نمی دانم این ها اعتراف هست یا ادامه بازی زمستانی...اما دوست دارم بنویسمشان:
1- خواهر کوچکم که آخرین بچه است از سه چهار سالگی که شیرینی کودکانه اش به اوج می رسید به سمبل دشمن برایم تبدیل می شد. دعوا و کتک کاری ما در همان کودکی نقل فامیل بود مخصوصا از زمانی که مدرسه رفتنش شروع شد. با بدجنسی تمام وقت می گذاشتم تا وادارش کنم دیکته بی غلط اش را خوش خط و پررنگ بنویسد و آنقدر می نشستم تا کلمات کمرنگش را با فشار مشت کوچکش بر کاغذ و مداد پررنگ کند و اشک بریزد!اگر اشتباه می کرد یا جای پاک شده مدادش می ماند کاغذ را می کندم و جریمه اش می کردم از اول پررنگ و با دقت بنویسد.( حال خواهرهایت را درک می کنم پرستو!)
2- از مراسم خواستگاری متنفر بوده ام و هستم. این اتفاق برای خودم در پارک افتاد.منصور به دیدار پدر و مادرم در پارک رفت و اعلام کرد دیگرمی خواهیم با هم زندگی کنیم بعد از این همه سال! هنوز باورم نمی شود کل ماجرا با یک بستنی وسط پارک لاله تمام شد؛ یعنی شروع شد! این نتیجه دو روز نقش بازی کردن بود که اگر می خواهید چیزی به روش سنتی انجام شود دور این ازدواج را خط بکشید! یعنی در واقع لطفی به خانواده ارزانی می شد !
3- می خواستم ماشین بخرم و حیفم می آمد کل پس انداز سال ها قلم زدن و کار کردن های شبانه روزم را صرف ماشین کنم و بعدش هم دست خالی بمانم.دلم هم نمی خواست از پدر مستقیم بخواهم کمک کند.خودش منتظربود امابا سرسختی من روبه رو بود که با دست پس می زنم و با پا پیش می کشم.
به مامان و خواهرم در حضور پدر گفتم که دو میلیون از پس اندازم را دادم به شاگرد آرایشگاهی که می روم تا خرج عروسی بچه اش کند.پدر از این کار عصبانی شد و گفت بی فکری کرده ام به غریبه قرض داده ام.اما با قیافه مظلومانه گفتم که درست است ماشین برایم مهم هست اما به هرحال او بیشتر احتیاج داشت. دو روز بعد با پدر رفتیم محضر و پدر حتی اجازه نداد پول شیرینی ماشین را خودم بدهم.هفت میلیون ماشین به اضافه کل مخارج محضر و سندی که به نام من زده شد از کنار قرضی درآمد که هیچ وقت به شاگرد آرایشگاه نداده بودم!
4- خواهر کوچکم ؛یلدا..را که می شناسید؛ شش ساله بود که با هم در اتاق کوچکش بازی می کردیم.تعجب کرده بود که چه مهربان شده ام و باهاش بازی می کنم. مقابلم ایستاده بود و مدام می گفتم برو عقب..عقب تر..تا توپ را درست برایت پرت کنم..باز هم عقب و صدای جیغش درآمد و جزززز سوختگی دستش که به بخاری اتاقش چسبیده بود.
هنوز اثر آن سوختگی وحشتناک پشت دست راستش هست و من هنوزمانده ام که آدم چقدر می تواند بدجنس باشد که از سوختن یکی دیگر با شادی به زمین و هوا بپرد و حال و هول کند؟
5- خواهر بزرگم که با هم یک مدرسه می رفتیم یک روز اشتباهی مداد نوکی دوستش را با خود به خانه آورد.بلوایی راه انداختم که او دزدی کرده و خودم دیدم از دوستش رسما دزدیده. و او به مدت یک هفته تنبیه شد تا با هیچ مداد نوکی ننویسد و مجبور شد برای دوستش سه مداد نوکی زیبا و گران، با پول توجیبی خودش بخرد.
