« January 2009 | Main | March 2009 »

بایگانی February 2009

February 4, 2009

فقط یک کلیک

بعضی از تیم‌ها برای هم ساخته شده‌اند؛ بازیگر/ کارگردان‌هایی که تاریخچه همکاری با هم را دارند و در کارشان موفق بوده‌اند؛ مثل ران هوارد و تام هنکس یا رابرت دنیرو و اسکورسیزی این مفهوم جفت‌وجوری همکاری را نشان داده‌اند.

سال ٢٠٠٨ بعضی از این تیم‌های جدید شکل گرفتند که نامزد دریافت جایزه اسکار هم شده‌اند؛ مثل کیت وینسلت و همسرش سام مندس کارگردان فیلم " Revelotionary Road" که به اسم "جاده دگرگونی" هم ترجمه شده (هرچند این اسم خیابانی است که زوج جوان با دو فرزندشان در آن زندگی می‌کنند)

SamandKate
کیت وینسلت و همسرش سام مندس؛ یکی ازعکس‌های مجموعه لبوویتز درباره زوج‌های سینمایی

شان پن و کارگردانش گاس فان سنت در فیلم " میلک" و همینطور جان پاتریک شانلی و مریل استریپ در فیلم " شَک" یا میکی رورک و دارن آرنوفسکی بازیگر و کارگردان فیلم " کشتی‌گیر".

عکاس آمریکایی معروف آنی لبوویتز، که قدرت و شرایط خاصی دارد برای پروژه‌های بزرگ و ارتباط برقرارکردن با سوژه‌ها، معمولا نخستین کسی است که موضوع خاصی را در عکاسی شروع می‌کند و بعد از او مد می‌شود.

این عکاس پرتره پروژه عکاسی از زوج‌هایی را شروع کرد که به شکل حسی و عملی تیم مناسب و قوی فیلمسازی را ساخته‌اند و برای اسکار امسال نامزد شده‌اند.

خانم لبوویتز، نخستین کسی بود که عکاسی از زن حامله برهنه را با چاپ تصویر دمی مور(بازیگر) روی جلد مجله ونتی فی‌یر در سال ١٩٩١ مرسوم کرد. عکسی که او از جان‌ لنون عریان که دور همسرش یوکو حلقه زده، برای جلد رولینگ استون گرفت، هم یکی از کارهای معروفش هست.

مجموعه عکس جدید لبوویتز درباره ده زوج سینمایی که ممکن است اسکار امسال را بسازند، در مجله ونتی فی‌یر منتشر شده.

February 7, 2009

یکی بود؛ یکی نبود

کتاب The Ayatollah Begs to differ: The Paradox Of Modern Iran با این مقدمه شروع می‌شود:

" یکی بود یکی نبود." این روشی است که ایرانی‌ها قصه را شروع می‌کنند. سال‌هاست که هر کسی خواسته به صورت روایی و شفاهی داستانی را شروع کند، با این جمله آغاز کرده. " یکی بود؛ یکی نبود"؛ یعنی درحالی که روزی روزگاری یکی بود، از طرف دیگه، کسی نبود.

ماجرا اینطور ادامه دارد که " غیر از خدا هیچکس نبود." شاید این برداشت باشد از جمله عربی" لااله الا الله"؛ خدایی نیست غیر از خدای یکتا.

آشنا کردن یک ذهن جوان یا کودکانه با تضادهای زندگی از همین تناقض شکل می‌گیرد که اغلب داستان‌های فولکلوریک یا محلی ایرانی با همین اصطلاحات شروع‌اش می‌کنند.

من از بچه‌گی این داستان‌ها را موازی با داستان‌های انگلیسی شنیده‌ام که با عبارت " روزی روزگاری" شروع می‌شدند.
اما هیچ‌وقت برایم پیش نیامد که این اصطلاح انگلیسی جانشین فرهنگ " یکی بود؛ یکی نبود" در ذهنم شود و جای آن را در فرهنگ غربی برایم بگیرد.

