده در این رابطه حرف می‌زند.

The Koran
در بخشی از این مستند در حرم امام رضا دختران و زنان درباره آرزوهایی که برای گرفتنش در صحن اشک می‌ریزند، حرف می‌زنند

مراسم سینه زنی و زنجیرزنی هم نشان می‌دهند و در مورد دلایل حاجت خواستن از امام رضا از زوار، سوال می‌کنند.

همین کار را در قونیه و استانبول هم می‌کنند و بین صوفیان و مراسمشان با دوربین می‌گردند. سوریه و عربستان را هم از قلم نمی اندازند. در مصر هم سراغ برداشت آدم‌ها از ختنه زنان و آیه‌ای در این زمینه در قران می‌روند که در جست‌وجویشان چنین چیزی پیدا نمی‌کنند.

از دید متخصصان آلمانی و بریتانیایی قران، در زمینه برداشت‌های مختلف از یک آیه و حتی سوره در کشورهای مختلف توضیحاتی را با مدرک و استدلال می‌بینیم و آیه‌های مختلف در مورد دلایل حجاب زنان، جنگ با کفار و جهاد و... بررسی می‌شود.

برای من که دو بار با دقت تکرار این مستند را دیدم، بی‌طرفی آنها مشخص بود. سعی شده، موضوع بدون جبهه‌گیری بررسی شود وحتی نریتور هم با حالتی جملات را می‌خواند که انگار بیش از من نمی‌داند چه چیزی در طول فیلم در انتظارم هست و همراه با "بیننده" کشف می‌کند" قران" چه تفاسیر متنوعی براساس اشخاص در کشورهای مختلف دارد.

هرچند جایی خواندم که در این مستند از دید زنی مدرن و آزاد درباره زنی محجبه و دربند و آزادی روحانی‌اش می‌بینیم و می‌شنویم، اما در این مستند تقریبا نتوانستم دلیلی بر بی‌طرف نبودن، سازندگان آن پیدا کنم.

October 2, 2008

خیانت

فیلم روسی" تبعید" Izgnanie زمانی شروع می‌شود که زن اعتراف می‌کند، حامله است اما بچه مال الکس نیست.

مفهوم شعار فیلم( تگ لاین) را شاید آخرش درک کنیم: " اگر می‌خواهی بکشی، بکش و اگر می‌خواهی ببخشی، ببخش."

فیلمنامه Banishment براساس داستان ویلیام سارویان نوشته شده و ماجرای یک خودخواهی مردانه را نشان می‌دهد.

الکس از زمانی که موضوع " خیانت" همسرش را می‌فهمد، چندین تصمیم می‌گیرد: ترک او، کشتنش و وادار کردن زن برای سقط جنین.

banishment

انتخابش را هم که می‌کند، پشیمان می‌شود... ولی خیلی دیر...

مفهوم خیانت در فیلم کارگردانی (Andrei Zvyagintsev) که قبلا فیلم " بازگشت" را ساخته بود، مفهوم کلیشه‌ای و آشنا در ادبیات و سینما نیست. زن در این فیلم قربانی مفهومی می‌شود که شوهرش از درک آن ناتوان است.

ورا، شبانه‌روز با این موضوع از لحاظ فلسفی و اخلاقی درگیر است و حتی نمی‌داند چطور آن‌را با همسر سرد و بداخلاق و عصبی‌اش درمیان بگذارد.

برای همین هست که بیننده را بیشتر همراه مرد سنتی می‌کند که از مفهوم خیانت دقیقا همان ذهنیت را دارد و آدم را وادار می‌کند با مرد همدردی کند، نه زن.

December 10, 2008

درباره چی فیلم بسازیم

تا حالا چندین مسابقه به مناسبت‌های مختلف با نام فیلم صد ثانیه‌ای، یک دقیقه‌ای و ... برگزار شده ولی معمولا تهش چندان کار دندان‌گیری روی پرده نرفته.

١٩ فیلم در" دومین مسابقه فیلم‌های یک‌پلانی تهران اونیو"، شرکت کرده‌اند. با حوصله دیدمشان. دستم برای رای دادن نمی‌رود.

مثل زمانی است که در یک کارگاه آموزشی یا دوره‌های فیلمسازی و عکاسی و داستان‌نویسی می‌گویند بروید درباره فقر، تنهایی، شادی یا کودک کار کنید. معمولا مستقیم سراغ یک موضوع مشخص و آماده و کلیشه‌ای می‌رویم یا برعکس می‌زنیم توی خط آبستره دیدن و تفسیرهای رویایی کشدار و آسمان و ریسمان بافتن.

کمتر جلوی رویمان را می‌بینیم. اگر هم ببینیم و بخواهیم برشی غیرکلیشه‌ای را کنار بگذاریم برای کار، آنقدر دست‌کاری‌اش می‌کنیم که شاید دیگر بوی صداقت و سادگی ندهد، یا آنقدر کشش می‌دهیم و روده‌درازی می‌کنیم که مزه‌اش از بین می‌رود.

December 16, 2008

Seom*

از وقتی فیلم کره‌ای " جزیره" را دیده‌ام، کابوس‌هایم کمی تغییر کرده. مثلا قلاب ماهی توی سروصورت و حلقم هست که از خواب می‌پرم یا صدای ناله‌های ماهی‌هایی را می‌شنوم که یک ماهیگیر خوشحال در سکوت و سرخوشی خودش به قلاب انداخته.

The Isle


این فیلم برای دوستداران حیوانات اصلا مناسب نیست و برای همین هم گویا در آمریکا اجازه اکران نداشته.
اما کی.دوک.کیم کارگردانش گفته در این فیلم دقیقا چیزی را نشان داده که در کره یا هر جای دیگری ممکن است با حیوانات بکنند و برعکس وقتی همین روش با انسان گره می‌خورد، حال به هم‌زن می‌شود؟

منظور او بیشتر تماشاگرانی بوده که از سالن پخش فیلم در جشنواره فیلم ونیز سال٢٠٠٠ بیرون رفته‌اند یا سعی کرده‌اند بالا نیاورند. همین کارگردان سه سال بعد فیلم " بهار، تابستان، پاییز، زمستان ..و بهار" را ساخت که شاید بعد از گذراندن دوره خاصی از فیلمسازی، از حال و هوای "جزیره" فقط کمی دور شد.

