« January 2008 | Main | March 2008 »

بایگانی February 2008

February 2, 2008

وقتی خودت نیستی

درست زمانی که تصمیم می‌گیری به خودت فکر کنی و برای خودت زندگی کنی، یکی هست که دلش را شکسته‌ای..

یکی هست که فکر می‌کند به او فکر نکرده‌ای...یک نفر پیدا می‌شود تا تو را خودخواه بخواند که همیشه به فکر خودت بوده‌ای و باز هم برنده شده‌ای...

و باز فکر می‌کنی خود واقعی تو همان است؛ اول به دیگران فکر کن و بعد گوشه چشمی به خودت داشته باش، نداشتی هم نداشتی...فقط برای رضای خاطر دیگران نفس بکش...اینطوری بهتر است... خودت باش... حتی اگر له می‌شوی...

February 3, 2008

...........


آنقدر حضورت حجم دارد که از کوچکی خانه‌ام شرمنده‌ می‌شوم. اندازه هیچ چیزی با این روح کلان لعنتی جور درنمی‌آید...

February 16, 2008

چرا شورش؟

فکر می‌کنم، به استثنای خدا و عشق یک موضوع دیگر هست که بیش از هر چیزی، ذهن و فکر انسان را به خودش مشغول می‌کند؛ منازعه!

یادم نیست چنین برداشتی را قبلا کجا خوانده بودم ولی این روزها می‌بینم آدها مدام از دعوا و انتقام حرف می‌زنند.

برای همین می‌خواهم بدانم، خود واقعی این آدم‌ها که پی خشونت می‌گردند، چیست؟ همین آدم‌هایی که زمانی گوشه‌ای ایستاده بودند و به ماست خوردن کسی هم کاری نداشتند.

truth

- یک بنده خدایی جایی نوشته بود واقعیت‌های جدید همیشه در سرداب‌های خشونت آماده می‌شوند یعنی اینکه وقتی با واقعیتی روبه‌رو می‌شویم پیش از هر چیزی به دفاع و توجیه و برخورد خشن با آن فکر می‌کنیم.

می‌خواهم بدانم خود واقعی من آدم خشنی‌ست یا اتفاقات احمقانه پیچیده است که مرا این‌ شکلی می‌کند؟

- می‌دانم که زور و تظاهر به مخالفانت قدرت می‌دهد... مخالفت علیه خودت را هم برمی‌انگیزد و باعث نابودی خودت هم می‌شود. مخصوصا وقتی در این مورد با آدم‌ها حرف هم می‌زنی و روشن‌شان می‌کنی.

- اورول جایی نقل کرده بود از یک معدنچی پرسیده برای اولین بار چه زمانی کمبود مسکن در منطقه آنها حاد شده؟
معدنچی جواب می‌دهد: وقتی با ما در این مورد صحبت کردند!

February 17, 2008

مرحوم عشق


یعنی تو معتقدی هانیه باید کنار علی بی‌ سنتور می‌ماند؟

با آن همه سمی که وجودش را گرفته و دیگر نه از عشق چیزی می‌فهمد و نه از زندگی کردن چیزی در رگ‌ و پی و استخوانش مانده؟

فکر می‌کنی به خاطر همه زیبایی‌ها و لحظاتی که با هم داشتند، باید بقیه روزهای جوانی‌اش را پای معتادی می‌گذاشت که حتی دماغش را هم نمی‌تواند تنهایی بالا بکشد؟

باید به عشق عشقی که در سرداشتند و حالا فقط از آن تزریق توی رگ مانده و فضله کبوتر، می‌ماند و نمی‌رفت دنبال زندگی و شور و حال خودش؟

Ali santouri by D.Mehrjooyi

هانیه که تلاشش را کرد علی را برگرداند به همان دوران علی سنتوری‌اش... نشد که نشد..خودش نخواست که بشود..
پس تا کی باید می‌ماند؟
تا وقتی آن خانه را روی سر او هم خراب کنند یا بشود یک معتاد بی‌خانمان؟ مثل همان کسی که باید به خاطر روزهای شیدایی‌شان کنارش می‌ماند... همانی که عاقبت چیزی از او نماند غیر‌ از سازی که صدایش، معتادان و دیوانگان را سرشوق می‌آورد...

تو معتقدی هانیه خیانت کرد؟ به خودش و به هنر، به زیبایی و عشق؟

February 18, 2008

زلف بر باد نده

چند صحنه را در پرسپولیس زیادی دوست دارم؛ یکی از آنها لحظه‌ای‌ست که مارجی، به پدر و مادرش در ایران تلفن می‌کند و می‌گوید دیگر نمی‌تواند در خارج به زندگی‌اش ادامه دهد.

perspolice

این‌ را بعد از یک شکست عشقی بزرگ می‌گوید؛ وقتی معشوقش را در آغوش دختر غریبه در تخت‌خواب می‌بیند، آن‌هم درست زمانی که کروسان خوشمزه خریده و به روز زیبایی فکر می‌کند که قرار است با هم بعد از صبحانه شروع کنند.

این صحنه آنقدر او را آزار می‌دهد که از زندگی و عشق و عاشقی بیزار می‌شود.

به خانواده‌اش زنگ می‌زند و می‌گوید: می‌خواهم برگردم، فقط با این شرط که قول بدهید هیچی از من نپرسید و دلیلش را نخواهید.

February 27, 2008

یادآوری

باید غیرقابل خواندن‌ شوم؛ درباره آدم‌ها کمی بدبین‌تر شوم.

موسیقی را بیشتر بنوشم؛ این آی‌پاد خودش فرهنگ موسیقی گوش کردن و موزیک‌باز شدن را به خوردت می‌دهد..بخواهی یا نخواهی...

فیلم‌های مانده امسال و پارسال را به نیش بکشم که خیلی‌هاشان آنقدر روی دسک‌‌تاپ ماندند تا اسکار گرفتند.

باید برای شروع درس سپتامبر آینده تلاش کنم... رشته‌ای را که در مغزم سال‌هاست پرپر می‌زند دریابم و گوشه‌اش آویزان شوم.
می‌خواهم کلیپ بسازم.برای بازی با تصویر و موسیقی. چند تا ساخته‌ام خصوصی و شخصی البته..باید وقتش را بیشتر کنم...

این ماست‌ و میوه می‌تواند یک غذای کامل باشد به مولا.

تازه عاشق لاله‌های سفید شده‌ام؛ عجب شکوهی دارند لامصب‌ها...

حس تشویق را بیشتر کنم در خودم... تشویق دیگران به آفرینش...و خودم هم بیافرینم..هر چقدر کوچک.

مدت‌هاست ننوشته‌ام... کلمات را گم می‌کنم... احمقانه ‌است ها !

یک سالن ورزشی نزدیک خانه‌ام هست که مدیرش چند روز پیش اتفاقی سرراهم قرار گرفت و آگهی‌اش را نشانم داد. به همه معرفی‌اش کردم و اطرافیانم ثبت نام کردند، غیر از خودم...باید برای این ماه دست به‌کار شوم و دست از بیزاری ورزش با دستگاه و استپ و اروبیک بردارم.

بهار دارد می‌آید..بدون فکر کردن به حساسیت بهاری، باید از این شکوفه‌ها و طعم و بو لذت ببرم..

باید یادم بیفتد لذت بردن چه رنگ و مزه‌ای دارد خلاصه...

بایگانی February 2008

نوشته‌های February 2008

January 2008

March 2008

صفحه اول|بایگانی