« February 2009 | Main | April 2009 »

بایگانی March 2009

March 2, 2009

شماره هفتم نشریه روزنامه‌نگاران ایرانی؛ ما زن‌ها، ما مردها

ما انسان‌ها
آزاده عصاران

« تعبیری برای "ما مردها، ما زن‌ها" قائل نیستم.»
این را در جواب از یکی دونفری گرفتم که از آنها خواستم برای این شماره، مطلب بنویسند.
شاید آنها و بعضی کسانی که احتمالا به نوعی دیگر با این موضوع چندان موافق نبودند، برداشت‌شان از موضوع این بوده که قرار است در این شماره از همان پرده‌کشی قدیمی بگوییم و با نگاه تبعیض‌آمیز درباره زنان و مردان بنویسیم که مدت‌هاست با آن مبارزه می‌شود.
جبهه‌گیری بعضی از کسانی که با این موضوع مخالفت می‌کردند از‌ همان لحظه اول که "موضوع" را می‌شنیدند، ‌مشخص می‌شد. شاید حتی حاضر نبودند بیشتر، عمیق‌تر و بدون پیشزمینه در این مورد بخوانند یا بدانند تا در جریان موضوع شماره هفتم قرار بگیرند.
شاید این‌ها بخشی از همان نشانه‌هایی باشد که بین عموم در مورد واژه" فمینیسم" وجود دارد؛ مخالفت و پافشاری برای مبارزه با هر دیدگاهی که احساس شود بار سنتی درمورد تفاوت‌های مرد و زن با خود دارد.
برای این شماره و این موضوع قرار شد هرکسی از دید خود در مورد خودش مواردی را بگوید که جنس مخالف یا نمی‌داند یا در موردش اشتباه می‌کند؛ راهی برای شناخت و معرفی و انتقاد از خود.
حتی با این مورد که دو شماره مردانه و زنانه منتشر شود، مخالفت شد درست به همین دلیل که "تعبیری" برایش قائل نبودیم. قرار شد روایات شخصی هر کدام از ما "زن‌ها و" مردها" در این شماره بیاید و حتی اگر اعتقادی نداریم به این "ما" بیان کنیم به چه چیزی "اعتقاد" نداریم؟
ممکن است بعضی از کسانی که بخش‌هایی از این سطرها را نوشته‌اند، دچار سوء‌تفاهم شده باشند که فرصتی دست داده برای بیان افکاری در مورد جنس مخالف که در جمع‌های خودی می‌گویند و می‌خندند. اگر شرایط و وظایف کار سردبیری در بحث‌های گذشته‌مان مشخص شده بود، این مطالب را با " اختیار تعریف‌ و تایید شده" کنار می‌گذاشتم یا با نویسنده در موردشان بحث می‌کردم.
ولی به دلیل اینکه گروه معتقد به " آزادی بیان" است و اعضا اعتقاد داشتند این آزادی ممکن است با سخت‌گیری سردبیر همراه با "انگیزﮤ" افراد خدشه‌دار شود، مسوولیتش را به عهده خود نویسندگان می‌گذارم.

woman1.jpg

برای تصاویر بزرگ‌تر روی آنها کلیک کنید.

Continue reading "شماره هفتم نشریه روزنامه‌نگاران ایرانی؛ ما زن‌ها، ما مردها" »

March 6, 2009

کیارستمی در کتابخانه

Walking with the wind

مردی در کتابخانه کتاب شعر دو زبانه (فارسی- انگلیسی) عباس کیارستمی را می‌خواند؛ کتاب " باد ما را خوادهد برد" که اشعار هایکومانند کیارستمی است.

احمد کریمی‌حکاک ( استاد دانشگاه واشنگتن) شعرها را به انگلیسی برگردانده.
اسم انگلیسی کتاب به نام Walking with the wind تغییر کرده که برگرفته از نام فیلم کیارستمی است ( باد ما را خواهد برد). به گفته آقای حکاک برای مخاطب انگلیسی‌زبان این عنوان قابل فهم‌تر است. مایکل بی‌رد( استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه داکوتای شمالی) هم در این ترجمه همکاری کرده.

