« July 2007 | Main | September 2007 »

بایگانی August 2007

August 2, 2007

اشتباه گرفته‌اید


چطور می‌توان به آنها گفت این مرد اهل تبانی نیست. اهل اخلال در نظم و آرامش مردم هم نیست.

کافی‌ست در روز گرم تابستانی بین هزار کار انجام نشده به او زنگ بزنید و بگویید می‌خواهید بنویسید و به کمک‌اش احتیاج دارید. او همیشه هست؛ کارهایش را رها می‌کند و ساعتی می‌نشیند پشت تلفن تا آمار و ارقام و اطلاعاتت را در مورد یک اتفاق اقتصادی تکمیل کند.
برای به هم نزدن نظم و کار دیگران از اتاق بیرون می‌رود و زیر آفتاب داغ می‌ایستد تا حرف‌‌هایت را بشنود.برای از بین بردن هر حس و فکر اشتباه یا منفی آنقدر وقت می‌گذارد تا لبخند واقعی را ببیند و بفهمد کدورت‌ها برطرف شده...

این بهمن احمدی که من می شناسم، کمک می‌کند تبانی و مشارکت‌ها برای اتفاق های منفی، نابود شود... او اهل دل است..مهربان و خوش طینت ...کسی که وقتی می‌گوید" سگ این را نمی‌خورد"، فقط ما هستیم که ته طنز و تلخی کلامش را می‌فهمیم؛ کسانی که او کمکشان می‌کند جلو بروند...نمانند و ایده بگیرند برای یک گزارش درست اجتماعی...

حالا اوست که متهم به تبانی و اقدام علیه امنیت ملی‌ست؟چطور باید به شما گفت آدم‌هایتان را اشتباه گرفته‌اید،آقایان؟

August 3, 2007

می‌باشد را نموده و می‌نماید

خواب می‌دیدم جایی چیزی نوشته‌‌ام و یک آدم مریض، همه فعل‌های" است" را تبدیل کرده به "می‌باشد"...
آنقدر عربده کشیدم که از خواب پریدم...

August 6, 2007

نسل من از درد خود بی‌خبر

از اینکه کنار یک نویسنده قدیمی بنشینم و درباره ادبیات گپ بزنیم، کلی یاد می‌گیرم. چیزی سرم نمی شود، اما می توانم برای یکی از پیران موسیقی همراه ساکتی باشم تا او حرف بزند و گله کند از ناملایمتی‌ها به موسیقی.
کلاس درس است اگر با سینماگر نسل‌های قبلی که احترام زیادی برایشان قائلم، درمورد فیلمی کاردرست حرف بزنیم و حتی دیدگاه خام خودم را بگویم.

برای نزدیکی و احساس دوستی با تک‌تک غول‌های به جا مانده از سه نسل‌ قبل سر از پا نمی‌شناسم اما همیشه حسی بین ما نسل جوان‌ و قدیمی‌هاست برای دور ماندن؛ در نگاه بسیاری از این مو سفیدها یک "بی‌اعتمادی" نسبت به جوانان ا‌ست که گاهی باعث می‌شود ارتباطی بین دو نسل شکل نگیرد.

به چشم خودم می‌بینم بیشتر این غول‌ها مارگزیده‌اند. امکان ندارد همان ابتدا روی حرف‌ات حساب کنند و بدون اینکه حس کنی در حد "جوجه" هم نیستی، می‌فهمی باید راه طولانی بروی تا بتوانی فقط کنار آنها قدم بزنی.

می‌دانم که حق با آنهاست؛ از ما بدقولی دیده‌اند و بی‌احترامی...ما را بی‌سواد می‌دانند و بی‌هدف و از دید آنها آدم‌های عمیقی نیستیم و به همه چیز فقط نوک می‌زنیم.