با پایان‌بندی فیلم موافق نیستم و به‌نظرم به جاهای دیگرش نمی‌خورد ولی اگر توان دیدن تا تهش را داشته باشید، شاید یکی دو روزی فکر، خواب یا کابوستان مشغول شود.

* عنوان کره‌ای فیلم

December 20, 2008

بچه ...بچه

*" زن و شوهر کافه‌چی بچه‌دار نمی‌شوند. مرد مشکلی دارد. زن از مشتری نسبتا ثابتی که اتفاقا به "جنس خودش" گرایش دارد، می‌خواهد به آنها در بچه‌دار شدن کمک کند. البته نه اینکه فقط اسپرم را بدهد بلکه کل پروسه را با هم طی کنند و بعد هم تعهد دهد هیچ چشمداشتی نخواهد داشت.

مشتری سرطان دارد. از بچه بیزار است. فلسفه بچه‌دار شدن را نمی‌فهمد و با جنس مونث رابطه‌ای ندارد، ولی در نهایت تصمیش را می‌گیرد و به خانواده‌ای که نه از او و نه از بیماری‌اش می‌دانند، کمک می‌کند."

time to leave
Romain ماجرای بیماری‌اش را فقط به مادربزرگش می‌گوید برای اینکه او هم آخر راه هست

برای من همانقدر که درک دلیل بچه‌دار شدن ظاهرا عادی، سخت است، این ماجرا هم قابل هضم نیست؛ شاید در فیلم " وقت رفتنفرانسوا اوزون می‌خواهد یک ماجرای از بیخ مساله‌دار را نشان دهد برای اینکه یک انسان که تصمیم گرفته از هر کاری برای امیدوار شدن الکی به زندگی جلوگیری کند، قابل باور شود.
"ماجرای بچه‌دار شدن" برای او موضوع ساده‌ای نیست ولی روشش را ساده‌تر از نوع معمولش حتی، نشان می‌دهد.

اینطوری این ایهام و طعنه را بیشتر پررنگ می‌کند؛ اینکه ما آدم‌ها اصرار داریم حتما یک بچه را به سیستم اضافه کنیم، حتی اگر یک طرف ماجرا فقط یک رهگذر باشد.
اراده‌مان این است که یک بخش این بچه‌ای که به زور می‌خواهیم به وجود بیاوریمش، به خودمان هم مربوط باشد و این حق را به نطفه نمی‌دهیم که وقتی خواست چیزی از خودش بداند بگوییم فلسفه این تفکر مالکیتمان چه بوده؟

شاید حتی آنقدر مهم نیست اگر این بچه مشکلات شخصیتی ، ژنتیکی یا روانی هم پیدا کرد که از رهگذر رسیده...

مهم این است که ما بچه می‌خواهیم... بچه‌ای از بطن خودمان و حاضر نیستیم به انتخاب‌ها و روش‌های دیگر هم فکر کنیم.


* بخشی از داستان فیلم Time to leave درباره یک عکاس مد معروف و موفق فرانسوی که بعد از کشف بیماری‌اش تصمیم می‌گیرد مردن را به امید و معجزه ترجیح دهد...

January 14, 2009

بی‌بی‌سی

من اگر مخاطب تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی باشم، با شناخت بخشی از عادت‌های مردم ایران فکر می‌کنم باید برای جذب بیشتر مخاطب با اجرای کمی شل و راحت‌تر روبه‌رو شوم.

به هرحال ترجیح می‌دهم در خانه سی‌ان‌ان را ساعت‌ها بگذارم به حال خودش تا هروقت فیچرمی‌آید یا حتی قرار است از دمای هوا بشنوم و بدانم، با شوخی و اجرای غیررسمی مجریان روبه‌رو شوم. به همین دلیل مدت‌هاست که سراغ بی‌بی‌سی نرفته‌ام.

این نرمی و راحتی حتی می‌تواند با وجود اصول و سخت‌گیری احتمالی بی‌بی‌سی فقط در صدا و حتی نگاه اجراکنندگان باشد که تا حدی بین مجریان اولین روز از برنامه بی‌بی‌سی هم بود.

تصور می‌کنم برای بخشی از مردم ایران مهم این است که با مجری یا خبرخوان احساس نزدیکی کنند. برای همین وقتی در تلویزیون ایران هم یک مجری پیدا می‌شود که حتی در ظاهر و گاهی مصنوعی خودمانی‌تر از بقیه است بین مردم محبوب‌تر می‌شود.


bbc
عکس از سایت بی‌بی‌سی

پی‌نوشت؛ زمانی که اضافه وزن اوپرا وینفری و مرگ پسر جان تراولتا، شدند خبر یک و حالا که بعد از این‌همه مدت شبکه‌های خبری خیلی طبیعی و آرام بین بقیه خبرها یادی از جنگ در غزه می‌کنند، شروع کار تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی با خبر و گزارش ازغزه از دید من کار خوبی بود.

January 19, 2009

فیلم درست

به داستان قوی و منطق روایی میلیونر زاغه‌نشین کاری ندارم. ادیت یا تدوینش روی اعصابم هست. نمی‌دانم چطور این آقای کریس دیکنز به مرحله‌ای رسیده که می‌تواند اینطور به نماها حال دهد و داد آدم را درآورد...

slumdog


این آقای کارگردان عزمش را جزم کرده اسکار امسال را ببرد. امیدوارم در کنار همه جوایزی که تدوین فیلمش گرفته، حداقل اسکار را در همین بخش بگیرد.

January 31, 2009

شَک

در این فیلم چیزی هست که مرا یاد جمع‌های ایرانی می‌اندازد؛ اینکه اگر موفق باشی یا محبوب، چندان آینده خوبی نداری. اگر کمی رفتار و برخوردت با دیگران متفاوت باشد یا اینکه فقط باحال باشی، نابود شدن‌ات دور از انتظار نیست.


پدر فلین(Father Brendan Flynn) در مدرسه مذهبی در آمریکا با بچه‌ها رابطه نزدیکی دارد.

آنقدر که یکی از دختران از حس عاشقانه‌اش نسبت به یکی از همکلاسی‌های پسر فقط با او صحبت می‌کند. این کشیش به پسر سیاه‌پوستی که تا حدی بقیه بچه‌ها نادیده‌اش می‌گیرند و پدرش در خانه آزارش می‌دهد، بیشتر توجه می‌کند.

