« December 2008 | Main | February 2009 »

بایگانی January 2009

January 1, 2009

گلستان بودن

از یک اخلاق ابراهیم گلستان خوشم می‌آید. وقتی ببیند دور برمی‌داری و زیادی قربان صدقه می‌روی دمت را قیچی می‌کند. وقتی هم چرت بگویی، همانجا دهانت را می‌بندد که بدانی از این به بعد باید به کلمه کلمه‌ات فکر کنی.

اگر خواستید سرحرف را با او باز کنید هرگز نگویید خسته نباشید! یا مثلا چقدر این کتاب سالینجر قویه!

جوابش می‌تواند این باشد که واسه چی باید خسته باشم؟ اصلا این جمله رو از کجات درآوردی؟ کی گفته با این خسته نباشی، من سرحال می‌شم مثلا؟
منظورت چیه که این کتاب قویه؟ اصلا معیارت چیه برای قوی بودن کتاب؟ چند تا کتاب از سالینجر به انگلیسی خوندی که بدونی این قویه؟ چرا چرند می‌گی؟

January 10, 2009

آدم کجا بود؟

اگر آدم‌ها با آدمیت خودشان حالتان را به هم می‌زنند، حیوان خانگی را امتحان کنید.

به گمانم از سگ و گربه به اندازه آدم‌های باشعور اطرافتان بد نبینید. نه ادعایی دارند و نه افه‌ای. نه نیاز به بحث دارید و نه قرار است کسی مجاب شود که اشتباه می‌کند.

نهایتش با کمی تمرین یادشان می‌دهید کجا محل دفع است. به آدم‌های روشنفکر، عمیق و کاردان که نمی‌شود همچین چیزی را یاد داد.

January 13, 2009

مورد فلان قرار گرفتن

من درک درستی ندارم.
یعنی هنوز نفهمیده‌ام چرا به جای اینکه بنویسند" حمله شد"، می‌نویسند " مورد حمله واقع شد".
نمی‌فهمم چرا می‌نویسند " مورد هدف قرار گرفت" درحالیکه مسلما به آن هدف " شلیک شده است".

چرا این " مورد فلان قرار گرفتن یا واقع شدن" همه جا هست و یک فعل ساده و معمولی " است " و" شد" "مورد نفرت قرار می‌گیرند".

January 14, 2009

بی‌بی‌سی

من اگر مخاطب تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی باشم، با شناخت بخشی از عادت‌های مردم ایران فکر می‌کنم باید برای جذب بیشتر مخاطب با اجرای کمی شل و راحت‌تر روبه‌رو شوم.

به هرحال ترجیح می‌دهم در خانه سی‌ان‌ان را ساعت‌ها بگذارم به حال خودش تا هروقت فیچرمی‌آید یا حتی قرار است از دمای هوا بشنوم و بدانم، با شوخی و اجرای غیررسمی مجریان روبه‌رو شوم. به همین دلیل مدت‌هاست که سراغ بی‌بی‌سی نرفته‌ام.

این نرمی و راحتی حتی می‌تواند با وجود اصول و سخت‌گیری احتمالی بی‌بی‌سی فقط در صدا و حتی نگاه اجراکنندگان باشد که تا حدی بین مجریان اولین روز از برنامه بی‌بی‌سی هم بود.

تصور می‌کنم برای بخشی از مردم ایران مهم این است که با مجری یا خبرخوان احساس نزدیکی کنند. برای همین وقتی در تلویزیون ایران هم یک مجری پیدا می‌شود که حتی در ظاهر و گاهی مصنوعی خودمانی‌تر از بقیه است بین مردم محبوب‌تر می‌شود.


bbc
عکس از سایت بی‌بی‌سی

پی‌نوشت؛ زمانی که اضافه وزن اوپرا وینفری و مرگ پسر جان تراولتا، شدند خبر یک و حالا که بعد از این‌همه مدت شبکه‌های خبری خیلی طبیعی و آرام بین بقیه خبرها یادی از جنگ در غزه می‌کنند، شروع کار تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی با خبر و گزارش ازغزه از دید من کار خوبی بود.

January 19, 2009

فیلم درست

به داستان قوی و منطق روایی میلیونر زاغه‌نشین کاری ندارم. ادیت یا تدوینش روی اعصابم هست. نمی‌دانم چطور این آقای کریس دیکنز به مرحله‌ای رسیده که می‌تواند اینطور به نماها حال دهد و داد آدم را درآورد...

slumdog


این آقای کارگردان عزمش را جزم کرده اسکار امسال را ببرد. امیدوارم در کنار همه جوایزی که تدوین فیلمش گرفته، حداقل اسکار را در همین بخش بگیرد.