به‌نظر من اشعار کیارستمی بیشتر به این دلیل که در آنها عجز و ناله نمی‌بینیم و اتفاقا گوشه‌های مختلف زندگی را به سادگی و به شکل تصویری و بدون پیچیدگی بیان می‌کند، توانسته طرفدارهای غیرایرانی را هم جذب کند.

او خودش را جای کارگر، دستفروش، زن حامله، عاشق، قطره آب و... می‌گذارد و تجربه آنها را در لحظه‌ای از زندگی با معمولی‌ترین کلمات بیان می‌کند.

کیارستمی در مورد خودش بارها گفته که هیچ ادعای شاعری ندارد و همه این چیزهایی را که حالا کتاب شعر شده‌اند، قبلا گوشه کتاب‌هایی که می‌خوانده یادداشت می‌کرده و بعد از سال‌ها تصمیم گرفته همه را یک‌جا جمع کند.

بعضی از شعرهای او در کتاب " باد ما را خواهد برد"، در کتاب شعر " گرگی در کمین" آمده است که آن را کریم امامی و همین آقای مایکل بی‌رد ترجمه کرده بوند.
....
* کرم شب تاب
شب یلدا
خستگی دم صبح.

* کیارستمی؛ باد ما را خواهد برد

* I arrive alone

I drink alone

I laugh alone

I cry alone

I'm leaving alone

March 7, 2009

واقعیت "زن" بودن برای آنها

ناهید پرشون سروستانی مستندسازی که در سوئد زندگی می‌کند، روستایی را در شیراز پیدا کرده که در آن مردی با چهارهمسر و بیست فرزندش زندگی می‌کند.

خانم پرشون از این زندگی مستندی ساخته به نام " مردی با چهار همسر" که اگر هیچ‌چیز آن بازسازی نباشد و البته از لحاظ اخلاقی هم با خودمان کنار بیاییم که آیا این زنان صادقانه می‌دانند برای چه کسانی و چرا رو به دوربین از روابط خصوصی و درددل‌ها و مشکلاتشان می‌گویند، لحظات غریبی دارد؛ لحظاتی که می‌توانی حس کنی دید یک مرد روستایی و کشاورز که گویا از زنان زندگی‌اش فقط غذا می‌خواهد و ث.ک.ص و کار، در مورد زن چیست.

Four Wives One Man

مرد یک بار به گوسفندانش اشاره می‌کند و در کنار زن چهارمش زیبا که بیش از بقیه با او می‌جوشد، می‌گو‌ید:« این میش را ببین چقدر رفتارش با اون یکی فرق می‌کنه. زن‌ها هم همینطورن. با هم فرق می‌کنن اما این یکی ( اشاره به زیبا) زبون‌درازه.» زیبا هم انگار کل فلسفه مرد را در این زمینه قبول دارد و مشکلی با آن ندارد، به حرف‌های او گوش می‌کند.

زیبا گویا تنها همسر اوست که با ازدواج مجددش مخالف هست و حق خودش می‌داند زنی باشد که همسر و بچه دارد و مثل بقیه زنان یک خانواده تشکیل دهد. او که بچه‌دار هم نمی‌شود، مرد را تهدید می‌کند اگر دوباره سراغ یک زن دیگر برود، یا خودش را می‌کشد و یا به مرد سم می‌خوراند.

هدایت مرد نسبتا میانسالی است که بی‌پروا از نیازهای خودش می‌گوید و انتظاراتش از زنان. او در تمام فیلم تاکید می‌کند که زن باید حرف‌شنو باشد. برای همین می‌خواهد بعد از زیبا، یک زن دیگر را تجربه کند که متفاوت‌تر باشد: « "دختر" یه چیز دیگه است. اینها زن بودن و یه چیزهایی می‌دونستن که اصلا خوب نیست. ولی وقتی به دختر بگی الان شب هست، قبول می‌کنه. دختر رو می‌شه همونجوری که می‌خوای راه ببری....» بقیه همسران او قبلا ازدواج کرده بودند.

هدایت صبحانه‌اش را خانه یکی می‌خورد، اگر خانه یکی از زن‌ها، ناهاری نباشد با دعوا و ناراحتی سراغ یکی دیگر می‌رود و غذایش را با غرولند می‌خورد. خودش هم می‌گو‌ید که شب‌ها هرکدام را بخواهد انتخاب می‌کند و تذکر می‌دهد که در را باز بگذارد.

