یکی که میمیرد نمیدانم چه کنم. انگار فقط درد من نیست، گویا خیلیها با روش برخورد با این موضوع، مشکل دارند.
یک مساله من بیشتر این است که در تسلیدادن بازمانده، چقدر نقش درستی دارم؟ اصلا حضورم کمکی میکند یا آزاردهنده میشوم؟
مسالهام این است که وقتی عزیز ِ یک عزیزی میمیرد، چگونه باید کنارش بود یا اصلا نبود؟
اما موضوع بزرگتری که با آن درگیرم این است که در این تسلیدادن، چقدر دارم اصرار میکنم که این من، من هستم. یعنی این من هستم که با تو دوست هستم که عزیزی را از دست دادهای یا ناگهان دوست آن مُردهای شدهام که شاید چند بار بیشتر ندیدهام و حالا فرصتی رِندانه پیدا کردهام برای نمایش ِ خودم و رابطهام با آدمی که به خاطر مرگش، چند روزی در مرکز خبرها و دید و بازدیدهاست.
تیم هترینگتون، یکی از این آدمها بود. همان عکاس و فیلمسازی که نامزد اسکار هم شد و جایزه عکس سال ورلد پرس فوتو ۲۰۰۸ را هم گرفت...
میترسم این نوشته از آن بیاید که شبیه شود به چسباندن خودم به کسی که با او گفتوگو کردم. از اینکه او ساعتی وقت گذاشت، از خودش گفت و از دوستدختر ایرانیاش (ماریا) که با او شور و شعف و سرزندگی را برای دورهای تجربه کرده بود. از این گفت که به شدت دلش میخواهد یک پروژه در ایران کار کند و یک فیلم مستند بسازد.
مردد بودم که بنویسم چقدر خودش را عکاس نمیدانست ولی عاشق فیلمسازی بود و معتقد بود بیشتر معلم بچههاست تا عکاس حرفهای.
مردد بودم، چون وقتی کارتش را بین کارتهایم دیدم.. وقتی تصویرش روی مانیتور در کنار خبر مرگاش، آشفتهحالم کرده بود، داشتم فکر میکردم، چقدر زشت و کریه است که این همه آدم میمیرند در آن جنگ نابودکننده و ککات هم نمیگزد و فقط وقتی یکی هست که کارتاش وسط سررسیدت هست و ایمیلهایش هنوز توی میلباکسات.. وقتی از او عکس داری و صدا... وقتی با او چای نوشیدهای.. حرف زدهای.. از افغانستان و جایزه عکاسی و مستندسازی گفتهای ... وقتی حالا به کارتِ سفیدِ تاخورده و قدیمیشدهاش نگاه میکنی که درشت نوشته «ونتیفیر» و اسماش آنزیر چاپ شده... چنین حالی میشوی... حال از دست دادن یک آدم... از دست رفتن یک مستندساز که خودش میگفت بارها مرگ را دیده و طعماش را چشیده... ناگهان مرگ را میفهمی.. مرگی که صدها انسان را در همان جنگ با خودش برده و تو هرگز درکاش نکرده بودی... از همین میترسم... از همین تسلیدادن که برای نمایش ِ «من» باشد...