January 21, 2009

از رسانه چه می‌خواهیم؟

- می‌گوید: « دوست دارد کار" ماندگار" بکند. رسانه ماندگار نیست.»

جواب می‌دهد: « وقتی یک خبر یا تحلیل می‌نویسی و آگاهی ایجاد می‌کنی، کار ماندگار کرده‌ای.»

منظور اولی از کار "ماندگار" یک حرکت اکتیویستی است که می‌تواند به انسان‌ها درجایی کمک کند.

از دید او، روزنامه‌نگار به خاطر شرایط و اصول کارش وقتی نمی‌تواند برای کمک، دست از قلم و کامپیوترش بکشد و به شکل عملی‌تر وارد صحنه شود، کار ماندگار انجام نمی‌دهد.

مثال و نمونه هم زیاد دارد از کسانی که فقط اطلاعات و آگاهی دارند ولی این آگاهی‌شان هیچ گرسنه‌ای را سیر نمی‌کند وبیماری را درمان نمی‌کند.

از نگاه دومی، اما ماندگاری به اسم روی جلد کتاب یا فیلم نیست که اگر بود بین میلیون‌ها مورد مشابه گم می‌شد.

- می‌گوید: « تعریف بعضی از ایرانی‌ها از کار در رسانه، دورهم بودن و حالی بردن است. شش ماه یا یک‌سال، آخرش گند جمع‌های ایرانی درمی‌آید که حتی خواسته‌اند در ذهن خودشان آیین دموکراسی و آگاهی‌رسانی را به بقیه نشان دهند؛ با یک رسانه ایرانی ...خارج از ایران حتی... ولی حتی خودشان برای رفتار با هم، در درک دموکراسی و اینکه هر کسی نظر و ایده خودش را دارد، مشکل دارند.»

- درس رسانه خوانده و سابقه کار نسبتا پروپیمانی دارد ولی حالا جایی کار می‌کند که اعتماد به نفسش را گرفته؛ چون اعتراض می‌کند به روند فشل رسانه‌ای و زیربار روش‌های کودکانه خبری و گزارشی نمی‌رود، له می‌شود.

می‌خواهد با سرپرشور، انرژی و ایده‌های رنگارنگش، به قول خودش "بترکاند" ولی وقتی قدش بین بقیه دیده می‌شود، هرکاری می‌کنند برای همسان شدن با بقیه قامت‌ها در آن رسانه. مبارزه می‌کند تا شاید پیروز شود و به دیگران بفهماند دید بی‌طرف چیست یا نگاه رسانه آنها چه ایرادهایی دارد.


رسانه چه می‌کند که اینقدر کارکردن در آن مهم است؟ اصلا برای ایرانی جماعت، حالا هم همانقدر مهم است که سال‌ها پیش فکر می‌کردیم؟
قرار است چه کنیم در یک رسانه که برای مردم ایران اهمیت داشته باشد و به آن توجه کنند حتی؟ اصلا مردم اهمیتی می‌دهند به حرف رسانه؟ رسانه، این روزها دکان است برای کارهای جنبی و نقشه‌های زیرزیرکانه؟ اصلا کل رسانه بر باد است یا فقط رسانه ایرانی؟

این‌ها را مدت‌هاست می‌شنوم. با بعضی برخورد کرده‌ام که می‌گویند می‌خواهند کار رسانه‌ای را رها کنند. بعضی تازه می‌خواهند واردش شوند ولی نگاهی ندارند و اصلا توی ذاتشان نیست این کار. بعضی با افه رسانه‌ای و واژه خبرنگار دل‌خوش‌اند. بعضی هم از قِبل‌اش نان می‌خورند اساسی.

بحث من اینجا چند مورد است: رسانه، رسانه ایرانی، روزنامه‌نگار، روزنامه‌نگار ایرانی.

* دلم می‌خواهد پرستو که با نگاه دقیق اجتماعی‌اش، دیگر نمی‌خواهد با رسانه‌‌ها کار کند، بنویسد.

منصور از دلایلی بگوید که کار رسانه‌ای، دیگر راضی‌اش نمی‌کند .

صنم از تجربه‌اش بگوید و درک آدم‌ها در مورد رسانه دیجیتال و کاغذی و نگاهش به آینده و اهمیت رسانه به خصوص برای ایرانی‌جماعت.

