« March 2007 | Main | May 2007 »

بایگانی April 2007

April 2, 2007

زندگی و کسب و کار تهران در قرن 13

جعفر شهری در کتاب "تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم"در باره شکل گیری انواع شغل ها مطلبی دارد با تمام جزئیات و حاشیه های مربوط به هر حرفه درآن سال ها.

او در مورد لوازم عکاسی فروشی و در اصل رو آمدن این شغل در ایران گفته که وسائل عکاسی را فقط داروخانه فرانسوی شورین (در خیابان ناصرخسرو) می فروخت.در همین داروخانه بود که به گفته او بدعت کثیفی در عکاسی بنیان گذاشته شد:

"روزی عکاس دوره گردی که از مشتریان دوای کار عکاسی اش بوده به شورین مراجعه می کند و از او شیشه شرابی می خواهد و بعد خواهش برداشتن عکسی از وی برای یادگاری و در آخر طلب پنجاه تومان وجه دستی می کند.

شورین دلیلی برای پرداخت پول نمی بیند ولی دو روز بعد در صفحه اول روزنامه ای می بیند که شیشه شرابی در دست دارد همراه این پانویس؛کار بی لیاقتی حکومت به جایی رسیده که شورین کافر بتواند به مملکت اسلام عرق و شراب وارد کند و در روز روشن بفروشد.
اگر روزنامه کمی دیرتر به دست شوربن رسیده بود و دواخانه را تعطیل نمی کرد معلوم نبود با جو اسلام آن زمان سرنوشت خود و دواخانه اش به کجا می رسید.

شب بعد ،عکاس به خانه اش می آید و مبلغ را به صد تومان می رساند با اظهار دلسوزی که برای اصلاح کارش آمده و پنجاه تومان اضافی را برای خرج کار و دادن به روزنامه نویس می خواهد .اینبار شورین پرداخت می کند و در شماره بعد عکس خود را به همان صورت می نگرد به اضافه پیرزن فقیری که دستش را برای گرفتن چیزی دراز کرده و زیرش نوشته شده ؛در شماره قبل فرم بند روزنامه در اثر نبودن جا عکس را نصفه کاره گنجانیده بود...همچنین وصفی از او درانسانیت و دستگیری به فقرا و اینکه شراب طبی را به تجویز طبیب ،رایگان به مشتری می داده."

جعفر شهری در آخر این داستان اضافه می کند:

"عکسی که با عکس گدای مذکور مونتاژ شده بود،بدعت کثیفی است که عکاس برای کلاشان و روزنامه نگاران مثل خود بر جای گذاشته است."

April 7, 2007

فردا


می گویم :پرستو چه کارت دارند؟دیگر چه می خواهند؟

می گوید:معلوم نیست..شاید می خواهند گوشمان را بپیچانند.حالا کو تا یکشنبه...

April 13, 2007

اسکورسزی داستانش را می شناسد

راست می گویی...انگار مارتی این فیلم را ساخت فقط برای رو کم کنی فیلمسازهایی که قصه را در عشوه گری های تدوین و فیلمبرداری پرورش می دهند.

Departed

فیلم رفتگان یا مردگان بهترین انتخاب بود برای اسکار به اسکورسزی.هر چند هنوز عاشقانه راننده تاکسی وگاو خشمگین اش را می پرستم اما آخرین فیلم این پیرمرد داستان گو چیزی دارد که می خواهی به هیچ کدام از کارهای دیگرش فکر نکنی تا فقط مزه همین یکی را بچشی.

غافلگیری ؛ در قصه ای که سرو ته اش را می دانی،قصه تلخ جانیان و پلیس و خیانت ....قصه تکراری است که می تواند خسته ات کند،اما آنقدر غافلگیرت می کند که ترجیح می دهی با داستان چند زاویه ای اش جلو بروی و چیزی را حدس نزنی.

جسد رئیس پلیس از روی پشت بام مقابل پاهای بیلی افتد... دوست دختر کولین سالیوان - پلیس بد- ،به شکل منطقی روانپزشک بیلی می شود،او با دخترک می خوابد،دست پرورده کاستلو بی مقدمه "پدر" را می کشد،پلیس و جانیان هر دو به دنبال "موش خائن "گروه هستند،بیلی درست در شرایطی که به نظر آخر فیلم می آید و باید پیروز ماجرا باشد،کشته می شود وپلیس خائن نجات دهنده خود را همانجا جلوی آسانسور می کشد، ...ودر نهایت" دیگنام "؛پلیس بددهن و بداخلاق به قولش عمل می کند و و کولین را در خانه اش به قتل می رساند....