هرچهار زن از آینده خودشان می‌ترسند. از شرایط فعلی اصلا راضی نیستند و می‌گویند زندگی عادی بقیه مردم با یک شوهر برایشان یک عقده شده.
بچه‌هایشان در هم می‌لولند وزیر دست پدر به هربهانه‌ای کتک می‌خورند. زنان زیرآب همدیگر را می‌زنند تا چهره یک زن را برای مردشان سیاه کنند تا کمتر پیشش برود. اما پشت سر او با هم موافقند که مردشان آدم هوس‌بازی است که حتی در موردشان عدالت ندارد.

آنها به آرزوی مردشان گوش می‌دهند که خرید یک تراکتور هست و گرفتن یک زن جوان دیگر. هروقت هم اعتراض می‌کنند به شرایط‌‌شان از او می‌شنوند که "برو...هرجایی دلت می‌خواد برو.." و جواب‌شان این هست که " کجا برم؟"

این زن‌ها به دلیل شرایط اقتصادی و خانوادگی، پذیرفته‌اند با مردی که چند زن دیگر دارد، زندگی کنند. مرد می‌گوید:« از روزی شروع شد که دکترها به زن اول‌ام گفتند، شوهر برایت خوب نیست.»

فحش و ناسزا و تحقیر در این فیلم آنقدر هست که کم‌کم برایتان عادت می‌شود بشنوید مردی به همسرش می‌گوید:« تو گه خوردی، انتر....» عادی‌ می‌شود که ببینید پدری هر قدمی برمی‌دارد توی سر یکی از بچه‌هایش بکوید که از جلوی راهش کنار برود یا برایش چیزی را به سرعت بیاورد.

این زن‌ها پذیرفته‌اند که تحقیر شوند... قبول کرده‌اند که وقتی مرد از کنارشان رد می‌شود لگدی بزند و برود.

پذیرفته‌اند که زندگی همین است و آنها با هم فرق دارند؛ مثل " میش‌ها". آنها زندگی را همینطور می‌بینند که روزی هدایت سوار بر موتور با دختر جوانی به خانه بیاید و بگوید همسر جدیدش است و کلید یکی از اتاق‌ها را از زنان قدیمی، برای او بگیرد.

واقعیت زندگی برای آن چهار زن همین است.

March 8, 2009

....

woman-bike.jpg

March 10, 2009

مقصد: اروپا

این مطلب را چند وقت پیش برای جایی نوشته بودم که خواسته بودند از دیده‌هایم درباره ایرانیان اروپانشین بنویسم. چیزهایی در این روزها باعث شد اینجا بازنشرش کنم.

نمی‌خواهم این نوشته، کسی را یاد برنامه «سراب» یا برنامه‌های تلویزیونی بیاندازد که از غرب و مهاجرت طوری می‌گویند تا حاضر نشوید به چمدان‌تان نگاه کنید یا به گرفتن پاسپورت و دردسرهای ویزا برای یک سفر کوتاه حتی فکر کنید.

اما می‌خواهم از بعضی ایرانیانی بگویم که در اروپا دیده‌ام و شناخته‌ام. ایرانیانی که شاید بشود به چند دسته تقسیم‌شان کنید؛ مثلاً از دید نسل: ایرانیانی که در اروپا زندگی می‌کنند اغلب کسانی هستند که دست‌کم سی سال پیش به دلایلی از کشور خارج شده‌اند و زندگی در یک کشور اروپایی را انتخاب کرده‌اند.

کسانی که نظریه‌های جامعه‌شناسی چهل سال پیش را مثل بلبل حفظ‌اند و سر میز صبحانه و توی اتوبوس و وسط تفریح آخر هفته به خورد هر کسی می‌دهند که احساس کنند تازه از ایران آمده است.

آنها معمولاً می‌خواهند نشان‌تان بدهند آزادی یعنی چه؟ لذت واقعی چیست؟ زیبایی طبیعت چه مزه‌ای دارد؟

دوست دارند طوری به شما نگاه کنند که از دید خودشان مسلماً زیر سختی و محدودیت، چیزی از هنر و ادبیات و از آن مهم‌تر «زندگی» نمی‌دانید. با عقایدی که در همان سی چهل سال پیش یخ‌زده مانده و حالا شاید کمتر ایرانی در کوچه و خیابان‌های شهرهای مختلف ایران، به ذره‌ای از آنها اعتقاد داشته باشد.

