حالا که نيستی نه کوبيده های زعفرانی با ريحان و دوغ لذت دارند و نه قدم زدم در لارستان و ميان کتاب ها... حالا پاييز هم آمده. نيمه شب اولين باران پاييزی نزديک بود سقف را سوراخ کند و من خنديدم به تو که باران های گرم آلمانی را به رخ می کشی !
حالا که نيستی ، ساندويچ و چيپس فلفلی موقع رانندگی هم نمی چسبد ... همه کافه های شهر را هم که قبضه کنی ، باز هم از مزه و لذت خبری نيست !
انگار همه چيز همان جا بين قليون های ويلا و تاتر های بی نمک تاتر شهر گم شد و مثل آن دختر زيبای ارمنی بالکن نشين دود شد و رفت به آسمان . اين روزها شب ها زودتر می آيند ..برعکس آن روزها..يادت هست؟ چقدر 20 دقيقه و نيم ساعت داشتيم که به وفا و امثالش قرض بدهيم و برويم تا غيبت کنيم و پيراشکی به نيش بکشيم و مثل ديوانه ها زير آفتاب ظهر تابستان کپک بزنيم .... آه ..که چه لذتی داشت همه اين بودن ها ...
حالا هم طوری نشده... تازه تو رفتی و چمدانت را باز می کنی و آثاری از خواهر تازه رسيده می بينی و من چشم می دوزم به اين دالی عزيز و کارهايش و ... زمان همينطور
می گذرد...
کاش می شد اين بودن ها را غير از عکس با اشکال ديگری ماندگار کرد...