اما این سوی ماجرا خودم بودم...که عاشق پاک کن عطری بود و کلکسیون بزرگی از آنها داشت.زنگ آخر...منتظر می شدم همه بروند تا پاک کن های عطری جا مانده یا توی جامیز ها را بردارم .اهالی خانه سرگرم تربیت خواهر بی گناهم بودند که هر شب و روز باید در مورد زشتی ها و بدی ها دزدی می شنید و چیز می خواند و من مشغول برق انداختن آخرین اندوخته های قوطی صورتی پاک کن ها بودم.
این بدجنسی ها را نوشتم تا اعترافی باشد برای وجدانم هر چند که از امروز باید جوابگوی دوخواهری باشم که زیر ظلم و ستم من زندگی کرده اند.
هنوز هم هست...روزی که در مدرسه آش رشته خوردم و بعدش رفتیم بازدید کارخانه شیرپاستوریزه و دو شیشه شیر آنجا کار دستم داد و اسهال شدم و لباس مدرسه را خراب کردم ..آن روز در سرویس مدرسه مدام غر می زدم که این کیست هی بود می دهد و مراعات مارا نمی کند!
روزی که منصور از تب می سوخت و من به زور به او شیر می خوراندم تا بالا بیاورد و کمی بترسد و قبول کند باید برویم پیش دکتر...
روزی که در مراسم عروسی خواهرم شلوار جین پوشیدم و با بلوزساده درعکس های عروسی اش کنار زنان آرایشگاه رفته و با لباس های سنگین و پرزرق و برق...شکوه و منزلت را به اوج رساندم و آبرویش را با لباس پوشیدنم بردم...سالی که برای ریاضی معلم خصوصی گرفتم اما درس نخواندم تا آقا معلم نمک گیر خودش نمره ام را برساند...
روز هایی پر از خاطره...که حالا از یادآوری شان می خندم ..آن روزها ..فقط پنهانشان می کردم !
اینجا جا داره از منصور و ساناز و
بهزاد بلور و ...بقیه انگار همه نوشتن... دعوت بشه که اعتراف کنن...
Comments (45)
سلام آزاده
من دوباره پیدات کردم حالا یه عالمه خوشحالم.
مثل اون وقتی که تو خیابون همبازی دوران کودکی تو میبینی که برای خودش خانمی شده.
فکر کنم تو هم بعد از این چند سالی که ازت بیخبرم برای خودت خانمی شده باشی.
ببینم اصلا منو یادته بیمعرفت یا اینکه منو فرستادی تو صفحه های نخوندنی زندگیت که حتی چند سال یه بار هم بهش سر نمیزنی؟
در هر حال من هم آدرس میلمو گذاشتم هم آدرس وبلاگمو میکشمت اگه تحویلم نگیری
دلم لک زده برای یه روز برگشتن به اون روزهای خوش با هم بودن های بی بهانه.
Posted by elham | February 26, 2007 12:30 PM
Posted on February 26, 2007 12:30
آزاده عصاران اعدام بايد گردد !
Posted by Amir Parviz | February 23, 2007 11:12 PM
Posted on February 23, 2007 23:12
سلام
یادم میاد تولدتون توی همین محدوده زمانی بود.
خدمت رسیدم جهت عرض تبریک
Posted by حمید | February 11, 2007 2:49 AM
Posted on February 11, 2007 02:49
ajab adami bood nevisande mahbooobe majale ma nemidunestim:D..vali hame ma agar motaref shim eshtebaahte inchenini ziad dashte eim,dozdi ke sahle:D
Posted by Golpar | February 8, 2007 10:06 AM
Posted on February 8, 2007 10:06
سلام
از وبلاگ فروغ به اینجا رسیدم و اعترافاتتو خوندم.اول اینکه راحت بگم خیلی بدم اومد ازت، فرقی نداره بچه بودی یا بزرگ من از هرجور بدجنسی متنفرم مخصوصا از نوع دخترونش و دوم اینکه منم بدجنسی داشتم و فکر کنم 99.99 درصد آدمها هم و اون یک صدم درصد رو به خاطر اصل عدم قطعیت هایزنبرگ میشه ازش گذشت. نتیجه گیری منطقی اینکه طبیعیه ، اخلاقی اینکه دم شهامتت گرم و اجتماعی اینکه بی خیال، گرچه بی خیال نه سالاد درست میشه نه ...