این دسته نسل خاص که خودشان را خیلی زیاد روشنفکر می‌دانند از ابتدای آشنایی با شما شک ندارند که در حباب حجاب و کمبود اطلاعات، هیچ از مفاهیم ساده و راحت به قول خودشان «سوشال» و رفتار دموکراتیک نمی‌دانید. آنها وظیفه خودشان می‌دانند شما را آموزش دهند. باید این کار را بکنند تا البته به شما یادآوری کنند، چه‌قدر نمی‌دانید. سوال‌شان معمولاً این است که چه‌طور عکس شریعتی در ایران روی دیوار اتاق جوانان است؟ مگر می‌شود موسیقی غربی هم گوش کرد وقتی تلویزیون و رادیو پخش نمی‌کنند؟

آنها حتی در مورد این‌که غیر از پیکان چندین نوع ماشین دیگر تولید می‌شود، مشکوکند. ولی اعتماد به نفسی را كه منتقل می‌کنند در مورد این‌که آپ‌دیت شدن‌شان از اتفاق‌های سیاسی و اجتماعی ایران، رقیب ندارد؛ مثل تحلیل‌های‌شان.

بین‌شان گاهی نویسنده، طناز، شاعر و هنرمند هم پیدا می‌شود که دل‌خوشند به نام و نشان‌شان که ده‌ها سال پیش یا در اثر یک اتفاق به اوج محبوبیت رسیده یا تبدیل به خاطرات سیاه ‌و سفیدی شده‌اند که هیچ از آن نمانده است غیر از عکس و کتاب و فیلم. آنها یا افسرده‌اند یا خشمگین.
یا معتقدند الک‌شان را آویخته‌اند یا این‌که خلاقیت‌شان سوزانده شده است. دیگر سال‌هاست که تولیدی ندارند ولی باز هم خود را موظف می‌دانند كه هنرمند بودن و مدرن شدن را به هموطن تازه‌وارد‌شان آموزش دهند. نسخه زیاد می‌پیچند و معتقدند اگر جای فلانی بودند تا امروز چه‌قدر ترکانده بودند و اگر در موقیعت ایکس می‌ماندند حالا چه‌قدر خلق کرده بودند. به شکل ایزوله‌ای زندگی می‌کنند و هیچ دوست غیرایرانی ندارند.

نسل دیگر جوانانی هستند که از هفت ‌هشت سال پیش به اروپا می‌آیند. یا برای ادامه تحصیل یا با یک شانس و استفاده از «یک موقعیت ناب»؛ این موقعیت ناب را توضیح می‌دهم مفصل‌تر!

آنها که برای ادامه تحصیل می‌آیند البته از دانشگاه‌های معروف و خاص ایران، معمولاً بچه‌هاي فنی هستند. فعال و پرانرژی و آن‌قدر ایده دارند که جوهر طرح اختراع‌شان هنوز خشک نشده، می‌توانند بروند در یک کمپانی بزرگ تخصصی کار کنند. بلدند برخلاف بسیاری از اروپایی‌ها چند کار را با هم انجام دهند. ساکت‌اند و دلیلی برای سروصدا و جلب توجه نمی‌بینند.

قصد «نجات وطن» را ندارند و گاهی تا چیزی از آنها نپرسی صدای‌شان هم در جمع درنمی‌آید که مثلاً این بحث‌های اجتماعی و سیاسی از دید آنها کلاً بر باد است. بین‌شان دانشجوی پزشکی هم هست که باز هم سعی می‌کنند از جمع‌هایی با تصور و توهم «غریق نجات بودن برای کل ملت ایران» فاصله بگیرند. برای‌شان کار و به‌روز شدن از لحاظ علمی از همه مفاهیم مهمی که قرار است مخصوصاً نسل اولی‌ها به خوردشان بدهند، مهم‌تر است. برای همین تکلیف‌شان با جمع‌های ایرانی مشخص است.