با این همه، مدت زیادی‌ست با خودم کلنجار می‌روم چرا ما نباید از نسل قبل تصویر ملموسی داشته باشیم؛ تصویر تجربی که خودمان به دست آورده باشیم؟ چرا این احترام بیش از حد به نسل قبل از آنها برای ما "استاد، بت و خدایی" می‌سازد که گاهی دست‌یافتنی هم نیستند؟

چرا نمی‌شود به آدمی مثل ابراهیم گلستان تلفن زد و گفت می‌خواهم شما را از نزدیک ببینم تا تصویری که از داستان ها، فیلم‌ها و نقدهای‌ شما در ذهن دارم، با گفت وگوی حضوری، برایم معنا پیدا کند؟

فکر می‌کنم یکی از دلایلی که این فاصله را بیشتر می‌کند، این است که آدمی مثل ما وقتی در مواجهه با یکی از این غول‌ها قرار می‌گیرد، یا زیادی رسمی است یا آنقدرخودمانی و راحت برخورد می‌کند که طرف مقابل حس خوبی نخواهد داشت.

چطور باید این فاصله‌ها را کم کرد؟

August 9, 2007

رذالت جذاب

اسم این آقای اوشن با رفقایش روزی روزگاری جایی می‌آید که روش مشابه فعالیت گروهی‌شان را در سرقت تابلو یا مجسمه‌ای در یکی از بزرگ‌ترین موزه های دنیا پیاده کرده‌اند.تقصیر خودشان هم نیست.

دزدی یاران اوشن 11 و 12 و 13 آنقدر شیک و دل‌انگیز است که باظرفیت‌ترین آدم‌ها را هم به هوس می‌اندازد. دلت می‌خواهد به خاطر ماجراجویی و اعتمادبه نفس و هیجانش هم که شده سرقت ژیگولی شبیه آقای اوشن را تجربه کنی.

ocean13

انتظار برای کامنت:
از تو بعید است گول جادوی سینما را بخوری...
خوشی زده زیر دلت...
مرده شور شعور و ریختت را ببرند با این تفکرات ابلهانه‌ و کودکانه‌ات...

August 10, 2007

مرلین مونرو؛ تو ستاره نیستی

- عادت دارم فکر کنم خارج از هالیوود چه شکلی بوده‌‌ام. باید صدها دختر شبیه من تنها گوشه‌ای نشسته باشند و در رویایشان ببینند یک ستاره سینما شده‌‌اند.اما نمی خواهم نگران آنها باشم. می‌خواهم در مورد چیزهایی سخت‌تر از این فکرها، رویاپردازی کنم.

marlin-monreo-azadeh
مرلین مونرو روی اولین جلد پلی بوی سال 1953 به عنوان اولین ستاره جذاب قرن 21

- وقتی اسمم را دیدم که زیر نور می‌درخشد گفتم وای یکی اشتباه کرده...نشستم و گفتم یادت باشه...تو ستاره نیستی...اما اسمم هنوز روی پرده زیر نور بود.

- وقتی بچه بودم کسی از زیبایی‌ام چیزی نگفت. باید به همه دختربچه‌ها گفته شود که زیبا هستند؛ همه آنها که ستاره سینما نمی‌شوند.

August 12, 2007

رسانه‌ها؛ جنایتکارتر از زودیاک

زودیاک شاید یکی از بهترین فیلم‌هایی باشد که نشان می‌دهد رسانه‌ها جنایت‌کارتر از آدم‌ها هستند؛ این رسانه‌ها هستند که از ترس یک قاتل زنجیره‌ای، کشوری را در وحشت و ترس نگه می‌دارند و هروقت اقتضاء کند، کمک می‌کنند مردم خشونت و ترس را فراموش کنند.

هنوز هم فکر نمی‌کنم زودیاک بهترین فیلم سال باشد اما خوشحالم از اینکه دیوید فینچر ما را با یک فیلم در مدح روزنامه‌نگاری تحقیقی و کشفیات احمقانه گزارشگران روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل روبه‌رو نمی‌کند.

zodiac
کارتونیست و خبرنگار جنایی روزنامه کرونیکل در حال حل معمای نامه قاتل


می‌دانید که فیلم درباره قتل‌های زنجیره‌ای دهه 1960 و 70در آمریکاست که قاتلش هیچوقت به وضوح شناخته نشد.

