امروز هم که تعطيل بود از ابر خبری نبود. چقدر دلتنگ يک ذره ابری بودم که اين هفته آسمان را قاپيده بود . دلتنگ و منتظر تا روزم را با شير کاکائو داغ و کتاب بگذرانم و بعد بروم تا تجريش پياده و درخت ها و پاييز را تماشا کنم.
امروز اما ابری نبود. آفتابی بود که بعد از باران ريز صبحگاه سرزده بود. من هم دل خوش کردم به ابر های درخشان و ترسو ورفتم تا ته تجريش و بازار ميوه و تا چشمم کار
می کرد ، دعوا ديدم و نامهربانی و فرياد !