این همه نقطه هیجان درداستان سرایی با اوج هایی که فرود نمی آیند،اعصاب سالمی می خواهد برای اینکه نفست را حبس نکنی و لرزه و رعشه نگیری .

رفتگان اسکورسزی بر خلاف نظر خیلی ها که فکرمیکنند فیلمی کاملا هالیوودی است و ارزشی در مقابل بابل نداشت، برای من کلاس قصه سرایی و گره گشایی واقعی در فیلمنامه نویسی بود.

تنها مشکلم با فیلم،موسیقی ممتد و بی دلیلش است وهمینطور آخرین صحنه ...
دلم می خواست مارتین،همه خشم ونفرتش را با زنده نگه داشتن و حتی ترفیع گرفتن کولین سالیوان (پلیس خائن) به دنیای عوضی نشان می داد.
اگر او را نمی کشت،ماندگاری بوی کثافت و دروغ در این دنیا را به مشام همه ما می رساند .

April 14, 2007

همه آلودگی است این ایام

به خاطر یک لبخند هنگامی که مرا درکنارخود ببینی
به خاطر سنگفرشی که مرا به تومی رساند ،نه به خاطرشاهر اه های دوردست
به خاطر تو، به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک*

***

photo:Azadeh Tahayi
عکس :آزاده طاهایی

به خاطر شب های پرانتظار رسیدنت پشت در
به خاطر بودای کوچک سنگی روی کتابخانه
به خاطرآشنایی صدای من با صدای تو
به خاطر فاخته ای که از دست تو دانه می خورد،نه به خاطر انسان های بزرگ

زیباترین حرفت را بگو


*شاملو

April 15, 2007

جرم این است

برای شما که در بندید....


Woman&Beauty

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی

و به جنسیت خویش غره ای به خاطر عشقت

ای صبور
ای پرستار
ای مومن

پیروزی تو میوه حقیقت توست

باش تا میوه غرورت برسد

ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن توست

پیروزی عشق نصیب تو باد


شاملو

April 16, 2007

آه آرزو...آرزو

candle

ته کوچه باغی در خیابان یخچال،پنجره ای هست آجری.دیوارش کوتاه است که به باغ بزرگی وصل شده.آنجا پر از شمع های نیمه آب شده است و آجرو سیمان دیوار پر از اشک شمع.
دو سال پیش بود که مرا آنجا بردی.یادت هست؟

وقتی رسیدیم ،هنوز یک شمع سفید روشن بود.تازه روشنش کرده و رفته بودند.دیوار باغ طولانی بود و درخت های بزرگ ازمرز باغ بیرون .
مقابل باغ ،خانه هایی بود که بوی کتلت و سوپ داغ آن سوی پنجره شان، یک شب دیگراز زندگی را فریاد می زد.

هیچ نمی دانستیم از آن پس کوچه تاریک و پنجره ای که شباهتی به سقاخانه نداشت. همانجا کنار شمع های نیمه جان، آرزویی کردم.
امشب به خاطر دعوت پرستو، یاد آن آرزو افتادم.

آن آتش بازی بی دریغ،کی گذشت و کجا؟
کجایی تو؟
که ام من؟

بقیه هم به آرزویشان رسیده اند؟
باز هم آرزویی دارند؟

April 22, 2007

ماتیز یعنی گلناز

این ماتیز مشکی روبه روی پنجره صاحاب نداره!

یک هفته است روی اعصابمه و کسی از جلوی چشم تکونش نمی ده !

April 24, 2007

آلمانی خوبی وجود ندارد

good German


به دلیل روشنی رفتم تا "آلمانی خوب"را ببینم،اما بعد از نیم ساعت ،پشیمان شدم .
فقط به خاطر آن دلیل خاص نشستم و در طول فیلم فقط به دلیل فکر کردم تا بازی های بد و بی منطقی داستان اذیتم نکند.

استیون سودربرگ، پیش از این تعلیق و هیجان را در یازده ودوازده یار اوشن تجربه کرده بود ودر فیلم های دیگرش هم ذوق و دقتش ثابت شده بود.

اما در این فیلم،شاید چون می خواهد مدام بقبولند که سال های جنگ جهانی را می بینیم،کسالت آور شده و مخاطب را سرحال نگه نمی دارد.تصاویر شهر و آثار جنگ با کمی دقت همان دکورهای همیشگی فیلم های تاریخی هستند .با اینکه گفته می شود عکس های فرانک کاپرا برای پسزمینه کار شده اند،اما از مصنوعی بودن فضا کم نمی کند..