فیلم تقریبا از زاویه کارتونیست روزنامه کرونیکل است که 9 ماه است در روزنامه کاریکاتور می‌کشد وهنوز کسی تحویلش نمی‌گیرد تا روزی‌که اولین‌ نامه قاتل زنجیره‌ای درباره جزئیات کشتن دو جوان با علائم رمزی به سردبیری می‌رسد.

از آن‌روز زندگی‌اش با درگیری‌های مربوط به حل پازل وعلائم نامه‌های قاتل تغییر می‌کند. قاتل معروف به زودیاک، می‌شود خبر اول روزنامه‌ها و موضوع روز تلویزیون و رادیو. صدای او از تلویزیون پخش می‌شود که در گفت‌وگوی زنده با روانشناس از سردرد می‌گوید و معتقد است روز تولدش باید کسی را بکشد و اصولا برای کشتن دلیل خاصی نمی‌خواهد. مردم از ترس جان خود و کودکانشان زندگی معمول را از دست می‌دهند و درکل ایالت کالیفرنیا ناامنی را تجربه می‌کنند.

چهار سال می‌گذرد و تحقیقات پلیس و روزنامه‌نگار بخش جنایی کرونیکل که تنها کسی‌ست این کارتونیست را تحویل می‌گیرد، به جایی نمی‌رسد. پلیس گزارشگران را جدی نمی‌گیرد و روزنامه‌نگارها، پلیس را دور می‌زنند و در نهایت آنقدر این پروسه تکرار می‌شود که پرونده بسته می‌شود.

فکر می‌کنم غیر از تاکید فیلم بر ظلم رسانه‌ها به مردم، به نقائص قانون هم اشاره می‌شود. قاتل شاید چندبار با مدرکی مثل ساعت مچی زودیاک ، شماره کفش، چپ‌دست بودن وحتی شهادت برادرش بر مسائل روانی می‌تواند دستگیر شود ولی فقط دلیل نخواندن دست‌خط او با نامه‌‌‌ها باعث می‌شود که از لحاظ قانونی دست پلیس کوتاه شود.

در نهایت هم وقتی تقریبا ثابت می‌شود قاتل همان کسی‌ست که چهار سال پیش باید دستگیر می‌شد، باز هم کار به جایی نمی‌رسد.

روزی‌که پلیس از سوژه دست کشیده و مردم موضوع را فراموش کرده‌اند، خبرنگار جنایی و پیگیر ماجرا دائم‌الخمر شده و زودیاک دیگر آدم نمی‌کشد...، کارتونیستی که حالا شم خبرنگاری‌اش پررنگ‌تر شده، شروع به نوشتن کتابی درباره او می‌کند. اما انگار مردم دیگر نمی‌خواهند به پدیده‌ای فکر کنند که رسانه‌ها توی بوقش کرده‌بودند و زندگی‌شان را مختل کرده بود.

این پرونده بار دیگر در سال 2002 بررسی شد اما هنوز به جایی نرسیده و مردم تقریبا آن را فراموش کرده‌اند. برای همین معتقدم زودیاک که از روی داستان واقعی آمریکایی ساخته شده، قبل از اینکه فیلم خوبی باشد، نمونه‌ خوبی‌ست برای نشان دادن ضعف قانون و پلیس و جوگیری رسانه‌ها که بسته به موقعیت زمانی، مردم را بازی می‌دهند و همه چیز بستگی به تاریخ مصرف اخبارشان دارد.

August 13, 2007

تاریخ را خودت بساز

از لی که خرید کنید، یک کتابچه کوچک پرازعکس توی کیسه می‌گذارند که روی آن نوشته " تاریخ را بساز".


lee


Lee با این کتابچه کوچک بخشی از کمپین " تاریخ خودت را بساز " با عکس‌های سیاه و سفید به مشتریانش معرفی می‌کند.

این کمپین یک مسابقه عکس و کلمه است که از مردم می خواهد برای اینکه از ذهنیات و تجربیات خودشان آثاری برای نسل‌های بعدی بگذارند، شروع به عکاسی از زندگی روزمره خود بکنند.

پنجاه هزار یورو جایزه بهترین داستان تصویری‌ست و عکس‌های منتخب در بهترین مجلات مد سراسر دنیا منتشر می‌شوند.

