آقايي چند وقت پيش ايميل زد که چرا به وعده ام در مورد نوشتن از " رهايي از شاوشانک" عمل نمی کنم ؟ راستش بار اولی که اين فيلم از تلويزيون پخش شد ، موفق نشدم آن را ببينم، اينبارآن را ديدم؛ باز هم با ولع و شور.
راستی کسی از اين آقای دکتر محسن فاطمی که در مورد فيلم صحبت می کرد، چيزی می داند؟ عجب اطلاعاتی دارد درزمينه های ادبيات و هنر و عرفان و روانشناسی !! عجيب از او خوشم آمد .
رهايي از شاوشانک دومين فيلم محبوب من است. همه نوع محاسبات زندگی را در آن پيدا کرده ام. دومين فيلم منتخب تاريخ سينما است و از سال 94 همچنان در صدر قرار دارد.
سه –چهار باری آن را ديده ام و آنقدر عاشق بعضی سکانس ها شده ام که ديالوگ هايش را حفظ شده ام. اينبار آن را با دوبله ديدم و ميزان زيادی دستکاری در ديالوگ ها و سانسور تصويری ( که دور از ذهن هم نبود!) .
دوستان نسل کازابلانکا وپدرخوانده شايد تلاششان را برای انتخاب بهترين صدا ها و دوبله کرده باشند ولی اين فيلم همچنان جای کار داردو هنوز به دوبله ای نياز دارد که دل و جگر آدم را بسوزاند. صدای مقامی روی صورت تيم رابينز مثل برچسب اخطار است که هی رفيق ! اين من نيستم که حرف می زنم ها !
شاوشانک فيلمی در ستايش اميد و روياپردازی است. دوستی و انسانيت در آن شکل جديدی گرفته. يک نفر خودش را به خطر می اندازد تا همه زندانيان را به شنيدن موسيقی دعوت کند. طرف تا دم مرگ می رود تا به دوستانش به عنوان کارگران خسته زير آفتاب آبجو خنک برساند و حاضر نيست چيزی را تنهايي بخورد ؛ حتی ته مانده کيک خانگی را تقسيم می کند.
او باعث می شود تا رنگ و بوی جديدی ميان در و ديوارهای خاکستری زندان به وجود آيد. همه از اميد متنفرند و کسی به او اجازه نمی دهد زياد در اين زمينه سخنوری کند ولی او در عمل نشان می دهد که اميد آدم را به جنون نمی رساند ! او يک انقلاب درزندگی روزمره زندانيان ايجاد می کند و وقتی مطمئن می شود که خودش يک انسان کاملا بی گناه است که 19 سال الکی در زندان مانده، دست به يک انقلاب عظيم تر می زند ؛ در آخرين شب از تونلی که 19 سال طول کشيده آن را کنده، فرار می کند.
فرانک دارابونت از ديد من يک انسان مذهبی است ولی نه از نوع جيمز کامرون. او بيشتر به نيروهای ماورائی و توانايي درونی اعتقاد دارد. The Green Mile را اگر ديده باشيد و تا حدی The Majestic شايد به اين نتيجه رسيده باشيد که ساختن چنين فيلم هايي از يک آدم معتقد بر می آيد. ولی او مذهب و کتاب مقدس را در شاوشانک تبديل به ابزار می کند ؛ ابزاری برای تظاهرهای رئيس زندان و راهی برای فرار از زندان ( جلب رضايت رئيس و محل مخفی کردن چکش سنگ) . دارابونت رفيق نويسنده قوی و عجيبی دارد. استفان کينگ که همه اين عجايب و عمق را آفريده ولی خودش معتقد است : " فرانک چيز ديگری از داستان من ساخته که از ظرافت و گويش و نگاه ويژه خودش برخواردار است ، نه من. " او چند بار که پشت صحنه فيلم حاضر شده ، آنقدر تحت تاثير ديالوگ ها و بازی ها قرار گرفته که گريه مجال نداده باز هم بماند و تصويری شدن داستانش را توسط يک آدم ديگر ببيند !
من فکر می کنم دارابونت زيادی می فهمد. زيادی به الهامات اعتقاد دارد و بيش از حد عاشق تحول و زندگی است. اگر اينها را با همه وجودش حس نمی کرد بعد از اتمام فيلم شاوشانک مثل بچه ها گريه نمی کرد، اگر ايتقدربه آفرينش و دوبارهسازی عشق نداشت ، حرف هايش اينقدر بر دل نمی نشست. اگر اينقدر از زندگی کردن لذت نمی برد ، شخصيت های فيلم هايش تا اين حد شيداي معجزه کردن و از خودگذشتن نبودند !