این " یکی بود؛ یکی نبود" نشان می‌دهد که قرار است یک داستان خیالی شروع شود. اما واقعا همه این داستان‌ها فانتزی و خیالی‌اند؟

درحالیکه بیشتر داستان‌های ایرانی که با این روش شروع می‌شوند، فانتزی و خیالی‌اند اما بعضی روایت‌های تاریخی و حماسی، واقعی پنداشته می‌شوند. "یکی بود" در مفهوم برجسته مذهبی پیچیده شده؛ مثل هنر حماسی ایرانی.

Ayatollah begs to differ

هومان مجد روزنامه‌نگار و نویسنده این کتاب است که در تهران به دنیا آمده ولی در آمریکا بزرگ شده.

او برای نشریات آمریکایی درباره ایران می‌نویسد؛ از تجربیاتش در ایران و سفرهایش به شهرهای مختلف.

این کتاب او که درباره " تضادهای ایران مدرن است" در آمریکا با استقبال زیادی روبه‌رو شده. هرچند از دید بعضی از ما همان‌هایی را گفته که خودمان خوب می‌دانیم.

اما او کتابش را برای مخاطب پاپ‌کورن و کوکاکولاخور آمریکایی نوشته که می‌خواهد لم بدهد و در عرض چند ساعت بداند ایران چه جایی است و حوصله خواندن تاریخ و سیاست ایران را ندارد.

هومان مجد در ادامه مقدمه کتابش قبل از اینکه درباره " گربه ایرانی" معروف در جهان بگوید و گربه‌هایی که در خیابان‌ شهرهای مختلف ایران لنگ و کور می‌شوند و وسیله زورآزمایی " لات‌های" محل هستند، نوشته: * " یکی بود؛ یکی نبود. زیر گنبد کبود... یعنی نه تنها با وجود ریشه‌های اسلامی، روزی روزگاری یکی بود و در عین حال یکی نبود؛ بلکه جهان افسرده‌ای هم وجود داشت.... به ایران خوش آمدید...."

* There was no God but God. There was one and there wasn’t one, other than God there was no one, and the world is under a perpetual dark cloud. Welcome to IRAN.

February 9, 2009

سفر" روزنامه‌نگاران ایرانی"

آقا همایون خیری متن‌ها رو مفصل چاپ کرده.

February 13, 2009

Weird Beauty

مرکز جهانی عکاسی ( ICP) در آمریکا سری عکس‌های سالانه‌ خودش را به نام " زیبایی غریب: عکاسی مد امروز" همراه با سه
نوع نمایشگاه مد یا فشن مرتبط دیگر به نمایش گذاشته.

این تصاویر نشان می‌دهند که عکاسی مد چقدر از هنر، ادبیات، رسانه دیجیتال و تاریخ تاثیر گرفته.

weirdfashion
Michael Thompson, Ruffled Neck, 2007

همه عکس‌های این نمایشگاه در طول سه سال گذشته گرفته شده‌اند و بیشترشان در مجلات خارجی و مستقل چاپ شده‌اند.

بعضی از این عکاسان به شکل معمول و سنتی با مد و فشن در ارتباط نبوده‌اند و حتی بعضی فقط عکاس پرتره بودند که در طول کارشان حتی اتفاقی عکس خاصی را مرتبط با مد ثبت کرده‌اند.

در عکاسی مد اولویت و هدف اصلی نشان دادن جنس و محصول موردنظر هست که اغلب در تلاش برای خلاقیت عکاس محو یا گم می‌شود. در بعضی از این عکس‌ها این موضوع واضح هست، محصولی که براساس آن سوژه عکاسی شده به اندازه جذابیت موضوع و خلاقیت عکاس در کارگردانی صحنه، مهم نیست.

weirdbeauty
This image by British photographer Tim Walker brings to mind the 1939 Horst photograph, 'Dali Costumes.'

مرکز جهانی عکاسی قرار است کارهای ریچارد آودن را در بهار آینده بررسی کند و همینطور در برنامه‌ای که هر سه‌سال یک‌بار برگزار می‌شود " ارتباط مد، هنر و طراحی در عکاسی و فیلم" بررسی و تحلیل خواهد شد.

February 19, 2009

خاتمی هم متفاوت است؟

تلاش‌مان این است که بگوییم با دیگران فرق داریم؛ مدام تاکید می‌کنیم با بخش قابل توجهی از طبقه متوسط جامعه* متفاوتیم. برای نشان دادن این تفاوت منتظر لحظه‌ها هستیم؛ حالا لحظه " انتخابات" است.

