« August 2009 | Main | October 2009 »

بایگانی September 2009

September 3, 2009

درباره قربانی یک ترور

مازیار بهاری در مجموعه گزارش‌های کوتاه‌اش برای نیوزویک، درباره یک کارگر اصفهانی، فیلم کوتاهی ساخته که قبلا کشتی‌گیر و ورزشکار معروفی در این شهر بوده.
او که از طرفداران انقلاب بوده، در سال‌های اوج حملات و شلیک‌های خیابانی مجاهدین، یک شب توسط موتورسواری ترور می‌شود، که بدون هیچ حرفی فقط قصد دارد او را با گلوله بکشد؛ زنده می‌ماند اما آن هشت گلوله‌ او را معلول و ویلچر‌نشین می‌کند.
زین‌العابدین حسن‌زاده به مازیار می‌گوید با همه مشکلاتی که به خاطر معلولیت در این سال‌ها به دلیل هیچ جرمی در زندگی شخصی و کاری‌اش کشیده، از" تروریسم" و " تروریست" متنفر است؛ چه در حادثه یازده سپتامبر، چه درعراق و چه در فلسطین.

او را روی ویلچر می‌بینیم که نماز می‌خواند، با کامپیوتر کار می‌کند و کارهای روزمره‌اش را انجام می‌دهد و رو به دوربین از اعتقادش می‌گوید:« دنیا باید جلوی تروریسم و خشونت را بگیرد و اجازه ندهد بیش از این رشد کند.»

او هرگز حرفی از انتقام نمی‌زند و اعتقادی به مجازات کسی که او را به این روز انداخته، ندارد.
زین‌العابدین حسن‌زاده با آرامش و اعتماد به نفس، فقط از آرزویش می‌گوید؛ از روزی که ترور و تروریستی وجود نداشته باشد و کسی به سرنوشت او دچار نشود.

خاطرات روزانه اصفهان: گزارش مازیار بهاری

Isfahan Diary: The Terrorist Victim

September 7, 2009

بازی‌های مسخره

فیلم « بازی‌های مسخره» ( Funny Games) ماجرای زن و شوهر و فرزندشان است که در تعطیلات برای قایق‌سواری و گلف به ویلایشان می‌روند.
هنوز درست و حسابی در ویلا جا نیفتاده‌اند که مرد جوانی با لباس گلف، برای قرض گرفتن تخم‌مرغ سراغ‌شان می‌رود و با شکستن پی‌درپی‌ تخم‌مرغ‌ها در راه دوباره برمی‌گردد و درخواستش را خیلی مودبانه تکرار می‌کند.

او می‌گوید که همسایه ویلای کناری باید غذا بپزد و مجبور است این تخم‌مرغ‌ها را به آنها برساند.
دوست جوان دیگرش هم با لباس گلف به او اضافه می‌شود و با تکرار این درخواست و شکستن مداوم تخم‌مرغ‌ها، بازی عجیبی شروع می‌شود.

آنها شروع به تهدید و شکنجه و آزار خانواده می‌کنند و در جواب به این سوال که چرا این کار را با ما می‌کنید، می‌گویند چرا نه؟ این دو جوان پل و پیتر بارها به آنها می‌گویند که بازی را خود زن و شوهر با نافرمانی‌شان شروع کرده‌اند.

این آزار به اسم "بازی" شکل می‌گیرد؛ بازی حدس و گمان. بازی دستور و اطاعت. بازی خرد کردن و شکنجه.
آنها به خانه این خانواده تجاوز کرده‌اند ولی می‌گویند اگر به سوالات‌شان مودبانه جواب ندهند، اگر با آنها همبازی نشوند و اگر به آنها احترام نگذارند، رنگ و غلظت بازی را بیشتر خواهند کرد و می‌کنند، تا برنده و بازنده مشخص شود.