معصومه از چیزی که اعتقاد دارد به عنوان تغییر رسانه‌ای می تواند مردم را تکان دهد، بنویسد.

حمیدرضا که کنار کشید از رسانه‌بازی، از این بگوید کاری که ما می‌کنیم در یک رسانه به چه دردی می‌خورد؟ برای کدام قشر هست؟ چیزی به کسی یاد می‌دهیم یا قرار است جایی را بترکانیم؟

و شهزاده از دلایلی که فکر می‌کند رسانه دیگر جوابگوی انتظاراتش نیست، بنویسد.


* دلیلی ندارد این‌ها موضوع انشای مشخصی باشند؛ یعنی مهم نیست دل من چه می‌خواهد...

.....
چرا دیگر در رسانه‌ کار نمی‌کنم؟( حمیدرضا)

ماجرای روزنامه‌نگاری و من( پرستو)

دنیایی که دیده نشود تغییر نمی‌کند( معصومه)

رسانه و تغییر اجتماعی( صنم)

زبان تاجیکی من و یک دنیا کلمه عربی( شهزاده)

تعطیلات رسانه ای( منصور)

از روزنامه نگاری ( بوی بارون...)

January 27, 2009

رسانه‌ای که من می‌بینم

من برای " تغییر جامعه" وارد رسانه نشدم.

اولش به خودم فکر کردم. به اینکه دوست دارم نتیجه تحقیقم و بررسی‌هایم جایی منتشر شود. دلم می‌خواست روایت‌کننده ساده باشم.

از اینکه بروم به یک کنفرانس مطبوعاتی و از آقای وزیر... یکی-دو تا سوال بکنم بیزار بودم. دوست داشتم همیشه بعد از کنفرانس وتمام شدن مقدمات معمول پر از آمار و ارقام، وزیر را وسط راه تا رسیدن به ماشین و سوار شدنش با درنظر گرفتن حرکات دست و چشم و لحنش، سوال پیچ کنم. این برایم آنقدر لذت داشت که گاهی دیر می‌رفتم به مراسم تا کمتر ذهنم با سوال و جواب‌های داخل جلسه درگیر شود.

تلاش کردن برای تغییر اجتماع، برایم غیرممکن بوده و هست. جامعه را من نمی‌توانم با برجسته‌نشان دادن خودم و گرفتن انگشت اشاره‌ام به سمت مردمش، تغییر دهم.

برایم لذت بخش بود اگر روی سوژه‌ای مثل " خودکشی دسته‌جمعی دانش‌اموزان یک منطقه" کار می‌کنم سراغ عطار محلشان هم بروم که بگوید این قرص برنج چی هست که این روزها یک سری نوجوان مدام از او می‌خرند. بعد بروم سراغ مدیر مدرسه که همه چیز را از بیخ انکار می‌کرد. بعد سراغ آزمایشگاهی در دانشگاه بهشتی و همینطور بروم تا خود خانواده‌های عزادار... تا جایی که بتوانم روایت کنم.

فقط راوی باشم که در محله فلان در تاریخ بهمان یک سری دانش‌آموز با خوردن قرص برنج، خودکشی دسته‌جمعی کرده‌اند و این ماجرا به بقیه محل و مدرسه‌ها هم در حال سرایت است.

‌ پی‌آمد این ماجرا شاید تغییر باشد؛ آنقدر که نامه بگیرم و تلفن داشته باشم که دیگر حق ندارم از خودکشی بنویسم. ولی توی آن صفحه مشاهدات خودم را نوشته‌ام از یک ماجرا که شاید دست همان عطار هم برسد.

برای همین است که متوجه نمی‌شوم وقتی می‌شنوم مثلا رسالتی به عهده اهالی رسانه است برای تغییر جامعه یا اینکه به جامعه بفهماند " حالش بد است."
من در چه جایگاهی هستم که تشخیص دهم حال جامعه خوب نیست؟ مگر صرف روزنامه‌نگار بودن به من این امکان را می‌دهد که حال عمومی همه سطوح جامعه را در همه زمینه‌ها با " معیار خودم" مشخص کنم؟

اتفاقا من احساس می‌کنم حال " روزنامه‌نگاری ما" خوب نیست. روزنامه‌نگاران ما بعضی که ماندند، جایی ندارند بنویسند و آنهایی که رفتند یا تغییر رسانه دادند یا تازه فهمیدند با معیارهای غربی این‌کاره نیستند. آنها که کارشان را بلدند، اجازه ندارند در حوزه مورد علاقه و تخصصی‌شان بنویسند.