Posted by علی | February 7, 2007 8:35 AM
Posted on February 7, 2007 08:35
سلام ...مطالب وبلاگت را خواندم ...لطفا از وبلاگ من ديدن كن ...راجع به مستند سازي است ...ممنون
Posted by ليلا خوانساري | February 7, 2007 1:48 AM
Posted on February 7, 2007 01:48
اعتراف پيش هر كسي جالب نيست ، چون همه كس جنبهء شنيدن اعترافو ندارن
.
.
شما به جز اينجا ديگه كجا
مطلب مي نويسيد ؟
Posted by mehdi | January 27, 2007 2:21 PM
Posted on January 27, 2007 14:21
وای چه بد جنس؟اصلا باورم نمیشه یعنی به قیافت نمی یاد؟منو یادت هست ....ارمن منو معرفی کرد واسه20 ساله های خدا بیامرز .....خودمونیم خیلی شر بودی
Posted by sara | January 26, 2007 7:52 PM
Posted on January 26, 2007 19:52
سلام دوست عزيز استفاده برديم "دراكولا در بخار اورانيوم " اولين مجموعه شعر ديجيتال در سه زبان فارسي انگليسي وفرانسوي منتشر شد با يك شعر از اين مجموعه ي به روزم ومنتظر شما
Posted by ali abdali | January 22, 2007 8:17 PM
Posted on January 22, 2007 20:17
خانوم دوکوهکی بازم فیلتر شدن
آدرس جدیدی برای بلگشون دارن
اگه میدونید بنویسین برامون
Posted by رضا | January 19, 2007 8:01 PM
Posted on January 19, 2007 20:01
الان من نگران حال منصور خان هستم
حالشون چطوره؟
Posted by رضا | January 19, 2007 7:59 PM
Posted on January 19, 2007 19:59
salam
azi man age ye eteraf bekham behet konam janbasho dari?
age dari emaileto behem midi...
ye chizi mikham begam behet...
albate begam ke rajebe to nist eterafam
negaran nasho male khodame
Posted by baharan bani ahmadi | January 19, 2007 11:59 AM
Posted on January 19, 2007 11:59
سلام
اولا توی تمام اعترافات زمستانی که خوندم اعترافات شما و آقای وکیل زاده از همه با حال تر بود.
در ثانی به دلیل شباهت چهره ای با یک آزاده دیگر، باید زودتر حدس میزدم با چه موجود عجیبی روبرو هستیم.
شاد و سربلند و سرخوش باشید.
Posted by حمید | January 19, 2007 12:48 AM
Posted on January 19, 2007 00:48
سلام....بذار فکر کنم یعنی تو منصور.....مبارکه بهم میاین!.....راستی تو اگه یه دو ماهی طرف چلچراغ نری چه شکلی میشی من راستش الان اون شکلیم!!!!موفق باشی.....بهار
Posted by بهار | January 18, 2007 5:33 PM
Posted on January 18, 2007 17:33
سلام
این همه اعتراف تکان دهنده باعث میشود که فکر کنم چرا با وجود جانیانی مانند تو ،دنیا همچنان به گردش احمقانه اش ادامه میدهد، تو از آن دسته آدمهایی هستی که استعداد صدام شدن را داشته ایی
Posted by Anonymous | January 17, 2007 8:31 PM
Posted on January 17, 2007 20:31
kheyli bi marefati !
Posted by mahmood | January 17, 2007 6:20 PM
Posted on January 17, 2007 18:20
یه ادم معمولی مثل همه ما
Posted by بابک | January 17, 2007 12:50 AM
Posted on January 17, 2007 00:50
آخ که همتون، سر اندر ته، یه کرباسین. تجرد یه جور تاهل یه جور ناجور.
Posted by بهروز | January 15, 2007 1:14 AM
Posted on January 15, 2007 01:14
سلام بابا مایه دار!!!من که از روزی که از در دانشگاه در اومدم بابام یه قرون واسم خرج نکرده....خدایی اونوقت به من میگن لوس
Posted by پشمالو | January 13, 2007 2:46 PM
Posted on January 13, 2007 14:46
سلام آزي خوبي ؟ عجب انسان پليدي بودي تو و ما نمي دونستيم ! ولي من اگه جاي خواهرت بودم اصلا عروسيم راهت نمي دادم ! بيچاره اين همه سال ازت كشيده دست آخر هم عروسيش اونجوري رفتي !