با دیدن عکس‌های منتخب در این کتابچه که بیشتر جوانان گرفته‌اند، متوجه دلیل تاکید نویسنده مقدمه می‌شوید که مدام گفته فقط به دوروبرتان نگاه کنید و از لذت‌ها، روابط، شخصیت‌ها، دوستان، رنگ‌ها و زندگی معمولی خودتان به عنوان سوژه استفاده کنید.

خوشبختانه دراین یک مورد محدودیت جغرافیایی وجود ندارد و فعلا اسمی از محورهای شرارت برده نشده. فکر می‌کنم بهترین شرایط باشد برای نشان دادن چهره واقعی ایران و زندگی معمولی جوانان ایرانی که جنس تفریح و سرگرمی‌شان با خیلی از جوانان در عکس‌های چاپ شده این کتابچه، متفاوت است.

کامنت خودم برای خودم: با این امید که عکسی از زن چادری در حال عبور از کنار دیوار یا زیر بیلبورد در این کتاب چاپ نشود

August 14, 2007

ما را چه به بادبادک‌باز؟

امیدوارم کسانی که فیلم بادبادک‌باز* را می‌بینند از آدم‌‌های آویزان از طناب در خیابان‌های ایران، عکس و خبری ندیده‌ باشند.

دلم می‌خواهد کسانی که در سالن سینما بخش ناقصی از تاریخ افغانستان را در این فیلم می‌بینند به عکس‌هایی فکر نکنند که در آنها زنان با زور نیروهای نظامی به مینی‌بوس کشانده می‌شوند تا حجاب و اندازه لباسشان بررسی شود.

هیچ دوست ندارم کسانی که اکتبر آینده تصویر سنگسار مرد و زن در استادیوم ورزشی کابل را تماشا می‌کنند، چیزکی از سنگسار تاکستان ایران در ذهنشان مانده باشد.

خدا کند تا دو ماه و نیم دیگر که فیلم در آمریکا و اروپا اکران می‌شود، کسی بین تماشاگران با وجود صحنه‌های حکومت نظامی و سختگیری به زندگی افغان‌‌‌‌‌‌‌ها، به دستگیری‌ها در ایران، کتک‌خوردن زنان در خیابان و شکل و شمائل نیروی انتظامی و پلیس فکرنکند...

*فیلم بادبادک‌باز ساخته مارک فورستر برگرفته از کتاب خالد حسینی

August 16, 2007

رم و تهران

یک صحنه در فیلم "رم" فلینی هست که برای ما آشناست.

صحنه‌ای در اتوبان، زیر باران و همراه با گروه فیلمبرداری ... جایی که ماشین‌ها بی‌دلیل لایی می‌کشند. راننده‌ها عصبانی‌ هستند. کسی عابران را تحویل نمی‌گیرد. بوق می‌زنند و صدای آژیر آمبولانس باعث نمی‌شود زحمت کنار کشیدن از خط سرعت را به خود بدهند.

Roma

موتوری‌ها از سروکول هم بالا می‌روند. گوشه‌ای تصادف وحشتناکی شده و بیشتر برای مردم جذاب است تماشایش کنند تا به پلیس و آتش‌نشانی راه بدهند. راننده‌ها در ترافیک با هم درگیر می‌شوند و فحش می‌دهند. همه خسته‌اند و تحمل همدیگر را ندارند.

خمودگی و تنهایی و دود و ترافیک واسترس را فلینی سال 1972 زیر تاریخ Coliseum تصویر کرده .

این روزها از این تصاویر در خیابان‌ و اتوبان‌های رم خبری نیست. شاید هم از دید خودشان هست، اما برای ما که تصاویر35 سال پیش فیلم او را همین روزها در کوچه و خیابان‌هایمان می‌بینیم، زندگی دیگری جریان دارد؛ زندگی آرام و معمولی، هرچند با ترافیک و خستگی و شلوغی ...

August 18, 2007

ژاپنی‌های خجالتی و خیلی"هات"

در مترو یا قطار ژاپنی که بنشینید، حتما کسی کنارتان هست که کتاب یا مجله کمیک استریپ‌های س.ک.سی را با شور و حرارت نگاه می‌کند. سن و جنس طرف فرقی نمی‌کند، درحالیکه هدفون در گوش دارند با دقت و البته لذت عکس و کارتون‌ها را نگاه می‌کنند.

