« بی‌صبری | Main | شماره هفتم نشریه روزنامه‌نگاران ایرانی؛ ما زن‌ها، ما مردها »

امیدوارم پیر شوید

" دوست جوان من
نامه سرگشاده شما را خواندم. اما نمی‌دانم چه زمانی بود و چه زمانی‌ست که جواب می‌دهم. در این ماه من پیر شده‌ام. عقلم را باخته‌ام و راه و رسم نوشتن را فراموش کرده‌ام. چیزی به عقلم نمی‌رسد که بگویم. نمی‌دانم شما در کجا هستید. فکر می‌کنم که شما جلال آل‌احمد بوده و حالا به شکل کدخدا رستم درآمده‌‌اید، سر در نمی‌برم.

من شما را به هر لباسی که دربیایید می‌شناسم. چرا خودتان را از من پنهان می‌کنید؟ از خیلی وقت پیش به هواداری شعرهای من برخاسته بودید. زمانی که من عقل داشتم و شعر می‌گفتم، حس می‌کردم شما محرومیت‌های مرا درک کرده فقط بهره‌ای را که شعر است و آن‌را در زندگی نتوانسته‌اند از دست من بگیرند، به‌جا آورده‌اید.اما من بی‌نهایت پیر شده‌ام.

... تمام عمرم به عجب عجب گفتن گذشت. از درودیوار چیزهایی عجیب و غریب می‌بارد. در شهرها شاگردها به استادشان درس می‌دهند. بی‌خود نیست افرای بلندقدی را که به این قدوقامت رسانیده‌ام، می‌گویند بوته فلفل است.

آیا نامه شما در خصوص تلاش‌های من بوده؟ آیا باید سطور را وارونه خواند تا معنی جداگانه بدهند؟ شما می‌دانید هوش و حواس من وارونه شده؟ با این همه مطالب عقلانی خودتان را به‌نام آدم پیرشده‌ای حرام کرده‌اید که هذیان‌های او را تحویل بگیرید؟

من از هیچ‌کسی گله‌مندی ندارم. حتی نسبت به کسانی که نسبت به من به‌خطا قضاوت می‌کنند؛ من فقط به حال آنها رقت می‌کنم. امیدوارم کسانی که روی زخم من درمانی نمی‌گذارند، روی زخم خودشان درمان گذاشته شود.
امیدوارم پیر شوید، مثل من که پیر شده‌ام. این بزرگ‌ترین دعائی است که پیران در حق جوانان می توانند داشته باشند."

نیما یوشیج
خرداد 1332

از کتاب" نامه‌های جلال‌آل‌احمد"
به کوشش علی دهباشی