اما آن "توضیح مفصل" مربوط به کسانی است که با بیزینس و دکان چیزهایی که طعم و مزه "حقوق ‌بشر و حقوق ‌آدم و حیوان و مرد و زن" دارد، حالش را می‌برند. آن‌قدر حال می‌کنند که بدون مدرک و درس و سابقه کار و هیچ مشقتی برای گرفتن ویزا می‌توانند بروند همان دانشگاهی که آن دانشجوی فنی در دانشکده بغلی‌اش برخی مواضعش صاف شده تا روی صندلی‌اش بنشیند.

هزینه تعریف یک خاطره از یک «سوال و جواب» معمولی در ایران می‌شود یک بورس تحصیلی برای کسی که خودش را خدای «مدیا» یا رسانه می‌داند.

در این کرور کرور مهاجران اخیر رسانه‌ای‌، کسانی هستند که حداکثر تجربه کاری‌شان ترجمه دو قلم جنس درباره مثلاً یک چه‌گوارای مونث غیر ایرانی یا چگونه صاف بایستیم بوده، اما حالا با سخنرانی و کنفرانس اسمشان روی در و دیوار می‌رود و ملت نسبتاً ساده غربی هم باور می‌کنند که باید یک دوره دانشگاهی را به آنها اختصاص داد تا این همه تجربه و تلخی و ناکامی را در روزنامه‌نگاری و خاطرات بازجویی و «فعالیت‌های خیرخواهانه برای نجات بشریت» منتقل کنند.

آنها که روزی به در و دیوار خانه‌ و اتاق‌شان در ایران کمتر از کپی کارهای «جکسون پولاک» نمی‌زدند این‌طرف فقط دف و سه‌تار از دیوار آویزان می‌کنند. در خانه وطنی در ميهمانی و حتی جمع دوستانه کمتر از شاتوبریان سرو نمی‌شد اما حالا در اروپا قورمه‌سبزی و آبگوشت با سنگگ حرف اول ميهمانی‌شان را می‌زند.

می‌خواهند همه عناصر استثنایی فرهنگی را که تا وقتی در کشورشان بودند، نفی می‌شد به اروپایی‌ها تفهیم کنند. باید از موسیقی ایرانی و تفاوت واژه فارسی و پرشین هرچه می‌دانند، ابراز کنند. ناگهان می‌شوند کسانی که در فرهنگ ایرانی غرق‌اند ولی قدرشان دانسته نشده و با سخت‌گیری‌ و مشکلاتی که برایشان پیش آمده، تن به غربت داده‌اند. همین نسل ویژه با این خلقیات حاضر نیستند بعد از سه چهار ماه تحمل این درد سنگین غربت، پا تا نزدیکی‌های مرز پر گوهر بگذارند.

غربت‌نشینی هم خوش‌طعم هست و هم برای آن بخش بیزینس باید دردآور باشد. دوست غیر ایرانی اگر دارند معمولاً در جهت پیشبرد همین پیشه است. دوست ایرانی‌شان هم معمولاً از همان نسلی است که می‌‌توانند با آنها در مورد سختی‌ها و مشکلات فسیل شده ذهنی، همدردی کنند.

ایرانی‌ها چندین دسته‌اند. به‌خصوص خارج از ایران؛ احتمالاً در این دسته‌ها می‌توانید چند نفری را پیدا کنید که به راه دیگری می‌روند. در تنهایی مشغول کار و حرفه خودشان هستند؛ سرگرم کارهایی که در فضای غیر ایرانی می‌گذرد. زبان کشور میزبان را در حد زبان مادری می‌دانند. کاری به تحولات و اتفاقات و حاشیه‌های ایرانی بودن ندارند و معمولاً از ایرانیان موفق آنجا هم هستند.

کسانی هم هستند که با تجربه چند وقت زندگی بین ایرانیان اروپایی، آخرش ایران را ترجیح می‌دهند و برمی‌گردند. آنها تکلیف و هدف مشخصی دارند و برخلاف دیدگاه برخی که موقعیت و پیشرفت را در خارج‌نشینی می‌دانند، درنهایت تن به هر مشکل ‌در پیش‌رویی را می‌دهند و برمی‌گردند. شاید کاری هم گیرشان نیاید ولی فضای غیر مهاجرتی را نسبت به زندگی بین انواع نسل‌های ایرانی خارج‌نشین، بهتر می‌دانند.