بعضی جوگیرِ کارت خبرنگاری و پست و سِمت، زندگی می‌کنند و بعضی از مظلومیت اسم و لقب " روزنامه‌نگار" هر استفاده‌ای کردند برای جاگیری در غرب و پیشرفت. بعضی هم با آشنا یا اتفاقی یا سوار بر یک موج وارد عرصه رسانه شده‌اند.

بعضی روزنامه‌نگاران ما از نبود رقیب، کارمند شده‌اند و کارشان کپی- پیست. بعضی مطلب می‌دزدند و ستون را بدون نام، پر می‌کنند. بعضی هم درمانده افه سیگار و چای و قلم برای نوشتن مقاله، سال‌هاست که در یک شکل و حالت مانده‌اند.

کمتر کسی تحقیق می‌کند، دایره لغاتش را افزایش می‌دهد، کتاب جدید در زمینه رسانه و روزنامه‌نگاری می‌خواند... کمتر یاد می‌گیرند روزنامه‌نگاری غیرکاغذی را هم امتحان کنند... انرژی و سوژه و ایده بین‌شان تبادل نمی‌شود. کسی، کسی را قبول ندارد.

این‌ها را در دانشگاه به ما یاد ندادند. آن‌سال‌ها مدام در مورد کنجکاوی و پرسشگری روزنامه‌نگار می‌خواندیم. امتحانمان در مورد روش‌های تنظیم خبر بود. روش تحقیق یک و دو داشتیم با استادانی که حاضر نبودند یک تحقیق سردستی را حتی نگاه کنند.

آمار خواندیم چند ترم برای نمونه‌گیری و پیدا کردن روش‌های تحقیق. کتاب‌هایمان مربوط به ده تا پانزده سال پیش بود ولی وادارمان می‌کردند مقاله‌های جدید در مورد این فن را ترجمه کنیم و با جدیدترین متد، گزارش بنویسیم.

سال‌هاست که گزارش‌های روزنامه‌ها عین هم شده. خبرها معمولا یک جور تنظیم می‌شوند. در گزارش، دید یا " اپروچی" که توی مغزمان می‌کردند، نیست. غرض ِ شخصی گزارش‌گر مشخص است. تنفر یا ذوب‌شدگی مصاحبه شونده را از سوژه یا فرد، حس می‌کنی. گاهی می‌بینی طرف برای " حال دادن" به کسی یا سازمان یا حزب و گروهی سوژه یا فردش را انتخاب کرده. به خاطرش سکه و ماشین هم می‌گیرد یا در گروهش تقدیر می‌شود و اتفاقا می‌شود " واسط و رابط" گروه با رسانه‌.

بعضی هم با کارهای اکتیویستی، تازه روزنامه‌گار می‌شوند، بدون پیشزمینه و استعداد و آرمانشان به ثمر رساندن پروژه اکتیویستی است، نه اصول رسانه‌ای.

گاهی حتی امکان ندارد وقتی از بی‌طرفی" می‌گوییم " بی‌طرف و منصف" هم بنویسیم؛ چون "روزنامه‌نگار حزبی و اکتیویست" شده‌ایم.
قضاوتمان دوگانه می‌شود و درحالیکه می‌گوییم مثلا حماس با انتخاب مردم فلسطین و روش دموکراتیک بالا آمده ولی احمدی‌نژاد را انتخاب بیشتر مردم، نمی‌دانیم.

فکر می‌کنیم چون روزنامه‌نگاریم، نبض جامعه و ملت دست ماست. فکر می‌کنیم تئوری و مطالب روشنفکرانه‌ای که می‌نویسیم خواننده‌ای غیر از خود یا هم‌فکران‌مان هم دارد. اجازه نقد شدن در وجودمان نیست ولی همه چیز را از بیخ و بن نقد می‌کنیم.

اگر در مورد گروه یا فعالانی، با تحقیق و دلیل در یادداشت یا گزارشی نشان دهی که کارشان باید بررسی شود یا ایرادی وجود دارد، باید صابون "ناسزا و و وقت‌نشناسی و نفهمی را از اوضاع فعلی‌" به تنت بمالی.

