وقتی از جنس پارچه حرف میزند و کف دستش را زیر آستر میبرد، چشمهایش حالتی را میگرد انگار درباره یک عشق بزرگ و عمیق فکر میکند.
از رویاهایش میگوید که باعث میشود صبح بیدار شود و دنبال مدادش بگردد و روی کاغذ نازک تُند تُند طرح بزند.
بعد خیاطهایش را صدا میکند. همه میدوند. خیاطهای آقای ولنتینو مسن هستند. زنهایی چاق و بیحال که وقتی او روی هوا طرحش را میکشد یا به شانهها و کمر مدل جوان روبهرویش اشاره میکند، میدانند از چه حرف میزند و انگار نمیخواهند شاهد یک نمایش طولانی باشند تا به آنها فهمانده شود موضوع دقیقا چیست.
این برق چشمها، لرزش دستها و نگاه سرشار از عشق را شاید بتوان در آن قسمت از فیلم " ولنتیونو؛ آخرین امپراطور" حس کرد؛ وقتی به خیاطهایش که فِسفِس میکنند و بیحوصله منتظر پایان مراسم پر حسوحال او در تشریح لایههای پارچه، درزها، تورها و دکمهها این پا وآن پا میکنند... آنجاست که شاید فقط بخشی از این شور را میببینید و تفاوتش با همنسلان خودش که اتاق را پرکردهاند تا مراسم تمام شود و بروند مثل ماشین پارچهها را بیاندازند زیر سوزن چرخ خیاطی.