اما همین رابطه، موقعیت او را در مدرسه به خطر می‌اندازد. قضیه هم از حسادت مدیر تلخ و بدخلق مدرسه؛ خواهر الویسز (Sister Aloysius Beauvier ) آب می‌خورد.
مدیر به او اتهام رابطه با پسرک را می‌زند و وقتی پدر می‌گوید حاضر است با او بجنگد؛ جواب می‌گیرد که در این جنگ خواهد باخت.

doubtمی‌گوید: تو سوگند خوردی و نمی‌تونی خارج از کلیسا بایستی و چنین رفتاری بکنی؟ این حق رو نداری که در مورد موضوعی داخل کلیسا، شخصی عمل کنی.

اما جوابش این هست که اگه لازم باشه خارج از کلیسا می‌ایستم تا زمانی که درها پشتم بسته بشه.

او وارد یک مبارزه می‌شود برای نابودی کسی که محبوب بچه‌های مدرسه است و تنها راه آرامش خودش را همین می‌داند که او را بچزاند.

برای همین هست که این فیلم " شَک" مرا یاد جمع‌های ایرانی می‌اندازد؛ یاد کسانی که باید همه را هم قامت خودشان کنند. ایرانی‌هایی که معمولا شیرینی، محبوبیت، شهرت، موفقیت، زیبایی و بلندی کسی را در جمع خودشان برنمی‌تابند.

February 23, 2009

و اسکار می‌رسد به ...

می‌گویند دنی بویل کارگردان فیلم " میلیونر زاغه‌نشین" چندین جفت کفش آهنی به پا کرد برای بردن مجسمه طلایی اسکار که امشب در دست گرفت.

او بیش از چهار ماه است که فیلمش را زده زیر بغلش و همه جا می‌رود و به قول خودش " پروموت" می‌کند. به هیچ درخواست مصاحبه‌ای هم "نه" نمی‌گفت. از هر شهرستانی در اروپا و آسیا و امریکا می‌شد با شماره تلفنش تماس گرفت و او استقبال می‌کرد چندین‌بار بیشتر در مورد این بگوید که اصلا انتظارش را نداشته از فیلمی بدون بازیگر ستاره که با این بودجه ناچیز ساخته شده، اینقدر استقبال شود و حالا که این را فهمیده دست از صحبت در این زمینه با داوران جشنواره‌ها و توضیح بیشتر برای اعضای آکادمی اسکار برنخواهد داشت.

او با تعداد زیادی از اعضای آکادمی از نزدیک دیدار کرد و آنقدر با آنها در مورد فیلمش حرف زد و سر راهشان قرار گرفت و دنبال آشنا گشت، که شاید فقط خواستند مجسمه را بدهند زیربغلش تا راحتشان بگذارد.

من از این برخورد َدنی بویل چند درس گرفتم:

اول اینکه حتی اگر آدم بی‌رویایی باشی یا اتفاقی خوش‌شانسی رو به تو بیاورد، با اصرار و پی‌گیری به‌هرحال یک کارهایی از دستت برخواهد آمد. می‌توانی با همین روش تَب " میلیونر زاغه‌نشینی"ای را راه بیندازی که از گلدن‌گلوب و چندین فستیوال فیلم کوچک و بزرگ به اسکار هم برسی. تازه این درجه تب را می‌توان آنقدر بالا برد که موسیقی و رقص و برنامه‌های سرگرم‌کننده مراسم اسکار به فیلم و بازیگر و موسیقی فیلم تو مربوط شود.

Young actors from 'Slumdog Millionaire' slumdog
کودکان بازیگر فیلم میلیونر زاغه‌نشین در مراسم اسکار همراه با دنی بویل/ عکس؛ آسوشیتدپرس


دوم اینکه قَدر این تبی را که راه انداخته‌ای بدانی؛ او آنقدر مراقب حواشی فیلمش بود که تا این خبر در رسانه‌ها پیچید که بچه‌های بازیگر فیلمش در هند وضعیت اسفباری دارند و شغل اصلی‌شان طبق چیزی که در فیلم نشان داده هنوز ادامه دارد، بلافاصله بلیتی برای دو بازیگر اصلی کودک‌اش در بمبئی گرفت و آنها را با تاکسیدو و لباس شب آورد روی فرش قرمز.
این کارش آنقدر دیگران را تحت تاثیر قرار داد که ستاره‌های هالیوودی هم لُپ این بچه‌ها را می‌کشیدند و کارگردانشان را تحسین می‌کردند به خاطر این بزرگ‌منشی که تَک‌خوری نکرده و حالا کل گروه حق‌اش هست جایزه را بگیرد.

سوم؛ پوستت در این مسیر کلفت شود؛ در طول هفته‌های گذشته بیشتر منتقدان و اهالی سینما نوشتند و گفتند که فیلم شایسته اسکار امسال " میلک" هست ولی پیش‌بینی کردند فیلمی که جایزه را خواهد گرفت" میلیونر زاغه‌نشین".
فکر می‌کنم این مقایسه و تا حدی این نگاه ‌که از تو سزاوارتر وجود داشته ولی آکادمی جَوگیر شده و تو را برنده اعلام کرده، تا آخر عمر با دنی بویل خواهد بود.

March 7, 2009

واقعیت "زن" بودن برای آنها

ناهید پرشون سروستانی مستندسازی که در سوئد زندگی می‌کند، روستایی را در شیراز پیدا کرده که در آن مردی با چهارهمسر و بیست فرزندش زندگی می‌کند.

خانم پرشون از این زندگی مستندی ساخته به نام " مردی با چهار همسر" که اگر هیچ‌چیز آن بازسازی نباشد و البته از لحاظ اخلاقی هم با خودمان کنار بیاییم که آیا این زنان صادقانه می‌دانند برای چه کسانی و چرا رو به دوربین از روابط خصوصی و درددل‌ها و مشکلاتشان می‌گویند، لحظات غریبی دارد؛ لحظاتی که می‌توانی حس کنی دید یک مرد روستایی و کشاورز که گویا از زنان زندگی‌اش فقط غذا می‌خواهد و ث.ک.ص و کار، در مورد زن چیست.

Four Wives One Man

مرد یک بار به گوسفندانش اشاره می‌کند و در کنار زن چهارمش زیبا که بیش از بقیه با او می‌جوشد، می‌گو‌ید:« این میش را ببین چقدر رفتارش با اون یکی فرق می‌کنه. زن‌ها هم همینطورن. با هم فرق می‌کنن اما این یکی ( اشاره به زیبا) زبون‌درازه.» زیبا هم انگار کل فلسفه مرد را در این زمینه قبول دارد و مشکلی با آن ندارد، به حرف‌های او گوش می‌کند.