ما به رسم دموکراسی که خودمان باورش نداریم چون در زندگی شخصی‌مان هم رعایتش نمی‌کنیم، باید مدام تاکید کنیم که خاتمی می‌آید و "اصلا باید بیاید " و کارش هم درست هست و اگر نتوانسته در آن هشت سال کاری بکند، حالا ما به او می‌گوییم چه بکند و ....

براساس همین دموکراسی که خودمان تعریف‌ و القایش می‌کنیم، تلاش می‌کنیم دیگران را هم متقاعد کنیم که خاتمی انتخاب درستی است؛ چون خوش‌تیپ است وخوش‌صحبت. کاریزما دارد و آبروی جهانی را می‌تواند برایمان بخرد. چون پیش‌بینی می‌کنیم با حضورش وضع نشر و فرهنگ و آزادی مطبوعات بهتر می‌شود. حالا که رئیس‌جمهور قبلی از دید خیلی از ما آبرو برایمان نگذاشته باید درس گرفته باشیم که خاتمی چه نعمت و لعبتی بود.

من نمی‌خواهم از خاتمی_که از دید من با شرایط فعلی بهترین گزینه نیست_ دفاع کنم یا بدگویی. می‌خواهم بدون قضاوت گروهی و طرفداری حزبی، شرایط را ببینم.

برای-بعضی از- ما که سعی‌مان نشان دادن نکات برجسته و متفاوت خودمان با طبقه متوسط جامعه است، برای مایی که نمی‌دانیم سر محصولات یک کشاورز در این روند انتخاباتی و در طول هر چهار سال چه بلاهایی می‌آید، ما که نمی‌خواهیم بپذیرم اکثریت جامعه با حجاب و مذهب هیچ مشکلی ندارند، این همه تبلیغ و امیدواری برای حضور دوباره خاتمی چه معنایی دارد؟

چهارسال پیش همین‌جا نوشتم که نمی‌توانم به هیچ‌کدام از نامزدهای ریاست‌جمهوری رای بدهم. هیچ‌کدامشان نمی‌توانند نماینده من برای جامعه‌ام باشند. البته که بعد با تغییر شرایط و اجبار رفتم به سمت مُعین، ولی هنوز هم فکر می‌کنم حرف‌های روشنگرانه آقای معین برای دانشگاهیان و روشنفکران و بحث‌های آن روزهای کمپین اصلاح‌طلبان به کجای کار طبقه متوسط می‌آمد؟

احمدی‌نژاد _به هر شکل_ با رای همین مردمی بالا آمد که منتظر حرف‌هایی خطاب به خودشان بودند. هنوز هم تقریبا محبوب است؛ هم در ایران و هم در بخش‌هایی از جهان. چون در ایران زبان همان مردمی را درست بلد است که ما سعی می‌کنیم بگوییم با آنها "متفاوتیم". بیرون از ایران هم به خاطر «تودهنی‌هایی» که قرار است بزند یا زده به کسانی که بقیه کشورها جرات‌اش را نداشته‌اند، شهرت دارد؛ او خارج از ایران هم به فکر و نگاه مردم طبقه متوسط نزدیک شده.

ولی ما با نوع دیدگاهی که می‌خواهیم جامعه را تغییر دهیم بدون اینکه سهمی برای تفکر و نگاه مردم آن جامعه قائل باشیم و با نادیده گرفتن بخش زیادی از افراد همین جامعه که درد و حرف و صدایشان را نمی‌شناسیم، فکر می‌کنیم در این فضایی که شاید فقط برای خودمان زیادی جذاب و مفید است؛ می‌نویسیم و تبلیغ می‌کنیم. ما وبلاگ به روز می‌کنیم، در وصف طبقه روشنفکر و انتظاراتشان از خاتمی، و "شِر" می‌کنیم تا بقیه ببینند باید برای دغدغه‌های فرهنگی‌شان به چه گزینه‌ای در انتخابات رای دهند.

این هم تقریبا مثل فضای "رسانه‌ای" ما محیطی است برای خودمان؛ برای تبلیغ و نوشابه‌باز کردن برای خودی‌ها. برای دور شدن از بخشی از جامعه که "خانواده‌ها" را پرورش می‌دهد. برای برجسته کردن این " تفاوت".

