چند سال پيش به خاطر نشريه اختصاصی شهرداری رفسنجان، هر از چندی به آنجا می رفتيم تا علاوه بر ماجراهای شهرداری، کمی هم به موضوع و مشکلات اجتماعی بپردازيم.
در همان اولين سفر به خوابگاه دختران رفتيم. همه دخترانی که از شهرهای مختلف برای تحصيل به دانشگاه رفسنجان آمده بود يک مشکل مشترک داشتند : " مردان و پسران در خيابان مزاحممان می شوند ... به هر شکلی ..گاهی حتی چادر را از سرمان می کنند و ... " می گفتند دو سال قبل دختر جوانی را در بن بستی گير انداخته و لختش کرده بودند و مردم به زحمت توانستند او را نجات دهند... می گفتند که به تنه زدن ها و ... در خيابان عادت کرده اند...می گفتند فقط در شرايط اضطراری از خوابگاه بيرون می روند ، اين مشکلات را زنان و دختران بومی هم داشتند ولی راه حلش را اين می دانستند که بدون مرد بيرون نروند. هيچکدام از آنها حاضر نبود در اين مورد کاری بکند. از اين می ترسيدند که پدران و برادرانشان از موضوع با خبر شوند و ديگر اجازه ندهند تحصيلشان ادامه پيدا کند. هيچکدام حتی اعتراضی هم نمی کردند..از ترس آبرو !
رفسنجان يک دادگستری دارد که قاضی آن مرد بی نظيری است. او بر خلاف همه علما و مسولان که اين مشکل را کاملا انکار می کردند، می گفت بارها به چشم خودش ديده که موتورسواران چگونه دختران را آزار می دهند ،به آنها دست درازی می کنند و همه جوره مزاحمشان می شوند. می گفت بارها از دختران خواسته که شکايت کنند تا خودش شخصا اين مساله را پی گيری کند ولی آنجا همه در حجب و حيای زنانه، می ترسند حتی به نامشان پرونده ای تشکيل شود.اين گونه پرونده ها حکم ناموسی دارد و برايشان دردسرساز خواهد شد.
اين را هم بدانيد که بعد از چند شماره رسما به ما اعلام شد که ديگر اين مساله را پی گيری نکنيم و هيچ چيزی در موردش ننويسيم! امام جمعه هم فرمودند که حتما اين دختران يک کاری می کنند که پسران مجبور می شوند به غريزه خود جواب بدهند... !
دختران ما از نوجوانی ياد می گيرند که اعتراض نکنند، آبرو..حرف مردم ... حيثيت ... اينها آنقدر به گوششان خوانده می شود، که حتی در خيابان می ترسند بر سر مزاحم فرياد بکشند و از حقشان دفاع کنند. حق اين دختران است که بتوانند آزادانه فدم بزنند و خريد کنند .آنهابرعکس با اين کار به مردان و مزاحمان اجازه می دهند که به عادت کثيفشان ادامه دهند و اتفاقا اين را حق قانونی ! خود بدانند.
دليل اصلی نوشتن اين موضوع سيلی بود که ديشب دوستم وسط بازار تجريش نثار پسرک تازه بالغی کرد تا دستش را جمع کند. پسرک شوکه نگاهش کرد و در ميان همه سرهايي که به سمتش برگشته بود ناباورانه گفت: " حيف که زنی ، ... " !