زیبا گویا تنها همسر اوست که با ازدواج مجددش مخالف هست و حق خودش می‌داند زنی باشد که همسر و بچه دارد و مثل بقیه زنان یک خانواده تشکیل دهد. او که بچه‌دار هم نمی‌شود، مرد را تهدید می‌کند اگر دوباره سراغ یک زن دیگر برود، یا خودش را می‌کشد و یا به مرد سم می‌خوراند.

هدایت مرد نسبتا میانسالی است که بی‌پروا از نیازهای خودش می‌گوید و انتظاراتش از زنان. او در تمام فیلم تاکید می‌کند که زن باید حرف‌شنو باشد. برای همین می‌خواهد بعد از زیبا، یک زن دیگر را تجربه کند که متفاوت‌تر باشد: « "دختر" یه چیز دیگه است. اینها زن بودن و یه چیزهایی می‌دونستن که اصلا خوب نیست. ولی وقتی به دختر بگی الان شب هست، قبول می‌کنه. دختر رو می‌شه همونجوری که می‌خوای راه ببری....» بقیه همسران او قبلا ازدواج کرده بودند.

هدایت صبحانه‌اش را خانه یکی می‌خورد، اگر خانه یکی از زن‌ها، ناهاری نباشد با دعوا و ناراحتی سراغ یکی دیگر می‌رود و غذایش را با غرولند می‌خورد. خودش هم می‌گو‌ید که شب‌ها هرکدام را بخواهد انتخاب می‌کند و تذکر می‌دهد که در را باز بگذارد.

هرچهار زن از آینده خودشان می‌ترسند. از شرایط فعلی اصلا راضی نیستند و می‌گویند زندگی عادی بقیه مردم با یک شوهر برایشان یک عقده شده.
بچه‌هایشان در هم می‌لولند وزیر دست پدر به هربهانه‌ای کتک می‌خورند. زنان زیرآب همدیگر را می‌زنند تا چهره یک زن را برای مردشان سیاه کنند تا کمتر پیشش برود. اما پشت سر او با هم موافقند که مردشان آدم هوس‌بازی است که حتی در موردشان عدالت ندارد.

آنها به آرزوی مردشان گوش می‌دهند که خرید یک تراکتور هست و گرفتن یک زن جوان دیگر. هروقت هم اعتراض می‌کنند به شرایط‌‌شان از او می‌شنوند که "برو...هرجایی دلت می‌خواد برو.." و جواب‌شان این هست که " کجا برم؟"

این زن‌ها به دلیل شرایط اقتصادی و خانوادگی، پذیرفته‌اند با مردی که چند زن دیگر دارد، زندگی کنند. مرد می‌گوید:« از روزی شروع شد که دکترها به زن اول‌ام گفتند، شوهر برایت خوب نیست.»

فحش و ناسزا و تحقیر در این فیلم آنقدر هست که کم‌کم برایتان عادت می‌شود بشنوید مردی به همسرش می‌گوید:« تو گه خوردی، انتر....» عادی‌ می‌شود که ببینید پدری هر قدمی برمی‌دارد توی سر یکی از بچه‌هایش بکوید که از جلوی راهش کنار برود یا برایش چیزی را به سرعت بیاورد.

این زن‌ها پذیرفته‌اند که تحقیر شوند... قبول کرده‌اند که وقتی مرد از کنارشان رد می‌شود لگدی بزند و برود.

پذیرفته‌اند که زندگی همین است و آنها با هم فرق دارند؛ مثل " میش‌ها". آنها زندگی را همینطور می‌بینند که روزی هدایت سوار بر موتور با دختر جوانی به خانه بیاید و بگوید همسر جدیدش است و کلید یکی از اتاق‌ها را از زنان قدیمی، برای او بگیرد.

واقعیت زندگی برای آن چهار زن همین است.

March 14, 2009

زمان کتک خوردن زنان

در فیلم Take my eyes زنی بعد از 9 سال زندگی با همسرش تازه می‌فهمد باید او را ترک کند.

مرد در همه این سال‌ها او را زیر مشت و لگد می‌گرفته و او که این بخش از زندگی تقریبا برایش طبیعی شده بود، چیزی به خانواده یا دوستانش نگفته است.

doyojos
Te doy mis ojos / Take my eyes

همسرش که بارها به زن می‌گوید بدون او نمی‌تواند نفس بکشد، تحت درمان است. او در کلاسی همراه با چندین مرد میانسال و پیر آموزش می‌بیند که وقتی نیمه شب به خانه می‌رسد به همسرش زور نگوید که غذایم را بده یا بیدار شو و به من رسیدگی کن.

آنها از فرهنگ مردان اسپانیایی می‌گویند؛ مرد باید دستور دهد. باید هروقت از زنش خواست، تمکین ببیند. زن باید سروقت در خانه باشد و بوی غذای گرم در منزل پیچیده باشد.

پیلار زنی است که بعد از سال‌ها زندگی در وحشت و کتک، نیمه شب از خانه بیرون می‌زند ولی هنوز حتی از سایه مردش در کوچه و خیابان می‌ترسد. با این همه واهمه، بعد از مدتی دوری به قول‌های آنتونیو اعتماد می‌کند و چون هنوز عاشقش هست، برمی‌گردد.

ولی اینبار همه چیز تغییر کرده؛ او در موزه کار پیدا کرده تا بتواند در نبود شوهر، مخارج‌اش را تامین کند. با بلیت‌فروشی شروع کرده و کم‌کم متوجه علائق‌اش نسبت به نقاشی و آثار تاریخی اسپانیا و ایتالیا شده.

آنقدر استعداد دارد که مدیر موزه برایش شرایطی را فراهم می‌کند تا آزمایشی در موزه تور بگذارد و برای توریست‌ها با اطلاعات از قبل تهیه شده، توضیح دهد.
او اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کند. می‌فهمد باید به عنوان انسان اطرافش را هم ببیند و زندگی بقیه زن‌ها با او متفاوت است. می‌فهمد خوشحالی حسی‌ست که فراموش کرده بوده.