این چیزی است که من این سال‌ها از روزنامه‌گاریِ غالب، دستگیرم می‌شود. از چیزی که در ایران گستردگی‌اش به شهرهای مختلف هم رسیده. از آدم‌های جوگیر که با خودشان هم صادق نیستند برای چه چیزی به این کلمه می‌آویزند؟

شاید هم مشکل من هست که هنوز نتوانستم در این ده دوازده سال کار رسانه‌ای، کسی را پیدا کنم که با همین تصورات، تا به حال آن ایده جذاب " تغییر جامعه" را عملی کرده‌ باشد؟

برای همین است که احترامم نسبت به کسانی که از رسانه تعریف شخصی‌تری دارند یا وقتی با آرمانشان نمی‌خواند آن را کنار می‌گذارند، بیشتر است.
به همین دلیل، همان روزهای پرشروشور انتخاب رشته، هرگز به تغییر جامعه فکر هم نکردم.

* بخش کامنت مشکل دارد.

January 28, 2009

خبرنگاری بدون توهّم و جَو گیری

دیوید فراست یک مجری بریتانیایی معروف است که تا سی چهل سال پیش برنامه‌های سرگرم‌کننده، گفت‌وگو و گزارش درباره سلبریتی‌ها و حاشیه‌های آنها تهیه و اجرا می‌کرد.

او یک روز که در تلویزیون ماجرای مربوط به واترگیت را می‌بیند و بعد نیکسون که همه چیز را انکار و در نهایت از ریاست جمهوری آمریکا استعفا می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که اگر سراغ این رئیس‌جمهور آمریکا برود که آبرویش ریخته، می‌تواند چه برنامه پرمخاطبی درست کند و چقدر آگهی در آن زمان خاص پخش کند.
با تهیه کننده که در میان می‌گذارد و هرکسی که اهل سیاست است، به او می‌گو‌یند دیوانه شده.

از دید همه آنها احمقانه بود برای کسی که فقط با هنرپیشه و خواننده‌ها حرف زده و برنامه جدی خاصی اجرا نکرده، برنامه‌ریزی کنند تا یک گفت‌وگوی سیاسی جدی و داغ انجام دهد، آن هم با موضوعی که نیکسون در موردش با هیچ خبرنگار حرفه‌ای آمریکایی حرف نزده.

نیکسون اما وقتی مرور می‌کند کارنامه سراسر خوشحال فراست را تصور می‌کند که خب! بهترین فرصت است برای اینکه از خودم مقابل دوربین دفاع کنم وقتی حریفم اصلا در حدی نیست که بتواند با من حتی هم‌کلام شود.

آنها قرارداد می‌بندند؛ ریچارد نیکسون 600 هزار دلار به علاوه 20 درصد از هر سودی که از پخش مصاحبه عاید شود، می‌خواهد.

Frost Nixon

در چند جلسه دو ساعته این مصاحبه ضبط می‌شود. در دو سه جلسه اول فراست خودش را نشان می‌دهد؛ یک مجری ساده تلویزیونی که امکان دارد دقایق زیادی میکروفون را دست مصاحبه‌شونده مثلا هنرپیشه‌اش بدهد تا حرف‌های خاله‌زنکی بزند.

فراست یک محقق و یک روزنامه‌نگار را استخدام کرده تا برایش تحقیق کنند و از حرف‌های نیکسون سوتی بگیرند.

آنها با همه تلاشی که کرده‌اند، از وضعیت موجود قطع امید می‌کنند. معلوم می‌شود که فراست این کاره نیست. او اهل چالش و مچ‌گیری و حتی قطع‌کردن صحبت‌های مصاحبه شونده نیست.

هرچقدر هم که یادش داده بودند که چطور سوال را شروع کند و دقیقا چه کلمه‌ای را انتخاب کند تا حساسیت مصاحبه شونده برانگیخته شود، او گویا استعدادی ندارد.

اما با یک اتفاق معلوم می‌شود بیشتر از هر چیزی نیاز هست که او از جَوگیری دربیاید؛ او سرمست از پیروزی‌های قبلی‌اش در کارهای پیشین و با اعتماد به نفس است. هرقدر نقاط ضعفش را می‌گویند، نمی‌پذیرد.

بالاخره در آخرین روز مصاحبه همه چیز تغییر می‌کند. به چند دلیل؛ یکی اینکه با او تماس می‌گیرند که کارش را در استرالیا از دست داده و به زودی کارش را در لندن هم از دست خواهد داد و این به این معناست که اینقدرها هم آدم ناب و یگانه‌ای نیست که فکر می‌کند.
دوم نیکسون در مستی به او زنگ می‌زند و حرف‌هایی می‌زند که الهام بخش چند سوال کلیدی است. مکالمه تلفنی که بعدا خود نیکسون یادش نمی‌آید.

