همه خستهاند. حتی اگر نگویند قیافهشان تابلوست به اندازهای که بفهمی کسی حوصله توضیح دادن دلیلش راهم ندارد.
حتی پیرمرد با آن خاطرات روسپیان سودازهاش هم خستهتر از آن است که به فکر عملی کردن تئوریهایش بیفتد. کارگران مانی حقیقی هم که الکی و بیدلیل به آن سنگ گنده میکوبند و آخرش دلیل این همه گیر و لجبازی را که خستهشان میکند و بیحوصله نمیفهمم؛ کدام کارگران مشغول کارند آخر؟
رفیقی بعد از ماهها از آن سوی تلفن میگوید صدایم سرحال است و چقدر خوب و از این حرفهایی که آدمها بین دو قاره از پشت تلفن بههم میزنند. میگویم هنوز چهار ساعت نشده خبر مرگ یک انسان همسنم را شنیدهام؛ مهرانی که همیشه حس میکردم روزی از این دود سیگار اول بقیه را میکشد.
بعد به رفیق میگویم اگر واقعا بهنظر سرحال میرسم اصلا جای خوشحالی ندارد این سیبزمینی شدن و شنیدن خبرهای مرگی که عین ترکیدن یک بادکنک شوکهات کند و بعد تمام!
از این حسهای قبل از سیسالگی بیزارم. از چس نالههای این روزهایی که میخوانم و میشنوم هم بدم میآید.
از تظاهر به تنهایی و بیکسی و بهدردنخوردن و بعد اصرار به زندگی بیرون از ایران که در این آدمها میبینم حالم به هم میخورد.
از کسانی که رسالت نجات همه آدمهای دنیا را دارند ولی مدام از قهوه و سیگار و روزنامهنگاری واقعی و حقوق مساوی و عشق آزاد در این سوی مرزها میگویند و هرکاری میکنند تا به ایرانشان برنگردند، همینطور.
از دایی ویکتور در مون پالاس (پل استر) خوشم میآید که همه دنیا به یک ورش هست و بدون تظاهر از زندگی احمقانه و راحت و بیدغدغهاش لذت میبرد تا میمیرد. از رفیقم خوشم میآید که از فکر کردن به چس و فیلی که قرار است موقع فیلم دیدن زیردندان بجود، شاد میشود.
از فکر اینکه اگر دوباره زندگی کنم چقدر آزادتر و احمقتر و راحتتر خواهم بود، سرحال میآیم...
همین روزهای قبل از سیسالگی که همه خستهاند....
Comments (13)
خداییش این عکس الان یعنی چی؟!!! الان این هنریه؟!! احتمالا باید یکی از صحنه های یکی از فیلمهای کیا رستمی باشه. احتمالا به خاطر همین صحنه هم هفت هشت تا اسکار میبره
Posted by Handsome Philosopher | March 19, 2008 11:03 PM
Posted on March 19, 2008 23:03
سلام آزاده عزيزم
خيلي وقته كه ازت بيخبرم. خيلي وقتها به يادت ميافتادم و هنوز هم. از ايران رفتي؟ كجايي؟ چه ميكني؟ تو براي من حكم يك سكوي پرتاب به گذشته رو داشتي. تا اسمت رو ديدم دچار شك شدم. باور نمي كردم جالبه داشتم ماهنامه فيلم رو جستجو ميكردم تو گوگل و بعد يكهو اسم تورو كنار يك مقاله ديدم. و بعد ديدم كه وبلاگه. واقعا انگار همه چيز جور شد. چون من تو شركت نميتونم وبلاگ باز كنم اما مال تو باز شد و باز هم دلم تنگ شد. راستي حتما منو يادت نيست. تو دانشگاه. هرچند زياد با هم صميمي نبوديم اما دوست بوديم. نيكي، آلينا،.... و باقي كه اصلا اسمهاشون يادم نيست. اما تو رو خوب يادم هست. يادت اومد؟ ندا جعفري؟ كلاس روزنامه نگاري تو دانشگاه تهران مركز؟ برام ميل بزن ببينم چه ميكني؟ كجايي؟ دلم خيلي تنگ شده. براي همه دوستان قديمي. چند بار مقالاتت رو تو روزنامه ها خوندم. حتي يكبار زنگ زدم روزنامه و گفتن نيستي. يادم نيست كدوم روزنامه مال شايد يك سال پيش باشه. حتما بهم ميل بزن. منتظرم.
