مرد فالفروش را ديشب هم ديدم.
ساعت از 10 شب گذشته بود. داشتيم حرف می زديم و به سمت ماشين می رفتيم که جلو آمد. مودبانه سلام کرد. چند بار معذرت خواهی کرد و پاکت های يکدست فال را جلويمان گرفت. گفت که کار اصلی اش اين نيست ولی مجبور است. وای...که چقدر از اين بافيدن ها! بيزارم...وقتی ساکت باشند ..وقتی فقط نگاه کنند و چشم از تو برندارند، دلت می خواهد همه زندگی ات را بدهی تا از فقر نجات پيدا کنند ...ولی وای از وقتی که فرياد و فغانشان از بی پولی ..بيماری دختران و مشکلات همسر بلند می شود....آن وقت ديگر بوی صداقت و سکوت را هم نمی توانی حس کنی...
اينبار يک پاکت برداشتم و پولش را هم دادم. گفت : بده تا رويش برايت بنويسم... خودش بود..همان دستخط روی پاکت قبلی بود که در آن جلسه روی پايم انداخت و رفت ! همان که من نفهميدم از کجا آمد و فالم را گرفت و غيب شد.
نوشت : " خدايا مرا آن ده که آن به ... يا رب العالمين ..." باغ تهران..چهارشنبه ...ساعت 22 ... " و رفت و در سياهی شب ناپديد شد..اينطرف هنوز بساط مصاحبه و دوربين ها و نور فلاش ها از بازيگران و کارگردان ها برپا بود. بازش کردم..اين آمد :
"گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختم در اين آرزوی خام و نشد
بلا به که گفت شبی مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد "
...
Last night I saw that man who gave me a peace of Hafez furtune . He again chosen me and asked to buy somthing .I bought ...here is : I did everything to dont love you but I couldent...I also wanted to be all you want , but It dosent happe!!!