اون سال لعنتی ..وقتی که بوش دستور حمله را داد ،بيدار بودم. نشسته بودم توی تراس و داشتم به سياهی بين علفزار و صدای گرگ ها از دور گوش می کردم.
پدر سيگار می کشيد و چشم به گوينده اخبار دوخته بود که از شروع حمله می گفت. شب قبلش حرکت کرده بوديم و با ترافيک آخرسال چالوس نزديک 10 شب رسيده بوديم .باران تيز می باريد و سوز آتش نيمه جان روی تراس را بی حال می کرد. نمی توانستم بخوابم.قرار بود يکی دو ساعت بعد سال تحويل شود. داشتم به صداهايي فکر می کردم که در ميان انفجار ها و بمباران خفه می شوند. به زنانی که با همه لعن و نفرين های رفته بر کوفيان هنوز نسل در نسل می زاييدند و به شيرپسرانشان می باليدند.حالا همه مردان عراق به زنده ماندن فکر می کردند؛به هر بهايي.
سال که تحويل شد اشک امانم را بريد.پدر همه را بيدار کرده بود. سرهفت سينی که بوی دريا می داد نشسته بوديم. وقتی صدای اذان با موسيقی درهم آميخت ، وقتی می خواستم آرزو کنم، همان زمانی که آتش توی باغ خاموش شده و باران به برف تبديل شده بود، لحظه ای که از خودم و عيد و طبيعت و گوينده نحس اخبار متنفر شده بودم، اشکم ريخت. هيچکس دردم را نمی فهميد. خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده.
حالا تايم از زخم های عراق نوشته .... از قربانيان ...کودکان و زنان ..از خودخواهی های يک قدرت طلب... و از صلحی که هيچوقت شکل نگرفت... و دوباره آن شب سرد با بيداری زجرآور و ساعت های کشدار جنگ را به يادم آورد..شب سال تحويل را ...