_ وقتی اسمش را روی برگه نوشتم بغضم ترکيد.از انگشت آبی ام حالم به هم می خورد. بين ه و الف مکث زيادی کردم... نمی خواستم به هيچکدام از خواهران و برادران پای صندوق نگاه کنم تا چشمان خيسم را ببينند. آنجا فقط من بودم با اينحال ،معطلم کردند. ساعت از 7 گذشته بود ... خانم همانطور که چادرش را به دندان می گرفت ،سرتاپايم را نگاه کرد. شناسنامه را که داد،زدم بيرون...انگشتم را به آجرهای ديوار مدرسه کشيدم... آنقدر که پوستش برگشت و رنگ آبی اش کمرنگ و خون مرده شد...
_ الان آنجاست. روزی رسيد که ما رای را هم داده بوديم و چشممان به آمار بود. زودتر از سه ماه کارهايش درست شد.اجازه نداد برويم فرودگاه. بعداز 10 سال دوستی...او رفت..جمع کوچک چهارنفره مان خيلی زود سه نفره شد و بعد هم دونفره . او حالا آنجاست. کنار مادرش نيست که وقتی سينی قهوه را مقابلمان گرفت ، اشکش توی فنجان افتاد.حالا ديگر نمی بيند که مادرش چقدر بی تابی می کند..غذا نمی پزد و به ياد دختر سفرکرده اش تا ظهر در تخت می ماند تا شايد گذر زمان را کمتر حس کند. آمريکا رفتن را از 4 سال پيش توی سرش انداختم.. می توانست برود..شرايطش از من بهتر بود.اقليت بود و پاسپورت کشور ديگری را هم داشت. پدرش اجازه نمی داد . بالاخره...مسيح کمکش کرد.همان که شب ها در کمال خستگی و بی حالی برای احترام به او، کنار تخت زانو می زد و نيم ساعت دعا می خواند. همان که به او ايمان داشت . ظرف سه ماه..هم ويزا گرفت و هم به زندگی فکر کرد.رفت که بماند.به کنسول آمريکايي اين را نگفت.گفت می روم ببينم اين آمريکای بی دروپيکر را ..می روم تعطيلات..و مرد جوان مهر را زد توی پاسپورتش . گفت پايم که برسد آنجا، همه کار می کنم که بمانم...
و مادرش..برايم فال قهوه گرفت آن شب..شب قبل از سفر بود...دو شب قبل از جمعه ... گفت اميدوار باش..جواب دعا و صبرت را می گيری. بيشتر ايمان داشته باش تا آن کاغذ لعنتی برايت برسد... گفت که بايد منتظر يک هديه غيرمنتظره بمانم... گفت اينقدر حساس نباشم و کارها را به زمان بسپارم...