« November 2006 | Main | March 2007 »

بایگانی December 2006

December 3, 2006

این خارجی های ایران ندیده !

برای اولین بار می خواهد برود ایران.صدایم می کند تا چهار مانتوی مشکی،سرمه ای،خاکستری و قهوه ای اش را نشانم دهد.با چهار روسری و شال.

چکمه سیاه بلند هم خریده تا زیر زانوانش.

می گوید :به نظرت کافی است؟

برای یک هفته می رود .می گویم زیاد هم هست. می پرسد چیز دیگری نمی خواهد؟

باز می گوید:می ماند آرایش فراوان و دماغ عمل شده و موهای های لایتی که فقط جلوی آن باید از زیر روسری معلوم شود.

December 9, 2006

ای نامه که می روی به سویش...

خیلی ستمه آدم با هزار امید ایملش رو باز کنه و ببینه حتی یه جانک یا هرزنامه هم نداره !

December 13, 2006

رای می دهی با عذاب وجدان؟

یک بار آن سال ها...وقتی داشتم دوستی را برای دادن رای مشابه( همین روزها) همراهی می کردم ،ایستاده بودم و با لبخند پروسه نوشتن رای و مهر خوردن شناسنامه اش را نگاه می کردم .

آن روز در مقابل حرف هایش که رای را می دهیم تا اتفاق هایی بیفتد که به صلاحمان هست،به چیزهای بی معنی فکر می کردم.به این که چقدر ساده اند کسانی که فکر می کنند این اعلامیه ها و جملات تبلیغاتی روی در و دیوار واقعی است ...

یادت هست...خیابان تخت طاووس بود.مدرسه دخترانه ای که روز جمعه درش باز بود و غیر از من و تو،خانم های چادری نشسته بودندو با مهر ها ورومیزی سبز بدرنگ بازی می کردند.

مدتی معطل شدیم چون تو باید از روی فهرست بلند بالای روی دیوار، شماره آدم های مورد نظرت را پیدا می کردی...
فکر می کنم ابراهیم یزدی را هم توی لیستت نوشتی !

هی می گفتی که این بایکوت کردن هیچ فایده ای ندارد.اگر از اصلاحات خیر ندیدیم نمی شود به فردای بدون اصلاحات امیدوار بودو من مدام فکر می کردم چرا باید فکر کرد این وضع بهتر می شود؟امکان ندارد خمودگی و خستگی مردم بهتر شود.امکان ندارد چشم های مردم از اینکه نماینده شورای شهرش پیشنهاد داده که یک میدان اضافه یا حدف شود یا اسم خیابان تغییر کند،از این حالت مردگی خارج شود.

رای ات را دادی و ابتدای نادرشاه،خداحافظی کردیم... بدون ذره ای احساس عذاب وجدان..بدون اینکه مثل روزی که نمی خواستم به معین رای دهم،از وجدان درد به خود بپیچم و ظرف چند دقیقه خودم را به خانه برسانم تا شناسنامه را پیدا کنم.

بدون اینکه یک لحظه تصور کنم می توان در چیزی با دولت سهیم بود...

این روزها مدام یاد آن روزم. نمی دانم اگر بخواهم رای بدهم حاضرم مثل تو اینقدر انرژی بگذارم تا به کسی بگویم رای اش چقدر برای مجلس و دولت و زندگی و آزادی آینده مهم است...

December 25, 2006

این هم اعترافات زمستانی من

نمی دانم این ها اعتراف هست یا ادامه بازی زمستانی...اما دوست دارم بنویسمشان:

1- خواهر کوچکم که آخرین بچه است از سه چهار سالگی که شیرینی کودکانه اش به اوج می رسید به سمبل دشمن برایم تبدیل می شد. دعوا و کتک کاری ما در همان کودکی نقل فامیل بود مخصوصا از زمانی که مدرسه رفتنش شروع شد. با بدجنسی تمام وقت می گذاشتم تا وادارش کنم دیکته بی غلط اش را خوش خط و پررنگ بنویسد و آنقدر می نشستم تا کلمات کمرنگش را با فشار مشت کوچکش بر کاغذ و مداد پررنگ کند و اشک بریزد!اگر اشتباه می کرد یا جای پاک شده مدادش می ماند کاغذ را می کندم و جریمه اش می کردم از اول پررنگ و با دقت بنویسد.( حال خواهرهایت را درک می کنم پرستو!)

2- از مراسم خواستگاری متنفر بوده ام و هستم. این اتفاق برای خودم در پارک افتاد.منصور به دیدار پدر و مادرم در پارک رفت و اعلام کرد دیگرمی خواهیم با هم زندگی کنیم بعد از این همه سال! هنوز باورم نمی شود کل ماجرا با یک بستنی وسط پارک لاله تمام شد؛ یعنی شروع شد! این نتیجه دو روز نقش بازی کردن بود که اگر می خواهید چیزی به روش سنتی انجام شود دور این ازدواج را خط بکشید! یعنی در واقع لطفی به خانواده ارزانی می شد !