آن‌قدر این دسته‌ها زیادند که می‌توانید از هر زاویه تقسیم‌اش کنید. اما شاید تهش یاد ماجرای «سراب» بیفتید. شاید هم نه! فقط تصمیم بگیرید اگر مهاجرت کردید تقریباً بدانید چه کسانی را اطرافتان خواهید دید.

شاید همین نسل‌شناسی ساده تک واحدی کمی کمک کند تا بدانید به آن چمدان گوشه کمد، چطور نگاه کنید؛ یعنی چطور دقت کنید که نزدیک به کدام‌یک از این دسته‌بندی‌ها بهتر است چمدان‌تان باز شود.

March 12, 2009

خانه

home

پیش‌تر فکر می‌کردم آن‌طرف شیشه‌ پنجره‌های بی‌پرده که پر از گل، رنگ و عروسک هستند، آدم‌ها چه سرزنده، سرخوش و راضی‌اند.

دوستم سال‌ها در اورژانس بیمارستانی کار می‌کرد. او باید با یک تلفن، همراه با همکارانش به خانه‌هایی می‌رفت که بیماری در آن به حالت مرگ افتاده بود.

او در شهر بزرگی در اروپا سال‌ها درون خانه‌هایی رفته بود که غم، فقر، فحشا، نابسامانی، خشونت، تجاوز، ظلم و ... از در و دیوارهایشان می‌ریخت.

او سال‌هاست که ترجیح می‌دهد مردم را از بیرون و از پشت پنجره‌ها با گل، گلدان، درخت تزئین‌شده کریسمس و چراغ‌های رنگارنگ ببیند.

March 14, 2009

زمان کتک خوردن زنان

در فیلم Take my eyes زنی بعد از 9 سال زندگی با همسرش تازه می‌فهمد باید او را ترک کند.

مرد در همه این سال‌ها او را زیر مشت و لگد می‌گرفته و او که این بخش از زندگی تقریبا برایش طبیعی شده بود، چیزی به خانواده یا دوستانش نگفته است.

doyojos
Te doy mis ojos / Take my eyes

همسرش که بارها به زن می‌گوید بدون او نمی‌تواند نفس بکشد، تحت درمان است. او در کلاسی همراه با چندین مرد میانسال و پیر آموزش می‌بیند که وقتی نیمه شب به خانه می‌رسد به همسرش زور نگوید که غذایم را بده یا بیدار شو و به من رسیدگی کن.

آنها از فرهنگ مردان اسپانیایی می‌گویند؛ مرد باید دستور دهد. باید هروقت از زنش خواست، تمکین ببیند. زن باید سروقت در خانه باشد و بوی غذای گرم در منزل پیچیده باشد.

پیلار زنی است که بعد از سال‌ها زندگی در وحشت و کتک، نیمه شب از خانه بیرون می‌زند ولی هنوز حتی از سایه مردش در کوچه و خیابان می‌ترسد. با این همه واهمه، بعد از مدتی دوری به قول‌های آنتونیو اعتماد می‌کند و چون هنوز عاشقش هست، برمی‌گردد.

ولی اینبار همه چیز تغییر کرده؛ او در موزه کار پیدا کرده تا بتواند در نبود شوهر، مخارج‌اش را تامین کند. با بلیت‌فروشی شروع کرده و کم‌کم متوجه علائق‌اش نسبت به نقاشی و آثار تاریخی اسپانیا و ایتالیا شده.

آنقدر استعداد دارد که مدیر موزه برایش شرایطی را فراهم می‌کند تا آزمایشی در موزه تور بگذارد و برای توریست‌ها با اطلاعات از قبل تهیه شده، توضیح دهد.
او اعتمادبه‌نفس پیدا می‌کند. می‌فهمد باید به عنوان انسان اطرافش را هم ببیند و زندگی بقیه زن‌ها با او متفاوت است. می‌فهمد خوشحالی حسی‌ست که فراموش کرده بوده.

پیلار شب‌ها در خانه کتاب‌های تاریخ هنر را می‌خواند و اطلاعات و تصاویر را می‌بلعد. اما وقتی همسر به خانه می‌آید با این که خودش را سرگرم پسربچه‌شان می‌کند، اما پراز وحشت است و مدام منتظر یک اتفاق مهیب.
خشم شوهرش اینبار متفاوت‌تر شده. او نتوانسته به قولش وفا کند و آرام شود ولی دردش چیز دیگری است.

