*" زن و شوهر کافهچی بچهدار نمیشوند. مرد مشکلی دارد. زن از مشتری نسبتا ثابتی که اتفاقا به "جنس خودش" گرایش دارد، میخواهد به آنها در بچهدار شدن کمک کند. البته نه اینکه فقط اسپرم را بدهد بلکه کل پروسه را با هم طی کنند و بعد هم تعهد دهد هیچ چشمداشتی نخواهد داشت.
مشتری سرطان دارد. از بچه بیزار است. فلسفه بچهدار شدن را نمیفهمد و با جنس مونث رابطهای ندارد، ولی در نهایت تصمیش را میگیرد و به خانوادهای که نه از او و نه از بیماریاش میدانند، کمک میکند."
Romain ماجرای بیماریاش را فقط به مادربزرگش میگوید برای اینکه او هم آخر راه هست
برای من همانقدر که درک دلیل بچهدار شدن ظاهرا عادی، سخت است، این ماجرا هم قابل هضم نیست؛ شاید در فیلم " وقت رفتن"، فرانسوا اوزون میخواهد یک ماجرای از بیخ مسالهدار را نشان دهد برای اینکه یک انسان که تصمیم گرفته از هر کاری برای امیدوار شدن الکی به زندگی جلوگیری کند، قابل باور شود.
"ماجرای بچهدار شدن" برای او موضوع سادهای نیست ولی روشش را سادهتر از نوع معمولش حتی، نشان میدهد.
اینطوری این ایهام و طعنه را بیشتر پررنگ میکند؛ اینکه ما آدمها اصرار داریم حتما یک بچه را به سیستم اضافه کنیم، حتی اگر یک طرف ماجرا فقط یک رهگذر باشد.
ارادهمان این است که یک بخش این بچهای که به زور میخواهیم به وجود بیاوریمش، به خودمان هم مربوط باشد و این حق را به نطفه نمیدهیم که وقتی خواست چیزی از خودش بداند بگوییم فلسفه این تفکر مالکیتمان چه بوده؟
شاید حتی آنقدر مهم نیست اگر این بچه مشکلات شخصیتی ، ژنتیکی یا روانی هم پیدا کرد که از رهگذر رسیده...
مهم این است که ما بچه میخواهیم... بچهای از بطن خودمان و حاضر نیستیم به انتخابها و روشهای دیگر هم فکر کنیم.
* بخشی از داستان فیلم Time to leave درباره یک عکاس مد معروف و موفق فرانسوی که بعد از کشف بیماریاش تصمیم میگیرد مردن را به امید و معجزه ترجیح دهد...