وقتی کارتن بزرگ را پر میکنی از چیزهایی که دلیل نگه داشتنشان را نمیدانی، تازه به این فکر میکنی چقدر مهیل و ترسناک است وقتی برای هر خاطره یک جسم نگه میداری !
اجسامی که در یک دوره زمانی تو را به اوج رساندهاند، حالا دیگر در حد یک مجسمه گوشه چمدانی در کمد تاریک جا خوش
کردهاند و حتی یادت نیست چه خاطراتی با آنها داری.
دوست ندارم سراغ چیزهایی بروم که یادم میاندازند روزگاری را چه زیبا و دلخوش با آنها گذراندهام... دلم نمیخواهد اسباب و اثاثی را دور بریزم که شبها و روزهایی برایشان وقت گذاشتم و از شوق داشتنشان حتی دیرتر خوابیدهام!
خوشم نمیآید زندگی را اینطور بتکانم...طوری که آدمها هم همراه با کاغذها و مجلات و مجسمهها و لباسها و صندلیها بروند گوشهای کنار خیابان؛ آن دورها... و بعد حتی یادم نیاید خاطراتی با تکتک این تیروتختهها داشتهام.
Comments (4)
همه رفتند كسي بامانموندش كسي خط دلم رانخوندش
همه رفتندكسي دورورم نيست
چنين بيكس شدن
درباورم نيست
Posted by Anonymous | February 15, 2008 10:26 PM
Posted on February 15, 2008 22:26
بغض کردم. چرا همیشه گذشته با بغض همراه است؟؟؟
Posted by خزر | February 3, 2008 10:40 PM
Posted on February 3, 2008 22:40
این یادگاری هایی که توی کمد می مانند و خاک می خورند یک روزی پدر آدم را در می آورند. می شوند بلای جان. خودشان بوی فراموشی می گیرند اما حسرت همه خاطره هایی که یدک می کشیدند را می گذارند روی دل آدم.
Posted by محسن | February 2, 2008 1:53 AM
Posted on February 2, 2008 01:53
عجب تعبیری . حرف نداشت
Posted by عادله | February 1, 2008 12:10 PM
Posted on February 1, 2008 12:10