نمیدانم اگر در تمام زندگی فقط فضای یک اتاق را تجربه کرده بودم، در همان اتاق به دنیا میآمدم و تا پنج سالگی همانجا زندگی میکردم، بعد از خارج شدن از آن اتاق، چه حال و هوایی داشتم؟ مثل «جک» پنجساله که آدمهای بیرون از اتاق برایش مفهوم تلویزیون را دارند.
کتاب « اتاق» داستان زن جوان آمریکایی است که هشت سال است در یک اتاق اسیر شده. یک مرد میانسال او را زندانی کرده و سادهترین وسائل را مثل تلویزیون، اجاق برقی، تختخواب و کمد در اختیارش گذاشته؛ فقط برای زنده ماندن.
مرد سالهاست که هر شب سراغ زن میرود و در نهایت «جک» به دنیا میآید. کودکی که مادرش مجبور میشود برایش دنیایی بسازد از دنیای واقعی؛ دنیایی که به فضای داخل اتاق و زندگی تلویزیونی ِ دروغ و نمایشی تقسیم میشود.
« اِما دوناهیو» نویسنده ایرلندی که در کانادا زندگی میکند این داستان را از زندگی دختر اتریشی الهام گرفته که پدرش او را در زیرزمین خانهاش زندانی میکند و از این رابطه هفت بچه به دنیا میآید. همین دو سه سال پیش بود که این موضوع ناگهان هزاران تحلیل و نگرانی را به وجود آورد و دهها روانشناس و روانکاو بسیج شدند برای درمان الیزابت اتریشی؛ برای درک دختری که از یازدهسالگی اسارت کشید و پشت سر هم مادر شد.
خانم دوناهیو اما برای درک چنین شرایطی این فضا را برای خودش ترسیم کرده. مدتها در این فضا زندگی کرده و تجربهاش باعث شده که بعد از خواندن کتاب، دنیای واقعی از دید جک، دنیایی تلویزیونی باشد که جز دروغ و تظاهر و توهم و حماقت، چیز دیگری ندارد. جک در همان سن و سال مدام در حال مقایسه بیرون و « اتاق» است. دنیای او همین دو مفهوم را دارد؛ مردم بیرون، چیزهایی هستند که از دید او قابل تحلیل نیستند. آدمهایی که هر وقت اراده کنند غذا میخورند، هر روز کفش میپوشند، دریای واقعی دارند و در آن شنا میکنند، سوار ماشین میشوند ولی ماشین روبهرویی به آنها نمیخورد....
این داستان کودکی است که بین دنیای واقعی و تخیلاتش باید انتخاب کند. باید بداند دوست دارد به همان «اتاق» برگردد و در رویش قفل شود یا بیرون را با آدمهای فراواناش بپذیرد.