3- می خواستم ماشین بخرم و حیفم می آمد کل پس انداز سال ها قلم زدن و کار کردن های شبانه روزم را صرف ماشین کنم و بعدش هم دست خالی بمانم.دلم هم نمی خواست از پدر مستقیم بخواهم کمک کند.خودش منتظربود امابا سرسختی من روبه رو بود که با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم.

به مامان و خواهرم در حضور پدر گفتم که دو میلیون از پس اندازم را دادم به شاگرد آرایشگاهی که می روم تا خرج عروسی بچه اش کند.پدر از این کار عصبانی شد و گفت بی فکری کرده ام به غریبه قرض داده ام.اما با قیافه مظلومانه گفتم که درست است ماشین برایم مهم هست اما به هرحال او بیشتر احتیاج داشت. دو روز بعد با پدر رفتیم محضر و پدر حتی اجازه نداد پول شیرینی ماشین را خودم بدهم.هفت میلیون ماشین به اضافه کل مخارج محضر و سندی که به نام من زده شد از کنار قرضی درآمد که هیچ وقت به شاگرد آرایشگاه نداده بودم!

4- خواهر کوچکم ؛یلدا..را که می شناسید؛ شش ساله بود که با هم در اتاق کوچکش بازی می کردیم.تعجب کرده بود که چه مهربان شده ام و باهاش بازی می کنم. مقابلم ایستاده بود و مدام می گفتم برو عقب..عقب تر..تا توپ را درست برایت پرت کنم..باز هم عقب و صدای جیغش درآمد و جزززز سوختگی دستش که به بخاری اتاقش چسبیده بود.

هنوز اثر آن سوختگی وحشتناک پشت دست راستش هست و من هنوزمانده ام که آدم چقدر می تواند بدجنس باشد که از سوختن یکی دیگر با شادی به زمین و هوا بپرد و حال و هول کند؟

5- خواهر بزرگم که با هم یک مدرسه می رفتیم یک روز اشتباهی مداد نوکی دوستش را با خود به خانه آورد.بلوایی راه انداختم که او دزدی کرده و خودم دیدم از دوستش رسما دزدیده. و او به مدت یک هفته تنبیه شد تا با هیچ مداد نوکی ننویسد و مجبور شد برای دوستش سه مداد نوکی زیبا و گران، با پول توجیبی خودش بخرد.

اما این سوی ماجرا خودم بودم...که عاشق پاک کن عطری بود و کلکسیون بزرگی از آنها داشت.زنگ آخر...منتظر می شدم همه بروند تا پاک کن های عطری جا مانده یا توی جامیز ها را بردارم .اهالی خانه سرگرم تربیت خواهر بی گناهم بودند که هر شب و روز باید در مورد زشتی ها و بدی ها دزدی می شنید و چیز می خواند و من مشغول برق انداختن آخرین اندوخته های قوطی صورتی پاک کن ها بودم.

این بدجنسی ها را نوشتم تا اعترافی باشد برای وجدانم هر چند که از امروز باید جوابگوی دوخواهری باشم که زیر ظلم و ستم من زندگی کرده اند.

هنوز هم هست...روزی که در مدرسه آش رشته خوردم و بعدش رفتیم بازدید کارخانه شیرپاستوریزه و دو شیشه شیر آنجا کار دستم داد و اسهال شدم و لباس مدرسه را خراب کردم ..آن روز در سرویس مدرسه مدام غر می زدم که این کیست هی بود می دهد و مراعات مارا نمی کند!

روزی که منصور از تب می سوخت و من به زور به او شیر می خوراندم تا بالا بیاورد و کمی بترسد و قبول کند باید برویم پیش دکتر...
روزی که در مراسم عروسی خواهرم شلوار جین پوشیدم و با بلوزساده درعکس های عروسی اش کنار زنان آرایشگاه رفته و با لباس های سنگین و پرزرق و برق...شکوه و منزلت را به اوج رساندم و آبرویش را با لباس پوشیدنم بردم...سالی که برای ریاضی معلم خصوصی گرفتم اما درس نخواندم تا آقا معلم نمک گیر خودش نمره ام را برساند...

روز هایی پر از خاطره...که حالا از یادآوری شان می خندم ..آن روزها ..فقط پنهانشان می کردم !

اینجا جا داره از منصور و ساناز و
بهزاد بلور و ...بقیه انگار همه نوشتن... دعوت بشه که اعتراف کنن...

بایگانی December 2006

نوشته‌های December 2006

November 2006

March 2007

صفحه اول|بایگانی