- کیت بلانشت نه زیبایی اینگرید برگمن را دارد و نه بازی در خور، به نظر می رسد، سعی می کند تنهایی و غم درونش را با ناله کردن و نگاه های سرد نشان دهد.
- جرج کلونی با همه خوبی اش ،به درد این نقش نمی خورد.
- دوربین به زور کادرهای معروف دوران همفری بوگارت و جیمز استیوارت را می بندد و اداهای ساده ای از هیچکاک برای رمز گشایی ،در کل فیلم آنقدر تکرار می شود که خسته ات می کند.

اصرار سودربرگ را برای این بازگشت به دوران معصومیت سینمای هالیوود می توان درک کرد اما چرا با این تکنیک و فن آوری قوی،حتی نتوانسته ذره ای مخاطبش را به آن روزها ببرد یا نشان دهد می تواند روایت خوبی از این کتاب(آلمانی خوب) به تصوبر بکشد.
شاید هم خلوص و زیبایی آن روزها دیگر وجود ندارد؛ حتی اگر از موسیقی آن دوران استفاده شود یا سراغ بازیگرانی برویم با چهره ای کلاسیک،باز هم چیزی لنگ می زند ...

April 25, 2007

باید مثل من باشی؛ با چادر

می گوید:هنوز هم از صدای غرش پاترول دلم می لرزد .

اولین بار ،دبیرستانی بود.برای کافه گلاسه کافه نادری دلش لک می زد.پیراشکی نصرت را گرفت و رفت داخل کافه.او برای همین هوس کوچک نوجوانی، بیست ضربه شلاق خورد.

.می گوید پاسدارها ریختند داخل کافه و همه را جمع کردند و بردند..مرا هم با کیف و مقنعه مدرسه بردند و مادرم را خواستندتا جلوی چشم او شلاقم بزنند.دلیلش را هیچ وقت نفهمید.آن موقع 16سال داشت...

cover


چهار سال پیش هم خبر دادند در دادگستری رشت است.مادرش هم با او بود وقتی گرفتار شد.تعطیلات تابستان را می گذراندند.چند صد هزار تومان گرفتند تا آزادش کنند بعداز یک شب.صندل پوشیده بود با لاک سفید روی ناخن های پا.

سه سال پیش در تقاطع تجریش و شریعتی ،زن چادری جلو آمد.روزهای افسردگی اش بود.همه زندگی اش را گذاشته بود برای رفتن از ایران.زن با خشم از چتری روی پیشانی اش گفت که هرزگی را به نمایش گذاشته.از شال آبی روی موهایش که مردها را جذب می کند و از رنگ مانتویی که اغواگرانه است.

وقتی خوب فکر می کنم می بینم او زیبا بود.خوش اندام و دلنشین.هر چه می پوشید به طنازی و ظرافتش اضافه می کرد.کافی بود رنگ هارا عوض کند؛به جای قرمز،سبز بپوشد یا حتی سیاه..باز هم دلربا بود.

به او گفته بودم همه این مشکلات به خاطر زیبایی توست دختر ...برای همین است که بهترین طعمه برای حقیر شدن و امر به معروف آن پاترول سوار ها و این مینی بوس ها هستی .

او رفت؛از این کشور رفت ،ولی می گوید هنوز صدای غرش ماشین ،یادش می اندازد نباید و بایدی وجود دارد.

مانند او زیادند..زنانی که بزرگ ترین دلیل تذکر و تعهد گرفتن از آنها،زیبایی شان است....

می خواهید چه بکشید بر سرشان؟ می خواهید چه کنید تا این زیبایی را مخفی کنید؟

April 26, 2007

مدونا؛ قهرمان نوجوانی ما

مدونا را با پوسترهایی می شناسم که آن روزها در کیف های خاکستری و سیاه مدرسه زیر جامیزی، جا به جا می شد.

مدونا برای من زنی بود که بارها و بارها به خاطرش دختران را به دفتر مدرسه می خواندند؛ زنی که روزهای بلوغ را با او بین همشاگردی ها کشف می کردیم. زنی که می توانست با هر که دوست دارد بخوابد؛زنی آزاد ،با بیش از 160 سانتیمتر، در ویدئوهایی که خطر دست به دست شدنشان را به خاطر دیدن یک بوسه، به جان می خریدیم.شایدهم برای دیدن لباس جدیدش.یا چشم های سبزی که مردان را به زانو درمی آورد....یا رقصش..

