« درباره چی فیلم بسازیم | Main | Seom* »

دوستم

عکاسی می‌کرد و خودش هم دستی چاپ می‌کرد. نمایشگاه عجیب و غریبی اگر برگزار می‌شد یادداشتی می‌نوشت که وسوسه می‌شدی بروی. داستان می‌نوشت و هنوز هم گاهی از زندگی و آدم‌های دوروبرش می‌نویسد. آنقدر نزدیک و حسی و دقیق که می‌فهمی‌شان.

شعر هم می‌گفت. هنوز هم می‌گوید. بعضی شعرهایشان را برایش می‌فرستند تا نظر دهد، نقد یا داوری کند. گاهی بعضی کلماتش در یک شعر در فضای شلوغ و سنگین توی یک مسیر کوتاه با قطار یا پشت فرمان، توی مغزم می‌آمدند و می‌آیند؛ می‌بینم چقدر به چیزی که تصور می‌کنم شعر است، نزدیک است.

اما اجازه نمی‌دهد هیچ‌کدام از کارهایش جایی منتشر شوند. در این مورد که اسمش پشت جلد کتابی نیاید، اصلا شک ندارد. همه پیشنهادها را هم رد می‌کند. نه اینکه خودش را قبول نداشته باشد، بیشتر به این دلیل که شاید نمی‌خواهد خودش را قاطی هر صنف و راسته‌ای بکند. حرفه خودش را دارد و زندگی جمع‌وجور و تکلیفی روشن.

اما حاضر نیست او را شاعر، نویسنده، نقاش یا عکاس بدانند یا حتی قاتی این جماعت بشود.

دوره‌های زیادی را پشت سرگذاشته. از نزدیک که می‌بینمش، می‌فهمم چقدر از این دکان‌ها گذشته و چقدر چشم بسته یا زخمی خورده و آهسته رد شده تا باز هم برای خودش و در تنهایی خودش با چیزهایی که حال می‌کند، زندگی کند، نه چیزهایی که دیگران سعی می‌کنند، نشان دهند چطور باید با آنها حال کرد.

فهرست