پیلار شب‌ها در خانه کتاب‌های تاریخ هنر را می‌خواند و اطلاعات و تصاویر را می‌بلعد. اما وقتی همسر به خانه می‌آید با این که خودش را سرگرم پسربچه‌شان می‌کند، اما پراز وحشت است و مدام منتظر یک اتفاق مهیب.
خشم شوهرش اینبار متفاوت‌تر شده. او نتوانسته به قولش وفا کند و آرام شود ولی دردش چیز دیگری است.

آنتونیو به روانشناس‌اش می‌گوید:« مشکلم این هست که به او شک دارم. این زن دارد هر روز زیباتر می‌شود. درست و هماهنگ و رنگارنگ، لباس می‌پوشد و سرکارش می‌درخشد. وقتی از نقاشی‌های چندین قرن پیش می‌گوید آنقدر غرق می‌شود و آنقدر جذاب که فکر می‌کنم برای جلب توجه مردان توریست و مخاطبان در موزه، این کارها را می‌کند.»

پیلار یکی از آن ده‌ها زن اسپانیایی‌ست که در این فیلم همسران‌شان تحت درمان قرار دارند. آنها می‌گویند دست خودشان نیست و وقتی عصبانی می شوند باید " زن"‌شان را کتک بزنند تا آرام شوند.

ما زن‌های دیگر را در طول این فیلم نمی‌بینیم ولی از زبان شوهرشان می‌شنویم که وقتی نیمه‌شب خواب هستند یا سرکار هستند یا تلفن را دیر جواب می‌دهند، تنها چیزی که مردشان را آرام می‌کند سیلی و لگدی است که باید نثارشان شود.

ما این زن‌ها را نمی‌بینیم ولی مرد مسن که باید تمرین عملی سر کلاس مشاوره درمانی را پیاده کند، رو به مرد دیگر که نقش زن را بازی می‌کند، می‌گوید: « الان زمان کتک خوردنت رسیده....»

March 28, 2009

بهانه‌ای برای دستور به کودکان

حالا که می‌بینم ایرج طهماسب عین همان سال‌های اوج " کلاه قرمزی" بدون هیچ تغیری رو به دوربین مدام بچه‌ها را نصیحت می‌کند که شکلات نخورید، اتاق‌تان را مرتب کنید، به حرف بزرگ‌ترها گوش کنید... و مدام بین بزرگ‌ترها و بچه‌ها فاصله‌ می‌اندازد... حالا که بعضی از طرفدارهای قدیمی این برنامه باز هم یاد کودکی و نوجوانی‌شان افتاده‌اند...
حالا فهمیده‌ام در آن روزهای برنامه‌سازی بدون خلاقیت تلویزیون متوجه نمی‌شدم که در این برنامه ممکن است یک بچه با لهجه شهری غیر از تهران مسخره شود یا آقای مجری با سفارش‌های ایمنی و صلاحدیدهای مختلف‌اش دنیای کودکی پر از " نکن و بکن" را جا بیاندازد.

حالا می‌بینم این نوع برنامه‌ها از دید من برای بچه‌ها مخرب هم هستند؛ سرشار از " دستور"، " نصیحت"، " سفارش" و " امر و نهی" که می‌توانند آرزوهای کودکانه را برای تجربه شخصی حتی خوردن شیرینی و شکلات در نوروز به باد ‌دهند.

April 11, 2009

شاید طنز را فراموش کرده‌اند

یکی از ویژگی‌های جان استیوارت در برنامه " دیلی شو"، احترام‌اش به شعور و درک مخاطب از طنز هست.
او با مکث‌هایش بین سوتی‌های ِ اهالی سیاست(عمدتا آمریکا) و نگاه‌هایش به دوربین در سکوت، کمک می‌کند خودتان چند برداشت خنده‌دار و جذاب از یک جمله یا چند برخورد عادی بین سیاست‌مداران داشته باشید.

گاهی صدای انفجار خنده‌ها هم‌زمان با شانه بالاانداختن یا واکنش استیوارت به یک کلمه یا جمله پخش شده از یک شبکه تلویزیونی، می‌تواند آزاردهنده هم باشد؛ گویا کـد می‌گیرید که اینجا باید بخندید ولی حتی در این میان هم احساس می‌کنید به برداشت و درک و حد شعور شما آنقدر احترام گذاشته شده که فقط جملات یک نماینده کنگره آمریکا برایتان پخش می‌شود و بعد قیافه مجری را می‌بینید که با واکنشش نشان می‌دهد که خیلی متاسف هست از این که این‌جور آدم‌ها در سیاست آمریکا نقش بازی می‌کنند.

شروع برنامه دیلی شو با این جملات همراه هست که ما روزنامه‌نگار نیستیم و ادعایی هم نداریم و در معرفی خودشان می‌گویند:

One anchor, six correspondents, zero credibility

کمی آن‌طرف‌تر" اِلن شو" هست؛ زنی که با حاضرجوابی‌ها و طنز کلامی‌اش، در نهایت خونسردی مخاطب را از ته دل می‌خنداند. او سال‌هاست که یک مهمان به برنامه‌اش می‌آورد و با مهمانش بر حسب شهرت، حاشیه‌ها و غیبت‌هایی که در موردش وجود دارد، حرف می‌زند و بازی‌ای را شروع می‌کند که خود مهمان را به شوق می‌اندازد تا بیشتر سوتی بدهد و خودش را لو دهد.

به‌نظرم طنز کلامی در این برنامه برخلاف " دیلی شو" ساده و عامیانه‌تر است و این به شخصیت اِلن برمی‌گردد. همانطور که در "دیلی شو" تیم تحقیق و مانیتورینگ رسانه‌ها قوی و تیزبین کار می‌کنند.

این دو برنامه دو نمونه طنز آمریکایی هستند که از دید من می‌توانستند روی کارهای تلویزیونی ما بی‌تاثیر نباشند؛ استفاده از کلمه و بازی درست و جا افتاده مجریان به جای تمسخر و بازی با لهجه‌ها و استفاده از گریم‌های غلوشده و ابزار از مد افتاده برای خنداندن.

