«قلدرمابی، آن روحیه تمامخواه، آنچه ... روحیه توتالیتر است ما مردم فلکزده عقبافتاده شرقی آسیایی را سراپا فراگرفته است و در ژنها و خون و مویرگهایمان نفوذ کرده و به این زودیها هم از میانرفتنی نیست.
این هیچ ربطی به حکومت و دولت و استبداد و این حرفها ندارد و تمام بدبختی ما مردم نیز از همین روحیه سرچشمه میگیرد.
این فردیت قلابی، خودمدار، خودبین، خودخواه و کینهتوز و پر از توهم و کجبینی، که همیشه حق را به خودش و قبیله خودش میدهد، خودم، من، من، و دیگری را دشمن و خصم خود میداند که باید از سر راه برداشته شود، کشته شود یا مطیع گردد.
فرقی نمیکند. دیگری، غیر و غریبه است، همان تاتاری است که به اجداد ما حمله کرد و همه را از دم تیغ گذراند. همان وحشی بیسروپا و اجنبی صفت است که دودمان و شهر و دیار ما را بیسبب ویران کرد و سوزاند و از کله اهالی مناره ساخت.
این همان دیگری است، غریبهای که حمله میکند، مهار و مطیع میکند و سپس چشم در میآورد. یک تپه پر از چشم. چه کیفی میکند این جد اندر جد بزرگوار من و چه حالی دارد وقتی مردم فلکزده بدبخت را یک به یک به صف میکند، چشمهای آنها را در میآورد و همه را به خاک سیاه میاندازد.
زنها، بچهها، خانواده را هم همه کور و مجروح، همانجا به عنوان ناظر و شاهد نگاه میدارد تا بیشتر زجر بکشند...
این عشق و شور به زجر دادن دیگری، این را از کجا آوردهایم، از کجا آمده است و چرا این چنین طولانی دوام آورده...»
* بخشی از اولین رمان و جدیدترین کتاب داریوش مهرجویی
Comments (5)
فقط در مورد جمله ی آخر. سایق مرگ که باعث می شه انسان از تخریب، زجر دادن و آتش زدن لذت ببره در کنار سایق عشق که سازنده ست از لذت های اصیل بشره. اینو مرحوم فروید میگه. اما بشر با تمدن سعی می کنه سایق سازنده و زاینده عشق رو از حالت جنسی والایش بده و سایق مرگ رو نابود کنه.
از اونجایی که ما اصلا ملت متمدنی نیستیم پس طبیعیه که هنوز تمدن حریف سایق مرگ ما نشده باشه
Posted by آیدین | August 2, 2009 11:48 PM
Posted on August 2, 2009 23:48
استبداد در خون ماست. در روابط ماست. روابط پدر و پسر و مادر و دختر زن و شوهر.استاد و دانشجو. همیشه در حال «مرگ بر» گفتن هستیم همیشه می خواهیم کسی از روی زمین کم شود تا ما نفس بکشیم. باور کنید اعتراض یکی از دوستان من به رفتار من این است که «چرا از دیگران اصلا انتقاد نمی کنی» و من می گویم که قضاوت کردن در باره دیگران کار من نیست و او فکر می کند که من بوقلمون صفت هستم.
Posted by رویا | August 1, 2009 8:02 PM
Posted on August 1, 2009 20:02
مدت هاست فیلنامه
یا چیزی شبیه اون رو نخوندم
دلو دماغش نیست دیگر..
Posted by داستانک | July 27, 2009 11:19 AM
Posted on July 27, 2009 11:19
البته به نظرم تو این کتاب آقای مهرجویی خیلی جاها کمی طنز آمیز این نظریاتی را که کمی سبک و خام ولی بسیار جذاب و دوست داشتنی است،ارایه کرده...مثل فیلم آخرش که آدم میمونه داره جدی میگه و تز میده یا شوخیه همه چیز...نمیدونم این حس رو داشتید موقع خوندنش یا نه
Posted by علی | July 25, 2009 11:57 PM
Posted on July 25, 2009 23:57
همین روحیه است که وقتی ازدواج میکنیم، به جای تشکیل خانواده، فکر میکنیم لشکرکشی کردهایم و لشکر همسر، تا سالیان سال، لشکر بیگانه و غیرخودی است. حتا زمانی که بچهدار شدهایم، باز هم یک خانواده و یک واحد اجتماعی واقعی نیستیم، دو قبیلهی جدا از همیم که معمولا هم در حالت جنگ، دفاع و حملهایم. در بهترین حالت، در یک آتش بس موقت به سر میبریم. بعضی زن و شوهرها همیشه شمشیری در یک دست و سپری در دست دیگر دارند که مبادا غافلگیر شوند. شاید به این شوری هم نباشد، اما این روحیه متاسفانه در فرهنگ خودی و بیگانه نگاه کردن ما خیلی غلبه دارد. به نصیحتهای مادران به دختران و پسرانشان قبل از ازدواج دقت کنید، منظورم را میفهمید.
Posted by parvin | July 24, 2009 3:18 PM
Posted on July 24, 2009 15:18