اي بي رحم ! اي خونخوار ! اي انسان فاقد هر گونه احساسات بشر دوستانه ! شاد باشي
Posted by مژده مقتدر | January 9, 2007 8:45 PM
Posted on January 9, 2007 20:45
بعد از این همه قهر از اینترنت دوباره یه وبلاگ زدم به من سر نمیزنی؟
http://zardonarenji.blogfa.com/
Posted by مریم | January 6, 2007 1:18 AM
Posted on January 6, 2007 01:18
با درود
راستي اين آقا منصور همون آقا منصور ضابطيان هستش؟
...
جواب
آزاده: نه !
Posted by محمود | January 5, 2007 9:18 PM
Posted on January 5, 2007 21:18
عجب آدم کثیفی هستی خداییش. اوه اوه اوه. به قیافت نمیومد
Posted by semialism | January 5, 2007 2:32 PM
Posted on January 5, 2007 14:32
از کنار برفها به اين سادگي نگذر
نگاه کن،اينها جاي پاي پرنده اي کوچک بر روي برفها نيست
کسي روي برفها گريه کرده است...
Posted by kamran | January 4, 2007 6:28 PM
Posted on January 4, 2007 18:28
( خانه ی سرما )
خانه ی ما سرد است ، برف می بارد از آنجا .
سقف ما سوراخ است
چهره ی غمناک پدر برده از من خواب را ، او به دستان خودش می نگرد
که به سرمای شدید ترکی خورده عمیق
اما که من می دانم او فکر فرداست ، که باید تر کند آب را به سیمان سپید
سکوت در لغت نامه ی ما ، تعریف ندارد انگار . باز هم نوای ناله ی مامانی است
که به فرسایش غضروف خودش می سازد . تا که شاید آرام بگیرد دردش...
آنطرف تر کودکی کوچک اما چه بزرگ ، خلوت پنجره را انگار شکسته
خواهرم دریاست... او دلش تنگ است . ترسیده که فردا چه شود ؟
چونکه او می داند
چکمه اش سوراخ است
سرش را به خدا می برد ، انگار طلب می خواهد ! زیر لب می گوید او ، آرزویش را
چه بزرگ است و گران : خدایا کاش فردا نباردبرف ! نزند باران
B_lahooti@yahoo.com
Posted by behzad | January 3, 2007 6:30 PM
Posted on January 3, 2007 18:30
خوبه اين بازي صندلي ولرم راه افتاد كه ما خبر دار بشيم پشت اين صورت آرام و مهربون چه موجود خطرناكي پنهان شده :)))))
من هم از اين اعترافات روشنگرانه دارم - ميتواني بخواني
***
راستي پيش فروغ بوديم و جايت حسابي خالي بود.
Posted by پدرام | January 3, 2007 8:45 AM
Posted on January 3, 2007 08:45
بابا اعتراف!
خداوکیلی بدجنس تر از تو ندیده بودم!
حالا کجا هستی تو؟
دلمان برات تنگ شده حسابی! یعنی بیشتر دلمان برای بدجنس بازیهات و شور زدنهات ها و شیطنت هات و صدات تنگ شده اخ یادم رفت دلمان برای جیغ زدنهات هم تنگ شده و البته غر زدنهات! نه راستش دلمان برای مامان بازیهات و مهربانی هات و لقمه درست کردنهات و سوپهای خوشمزه ات هم تنگ شده!
قربانت
Posted by سارا | January 3, 2007 1:31 AM
Posted on January 3, 2007 01:31
khosh be halet. man hamishe az khoda mikhastam hamsari behem bede ke mesle shoma shar , sheytoon va badjens bashe...vali heyf ke nashod vaghean heyf.......