مهران مدیری و گروه‌اش در دنیای بدون " مارک" طنز تلویزیونی ایران زمانی که هنوز فرقی بین تحقیر، تمسخر و طنز در این رسانه وجود نداشت، فرهنگ جدیدی را بنا کردند. به نظرم، مدیری کارهایی کرد که بین جماعت (ظاهرا) از تلویزیون فراری و مردم تشنه سریال، جای یکسانی را باز کرد؛ بعضی گفتند قدرت زیادی دارد و می‌تواند با طنز نقد کند و کسی کاری به کارش ندارد.
بعضی هم از " کار درست" بودنش گفتند. بعضی از درک و برداشتش از طنز گفتند و نگاهش به مردم ایران در قالب " برره" و بعضی از درکش از موسیقی و رسانه و زندگی عادی مردم کوچه و خیابان.

modiri

حالا همان مدیری، "مرد دوهزار چهره‌" اش را با موسیقی و تدوین بدفرم و فیلمنامه غیرمنطقی، از روی "هزارچهره"‌اش می‌سازد و ته ماجرا رجوع می‌کند به "برره " و احتمالا می‌خواهد سال بعد از روی برره خودش یک کپی دیگر تهیه کند.

نمی‌دانم با این تیم سرزنده و جوان و کسانی که از گروه قدیمی ده- پانزده سال پیشش مانده‌اند، کسی به او کمک می‌کند که روزهای نخست را هم به یاد بیاورد؟ روزهایی که کمتر، از خودش و دیگران تقلید می‌کرد... بیشتر به دنبال خلاقیت بود... و روزهایی که به هر دلیلی در اوج محبوبیت، دست از کار کشید... آن روزگار وقتی برگشت با دست پُرتری آمد... آنقدر که تا حد زیادی فرهنگ، کیفیت و رقابت را در مجموعه‌های نود شبی طنز تلویزیونی جا انداخت.

کاش حالا که ما جان استیوارت نداریم با تیمی بدون ادعای روزنامه‌نگاری که خبرهای روز را پی‌گیری می‌کنند و با همان خبرهای دست‌نخورده جدی و سیاسی مردم را می‌خندانند یا " اِلن دجنرس" که با یک بازی کودکانه در نهایت جدیت، مهمان برنامه را دستپاچه کند، حداقل همان‌هایی که داریم، بعد از گذشت یکی دو سال از روی دست خودشان تقلب نکنند.

کاش همین آدم‌هایی را که در برهوت طنز متولد شدند، به این ارزانی و سادگی از دست نمی‌دادیم.
کاش جرات داشتیم اگر حرفی نداریم، بگذاریم زمان بگذرد و خودمان را به این ارزانی و سادگی به باد ندهیم.

May 2, 2009

زن در "چند روز بعد "و "کنعان"

یکی از مشکلات من با فیلم "چند روز بعد" ساخته نیکی کریمی این هست که به نظرم قصد دارد با تحکم و تصنع، ظلم و ستم بر زنان را نشان دهد.

شاید نیکی کریمی برای سیگار کشیدن در خیابان مساله داشته و بارها تذکر شنیده. شاید همسایه مردش با ماشین گنده و جاگیرش در پارکینگ آزارش داده. شاید واقعا این تجربه‌ها را داشته و پنچر شدن ماشینش در خیابان ده‌ها مزاحمت خیابانی برایش ایجاد کرده.

اما هیچ‌کدام ازاین صحنه‌ها در فیلم او، مرا به اندازه صحنه‌ای که مانی حقیقی در کنعان از زورگویی به یک زن نشان می‌دهد، درگیر نمی‌کند.

کنعان
نمایی از فیلم کنعان

حقیقی، صحنه‌ای را کارگردانی کرده که یک راننده وانت قصد دارد به زور از خیابان یک‌طرفه عبور کند و با بوق و داد و فریاد خودش و بقیه عابران به مینا( راننده زن) دستور می‌دهند، از مسیر درست خودش دنده عقب برود تا راننده مرد، به راهش ادامه دهد.
استیصال، بغض، نم اشک و تنهایی مینا در آن صحنه، نشان دهنده همه این تنهایی، سختی‌ها و مشکلات زنی است که قصد دارد برای آزادی و راحتی‌اش مبارزه کند.

اگر کنعان را تا حدی دوست دارم، به این دلیل هست که به شعور، سطح فکر، قدرت تحلیل و دیدگاهم به مقدار زیادی احترام گذاشته می‌شود.

September 7, 2009

بازی‌های مسخره

فیلم « بازی‌های مسخره» ( Funny Games) ماجرای زن و شوهر و فرزندشان است که در تعطیلات برای قایق‌سواری و گلف به ویلایشان می‌روند.
هنوز درست و حسابی در ویلا جا نیفتاده‌اند که مرد جوانی با لباس گلف، برای قرض گرفتن تخم‌مرغ سراغ‌شان می‌رود و با شکستن پی‌درپی‌ تخم‌مرغ‌ها در راه دوباره برمی‌گردد و درخواستش را خیلی مودبانه تکرار می‌کند.

او می‌گوید که همسایه ویلای کناری باید غذا بپزد و مجبور است این تخم‌مرغ‌ها را به آنها برساند.
دوست جوان دیگرش هم با لباس گلف به او اضافه می‌شود و با تکرار این درخواست و شکستن مداوم تخم‌مرغ‌ها، بازی عجیبی شروع می‌شود.

آنها شروع به تهدید و شکنجه و آزار خانواده می‌کنند و در جواب به این سوال که چرا این کار را با ما می‌کنید، می‌گویند چرا نه؟ این دو جوان پل و پیتر بارها به آنها می‌گویند که بازی را خود زن و شوهر با نافرمانی‌شان شروع کرده‌اند.

این آزار به اسم "بازی" شکل می‌گیرد؛ بازی حدس و گمان. بازی دستور و اطاعت. بازی خرد کردن و شکنجه.
آنها به خانه این خانواده تجاوز کرده‌اند ولی می‌گویند اگر به سوالات‌شان مودبانه جواب ندهند، اگر با آنها همبازی نشوند و اگر به آنها احترام نگذارند، رنگ و غلظت بازی را بیشتر خواهند کرد و می‌کنند، تا برنده و بازنده مشخص شود.

