" روی ماه خداوند را ببوس" را دوست داشتم چون داستان سرراست و صادقی داشت.با يک جست و جو و کنکاش غريبی شبيه به "پری" مهرجويي همراه بود که مجبورت می کرد يک روزه داستان را تمام کنی.
" استخوان خوک و دست های جذامی " اما نه. مصطفی مستور ديگر آن مستوری نيست که آدم هايش را قورت می داد و آنقدر ملموسشان می کرد که برای خواننده زنده بودند .گويا با خواننده حرف می زدند . حالا ...اين حس القا می شود که کل کتاب با اين همه شخصيت پاشيده شده لابه لای فصل ها، با اين همه دردسر و مشکل و عياشی و غم و تنهايي فقط برای پيام نهايي کتاب آمده اند . همه اينها مثل مهره بازی هستند. بايد
سوخت بشوند . بايد تمام شوند تا پيام نويسنده منتقل شود... نه! اين را دوست نداشتم آقای مستور ...
" اگه روزی زن ها بخواند از اينجا برند ، تقريبا همه ادبيات و سينما و هنر دنيا رو بايد با خودشون ببرند .اما اگه قرار باشه مردها برند چی؟
اگه قرار باشه مردها گورشون رو از اينجا گم کنند، قول می دم که هر چی جنگ و کشتار و کثافت کاری های ديگه ست رو با خودشون می برند.دنيا عينهو گوشت خرگوش می مونه.نصف حلال، نصف حرام. زن نصفه حلال دنياست. هرچی کثافت کاری و گندکاری هست توی مردهاست.هرکی قبول نداره ورداره آمار رو بخونه.تاريخ رو ... تليوزيون تماشا کنه... "
"بخشی از استخوان خوک و ... "