این زمان هست که او از جَوگیری در‌می‌آید و به جای اینکه طبق معمول به مهمانی‌های شبانه‌اش برود بدون دلشوره برای مصاحبه، شروع به تحقیق می‌کند.
نوارهای لو رفته را بررسی می‌کند. تناقض‌ها را متوجه می‌شود. با محقق‌اش خلوت می‌کند و از اطلاعات و بررسی‌ها و کمک‌های فکری او نهایت استفاده را می‌کند. شروع می‌کند به فکر کردن و پیش‌بینی جواب‌های احتمالی که در صورت شنیدن جواب الف باید سوال فلان را بپرسد. مهم‌تر از اینها می‌پذیرد که این‌کاره نیست و باید روشش را تغییر دهد و یاد بگیرد.

نتیجه‌اش می‌شود مصاحبه‌ای که هنوز در طول تاریخ، یکی از پربیننده‌ترین مصاحبه‌های سیاسی دنیاست و در این چند دهه هم از آن فیلم ساخته شده( که نامزد اسکارامسال است)، هم در موردش کتاب نوشته شده و هم روی صحنه تاتر اجرا شده.

نیکسون در این مصاحبه تایید می‌کند که باعث سرشکستگی مردم آمریکا شده و برای اولین بار - در لفافه- اعتراف می‌کند که اشتباه کرده.

آخر این مصاحبه احتمالا به این نتیجه می‌رسد که به هرحال نباید حریف را دست‌کم بگیرد، به همان اندازه که فراست متوجه شده باید حریف را قدَرتر از آنی بداند که جلویش لم بدهد و با اعتمادبه‌نفس ظاهری، تصور کند پیروز ماجراست.

فراست بعد از این موفقیت تازه متوجه طنین و شور مصاحبه‌های سیاسی و جدی می‌شود.

سِر دیوید فراست حالا در سن شصت‌ونه سالگی، یک برنامه در الجزیره دارد که با سیاستمداران مختلف جهان گفت‌وگو می‌کند، سفر می‌رود و در مورد اتفاق‌های مختلف غیرسرگرمی کنجکاوتر است.

January 31, 2009

شَک

در این فیلم چیزی هست که مرا یاد جمع‌های ایرانی می‌اندازد؛ اینکه اگر موفق باشی یا محبوب، چندان آینده خوبی نداری. اگر کمی رفتار و برخوردت با دیگران متفاوت باشد یا اینکه فقط باحال باشی، نابود شدن‌ات دور از انتظار نیست.


پدر فلین(Father Brendan Flynn) در مدرسه مذهبی در آمریکا با بچه‌ها رابطه نزدیکی دارد.

آنقدر که یکی از دختران از حس عاشقانه‌اش نسبت به یکی از همکلاسی‌های پسر فقط با او صحبت می‌کند. این کشیش به پسر سیاه‌پوستی که تا حدی بقیه بچه‌ها نادیده‌اش می‌گیرند و پدرش در خانه آزارش می‌دهد، بیشتر توجه می‌کند.

اما همین رابطه، موقعیت او را در مدرسه به خطر می‌اندازد. قضیه هم از حسادت مدیر تلخ و بدخلق مدرسه؛ خواهر الویسز (Sister Aloysius Beauvier ) آب می‌خورد.
مدیر به او اتهام رابطه با پسرک را می‌زند و وقتی پدر می‌گوید حاضر است با او بجنگد؛ جواب می‌گیرد که در این جنگ خواهد باخت.

doubtمی‌گوید: تو سوگند خوردی و نمی‌تونی خارج از کلیسا بایستی و چنین رفتاری بکنی؟ این حق رو نداری که در مورد موضوعی داخل کلیسا، شخصی عمل کنی.

اما جوابش این هست که اگه لازم باشه خارج از کلیسا می‌ایستم تا زمانی که درها پشتم بسته بشه.

او وارد یک مبارزه می‌شود برای نابودی کسی که محبوب بچه‌های مدرسه است و تنها راه آرامش خودش را همین می‌داند که او را بچزاند.

برای همین هست که این فیلم " شَک" مرا یاد جمع‌های ایرانی می‌اندازد؛ یاد کسانی که باید همه را هم قامت خودشان کنند. ایرانی‌هایی که معمولا شیرینی، محبوبیت، شهرت، موفقیت، زیبایی و بلندی کسی را در جمع خودشان برنمی‌تابند.

بایگانی January 2009

نوشته‌های January 2009

December 2008

February 2009

صفحه اول|بایگانی