ناهید پرشون سروستانی مستندسازی که در سوئد زندگی میکند، روستایی را در شیراز پیدا کرده که در آن مردی با چهارهمسر و بیست فرزندش زندگی میکند.
خانم پرشون از این زندگی مستندی ساخته به نام " مردی با چهار همسر" که اگر هیچچیز آن بازسازی نباشد و البته از لحاظ اخلاقی هم با خودمان کنار بیاییم که آیا این زنان صادقانه میدانند برای چه کسانی و چرا رو به دوربین از روابط خصوصی و درددلها و مشکلاتشان میگویند، لحظات غریبی دارد؛ لحظاتی که میتوانی حس کنی دید یک مرد روستایی و کشاورز که گویا از زنان زندگیاش فقط غذا میخواهد و ث.ک.ص و کار، در مورد زن چیست.
مرد یک بار به گوسفندانش اشاره میکند و در کنار زن چهارمش زیبا که بیش از بقیه با او میجوشد، میگوید:« این میش را ببین چقدر رفتارش با اون یکی فرق میکنه. زنها هم همینطورن. با هم فرق میکنن اما این یکی ( اشاره به زیبا) زبوندرازه.» زیبا هم انگار کل فلسفه مرد را در این زمینه قبول دارد و مشکلی با آن ندارد، به حرفهای او گوش میکند.
زیبا گویا تنها همسر اوست که با ازدواج مجددش مخالف هست و حق خودش میداند زنی باشد که همسر و بچه دارد و مثل بقیه زنان یک خانواده تشکیل دهد. او که بچهدار هم نمیشود، مرد را تهدید میکند اگر دوباره سراغ یک زن دیگر برود، یا خودش را میکشد و یا به مرد سم میخوراند.
هدایت مرد نسبتا میانسالی است که بیپروا از نیازهای خودش میگوید و انتظاراتش از زنان. او در تمام فیلم تاکید میکند که زن باید حرفشنو باشد. برای همین میخواهد بعد از زیبا، یک زن دیگر را تجربه کند که متفاوتتر باشد: « "دختر" یه چیز دیگه است. اینها زن بودن و یه چیزهایی میدونستن که اصلا خوب نیست. ولی وقتی به دختر بگی الان شب هست، قبول میکنه. دختر رو میشه همونجوری که میخوای راه ببری....» بقیه همسران او قبلا ازدواج کرده بودند.
هدایت صبحانهاش را خانه یکی میخورد، اگر خانه یکی از زنها، ناهاری نباشد با دعوا و ناراحتی سراغ یکی دیگر میرود و غذایش را با غرولند میخورد. خودش هم میگوید که شبها هرکدام را بخواهد انتخاب میکند و تذکر میدهد که در را باز بگذارد.
هرچهار زن از آینده خودشان میترسند. از شرایط فعلی اصلا راضی نیستند و میگویند زندگی عادی بقیه مردم با یک شوهر برایشان یک عقده شده.
بچههایشان در هم میلولند وزیر دست پدر به هربهانهای کتک میخورند. زنان زیرآب همدیگر را میزنند تا چهره یک زن را برای مردشان سیاه کنند تا کمتر پیشش برود. اما پشت سر او با هم موافقند که مردشان آدم هوسبازی است که حتی در موردشان عدالت ندارد.
آنها به آرزوی مردشان گوش میدهند که خرید یک تراکتور هست و گرفتن یک زن جوان دیگر. هروقت هم اعتراض میکنند به شرایطشان از او میشنوند که "برو...هرجایی دلت میخواد برو.." و جوابشان این هست که " کجا برم؟"
این زنها به دلیل شرایط اقتصادی و خانوادگی، پذیرفتهاند با مردی که چند زن دیگر دارد، زندگی کنند. مرد میگوید:« از روزی شروع شد که دکترها به زن اولام گفتند، شوهر برایت خوب نیست.»
فحش و ناسزا و تحقیر در این فیلم آنقدر هست که کمکم برایتان عادت میشود بشنوید مردی به همسرش میگوید:« تو گه خوردی، انتر....» عادی میشود که ببینید پدری هر قدمی برمیدارد توی سر یکی از بچههایش بکوید که از جلوی راهش کنار برود یا برایش چیزی را به سرعت بیاورد.
این زنها پذیرفتهاند که تحقیر شوند... قبول کردهاند که وقتی مرد از کنارشان رد میشود لگدی بزند و برود.
پذیرفتهاند که زندگی همین است و آنها با هم فرق دارند؛ مثل " میشها". آنها زندگی را همینطور میبینند که روزی هدایت سوار بر موتور با دختر جوانی به خانه بیاید و بگوید همسر جدیدش است و کلید یکی از اتاقها را از زنان قدیمی، برای او بگیرد.
واقعیت زندگی برای آن چهار زن همین است.