حالا که مستند بی‌بی‌سی را درمورد س.ک.س در ژاپن دیدم می‌فهمم این موضوع از کجا می‌آید.

ژاپنی‌ها آدم‌های خجالتی هستند. برای همین ازمسائل جنسی‌شان حرف نمی‌زنند. خانه‌های ژاپنی‌ها بسیار کوچک است ومعمولا با فرزندانشان همه در یک اتاق زندگی می‌کنند. دیوارهای خانه‌ها نازک و آپارتمان‌ها به هم چسبیده‌اند. برای همین است که "هتل‌های عشق" را راه‌انداخته‌اند با قیمت‌های مناسب برای استفاده‌ یک‌شبه.

japan

بیشتر مردهای ژاپنی دوبار ازدواج می‌کنند. بار دومشان معمولا "زن" یکی از همنشین‌ها یا دوست‌های قدیمی یا همکاران است. مردها از کلاب‌های شبانه و فیلم‌های پورنو که دراتاقکی در مراکز فروش وسائل مربوطه نمایش داده‌می‌شود، استقبال می‌کنند؛ اما معمولا تنها به این مکان‌ها می‌روند.

زن‌ها اما شرایط‌شان فرق می‌کند.
نسل جدید دختران ژاپنی مثل قبلی‌ها نیستند. برای آنها هم غریزه جنسی مهم است. آنهایی که در کلاب یا محل‌ مشخص این مسائل کار می‌کنند غیر از پول به خودشان هم اهمیت می‌دهند. نسل جدید فهمیده‌اند باید با این حس خود برخلاف مادرانشان چطور کنار بیایند.

بخشی از این نسل جدیدها هم البته راه کاسبی را یاد گرفته‌اند؛ بچه‌های دبیرستانی توکیو فهمیده‌اند با یک حرکت کوچک چقدر راحت می‌توانند مردان میانه‌سال را همراه کنند و درحالیکه گاهی اجازه نمی‌دهند مردها تا مراحل مشخصی پیش بروند، پولی به جیب بزنند.

سازنده این مستند، موفق نشده وارد خانه‌ها شود و وقتی از رابطه زن و مرد می‌گوید آنها را در زندگی معمولی‌شان هم نشان دهد اما مستند کوتاه و پراز اطلاعاتش به اندازه کافی تکان‌دهنده هست.

اینکه چرا مجله و کتاب‌های پر از عکس‌های کارتونی و کمیک پورنو، در ژاپن پرفروش است و نایت کلاب‌ها گاهی بیش ازرستوران‌ها در خیابان‌های توکیو مشتری جلب می‌کنند، در این مستند مشخص می‌شود. حالا بهتر می‌فهمم که دلیل فروش و اعتیاد جوانان ژاپنی به بازی‌های کامپیوتری س.ک.سی چیست و چرا گوشه و کنار خیابان‌ شهرهای کوچک و بزرگ دستگاه بازی گذاشته‌اند...

این را هم بهتر می‌فهمم که چرا با وجود شرم ژاپنی شان، از خواندن و نگاه کردن به عکس‌های پورنو و البته بیشتر کاریکاتورهای این ریختی، در قطار و اتوبوس هیچ خجالتی نمی‌کشند.

کتاب و تحقیقی نزدیک به همین موضوع ...امیدوارم فیلتر نباشد

August 24, 2007

هر دو طرف گناهکارند

با کسانی که معتقدند وایسلر مامور اطلاعاتی در" زندگی دیگران" به درماندگی نویسندگان و هنرمندان در برابر سانسور فکر می‌کرد و شنود زندگی و تلفن‌های زوج تاتری او را به مفهوم پلید" سانسور" رساند، به شدت مخالفم.