Posted by parham | January 2, 2007 11:45 PM
Posted on January 2, 2007 23:45
سلام هم کلاسی. کجایی؟خوبی ؟ یاد روزهای میدون امام حسین و اون دانشگاه کوفتی به خیر اصلا من رو هنوز یادت میاد بی معرفت؟ کلاس زبان ساعت 7 صبح با اعمال شاقه یادته؟
Posted by ثمانه | January 2, 2007 11:53 AM
Posted on January 2, 2007 11:53
آزاده جان رسما شما را به شرکت در نظر سنجی در مورد ضرورت مجازاتهای جایگزین اعدام در دنیای معاصر دعوت می کنم ، و منتظر شما هستم .
رضا سیدی
Posted by رضا سیدی | January 2, 2007 2:01 AM
Posted on January 2, 2007 02:01
عجب يزيدي هستي تو
Posted by ع - ق | December 30, 2006 10:41 PM
Posted on December 30, 2006 22:41
خوش به حالت! حداقل از کوچیکتر از خودت کتک نخوردی!
من یک عمر از داداش کوچولوی خودم کتک خوردم و هیچ کس باور نمیکرد!
Posted by Nafiseh | December 30, 2006 7:57 PM
Posted on December 30, 2006 19:57
اسهاله از همه با حال تر بود.
Posted by ماه محو | December 29, 2006 5:52 PM
Posted on December 29, 2006 17:52
من نشان صادقانه ترین نوشته ی این بازی رو به تو میدم برو خوش باش:d
Posted by bahar | December 29, 2006 5:12 PM
Posted on December 29, 2006 17:12
صبح جمعه خوبي را با خواندن مطالب شيرين آزاده خانم عصاران كه حسابي دلتنگ ديدارش هستيم شروع كردم.به آقامنصور هم سلام برسان.
Posted by اميرعباس تقي پور | December 29, 2006 8:40 AM
Posted on December 29, 2006 08:40
خطرناک بودی ها ... !!!
Posted by روشن نوروزی | December 28, 2006 9:51 AM
Posted on December 28, 2006 09:51
Thirs one was a real "PASTI" !! I can't imagine how could you do that?
Posted by :) | December 27, 2006 11:42 AM
Posted on December 27, 2006 11:42
پس این جوری ها است
می تونم تو اون لحظه ها چشمات و مژه هات رو تصور کنم
خیلی خوب بود
Posted by neda | December 26, 2006 10:32 AM
Posted on December 26, 2006 10:32
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي کشيدم
شبيه نيمه سيبي
که به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
==============================
چیز نوشتم ببینی بد نیست منتظرم .........
Posted by كلبوك | December 26, 2006 3:51 AM
Posted on December 26, 2006 03:51
Devil in Disguise!! You're such a loser! Wish you get all you did to others.
Posted by نیما | December 25, 2006 11:33 PM
Posted on December 25, 2006 23:33
اعتراف به اين بدجنسیها شهامت میخواهد ٬ آفرين ٬ قابل ستایشه .
Posted by rita | December 25, 2006 9:15 PM
Posted on December 25, 2006 21:15
وای خدا! بدجنسی هات چقدر شبیه پونه و پرشنگ بوده. خیلی بامزه بود و خواندنی.
مرسی.
Posted by پرستو | December 25, 2006 7:07 PM
Posted on December 25, 2006 19:07
واقعاً بدجنسی. واقعاً. من از طرف همه بدجنسها معذرت میخوام
Posted by نيما | December 25, 2006 6:55 PM
Posted on December 25, 2006 18:55
Che zendegie hayejan angizi:D
-::Shadeless::-
Posted by Ho-Z | December 25, 2006 6:23 PM
Posted on December 25, 2006 18:23
آه خداوندا
من چقدر پاک و بی گناهم در برابر این خانم!
جز آن بخیه لب خواهرم و عقده های روانی برادم و اون سرقت و فحاشی و آدم دزدی کوچک که گناهی ندارم
پ.ن: خداوندا حتماً توهم قبول داری که اون سه مورد قتل اصلاً عمدی نبود
گاهی آدم قاطی می کند دیگر
از هیتلر، استالین ، چنگیز، قابیل ، و خودت خدایا می خواهم بازی را ادامه بدهید
Posted by خواب بزرگ | December 25, 2006 5:42 PM
Posted on December 25, 2006 17:42