در دهه ١٩٧٠ کمتر جایی در جهان بود که دچار یک اتفاق بزرگ اجتماعی نشود.
اما مائورو ١٢ ساله، نه به اعتراضات جهانی به جنگ ویتنام اهمیت میدهد و نه قدرت گرفتن دیکتاتوری در آمریکای جنوبی برایش مهم است.
زندگی او با فوتبال گره خورده؛ بزرگترین رویای او دیدن قهرمانی فوتبال برزیل برای سومین بار است در جام جهانی ١٩٧٠مکزیک.
"سالی که پدر و مادرم به تعطیلات رفتند" داستان روزهایی است که "مائورو" مجبور شده تنها زندگی کند.
پدرومادر چپاش برای ادامه مبارزه زیرزمینی، او را به پدربزگاش در شهر سائو پائولو میسپارند؛ بیخبر از اینکه چند لحظه قبل از رسیدن آنها پدربزرگ سکته کرده و مرده.
پدر مائورو قول میدهد تا زمان بازیهای جام جهانی برگردد و با هم بازیها را نگاه کنند
" مائورو" ناگهان وارد یک ساختمان بزرگ پر از سرنشینان یهودی میشود که حتی برای ختنه نبودنش هم جلسه تشکیل میدهند.
او به اجبار به پیرمرد همسایه پدربزرگ سپرده میشود و مجبور است مراسم، سنتها و زندگی کاملا یهودی او و بقیه ساکنان را بپذیرد.
"کائو همبرگر(کارلوس )"Cao Hamburger نویسنده و کارگردان این فیلم هست که به خاطر فیلمش چندین جایزه گرفته است.
دلیل موفقیت فیلم شاید این است که کارگردانش سالهای زیاد برای بچهها سریال تلویزیونی ساخته. داستان این فیلم هم تا حدی بر اساس تجربه شخصی و زندگی خود کارگردان است.
کارلوس همبرگر، با نشان دادن فضای سرد و یخی زندگی مردم که فقط فوتبال به آن رنگ و شادی میدهد، دنیای کودکانی را نشان میدهد که قربانی این جنگهای سیاسی چپ و راست شدهاند.
اسطوره آنها "پله" گلزن محبوب برزیلیهاست. تفریحشان نگاه کردن به بدن زنها از سوراخ اتاقک پروو لباس. دلخوشیشان فوتبال میزی یا دستی و البته زندگیشان با سنتهای دستوپاگیر مذهبی محاصره شده.
زندگی این پسر بچه که هیچ دسترسی به خانوادهاش ندارد، برای خیلی از ما آشناست.
زندگی که حتی نوشیدن و رقصیدن و شادی کردن هم در گرو احکام دینی قرار میگیرد و بیشتر دین و مذهب و سنت است که کودکیاش را محدود میکند؛ نه سیاستی که پدرومادرش را فراری داده.
Comments (3)
آزی سلام . خوبی ؟ بعد از مدتها به وبلاگت سر زدم و با تشنگی خودنم . خیلی دلم برای نوشته های اینطوری تنگ شده آزی ... ماهنامه فیلم یادت هست ؟ دنیای تصویر ؟ چند وقته هر چی فکر می کنم اسم بازیگر زن فیلم موج مرده که به رحمت خدا رفت یادم نمیاد ! ... باید برم . بچه م بیدار شده و گریه می کنه ...
///
آزاده: فکر کنم پوپک گلدره رو می گی! اینجور مطالب منظورت همین چرندیات من هست؟ کجایی دختر مادر شده؟
Posted by مژده مقتدر | June 13, 2008 11:37 PM
Posted on June 13, 2008 23:37
کارگردان حرفاش را میزند: از بیتفاوتی مردم به بگیر و ببندها، از خشونت دنیای سیاست در جوامع پیرامونی و از رویکرد بیطراوت مذهب به زندگی. با این همه داستان را، با همهی پتانسیلاش برای تبدیل شدن به یک درام غمانگیز، از اشک و آه آکنده نمیکند.
رابطهی دوستداشتنی هانا و مائورو و حسادت کودکانهی هانا به دختری که در بار کار میکند از بار غم صحنههای کلاسیک فیلم کم میکند: مائورو که بیقرار دیدن پدر و مادرش است دنبال ماشینی میدود که حامل آنها نیست یا بعد از مدتها مادرش را درهمشکسته و تنها میبیند. دنیای عبوس و بستهی شالوم هم به لطافت حضور مائورو به تدریج رنگ میگیرد و همهی اینها کمک میکند که فیلم تبدیل به یک سوگنامه نشود.
Posted by ahmadreza | June 12, 2008 7:40 PM
Posted on June 12, 2008 19:40
خیلی عالی مطالب نو و دیدگاه های عالی.متشکرم بابت پست های خوب و منطقی.
Posted by zirnevis | June 11, 2008 7:00 PM
Posted on June 11, 2008 19:00