چیزی نبود که بدانیم..کسی نبود که بشناسیم...او هر بار باعث می شد مادری به مدرسه بیاید و پای برگه ای را امضا کند.در کنار نام او بود که بازجو به همکلاسم مفهوم فاحشگی را یاد داده بود.او را با فیلم ویدئویی درک کردم که همکلاسی مان را ده روز به بازجویی کشاند و افسرده روی نیمکت مدرسه برگرداند.

این روزها مدونا را مدام می بینم؛ او مارک متوسط لباسی را تبلیغ می کند،که همه جا هست.

MadonaH&M


او آنجا،بین لباس های مارک H&M ایستاده و کسی کاری به کارش ندارد. هر شب در شبکه های مختلف می آید ودر آگهی تبلیغاتی این مارک ،رو به دوربین، مدل موردعلاقه لباسش را توضیح می دهد.

نمی دانم چند دختر و پسر دیگر،مدونا را با ترس ،اخراج و محرومیت از درس،شناختند.

April 30, 2007

رویای خانواده ساده و کم درآمد آمریکایی

اگر از تنهایی خسته اید،ازرفتن به خیابان های این روزها وحشت دارید،ازمفهوم خانواده سردرگم،یا ازپیدانکردن یک فیلم سرگرم کننده که به شعورتان توهین نکند،بی حوصله،پیشنهاد دیدن Little miss sunshine را روی هوا بزنید.

Little-Miss-Sunshine

اگر در مود فیلم دیدن هم نباشید،هفت دقیقه اول فیلم سر ذوق می آوردتان، مدام کلنجار می روید برای پیشگویی آخر فیلم؛ بعد از میز شام ،وقتی مشخص شد ،خانواده پرمشکل قرار است برای رساندن اولیو(دخترک جذاب فیلم)به کالیفرنیا برای حضور در مسابقه لیتل میس سانشاین،حرکت کنند،حدس می زنید آخرفیلم را می دانید.
وقتی می فهمید هزینه پرواز برایشان سنگین است و ترجیح می دهند با فولکس داغون راه بیفتند،فکر می کنید؛آها! یک فیلم جاده ای معمولی با پند و اندرز آدم شدن قهرمان ها ته سفر.

وقتی ماشین وسط جاده خراب می شود،فکر می کنید که خب! به مراسم نمی رسند دیگر.
وقتی پدربزرگ می میرد،پیش بینی می کنید،دیگر زمان برگشتن است و شکست دخترک در همه رویاهایش.
زمانی که اولیو با آن همه سادگی روی صحنه می رود و بین دختر کان بزک شده و باسمه ای در کمال سادگی می درخشد،یقین پیدا می کنید،که او می برد و چشم همه را در می آورد که با این بی پیرایگی هم می توان زیبا بود.

و وقتی او همه سادگی و زیبایی کودکانه اش را با استریپ تیز روی صحنه نابودمی کند،شوک نهایی بر شما وارد می شود.

اینجاست که می فهمید،برای نشان دادن خانواده خوشبخت،لازم نیست همه به هدف هایشان برسند تا لقمه کارگردان را قورت دهید.نیازی ندارد جوان خلبان شود و پدرو مادر پشیمان از بحث های احمقانه.لزومی ندارد دخترک کاپ زیبایی را در دست بگیرد و بین خطوط تیتراژ لبخند بزند.

یک فیلم در کمال سادگی،بدون حرکات پیچیده دوربین و بدون کارگردانی سختگیرانه و نامنسجم،آنقدر خوش ساخت از کار در می آید که مفهوم واقعی "حال بردن"را رو می کند.
اگر دلیلی داشته باشید که از این فیلم خوشتان نیاید،سادگی و قصه سرراست آن است.شاید دیدن "بابل " یا" دختران رویایی" را با همه سروصدا و تکنیک های سینمایی،به چنین آرامشی ترجیح دهید.شاید دلیلی هم که این فیلم در اسکار مظلوم ماند،همین باشد.

برای همین اول ببینید،حوصله دیدن فیلمی درباره خانواده بدون زورچبانی مفاهیم مربوط به استحکام و گوش کردن به حرف بچه و رویای خانواده را تحقق دادن،دارید،یا نه...بعد از فیلم لذت ببرید.

بایگانی April 2007

نوشته‌های April 2007

March 2007

May 2007

صفحه اول|بایگانی