چهارسال پیش، اصلاحات شکست خورد شاید به این دلیل که حاضر نبود حرف‌های یک شاگرد تعویض‌روغنی را هم گوش کند. خواسته‌های کارگر معدن در ده‌کوره‌ای اطراف جنوب را نمی‌شنید. صدای راننده‌ای که بعد از کار راکد و بدون‌ خلاقیت اداره، مسافرکشی می‌کند و شب‌ دلش به " سریال برره" خوش بود، به گوشش نمی‌رسید.

شعارهای اطراف مشارکتی‌ها اما پر بود از حقوق مساوی زنان و مردان، فضای آزاد برای سینما و تاتر و آدم‌هایشان روشنفکرهایی بودند که با کتاب چند کیلویی ِ تغییر ساختارهای جامعه زیربغل می‌آمدند در جلسات هفتگی. آن موقع هم انگار صدایمان را فقط خودمان می‌شنیدیم.

حالا نگرانم؛ از اینکه رای‌های ساکت آنقدر زیاد شوند که حتی فرصتی نباشد برای شنیدن صداهای دیگر. آنقدر این فاصله‌ها و تاکیدها برای" تفاوت" ما با "دیگران" زیاد شده که پرکردنش کار سه چهار ماه آینده نیست.

آنقدر کارگر، کارمند، کشاورز، معلم و صنعت‌گر که ما با آنها" متفاوتیم" ولی "رای‌شان" اهمیت دارد، از ما دورند که به دست آوردن دلشان با هیچ وعده‌ای ساده نیست. حتی نگرانم از اینکه این‌بار کسانی که تاکیدشان "تحریم فعال انتخابات" بود و حتی بعد از نتیجه انتخابات پشیمان شدند، حالا بی‌خیال‌تر شوند.

نگرانم از این موج و جَوی که به وجود می‌آید از سمت ایرانیان خارج از کشور؛ از طرف کسانی که می‌گویند به خاتمی رای بدهید برای" آزادی بیشتر"، ولی فضای کنونی ایران را نمی‌شناسند چون دست‌کم بیست‌سال است ایران نبوده‌اند.

اما در مورد کسانی بیشتر نگرانم که کمتر از یکی‌دوسال است از ایران بیرون آمده‌اند ولی با دید تحقیرآمیز داخل را نگاه می‌کنند و اعتقادشان را در مورد بی‌فایده بودن انتخابات در قالب همین وبلاگ‌ها و "گوِدر" به اشتراک می‌گذرانند و مصرند با بخش عظیمی از جامعه "متفاوتند".

پی‌نوشت: شاید باید مشخص کنم که منظور من از طبقه متوسط هم "طبقه کارگر" هست و هم طبقه "متوسط پایین"؛ بخش زیادی از کارگران و معلمان و حتی خرده‌بازاری‌ها برایشان حرف‌های احمدی‌نژاد مهم‌تر از "گفت‌وگوی تمدن‌هاست".
برای همین فکر می‌کنم این طبقه‌ از دید " اصلاح‌طلبان" نادیده گرفته می‌شوند یا خواسته‌هایشان بین پیام‌ و دیدگاه اصلاحاتی‌ها گم می‌شود.
(می‌دانم خیلی از طرفداران اصلاح‌طلبان معتقدند وضع اقتصادی این افراد در زمان خاتمی بهتر از زمان احمدی‌نژاد بوده، ولی آیا تحقیق و آمارگیری مستندی برای این زمان خاص و رضایت این طبقه خاص هست؟)

February 21, 2009

ولنتیونو

وقتی از جنس پارچه حرف می‌زند و کف دستش را زیر آستر می‌برد، چشم‌هایش حالتی را می‌گرد انگار درباره یک عشق بزرگ و عمیق فکر می‌کند.