آنتونیو به روانشناس‌اش می‌گوید:« مشکلم این هست که به او شک دارم. این زن دارد هر روز زیباتر می‌شود. درست و هماهنگ و رنگارنگ، لباس می‌پوشد و سرکارش می‌درخشد. وقتی از نقاشی‌های چندین قرن پیش می‌گوید آنقدر غرق می‌شود و آنقدر جذاب که فکر می‌کنم برای جلب توجه مردان توریست و مخاطبان در موزه، این کارها را می‌کند.»

پیلار یکی از آن ده‌ها زن اسپانیایی‌ست که در این فیلم همسران‌شان تحت درمان قرار دارند. آنها می‌گویند دست خودشان نیست و وقتی عصبانی می شوند باید " زن"‌شان را کتک بزنند تا آرام شوند.

ما زن‌های دیگر را در طول این فیلم نمی‌بینیم ولی از زبان شوهرشان می‌شنویم که وقتی نیمه‌شب خواب هستند یا سرکار هستند یا تلفن را دیر جواب می‌دهند، تنها چیزی که مردشان را آرام می‌کند سیلی و لگدی است که باید نثارشان شود.

ما این زن‌ها را نمی‌بینیم ولی مرد مسن که باید تمرین عملی سر کلاس مشاوره درمانی را پیاده کند، رو به مرد دیگر که نقش زن را بازی می‌کند، می‌گوید: « الان زمان کتک خوردنت رسیده....»

March 22, 2009

جایی برای فَشل‌ها نیست

چند ماه پیش وقتی بعد از دیدن فیلم ".... بنجامین باتن" سراغ سایت‌اش رفتم، فهمیدم چرا موقع دیدن فیلم نمی‌توانستم در کنار چندین ایراد فنی و محتوایی‌اش بگویم، آن را دوست دارم یا نه!
چیزی در این فیلمِ طولانی هست که در تمام مدت توی ذهنم بود؛ انگار یک تیم کامل و کاربلد همه بخش‌ها را دست گرفته بودند.

وقتی سایت را دیدم، با اجرای این ایده خاص‌ که می‌توانست کلیشه‌ای و آزاردهنده باشد، باز هم دستگیرم شد که حتی اگر این فیلم چندان هم فیلم تو نباشد، ولی از دروپیکر کار معلوم است، در آمریکا و بخش‌هایی از صنعت فیلمسازی فهمیده‌اند که کار کردن حتی با یک فرد نادان، کم‌مایه و قصیر چه آفتی برای کل پروژه خواهد داشت.

بین خیلی از ما، اما این ماجرا برعکس است؛ به‌هردلیلی مثل هزینه، دستمزد، آشنابازی یا خوش‌آمدن و سفارش شخصی، در یک گروه، معمولا یک یا چندین فرد بی‌دانش، مدعی و متوهم را وارد می‌کنیم که حضور منفی یا ناکارآمدی‌شان بر کل کار تاثیر می‌گذارد.
آنها با نابلدی‌شان، کاهلی و سستی و بی‌انگیزگی را آرام‌آرام در گروه گسترش می‌دهند. از طرف دیگر، وقتی تعدادی از کسانی که کارشان را بلد هستند و بدون ادعا انجام می‌دهند، این نوع افراد را در گروه می‌بینند، انگیزه و انرژی خودشان را از دست می‌دهند.

هنوز هم فکر می‌کنم یکی از دلایل موفقیت بخشی از صنعت فیلمسازی هالیوود همین است؛ آنهایی که سرشان به تن‌شان در این حرفه می‌ارزد، سراغ " دانادوستان" می‌روند و از ورود هر " کوتوله‌ای" به گروه کاری، جلوگیری می‌کنند.

یکی از دوستان که با گروه اعضای آکادمی اسکار در تهران همراه بود می‌گفت:« بین آنها اصلا رابطه کارگر و کارفرما نیست.» او تاکید داشت که نمی‌تواند این جامعه کوچک را به کل هالیوود نسبت دهد و این چند نفر که به ایران رفته‌اند، جزو آدم حسابی‌های هالیوود بودند.
او از رفتار صمیمانه، سواد، افتادگی، صداقت آنها می‌گفت در کنار بعضی از فیلسمازان ایرانی که در کنارشان می‌ایستادند؛ شاید حتی برای یک عکس.

