پیشتر فکر میکردم آنطرف شیشه پنجرههای بیپرده که پر از گل، رنگ و عروسک هستند، آدمها چه سرزنده، سرخوش و راضیاند.
دوستم سالها در اورژانس بیمارستانی کار میکرد. او باید با یک تلفن، همراه با همکارانش به خانههایی میرفت که بیماری در آن به حالت مرگ افتاده بود.
او در شهر بزرگی در اروپا سالها درون خانههایی رفته بود که غم، فقر، فحشا، نابسامانی، خشونت، تجاوز، ظلم و ... از در و دیوارهایشان میریخت.
او سالهاست که ترجیح میدهد مردم را از بیرون و از پشت پنجرهها با گل، گلدان، درخت تزئینشده کریسمس و چراغهای رنگارنگ ببیند.