بازی آنها آنقدر جدی می‌شود که روی زنده یا مرده بودن سه عضو خانواده تا ساعت نه صبح فردا شرط می‌بندند. بعد می‌فهمیم که با
همسایه ویلای کناری هم همین کار را کرده‌اند و همین بازی را با همسایه بعدی صبح روز بعد شروع می‌کنند.

funny games
Funny Games by Michael Haneke 2007

اما چیزی که در این بازی اعتراف، تجاوز، خشونت، درگیری و قتل، ذهن مرا رها نمی‌کند این است که اگر این خانواده بعد از چندین بار شکستن تخم‌مرغ‌ها دوباره به دو جوان یک شانه سالم تخم‌مرغ می‌داد، این بازی اصلا شروع می‌شد؟

آیا این دو جوان که از خشونت و خراش جسم و روح آدم‌ها تا حد جنون لذت می‌برند، درست می‌گفتند که باید از اول با آنها مودبانه و موقرانه برخورد می‌شد و انتظار احترام از یک خانواده ثروتمند داشتند تا آنها را به این روز نیندازند؟

ممکن بود میشائیل هانکه در این داستان که دو نسخه آلمانی و آمریکایی ( نعل به نعل) از آن ساخته، بازی را مثل یک حکومت شکل نمی‌داد که هر جور بخواهد با تو بازی می‌کند و تو اگر همبازی و همراه‌‌اش نشوی، غیرخودی هستی و شکنجه یا کشته خواهی شد؟

September 20, 2009

آقای امویی سلام

آن روزهای گرم و دوست‌داشتنی دور میز کوچک در تحریریه سرمایه، بهمن احمدی‌امویی همیشه بود. حتی اگر نبود هم جمله‌ای وجود داشت که از او نقل می‌شد و حال‌وهوای جمع را عوض می‌کرد.

تحلیل‌های اقتصادی‌اش آنقدر ساده و روان بود که می‌توانست به سادگی آدم را نگران وضعیت بنزین یا بالا و پایین رفتن بورس کند. تحلیل‌هایش همه‌فهم بود، با هر تحصیلات و نگاه اقتصادی‌ای.

از او اصطلاحی برای خیلی‌ها ماند؛ " مثل سگ" را در هر مثالی به کار می‌برد. حتی وسط جلسه سردبیری و جلسات تیتر.
حالا... این روزها دلم مثل سگ برای بهمن احمدی‌امویی با تحلیل‌های ساده‌اش تنگ شده؛ برای نگاه معصوم و شرم دوست‌داشتنی‌اش هم و برای لحظاتی که فقط حس می‌کرد شاید جایی دل کسی را لرزانده باشد و دنبال دلجویی بود...

خواب دیدم، دور آن میز کوچک نشسته‌ایم؛ نان و پنیر و خیار و گوجه می‌خوریم و او از روزهایی در زندان می‌گوید که بعضی‌ها را" مثل سگ" به خاطر مقاومت و تحلیل‌هایش درمانده کرده بود.

September 26, 2009

من آزاد شدم

اوائل شکل‌گرفتن و قوی شدن کمونیسم در آمریکای جنوبی در دهه ١٩٦٠ در دادگاهی که نویسندگان و شاعران کوبایی را به جرم «پروپاگاندا و فضاسازی ناسالم برای مردم این کشور» بازخواست می‌کنند، یکی از شاعران درحالی‌که اعترافات‌اش زنده از تلویزیون پخش می‌شود، می‌گوید اشتباه کرده که در جمع بیست نفره‌ای از شاعران جلسه شعرخوانی گذاشته.
او می‌گوید به خاطر اشتباهاتش باید تنبیه شود ولی در این مدت تغییر کرده و به اشتباهات‌اش پی برده‌است.

همین روزهاست که کاسترو از یک‌دست شدن زودهنگام مردم و حقوق برابرشان می‌گوید و این‌که «به زودی این ناخالصی‌های کوچک و ناسالم از میان مردم زحمت‌کش کشور، پاک خواهند شد.» او می‌گوید با انقلاب ما باشید تا بفهمید این انقلاب چقدر برای کمک به شما و زندگی جوانان است.

در انجمن نویسندگان و شاعران، زمزمه‌های غیرخودی بودن اعضای آنها با انقلابی‌های کوبا پررنگ‌تر می‌شود. کمی بعد راه‌ها برای خروج این دسته از کسانی که به آزادی کوبا یا مخالفت با سیستم حکومتی فکر می‌کنند، باز می‌شود.

