کاری ندارم چقدر فیلمی که درباره زندگی زنی مرفه که از دستیاری فنی همسرش، تبدیل به یکی از بزرگترین عکاسان دهه 50 میشود، غیرواقعی و ساختگی هست.
کاری ندارم موضوع قبل از اینکه درباره دیانا آربوس باشد که عاشق عکاسی از آدمهای غیرعادی و موضوعهای غیرکلیشهایست، در مورد یک رابطه عاشقانه با مردیست که مبتلا به بیماری پرمویی یا hypertrichosis است.
اصلا بیایید به این رابطه که شاید تا حد زیادی اغراقآمیز باشد، زیاد توجه نکنیم. نیکول کیدمن را هم در این نقش فراموش کنیم.
مهم این است که با این فیلم با بخشی از زندگی دیانا آربوس آشنا میشویم که عکسهایش از کوتولهها، یا غولپیکرها و انسانهای عجیب از لحاظ فیزیکی و تغییرجنسیت دادهها، هر کسی را کنجکاو میکند که عکاسش را بیشتر بشناسد.
Russian Midget Friends in a Living Room on 100th St., NYC
بخش واقعی فیلم "خز؛ پرتره خیالی از دیانا آربوس" این است که او زنی پولدار از یک خانواده یهودی مرفه است که با کارهای حاشیهای کوچکی که در زمینه مد و عکاسی انجام میدهد، چندان اعتماد به نفس ندارد.
خانواده او در کار تجارت خز و پوست هستند و او دستیار همسرش است که بازیگر تلویزیون و سینماست و عکاسی مد و تجاری را دنبال میکند.
همسر او عکاس است اما همه ایده برای شکلگیری یک "عکس تجاری" از دیاناست. او میتواند یک عکاس باشد اما دیر این اتفاق میافتد.
وقتی دست به دوربین میبرد خودش دلیل این تاخیر را میفهمد؛ او اصلا اهل عکاسی از سوژه معمولی و آدمهای عادی نیست. برای همین است که در عکسهایی که از او در نیویورک تایمز، هارپر بازار و ساندی تایمز چاپ شده، نشانههای خاصی وجود دارد که فقط امضای اوست.
دیانا بعد از جدایی از همسرش با ریچارد آودون و الکسی برودوویچ، دنیای عکاسی را تجربه میکند و به عنوان فوتوژورنالیست نیویورک را زیرپا میگذرد و عکسهای معروفی را از اهالی این شهر در آن روزگار به جا میگذارد.
او آدم خاصیست. افکار مشترکی با کسی ندارد و پرتره آدمها برایش مهم است. آن هم نه هر آدمی!
این بخش، قسمت واقعی فیلمی است که استیون شینبرگ درباره او ساخته.
A Jewish giant at home with his parents in The Bronx, NY, 1970
چیزی که در این فیلم بیشتر در ذهنم ماند و گوشم را پیچاند این بود: عکاسی نکن، زندگی کن!
روش این زن عکاس همین بود؛ دوربین را کنار میگذاشت و تا با سوژهها درگیری حسی و روحی نداشت و آنها را درک نمیکرد، به عکاسی فکر هم نمیکرد.
عکسهای او از کمپ لختیها بسیار معروف است؛ بخشی که فیلم هم از آنجا شروع میشود.
او برای پرتره گرفتن به این بخش از شهر رفته ولی باید مثل آنها لخت و عریان زندگی کند و مثل خودشان دنیا را ببیند تا بتواند دوربینش را حتی لمس کند.