////////
ندای عزیزم
معلومه که یادمه
بهت ایمیل می زنم
Posted by ندا | January 29, 2008 3:18 PM
Posted on January 29, 2008 15:18
سلام
کم مونده به تولدت
مبارک باشه
دلم برات تنگ شده دوستم
هرجا هستی خوش باشی
راستی تو این برفای اخیر دلم می خواست باز با هم بریم بستنی بخوریم
Posted by فرزانه | January 29, 2008 12:01 AM
Posted on January 29, 2008 00:01
سلام .وبلاگ جالبی دارید.ممنون میشم نظرتون را درباره وبلاگم بدونم.با تشکر.
Posted by دختره | January 26, 2008 3:53 PM
Posted on January 26, 2008 15:53
سلام
حالا شما چرا گیر سه پیچ دادین به این کفشای پاشنه بلند بدبخت؟
Posted by محمدرضا خالقی زاده | January 22, 2008 9:54 PM
Posted on January 22, 2008 21:54
سلام آزاده جون
خوبی؟ بابا تو که تازه 29 ساله می شی:) نگو توروبخدا 30 من هم 30 ساله می شم ها:) در دیار فرنگ هم این احساس پیش می آید؛ بابا تازه اول جوانی ، ولی تازگیها فهمیدم چقدر زود دیر می شه
Posted by فرزانه | January 22, 2008 2:26 PM
Posted on January 22, 2008 14:26
چقدر حرفهاتون واقع گرا و خوب بود راستش این آدما فقط دنبال رسیدن به اهدافی هستند که در زیر پوشش انساندوستیشون هدف اصلیشون را تشکیل میده میدونی هر زمان یک چیزی مد میشه اینروزا هم انگار چیزهایی که می گی مد شده و انساهای واقعی هنوز واقعا عذاب می کشند
Posted by niki | January 22, 2008 2:22 PM
Posted on January 22, 2008 14:22
faghat ghabl az 30 salegi nist
in roozhaye kazayi HAME khasteand
Posted by parisa | January 20, 2008 2:24 AM
Posted on January 20, 2008 02:24
تو همیشه باید قوی باشی
تو باید بنویسی تا رسالتی که داری را دنبال کنی مرگ حق حتی برای من
موفق باشی
Posted by Anonymous | January 19, 2008 10:47 AM
Posted on January 19, 2008 10:47
راستي اون پيرمرده ولش كن اون حق داره خسته باشه
گرچه ميشه گفت اين كار آخرش اصلن قابل قياس با بقيه كارهاش نيست
ولي ميلان كوندرا رو ببني
هنوزم هست
اين دو تا از نظر خستهگي قابل قياسن
اون خسته شده و داره هذيون ميگه
اون يكي رو بايد ماشالله بگي
Posted by محمدرضا | January 15, 2008 12:36 PM
Posted on January 15, 2008 12:36
يه چيز ديگه
همه خسته ن
درسته
ولي بايد دووم آورد
اگه نه كه بايد از سينما بري بيرون
وقتي از فيلمي خوشت نمياد از سينما ميري بيرون
حالا هم از زندگي بايد بري بيرون
غر نزن
بذار مردم فيلمشون رو نيگا كنن
وسط فيلم كه حرف نميزنن.
Posted by محمدرضا | January 15, 2008 12:26 PM
Posted on January 15, 2008 12:26
سلام. اين كامنت خيلي به نوشتهتون مربوط نيست.
من هم تا تصوير مهران قاسمي رو ديدم گفتم از چاقي زياد و احتمالن از استعمال دخانيات سكته كرده.
به اين دليل كه خودم هم سيگاري تيري هستم و در سن 28 سالهگي، يك بار ديگه به خودم گفتم اون تصميمي كه گرفتهاي رو عملي كن و سيگار رو ترك كن بيشعور.
با اين حال چن روز پيش يه احتمال ديگه هم شنيدم.
اون تصادف كرده بوده.
احتمالن يه لخته خون در پاي شكسته ش درست شده و به قلب رسيده.
زمان دو هفته منطقييه براي آمبولي قلب.
پس دوباره سيگار نكشيدن رو بدون توجه به اين زنگ خطر ادامه ميدهم.
به عبارتي به اين زنگ خطر هم توجه نميكنم و به اسموكينگ ادامه ميدهم. احتمالن مهران قاسمي هم به اين زنگ خطرها توجه نكرده. و چون حالا در قيد حيات نيست ديگر ميتوان به او حق داد. اگه حق ندهيم هم مشكلي حل نميشه.
از قديم هم گفتهشده: مرگ حقّه. و مردهها محقن.
Posted by يك نظر | January 15, 2008 8:58 AM
Posted on January 15, 2008 08:58
سلام
عالی بود عزیزم
امیدوارم هر جا باشی چه ایران و چه خارج موفق باشی و همیشه خندان
بای
Posted by علی | January 13, 2008 7:41 PM
Posted on January 13, 2008 19:41