از رویاهایش می‌گوید که باعث می‌شود صبح بیدار شود و دنبال مدادش بگردد و روی کاغذ نازک تُند تُند طرح بزند.
بعد خیاط‌هایش را صدا می‌کند. همه می‌دوند. خیاط‌های آقای ولنتینو مسن هستند. زن‌هایی چاق و بی‌حال که وقتی او روی هوا طرحش را می‌کشد یا به شانه‌ها و کمر مدل جوان روبه‌رویش اشاره می‌کند، می‌دانند از چه حرف می‌زند و انگار نمی‌خواهند شاهد یک نمایش طولانی باشند تا به آنها فهمانده شود موضوع دقیقا چیست.

valentino

این برق چشم‌ها، لرزش دست‌ها و نگاه سرشار از عشق را شاید بتوان در آن قسمت از فیلم " ولنتیونو؛ آخرین امپراطور" حس کرد؛ وقتی به خیاط‌هایش که فِس‌فِس می‌کنند و بی‌حوصله منتظر پایان مراسم پر حس‌وحال او در تشریح لایه‌های پارچه، درزها، تورها و دکمه‌ها این پا وآن پا می‌کنند... آنجاست که شاید فقط بخشی از این شور را می‌ببینید و تفاوتش با هم‌نسلان خودش که اتاق را پرکرده‌اند تا مراسم تمام شود و بروند مثل ماشین پارچه‌ها را بیاندازند زیر سوزن چرخ خیاطی.

February 23, 2009

و اسکار می‌رسد به ...

می‌گویند دنی بویل کارگردان فیلم " میلیونر زاغه‌نشین" چندین جفت کفش آهنی به پا کرد برای بردن مجسمه طلایی اسکار که امشب در دست گرفت.

او بیش از چهار ماه است که فیلمش را زده زیر بغلش و همه جا می‌رود و به قول خودش " پروموت" می‌کند. به هیچ درخواست مصاحبه‌ای هم "نه" نمی‌گفت. از هر شهرستانی در اروپا و آسیا و امریکا می‌شد با شماره تلفنش تماس گرفت و او استقبال می‌کرد چندین‌بار بیشتر در مورد این بگوید که اصلا انتظارش را نداشته از فیلمی بدون بازیگر ستاره که با این بودجه ناچیز ساخته شده، اینقدر استقبال شود و حالا که این را فهمیده دست از صحبت در این زمینه با داوران جشنواره‌ها و توضیح بیشتر برای اعضای آکادمی اسکار برنخواهد داشت.

او با تعداد زیادی از اعضای آکادمی از نزدیک دیدار کرد و آنقدر با آنها در مورد فیلمش حرف زد و سر راهشان قرار گرفت و دنبال آشنا گشت، که شاید فقط خواستند مجسمه را بدهند زیربغلش تا راحتشان بگذارد.

من از این برخورد َدنی بویل چند درس گرفتم:

اول اینکه حتی اگر آدم بی‌رویایی باشی یا اتفاقی خوش‌شانسی رو به تو بیاورد، با اصرار و پی‌گیری به‌هرحال یک کارهایی از دستت برخواهد آمد. می‌توانی با همین روش تَب " میلیونر زاغه‌نشینی"ای را راه بیندازی که از گلدن‌گلوب و چندین فستیوال فیلم کوچک و بزرگ به اسکار هم برسی. تازه این درجه تب را می‌توان آنقدر بالا برد که موسیقی و رقص و برنامه‌های سرگرم‌کننده مراسم اسکار به فیلم و بازیگر و موسیقی فیلم تو مربوط شود.

Young actors from 'Slumdog Millionaire' slumdog
کودکان بازیگر فیلم میلیونر زاغه‌نشین در مراسم اسکار همراه با دنی بویل/ عکس؛ آسوشیتدپرس


دوم اینکه قَدر این تبی را که راه انداخته‌ای بدانی؛ او آنقدر مراقب حواشی فیلمش بود که تا این خبر در رسانه‌ها پیچید که بچه‌های بازیگر فیلمش در هند وضعیت اسفباری دارند و شغل اصلی‌شان طبق چیزی که در فیلم نشان داده هنوز ادامه دارد، بلافاصله بلیتی برای دو بازیگر اصلی کودک‌اش در بمبئی گرفت و آنها را با تاکسیدو و لباس شب آورد روی فرش قرمز.
این کارش آنقدر دیگران را تحت تاثیر قرار داد که ستاره‌های هالیوودی هم لُپ این بچه‌ها را می‌کشیدند و کارگردانشان را تحسین می‌کردند به خاطر این بزرگ‌منشی که تَک‌خوری نکرده و حالا کل گروه حق‌اش هست جایزه را بگیرد.

