قبل از 30
همه خستهاند. حتی اگر نگویند قیافهشان تابلوست به اندازهای که بفهمی کسی حوصله توضیح دادن دلیلش راهم ندارد.
حتی پیرمرد با آن خاطرات روسپیان سودازهاش هم خستهتر از آن است که به فکر عملی کردن تئوریهایش بیفتد. کارگران مانی حقیقی هم که الکی و بیدلیل به آن سنگ گنده میکوبند و آخرش دلیل این همه گیر و لجبازی را که خستهشان میکند و بیحوصله نمیفهمم؛ کدام کارگران مشغول کارند آخر؟
رفیقی بعد از ماهها از آن سوی تلفن میگوید صدایم سرحال است و چقدر خوب و از این حرفهایی که آدمها بین دو قاره از پشت تلفن بههم میزنند. میگویم هنوز چهار ساعت نشده خبر مرگ یک انسان همسنم را شنیدهام؛ مهرانی که همیشه حس میکردم روزی از این دود سیگار اول بقیه را میکشد.
بعد به رفیق میگویم اگر واقعا بهنظر سرحال میرسم اصلا جای خوشحالی ندارد این سیبزمینی شدن و شنیدن خبرهای مرگی که عین ترکیدن یک بادکنک شوکهات کند و بعد تمام!
از این حسهای قبل از سیسالگی بیزارم. از چس نالههای این روزهایی که میخوانم و میشنوم هم بدم میآید.
از تظاهر به تنهایی و بیکسی و بهدردنخوردن و بعد اصرار به زندگی بیرون از ایران که در این آدمها میبینم حالم به هم میخورد.
از کسانی که رسالت نجات همه آدمهای دنیا را دارند ولی مدام از قهوه و سیگار و روزنامهنگاری واقعی و حقوق مساوی و عشق آزاد در این سوی مرزها میگویند و هرکاری میکنند تا به ایرانشان برنگردند، همینطور.
از دایی ویکتور در مون پالاس (پل استر) خوشم میآید که همه دنیا به یک ورش هست و بدون تظاهر از زندگی احمقانه و راحت و بیدغدغهاش لذت میبرد تا میمیرد. از رفیقم خوشم میآید که از فکر کردن به چس و فیلی که قرار است موقع فیلم دیدن زیردندان بجود، شاد میشود.
از فکر اینکه اگر دوباره زندگی کنم چقدر آزادتر و احمقتر و راحتتر خواهم بود، سرحال میآیم...
همین روزهای قبل از سیسالگی که همه خستهاند....