رینالدو آرناس، شاعر و نویسنده همان سال‌هاست که کتاب‌اش قاچاقی از کشور خارج می‌شود تا در مکزیکوسیتی چاپ شود. او چندین جایزه جهانی را به خاطر کتاب‌های مختلف‌اش مثل " هذیان‌ها" بُرده است.
٩ سال پیش جولیان اشنابل از روی کتاب پرفروش این نویسنده، فیلم Before night falls (پیش از آن‌که شب فرو افتد) را با نام همان کتاب ساخت.
آرناس اول به جرم شاعری و نویسندگی و بعد به جرم همجنس‌گرایی مدام در زندان و بازداشت بود و فعالیت‌های‌اش چون طبق گفته‌های کاسترو یک‌دست با نظام جامعه نیست، زیرنظر بود.

Reinaldo Arenas

او موفق می‌شود از کوبا فرار کند. به نیویورک می‌رود و زندگی سختی را در یک آپارتمان کوچک شروع می‌کند. مبتلا به ایدز می‌شود و در نهایت با الکل و داروی زیاد، خودکشی می‌کند.

قبل از خودکشی(١٩٩٠) چندین نامه برای مطبوعات آمریکایی، مادر و دوست دربان‌اش- که احتمال دارد به آرناس در خودکشی‌اش کمک کرده باشد- می‌نویسد و از او می‌خواهد این نامه‌ها را بعد از مرگش پُست کند.

بعد از فوت او، نشریات مختلفی در آمریکا از متن وصیت‌نامه و گفته‌های نویسنده معروف کوبایی می‌نویسند که اعلام کرده بوده به دلیل بیماری شدید دیگر قادر به نوشتن و مبارزه برای آزادی کوبا نیست و زندگی‌اش را تمام می‌کند.

او در انتهای نامه معروف‌‌اش نوشته:« از هموطنان کوبایی خارج از کشورم به اندازه آنهایی که در جزیره مانده‌اند، می‌خواهم که برای آزادی مبارزه کنند. کوبا آزاد خواهد شد... من آزاد شدم.»

...I want to encourage the Cuban people out of the country as well as on the Island to continue fighting for freedom... Cuba will be free. I already am.

September 29, 2009

با انقلاب؛ همه‌چیز ضدانقلاب؛ هیچ‌چیز

فیدل کاسترو رهبر انقلاب کوبا، در یکی از سخنرانی‌هایش به روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان، غرب‌زدگان و ... هشدار می‌دهد، اگر دست از رفتار به گفته او "ضداجتماعی و فاسد خودشان" برندارند، انقلاب آنها را نابود خواهد کرد.

او می‌گوید: « من از شما می‌پرسم؛ آیا کشوری که در راه آزادی این همه کشته داده، کشوری که خون‌های زنان و مردان جوان و بزرگی برایش ریخته شده، این بی‌حرمتی‌ها را تحمل می‌کند؟

رفتارهایی که آشکارا محصول سرمایه‌داری است و گروه کوچکی مرتکب آن می‌شوند و هدف‌شان آلوده کردن بقیه است.
ما اجازه نمی‌دهیم که رفتار ننگین‌شان را اشاعه دهند. نمی‌گذاریم رسوم و مدهای غربی خاصی را رواج دهند.

هر شهروند کوبایی وظیفه دارد عناصر ضداجتماعی را که آزادی جامعه را تهدید می‌کنند، افشا کرده و جانش را فدای آزادی کند.
آنها جوانان ما را فریب می‌دهند وآنها را به تفاله‌‌هایی تنبل و بی‌هدف تبدیل‌ می‌کنند.

اما من به شما قول می‌دهم به زودی خیابان‌ها را از این آلودگی‌ها تمیز کنیم و عقاید و حرف‌های ما، همه عناصر منفی و ارتجاعی را حذف کند و در نهایت جوانان سرزمین ما را شکل دهد.
من به شما قول می‌دهم:
با انقلاب؛ همه‌چیز
ضدانقلاب؛ هیچ‌چیز.»

موسیلینی رهبر ایتالیا هم پیش از کاسترو خطاب به مردم گفته بود:
با حکومت همه‌چیز،
بدون حکومت؛ هیچ‌چیز.

بایگانی September 2009

نوشته‌های September 2009

August 2009

October 2009

صفحه اول|بایگانی