وایسلر به زندگی پرشور و رابطه عجیب زن و مرد تاتری وابسته شد. او که ابتدای فیلم با صحنه اعتراف‌گیری هم موقع کارو هم موقع تدریس، آدم بی‌روح و آهنی را نشان می‌دهد، از دیدن یک‌جور دیگر زندگی کردن، زیرورو می‌شود. این تاثیر هیچ ربطی به بقیه آدم‌ها یا موضوع سانسور در آلمان شرقی و پشیمانی او ندارد.

The Lives of others
Illustration: LARA TOMLIN

او فقط با "یک‌نوع دیگر" زندگی آشنا می‌شود که تا آن روز فقط در حد یک مامور قانون از آن می‌دانسته. برای همین نقش او در فیلم از آدم ظالم به یک کمک‌رسان تبدیل می‌شود که گزارشی ساختگی از جریان نوشتن یک مقاله در مورد خودکشی‌ نویسندگان در آن‌طرف دیوار برلین، ارائه می‌دهد؛ جایی که ماشین‌های تایپ باید ثبت‌ شوند و روشنفکران اجازه نوشتن و سخنرانی و حرافی در مورد دموکراسی و حقوق بشر را بدون اجازه دولت ندارند.

نویسندگان این مقاله همان‌جا زیرپای او که همه حرف‌ها و حرکاتشان را شنود می‌کند، می نویسند و زندگی می‌کنند اما او از موضوع نوشتن و تمرین یک داستان و نمایشنامه، به اشتازی گزارش می‌دهد.

لحظه‌های شکل‌گیری این فرد به شکل و شمائل انسان شدن تکان دهنده است. او حالا اطرافش را بهتر می‌بیند. با پسرک داخل آسانسور حرف می‌زند که پدرش را نیروهای خودش کشته‌اند. نیاز به زن را در زندگی سرد و خانه خاکستری‌اش بیشتر حس می‌کند و از زن تن‌فروش می‌خواهد بیشتر پیشش بماند.
با آهنگ پیانو نویسنده‌ای که همه حرکاتش تحت‌نظر است، منقلب می‌شود. از فداکاری زن بازیگر برای کمک به همسرش، تا حد دراختیار گذاشتن تن برای وزیر فرهنگ،آنقدر تکان می‌خورد که دست به کار می‌شود جلوی وزیر را بگیرد.

این رابطه اصلا پیچیده نیست. ماجرا این است که یک رابطه عاشقانه و یک ارتباط ساده می‌تواند کسی را که سال‌ها از این فضا دور بوده، به خود واقعی‌اش برگرداند.

Part of film
وایسلر در طبقه بالا طرح واحدی را کشیده که در حال شنود اتفاقات مربوط به آن است

جایی خوانده بودم که اگر جوانان لباس شخصی ما، شانسی برای دیدن و امتحان زندگی دیگری داشته باشند، حتما بین آنها هستند کسانی که به خود بیایند و طعم "زندگی دیگرانی" را بچشند. به همین سادگی... است که مامور اطلاعات آلمان شرقی بدون اینکه نویسنده بفهمد به او کمک می‌کند زنده بماند و بنویسد و در عوض خودش نابود می‌شود و به مدت بیست سال تبدیل به یک نامه‌سان ساده و معمولی می‌شود.

چند صحنه از این فیلم به هیچ‌ وجه از ذهنم بیرون نمی‌رود؛ یکی از آنها آخرین دیالوگ فیلم است. وقتی مامور اطلاعات که چند سالی است از کار اخراج شده و نامه می‌رساند، کتاب نویسنده‌ای را در کتابفروشی می‌بیند که زندگی و کارش را برای زیرنظر گرفتنش به خطر انداخت. کتاب را باز می‌کند. روی صفحه اول نوشته شده تقدیم بهHGW XX/7 ... این کد مامور اطلاعاتی است که نویسنده تازه فهمیده "او" زندگی‌اش را نجات داده است.

همین جاست که فروشنده می‌پرسد :"هدیه است؟کتاب رو کادو کنم؟" و مامور خسته و شکسته با لبخندی قاطع می‌گوید:"نه ! مال خودم هست!"