بازی آنها آنقدر جدی می‌شود که روی زنده یا مرده بودن سه عضو خانواده تا ساعت نه صبح فردا شرط می‌بندند. بعد می‌فهمیم که با
همسایه ویلای کناری هم همین کار را کرده‌اند و همین بازی را با همسایه بعدی صبح روز بعد شروع می‌کنند.

funny games
Funny Games by Michael Haneke 2007

اما چیزی که در این بازی اعتراف، تجاوز، خشونت، درگیری و قتل، ذهن مرا رها نمی‌کند این است که اگر این خانواده بعد از چندین بار شکستن تخم‌مرغ‌ها دوباره به دو جوان یک شانه سالم تخم‌مرغ می‌داد، این بازی اصلا شروع می‌شد؟

آیا این دو جوان که از خشونت و خراش جسم و روح آدم‌ها تا حد جنون لذت می‌برند، درست می‌گفتند که باید از اول با آنها مودبانه و موقرانه برخورد می‌شد و انتظار احترام از یک خانواده ثروتمند داشتند تا آنها را به این روز نیندازند؟

ممکن بود میشائیل هانکه در این داستان که دو نسخه آلمانی و آمریکایی ( نعل به نعل) از آن ساخته، بازی را مثل یک حکومت شکل نمی‌داد که هر جور بخواهد با تو بازی می‌کند و تو اگر همبازی و همراه‌‌اش نشوی، غیرخودی هستی و شکنجه یا کشته خواهی شد؟

September 26, 2009

من آزاد شدم

اوائل شکل‌گرفتن و قوی شدن کمونیسم در آمریکای جنوبی در دهه ١٩٦٠ در دادگاهی که نویسندگان و شاعران کوبایی را به جرم «پروپاگاندا و فضاسازی ناسالم برای مردم این کشور» بازخواست می‌کنند، یکی از شاعران درحالی‌که اعترافات‌اش زنده از تلویزیون پخش می‌شود، می‌گوید اشتباه کرده که در جمع بیست نفره‌ای از شاعران جلسه شعرخوانی گذاشته.
او می‌گوید به خاطر اشتباهاتش باید تنبیه شود ولی در این مدت تغییر کرده و به اشتباهات‌اش پی برده‌است.

همین روزهاست که کاسترو از یک‌دست شدن زودهنگام مردم و حقوق برابرشان می‌گوید و این‌که «به زودی این ناخالصی‌های کوچک و ناسالم از میان مردم زحمت‌کش کشور، پاک خواهند شد.» او می‌گوید با انقلاب ما باشید تا بفهمید این انقلاب چقدر برای کمک به شما و زندگی جوانان است.

در انجمن نویسندگان و شاعران، زمزمه‌های غیرخودی بودن اعضای آنها با انقلابی‌های کوبا پررنگ‌تر می‌شود. کمی بعد راه‌ها برای خروج این دسته از کسانی که به آزادی کوبا یا مخالفت با سیستم حکومتی فکر می‌کنند، باز می‌شود.

رینالدو آرناس، شاعر و نویسنده همان سال‌هاست که کتاب‌اش قاچاقی از کشور خارج می‌شود تا در مکزیکوسیتی چاپ شود. او چندین جایزه جهانی را به خاطر کتاب‌های مختلف‌اش مثل " هذیان‌ها" بُرده است.
٩ سال پیش جولیان اشنابل از روی کتاب پرفروش این نویسنده، فیلم Before night falls (پیش از آن‌که شب فرو افتد) را با نام همان کتاب ساخت.
آرناس اول به جرم شاعری و نویسندگی و بعد به جرم همجنس‌گرایی مدام در زندان و بازداشت بود و فعالیت‌های‌اش چون طبق گفته‌های کاسترو یک‌دست با نظام جامعه نیست، زیرنظر بود.

Reinaldo Arenas

او موفق می‌شود از کوبا فرار کند. به نیویورک می‌رود و زندگی سختی را در یک آپارتمان کوچک شروع می‌کند. مبتلا به ایدز می‌شود و در نهایت با الکل و داروی زیاد، خودکشی می‌کند.

قبل از خودکشی(١٩٩٠) چندین نامه برای مطبوعات آمریکایی، مادر و دوست دربان‌اش- که احتمال دارد به آرناس در خودکشی‌اش کمک کرده باشد- می‌نویسد و از او می‌خواهد این نامه‌ها را بعد از مرگش پُست کند.

بعد از فوت او، نشریات مختلفی در آمریکا از متن وصیت‌نامه و گفته‌های نویسنده معروف کوبایی می‌نویسند که اعلام کرده بوده به دلیل بیماری شدید دیگر قادر به نوشتن و مبارزه برای آزادی کوبا نیست و زندگی‌اش را تمام می‌کند.

او در انتهای نامه معروف‌‌اش نوشته:« از هموطنان کوبایی خارج از کشورم به اندازه آنهایی که در جزیره مانده‌اند، می‌خواهم که برای آزادی مبارزه کنند. کوبا آزاد خواهد شد... من آزاد شدم.»

...I want to encourage the Cuban people out of the country as well as on the Island to continue fighting for freedom... Cuba will be free. I already am.

June 11, 2011

برتری فکری

مردی ایستاده و با ناراحتی داد می‌زند در تمام طول این فیلم فقط فحش شنیده... فقط به مردها توهین شده... همه فیلم پر از توهین و ناسزا به او بوده*
خانم کارگردان... کسی که همیشه خودش را جانبدار زنان می‌داند، کسی که در همه فیلم‌هایش زنان عاصی و سرکش و غمزده و آسیب‌دیده وجود دارند، جواب می‌دهد: «حالا شما کدوم یکی از مردهای این فیلم هستی؟»

و خودش، خودش را به شدت تشویق می‌کند.. با شدت و سرعت چنان برای خودش کف‌ میزند که می‌فهمی چقدر دلش برای حاضرجوابی‌اش غنج زده... او در نشست مطبوعاتی بعد از اکران فیلم‌اش این را می‌گوید.. فیلمی به اسم "تسویه حساب" که موضوع‌اش می‌تواند در دست کارگردان و نویسنده دیگری شاید کمتر هیجان‌زده و سطحی به نظر آید. شاید بازی‌ها واقعی‌تر شوند و بازیگران بتوانند یک دیالوگ را مناسب و بی‌اغراق بگویند.

تهمینه میلانی بعد از این می‌گوید که به تفاوت و برتری زن و مرد اعتقادی ندارد و به "برتری فکر" معتقد است و در مورد این تفکر، بیشتر توضیح می‌دهد که «اگر یک مرد بهتر از او فکر کند، او برتر است.»

خانم کارگردان شاید روزی متوجه شود که بعضی‌‌ها فیلم می‌سازند تا به قول خودش «از آسیب‌های اجتماعی بگویند... آینه بگذارند جلوی آدم که مسائل را بدون هیجان و اغراق ببینند» و بعضی فیلم می‌سازند که از تفکر برتری بگویند که خودشان نمی‌دانند چه کسی، بر چه اساسی قرار است بهتر و برتری این تفکر را قضاوت کند؟

* بحث مربوط به جلسه نقد فیلم در جشنواره فیلم فجر سال ۸۸ است اما تصاویرش در پشت صحنه فیلم « تسویه حساب» وجود دارد با مصاحبه‌ای مفصل با خانم کارگردان.

