هی آمدم بنويسم ، ديدم چه فايده دارد من هی بنالم و بگويم و بغض بترکانم !
عادتی است ديگر .. تا همه چيز آرام می شود و غرق شدن آن همه دانش آموز و پارک شهر را فراموش می کني ،برنامه ديگری راست و ريس می شود تا حالت را جا بياورد. وقتی يادت می رود اين همه کودک زلزله الان کجايند و چه می کنند ، وقتی می خواهی به اين همه شکنجه کودک در خانه ها فکر نکنی (چون پدرومادرشان حق دارند هر بلايي سرمايملکشان بياورند! ) و .. و ...
حالا هم چند روزی تحمل کن. همه يادمان می رود که 13 بچه در روستايي که اسمش را هم نشنيده ای کباب شدند. يادمان که برود هجوم آدم های خير و دوربين ها شروع می شود که مدرسه سازی می کنند و مرکز IT می سازند و کتابخانه سوار می کنند و روستا را شهر می کنند... طبق يک مد که از قديم مانده...