سایت سونی پیکچرز و زندگی دیگران
اطلاعات بیشتر درباره فیلم
باز هم زندگی دیگران

August 28, 2007

دکتر بی‌درمان

بعد از دو ساعت و نیم انتظار ساعت 1:30 نیمه شب نوبتم می‌شود تا دکتر معاینه‌ام کند. یک کلینیک دندانپزشکی‌ست و همه بیمارانش کسانی هستند که درد دندان امانشان را بریده و نتوانسته‌اند روز یکشنبه دکتر خودشان را پیدا کنند.

" ایران چطوریه؟ دوست داری برگردی؟ رئیس جمهورتان از جنگ خوشش می‌آید؟ فرق احمدی‌نژاد با بوش چیست؟"
اینها را یک بار در اتاق انتظار برای بقیه بیماران که لپ بادشده‌ام را دیده بودند، جواب داده‌ام و حالا دکتر جوان دوباره همه را می‌پرسد.

نمی‌خواهم همان حرف‌های تکراری را درباره این کلیشه‌ها بگویم؛ اتفاقا موضوع چیزی غیر از این بحث‌هاست. دکتر کاری ندارد اهل کجایی و دردت چیست.

خودش را موظف می‌داند از اتاقش بیرون بیاید، دست دهد و خودش را معرفی کند. وظیفه خودش می‌داند توضیح دهد که بین این بیماران سه نفر دندان کشیده‌اند و دو نفر پرکرده‌اند و برای همین مدت زیادی، من باید در صف انتظار، می‌کشیدم.

تا زمانی که مطمئن نشود راحت روی صندلی دراز کشیده‌ای ، نمی‌نشیند و بعد از ده دقیقه سوال و جواب، بالاخره ماسک و دستکشش را می‌پوشد و لثه ورم کرده را نگاه می‌کند. چند بار به دندان‌ها ضربه می‌زند. همانطور که حرف می‌زند الان در چه حالی‌ست و می‌خواهد کجای لثه را فشار دهد و کدام دندان را امتحان می‌کند، به یک نتیجه می‌رسد.

drug

نتیجه‌ای که ابتدا اذیتم می‌کند و بعد می‌فهمم اتفاقا عجب آدم حسابی و کاردرستی بود که به آن رسید:" من سردرنمی‌آورم و نمی‌توانم تشخیص دهم."

او دوباره خودش را موظف می‌داند برای اینکه بیمارش را نگران نکند توضیح دهد که این ورم غیرطبیعی ربطی به عمل یک ماه پیش دندان عقل ندارد..یا شاید دارد و او توان تشخیص ندارد.

می‌گوید باید متخصص در این زمینه نظر دهد. وقتی می‌فهمد آنتی‌بیوتیک را سرخود شروع کرده‌ام، می‌گوید تشخیصم از او بهتر بوده و بهتراست به خوردن ادامه دهم اما به سرعت دکترم را پیدا کنم.

دوباره و سه‌باره تکرار می‌کند، متاسف است ولی حق ندارد برای دردی که متوجه نشده‌است نسخه بنویسد. آنقدر دلسوز و صمیمانه اظهار تاسف می‌کند که دیگر دلم نمی‌خواهد فکر کنم یک دکتر ایرانی تورا دست‌خالی از ضریح برنمی‌گرداند و برای چیزی هم که نمی‌داند چیست، یک کیسه دارو دستت می‌دهد.

آنقدر متاسف است که سعی می‌کنم فراموش کنم 39 یورو می‌پردازم برای دو ساعت و نیم انتظار، یک ربع معاینه و دردل درباره ایران، بدون تشخیص دلیل درد و بدون اینکه بفهمم چرا چیزی در لثه‌ام در حال رشد است.

باید قبول کنم که دکتر اگر هم بتواند، مسکنی برایم نمی‌نویسد و هرچقدر هم کارم اورژانسی باشد باید صبر کنم تا متخصص روز دوشنبه ریشه ماجرا را پیدا کند.

دکترخودش را موظف می‌داند تا دم در کلینیک بیاید و باز هم از ایران بگوید و اینکه تا به حال بیماری از این کشور نداشته و اینکه به نظرش زندگی در ایران چقدر جالب است!

بایگانی August 2007

نوشته‌های August 2007

July 2007

September 2007

صفحه اول|بایگانی