اما این چند روز حضور این اعضا در ایران برای بعضی از دوستان و معاشرت با همین جمع کوچک، نگاه آنها را نسبت به هالیوود و سیستم استودیویی آن تغییر داده.

March 23, 2009

خصلت‌های زنان

بدان که جملگی خوی زنان بر دَه گونه است و خوی هریک به صفت چیزی از حیوانات ماننده است؛ یکی چون خوک، دوم چون بوزینه، سوم چون سگ، چهارم چون مار، پنجم چون استر، ششم چون کژدم، هفتم چون موش، هشتم چون کبوتر، نهم چون روباه و دهم چون گوسفند.
و زنی که خوی گوسفند دارد مبارک بُود همچون گوسفند که اندر همه چیزهای وی منفعت یابی، زن نیک همچنین با منفعت بُود.

کیمیای سعادت
امام محمد غزالی

March 28, 2009

بهانه‌ای برای دستور به کودکان

حالا که می‌بینم ایرج طهماسب عین همان سال‌های اوج " کلاه قرمزی" بدون هیچ تغیری رو به دوربین مدام بچه‌ها را نصیحت می‌کند که شکلات نخورید، اتاق‌تان را مرتب کنید، به حرف بزرگ‌ترها گوش کنید... و مدام بین بزرگ‌ترها و بچه‌ها فاصله‌ می‌اندازد... حالا که بعضی از طرفدارهای قدیمی این برنامه باز هم یاد کودکی و نوجوانی‌شان افتاده‌اند...
حالا فهمیده‌ام در آن روزهای برنامه‌سازی بدون خلاقیت تلویزیون متوجه نمی‌شدم که در این برنامه ممکن است یک بچه با لهجه شهری غیر از تهران مسخره شود یا آقای مجری با سفارش‌های ایمنی و صلاحدیدهای مختلف‌اش دنیای کودکی پر از " نکن و بکن" را جا بیاندازد.

حالا می‌بینم این نوع برنامه‌ها از دید من برای بچه‌ها مخرب هم هستند؛ سرشار از " دستور"، " نصیحت"، " سفارش" و " امر و نهی" که می‌توانند آرزوهای کودکانه را برای تجربه شخصی حتی خوردن شیرینی و شکلات در نوروز به باد ‌دهند.

March 31, 2009

خلقت حوا

زنی که از همه جا رانده شده و جویای پناه امنی در کناری است، گوشه می‌گیرد و اندک اندک تنها پاسدار کانون خانواده و حریم انس و یا همدم شَان مرد می‌شود.
از ‌اینرو در چنین جوامعی، رابطه مادر- فرزندی مهم‌تر از رابطه زن( مادر) و شوهری و رابطه پدر- فرزندی است و پیوند رحم، پیوندی اساسی است و بدین‌جهت طبیعی است مادری که از بسیاری نعمات در جامعه محروم مانده، همه مهر و محبت خویش را نثار فرزند کند.
این است علت اهمیت فرزند و خاصه پسر داشتن برای مادر در بعضی جوامع مردسالار؛ زیرا مادر آگاه است که به اعتبار فرزند، وضع و موقع‌اش نزد همسر و در خانواده، مطمئن و استوار است. ضمنا پسر دستگیر وی در ایام پیری و کاستی است. پس مادر شدن، به معنی ایمن بودن است.

بعضی مردان حسرت‌مند حسدناک، در جست‌وجوی پایان ناپذیر زن آرمانی برای زناشویی با وی، جویای کسی هستند که جایگزین مادر شود. در نتیجه زن که جوهر همه‌چیز است، به صورت سایه و شبح در می‌آید و در نهایت زینت مرد می‌شود.
منتهی گویا برای جبران و تلافی ظلمی که بر زن رفته، همسری که کارش فقط به همخوابگی و بارگرفتن و فرزند زادن، منحصر و محدود شده، به عنوان مادر، قدر دیده است...

از کتاب" سیمای زن در فرهنگ ایران"
جلال ستاری

بایگانی March 2009

نوشته‌های March 2009

February 2009

April 2009

صفحه اول|بایگانی