August 19, 2011

خانه

امارات متحده عربی و هلند هر دو دریا را خشک می‌کنند برای استفاده از زمین بیشتر، با این تفاوت که در امارات جزیره‌های مصنوعی توریستی گران‌قیمت و خالی از سکنه ساخته می‌شود که تبلیغات‌اش همه جهان را می‌گیرد ولی در هلند در کنار این روش خشک کردن آب، مزارع بزرگ برای راه‌اندازی انرژی باد بدون زباله و نیاز به سوخت، شکل می‌گیرد.

از بین بردن اکوسیستم دریا در بسیاری از کشورها موضوعی عادی شده. از بین رفتن مرجان‌ها با ضربه لنگر سنگین کشتی‌ها، زباله‌ و فاضلاب‌های کارخانه‌ها که مستقیم به خورد ماهیان و گیاهان دریایی داده می‌شود، صید ماهی و میگو در فصل‌های جفت‌گیری یا تخم‌ریزی، هرس و نابودی پوشش گیاهی جزیره‌ها و....

کشورهای اسکاندیناوی اما در کنار صید فراوان آبزیان سعی می‌کنند روش‌های مناسبی را هم ابداع کنند تا در کنار ذخیره انرژی، به دریا کمتر صدمه بزنند. در کنار امارات که جز صدمه و نابودی دریا و خشکی، کاری نمی‌کند، قطر الگوهای مناسب و به‌روز محیط‌زیستی را پیاده می‌کند و آموزش می‌دهد.

فیلم مستند « خانه» یکی از بهترین و مناسب‌ترین منابعی است که ما را با مشکلاتی که برای محیط زیست می‌سازیم، آشنا می‌کند.
Yann Arthus-Bertrand که عکاس معروفی است، این فیلم را ساخته و حتی رایگان در دسترس قرار داده است. تعداد زیادی از شرکت‌های معروف مُد دنیا در ساخت این فیلم همکاری کرده‌اند تا در کنار صدمه به محیط‌زیست، کاری ماندنی هم از خودشان ثبت کنند.

«لوک بسون» (کارگردان فرانسوی) یکی از تهیه‌کنندگان این فیلم است. فیلم، «کپی رایت» ندارد و نسخه رایگانش را از راه‌های قانونی می‌شود دریافت کرد.

تمام یک ساعت و نیم این فیلم از آسمان با یک هلی‌کوپتر فیلمبرداری شده (با همان تکنولوژی که در دوربین‌های مخصوص هدف‌گیری، در هلی‌کوپترهای جنگی استفاده می‌شود) و شما برای اولین‌بار می‌توانید رفتار این ۵۴ کشور را با زمین، دریا، جنگل و کوه از بالا ببینید؛ هزاران نمای زیبا از زمین را می‌بینید که به دست انسان‌ها به زشت‌ترین و بدترین حالت نابود می‌شوند.
در این فیلم تاکید می‌شود که آدم‌ها هر سال ۱۳ میلیون هکتار از جنگل‌ها را نابود می‌کنند.. مثل دریاها.. مثل کویرها...
_______

از اینجا فایل تورنت. (1.38 گیگابایت، نسخه HD فرمت mp4)
در سایت «آرشیو». (نسخه Blue-ray rip)
در سایت Vimeo
در سایت Youtube

August 25, 2011

جذابیت عرب

باربارا زنی مسن است. زنی خداناباور. اهل موسیقی و نقاشی. اتریشی است و ساکن سالزبورگ. آدم‌های اطراف‌اش هنرمندان و نویسندگان و فعالان سیاسی هستند. خودش سال‌هاست فمینیست است و تلاش‌اش اجرای تئوری‌های کتاب‌ها درباره زن و مرد. کارش سفر به کشورهای مختلف است و پیدا کردن بهترین آثار هنرهای تجسمی و کشف هنرمندان.

او در سفری به یمن، عاشق راننده‌اش می شود. مردی که بیست سال از او کوچک‌تر است. شش بچه دارد. زن‌اش را کتک می‌زند. کارش لم دادن و خوردن است و ریخت و پاش و نظاره دختران و همسرش که جلوی او خم می‌شوند و زمین پوشیده از ناس‌های جویده و تف‌های غلیظ‌‌اش را می سابند.

بارابارا اما عاشق این مرد جوان می‌شود. می‌پذیرد که مسلمان شود. پنج بار در روز نماز بخواند. حجاب سفت و سختی را بر سرو بدن‌اش تحمل کند. عربی یاد می گیرد. زن دوم مرد یمنی می‌شود که در سفرهایش به اروپا سراغ او می‌رود و امر و نهی‌اش می‌کند که چه بپوشد و چه بگوید.

باربارا رئیس فرهنگستان جهانی تابستانی هنرهای زیبا در سالزبورگ است که دل به این مرد می‌بازد. دست از همه فعالیت های فمینیستی می‌کشد. داروندارش را می گذارد در اتریش و به یمن می‌رود. در خانه‌ای با یک اتاق و یک حیاط کوچک زندگی می‌کند در شرایطی که اجازه ندارد از آن چهاردیواری بیرون برود و با مرد غریبه‌‌ای حرف بزند.

داستان واقعی باربارا موضوع فیلم مستند « جذابیت عربی» است ساخته Andreas Horvath و Monika Muskal.

لینک تریلر فیلم

این دو کارگردان تلاش می کنند در زمانی که ما روزهای واقعی زندگی باربارا را تماشا می‌کنیم، با واقعیت‌های زندگی مردانه شهر صنعا آشنا شویم؛ شهری که بوی زن هم در آن حرام است. خرید و کار و تفریح و گردش و حتی پیاده روی مال مردان است. مردانی که حق خود می‌دانند ساعت‌ها لم بدهند و بجوند و تف کنند و زنان تمیز کنند.
شهری که حصاری است دُورِ همه زنان، برای دیده نشدن و شنیده نشدن. شهری که باربارا انتخاب می‌کند همان جا بماند تا آخر عمر... حتی وقتی نابینا می‌شود...

نقد فیلم

بایگانی مطالب نقد فیلم

مد، فشن موضوع قبلی

کتاب موضوع بعدی

صفحه اول | بایگانی