We just need the eggs
میگوید تا خودم درگیر نشوم، نمیفهمم و درکش نخواهم کرد و فقط شعار میدهم.
میگویم: سالهاست به این نتیجه رسیدهام که باید از لحظه شروع رابطه به آخرش هم فکر کرد.
میگوید: برای دخترها سختتر است این جدایی...
میگویم: این عادت است و سختیاش هم همین است که بعد از سالها همخانه بودن با کسیکه دوستش داشتی، عادت کردهای هر روز صبح قیافهاش را ببینی..با هم صبحانه بخورید...با هم بیرون بروید. حالا از اینکه شبها دست دراز کنی به سمت راست مبلی که روی آن با هم فیلم میدیدید و چیپس میخوردید و چرم سرد را نوازش کنی، میترسی...
بغض میکند...
میگویم: آن جمله آنیهال را یادم نمیرود. وقتی وودی آلن ته فیلم به ته خط میرسد و میفهمد باید با دنیای پاستوریزه و تنها و بدون حضور زن و سیگار و ماشین و عشق، کنار بیاید.
وقتی باور میکند باید با زنی که عاشقش بوده، فقط دوست بماند و بگذارد او برود برای خودش با دوستانش ، با حشیش، موسیقی و سفر، زندگی کند.
آنجاست که ماجرای مردی را تعریف میکند که به روانپزشکاش میگوید: برادرم دیوانه شده. او فکر میکند مرغ هست!
دکتر جواب میدهد خب چرا نمیآوریش پیش من؟
مرد میگوید: خب به تخممرغ احتیاج دارم.
و بعد ">وودیآلن فیلم را با همین قصه " مرغ و تخم مرغ " تمام میکند و بعد از یکساعتونیم قصهبافی برای به دست آوردن زن مورد علاقهاش، به این نتیجه میرسد:" این چیزیاست که در مورد رابطه زن و مرد به آن فکر میکنم. بیشترشان در این رابطه همدیگر را اذیت میکنند و از هم راضی نیستند اما فکر میکنند به تخممرغ های این رابطه نیاز دارند."
اگر امکان دیدن این تکه از فیلم را در یوتیوب دارید، لینک را مهدی در کامنتش گذاشته بود و اینجاست خلاصه .