راستش را بگويم، همنام مرا به خود آمريکا برد. آمريکايي مملو از فرهنگ های شرقی و غربی . قبل از اينکه به هند ببرد مستقيم مرا گذاشت توی خود آمريکا، نيويورک ، ماساچوست ... خيابان پمبرتن آنقدر برايم آشنا بود که فکر می کردم بايد زمانی در يکی از زندگی های گذشته ام آنجا زندگی کرده باشم.
زندگی ساده آمريکايي با همه مصرف گرايي اش را لابه لای خريد ها و پخت و پز های زنانه آشيما حس می کردم. آشيما وآشوک همان پدرومادرهای ما هستند که به گذشته و سنت و خانواده بيش از هر چيزی بها می دهند و گوگول و موشومی خود ما ... مايي که می خواهيم مستقل باشيم و با همه پرباری فرهنگمان دنبال چيزهای جديد و تجره های نو می گرديم. گوگول در نهايت برمی گردد به آنچه که داشته و در اين سال ها تلاش کرده از خود دورشان کند. به چه بهايي؟ به قيمت 30 سال زندگی که چند سال دانشگاه و ازدواج و عاشق شدن های پياپی اش ، خود واقعی اش را ساخت. برمی گردد اما نه پشيمان و سرخورده...
از همه اينها گذشته من عاشق مکسين شدم. عاشق اين همه آزادی و راحتی و ساده گرفتن زندگی. خانه عجيب و نوع زندگی غريب او و خانواده اش باعث می شد که مدام به اين فکر کنم، اگر روزی يک بمب وسط اين خانه بيفتد ، آنها دست همديگر را می گيرند و می روند تعطيلات تا خوش باشند و به انفجار فکر نکنند؟ يا خانه را رها می کنند و می گذارند آثار آن بمب به عنوان يک دکور همانطور بماند! کاش می شد اينقدر ساده و بدون گيردادن به زندگی، روزها را گذراند!
همه اينجا تنهايند. همه کسانی که حتی در سرخوشی و بی دغدغه گی زندگی می کنند، تنهای تنها در عالم خودشان درگيرند. يکی می خواهد گذشته اش را پاک کند يکی به دنبال چيزهايي است که در گذشته از دست داده. همه با درون خودشان زندگی می کنند نه اجتماع و ...
ترجمه حقيقت خوب بود...روان و ساده ..مثل نوشته های جومپا (جامپا) ... عين خود زندگی... بدون وررفتن با کلمات و آوردن چيزهايي قلمبه. آنقدر که معلوم می کرد مدتی با اين داستان زندگی کرده و بعد دست به ترجمه زده. نمی دانم در مراسم رونمايي چه گذشت..شايد همين حرف ها ردوبدل شد؟!