سوم؛ پوستت در این مسیر کلفت شود؛ در طول هفته‌های گذشته بیشتر منتقدان و اهالی سینما نوشتند و گفتند که فیلم شایسته اسکار امسال " میلک" هست ولی پیش‌بینی کردند فیلمی که جایزه را خواهد گرفت" میلیونر زاغه‌نشین".
فکر می‌کنم این مقایسه و تا حدی این نگاه ‌که از تو سزاوارتر وجود داشته ولی آکادمی جَوگیر شده و تو را برنده اعلام کرده، تا آخر عمر با دنی بویل خواهد بود.

February 25, 2009

زمستان

winter زمستان

February 26, 2009

بی‌صبری


دو گناه کبیره انسانی وجود دارد که بقیه همه از آنها سرچشمه می‌گیرند: بی‌صبری و سهل‌انگاری.
"بی‌صبری" آدم‌ها را از بهشت بیرون راند؛ "سهل‌انگاری" نگذاشت به آن بازگردند.
یا شاید فقط یک گناه کبیره وجود دارد: "بی‌صبری" سبب راندن آدم‌ها شد و "بی‌صبری" نگذاشت بازگردند.

همه خطاهای انسانی ریشه در "بی‌صبری" دارند، در کنار گذاشتن عجولانه رویکرد روش‌مند، در دست گذاشتن صوری بر موضوعی واضح.

از کتاب" پندهای سورائو؛ کافکا"
ترجمه گیتا گرکانی

February 28, 2009

امیدوارم پیر شوید

" دوست جوان من
نامه سرگشاده شما را خواندم. اما نمی‌دانم چه زمانی بود و چه زمانی‌ست که جواب می‌دهم. در این ماه من پیر شده‌ام. عقلم را باخته‌ام و راه و رسم نوشتن را فراموش کرده‌ام. چیزی به عقلم نمی‌رسد که بگویم. نمی‌دانم شما در کجا هستید. فکر می‌کنم که شما جلال آل‌احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمده‌‌اید، سر در نمی‌برم.

من شما را به هر لباسی که دربیایید می‌شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می‌کنید؟ از خیلی وقت پیش به هواداری شعرهای من برخاسته بودید. زمانی که من عقل داشتم و شعر می‌گفتم، حس می‌کردم شما محرومیت‌های مرا درک کرده فقط بهره‌ای را که شعر است و آن‌را در زندگی نتوانسته‌اند از دست من بگیرند، به‌جا آورده‌اید.اما من بی‌نهایت پیر شده‌ام.

... تمام عمرم به عجب عجب گفتن گذشت. از درودیوار چیزهایی عجیب و غریب می‌بارد. در شهرها شاگردها به استادشان درس می‌دهند. بی‌خود نیست افرای بلندقدی را که به این قدوقامت رسانیده‌ام، می‌گویند بوته فلفل است.

آیا نامه شما در خصوص تلاش‌های من بوده؟ آیا باید سطور را وارونه خواند تا معنی جداگانه بدهند؟ شما می‌دانید هوش و حواس من وارونه شده؟ با این همه مطالب عقلانی خودتان را به‌نام آدم پیرشده‌ای حرام کرده‌اید که هذیان‌های او را تحویل بگیرید؟

من از هیچ‌کسی گله‌مندی ندارم. حتی نسبت به کسانی که نسبت به من به‌خطا قضاوت می‌کنند؛ من فقط به حال آنها رقت می‌کنم. امیدوارم کسانی که روی زخم من درمانی نمی‌گذارند، روی زخم خودشان درمان گذاشته شود.
امیدوارم پیر شوید، مثل من که پیر شده‌ام. این بزرگ‌ترین دعائی است که پیران در حق جوانان می توانند داشته باشند."

نیما یوشیج
خرداد 1332

از کتاب" نامه‌های جلال‌آل‌احمد"
به کوشش علی دهباشی

بایگانی February 2009

نوشته‌های February 2009

January 2009

March 2009

صفحه اول|بایگانی