آدم ها می آیند
زندگی می کنند
می میرند
و می روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می میرد
اما
نمی رود
می ماند
و نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین می شود
که تو میمیری در حالی که زنده ای
و او زنده می شود در حالی که مرده است...
.....
آزاده طاهایی
Comments (6)
اصولن این آزاده ها آدم های باحالی اند.
خیلی قشنگ بود
Posted by khazar | July 28, 2008 8:36 PM
Posted on July 28, 2008 20:36
سلام
شعر زیبائی بود
مناسب
قرن توحش
قرن زندگی ما
قرن رمه های بی سرنوشت
Posted by صراحی | July 28, 2008 3:00 PM
Posted on July 28, 2008 15:00
1: اين رو هم دوس دارم....
...
اینو دوست دارم:
" مرگ بسی سترگ است
و ما با لبان خندان
جملگی از آن اوییم.
هنگامی که خود را
در کانون زندگی می پنداریم
آن که درون ما می گرید...
اوست "
------------
واسه " راینر ماریا ریکله "
2:
انگار یه جورایی بیمار شده ام.... غیبت ها ی پی در پی...نخوندن ها و اغلب ندیدنها...
به رانندگی و گم و گور شدن لای ابرها و مه و بارون جنگل محتاجم... به بوی نای تنه درختا که خیس شدن... به بوی چمن تازه خیس خورده....
من هم اینجا گوشه رینگ گیر افتادم... مشت می خورم پی در پی... غیبتهای طولانی....
" مسابقه داره تموم می شه... راند 14... کافه آخر... سر پل تجریشیم رفیق "
3: خيلي مخلصيم....
Posted by ارتش سايه ها | July 28, 2008 2:35 PM
Posted on July 28, 2008 14:35
چه خوب گفته
Posted by عادله | July 27, 2008 1:15 AM
Posted on July 27, 2008 01:15
اما كلماتشان مي
ماند
Posted by ناگفته | July 26, 2008 11:32 AM
Posted on July 26, 2008 11:32
زیبا بود!
Posted by looloo | July 26, 2008 4:33 AM
Posted on July 26, 2008 04:33