آخرين ساعات تبليغات، تصوير و لحظات زيبايي را در ذهنم حک کرد.
جوانان که مخاطبان و
حاميان اصلی اين انتخابات هستند در طول اين چند روز به خصوص آخرين لحظات به وضوح تمرين دموکراسی می کردند.ديشب تا 3
صبح وليعصر،پارک وی و ميدان ونک تبديل شده بود به محل ابراز عقيده و راضی کردن آدم
ها به رای دادن. اين برنامه برای يک گروه ،از ساعت 5 عصر شروع شد.ميدان های شهر با
بچه های اصلاحاتی پوشش داده شد. گاهی يک نفر بيش از 45 دقيقه با فردی حرف می زد تا
متقاعدش کند .بچه ها 3 کار را انجام می دادند؛ اول همه را توجيه کنند که دوره اصلاحات خاتمی چه
چيزهايي در برداشته که ما مدام ناديده می گيريم و از آنها تا 8 سال پيش هيچ خبری
نبوده، دوم اگر به معين رای بدهند چه می شود و سوم اگر اصلا رای ندهند چه اتفاقی می
افتد.
می ديدم که مردان و زنان
زيادی وارد بحث می شدند. صداها بالا می رفت.نقدهای شديد با نگاه های تند و دوآتشه
درمی گرفت و در نهايت تعدادی از همين
آدم ها تراکت و پوستر معين دردست از جمع دور می شدند. شايد تصاوير سال های اول
انقلاب با بحث های همان دوره برايشان زنده می شد و می رفتند ...
آخر شب اما زمانی بود که
اين بچه ها بايد با پای پياده بين ماشين های شيک با برچسب های رنگارنگ، بين دختران
و پسرانی که ذهنشان را از همه وقايع 8 سال قبل ری ست کرده اند، می چرخيدند ؛ با
کاور و سربند و پلاکارد در دست تا با تمام سلول های بدنشان فرياد بزنند:" خاتمی
گفته به من،زنده باد دشمن من " ... صدايشان گاهی بين موسيقی تند و تيز ماشين ها گم
می شد. گاهی طرفداران قاليباف با ويراژ موتور و صدای اگزوز سعی می کردند آن را خفه
کنند و گاهی نوحه خوانی طرفداران احمدی نژاد با لباس های تيره و موتورهای مختلف روی
اين فرياد ها فيکس می شد.
زيباترين لحظات زمان
برقراری ديالوگ بين اين بچه ها بود با خانواده های گيج بين ترافيک کارناوال ها.آنها
می پرسيدند و با روی گشاده و پرحوصله بچه ها جواب می گرفتند که چرا معين؟ وقتی می
فهميدند خاتمی طرفدار اوست، نظرشان مثبت تر می شد. خودشان قضاوت می کردند: اين همه
شور و از خودگذشتگی در مقابل آن همه رنگ و شيک سواری وپخش آبميوه و بيسکوييت ...بوی ديگری می داد !
پليس و نيروی انتظامی همه جا ايستاده بود و لبخند به لب نگاه می کرد.جناب سرهنگ از بچه ها سی دی معين را خواست. چند تا کارت کوچک تبليغاتی هم آرام در جيب پليس ها نشست. اينبار پليس ها گيج نبودند.با آرامش يا در ماشين ها نشسته و نگاه می کردند يا بيرون می ايستادند و لبخند می زدند.خودشان هم باورشان نمی شد که اينقدر راحت می توان دموکراسی را در خيابان های نيمه شب تهران تجربه کرد.عادت نداشتند که اين همه صداهای مخالف و فرياد های دلسوزانه را از نزديک بشنوند وبه سوتشان ندمند . نه از باتوم خبری بود و نه تذکربرای "حرکت کن آقا...سريع... " ، انگار هر کسی وظيفه اش را می دانست و مراقب بود تا رقيبش هم آسيبی نبيند. آنهايي که قصدشان فقط وقت گذرانی و استفاده از آخرين لحظات برای آزادی و خوشی بود، کارشان را بلد بودند. آنها هم مزاحم ديگران نمی شدند ولی کلامشان تند بود و ناسالم. آنهايي که هدف محکم تری داشتند باز هم به رقيبان فراموش کار ، لبخند می زدند و برايشان دست تکان می دادند.
من به اين فکر می کردم که همين ذره آزادی و جنبش خودجوش با همه تضاد ها ،اگر هميشگی باشد ، چقدر به کارمان می آيد؟ اگر همين ديدگاه برای هميشه ماندگار شود که مردم شعور دارند و می توانند خوب را از بد تشخيص دهند، چقدر جلو خواهيم رفت؟ اين ساختن و دوباره سازی کشور با همين چيزهای به ظاهر کوچک به وجود می آيد. همين آزادی های فردی و اجازه به جوانان تا با ديالوگ مسائلشان را با هم مطرح کنند. ولی همه آنهايي که ديشب از آخرين ساعات تبليغات استفاده می کردند، همه کسانی که صدايشان گرفت، برای يک قطره آب همه جا رفتند و برای تغيير عقيده آدم ها به ابزار محبت و احترام متوسل شدند ، می دانستند که تاريخ مصرف دارد...همين آزادی های کوچک خيابانی ..همين شادی ها... و همه اين راحتی ها..تاريخشان خواهد گذشت... مثل همان دوره موعود خاتمی..مثل همان زمان پرشر و شوری خودمان...